بسمحق... :)🍂
#پارت5
اینقسمت #پسرکفلافلفروش
_._._._._
كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد
علی مصطفوی برنامههای ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد.
هميشه برای جلسات هيئت يا برنامههای اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
يك فلافلفروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از
آنجا
خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافلفروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد
اين پسر زمينهی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافلفروشی و با اين
جوان حرف ميزديم. سيد علیميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را
جذب مسجد كنيم.
برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين
برنامهی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامهها
شركت كن.
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامهی فوتبال بچههای
مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم اگر
فرصت شد، ميام.
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادوارهی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادوارهی شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
از زبان یکی از جوانان مسجد
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحق... :)🍂 #پارت5 اینقسمت #پسرکفلافلفروش _._._._._ كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر 7 بسيار گست
★بسمحق... :)🍂★
★#پارت6★
اینقسمت #پسرکفلافلفروش
_._._._._
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافلفروش انتهای مسجد نشسته! بهسيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در
جمع بچههای بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهايد!
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چیشد اينطرفا
اومدي؟!
او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمعآوري وسايل مراسم. يك كلاه آهنی
مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد. سيد علیگفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت.
او هم كاله رو گذاشت روي سرش و گفت: به من ميياد؟
سيد علی هم لبخندي زد و به شوخي گفت:
ديگه تموم شد، شهدا برای
هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا
در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافلفروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او
را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچههای مسجدی شد.
از زبان یکی از جوانان مسجد
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش 📚
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
● اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم، موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم، هادی به راننده گفت: نگه دار، تعجب کردم، گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟
گفت: می خواهم برم وادی السلام.
گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است، صبر کن وسط روز برو توی قبرستان، هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد، بعد هم پیاده شد و رفت.
● بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده.
✍راوی: دوست عراقی شهید
۲۶بهمن ماه سالروز شهادت محمد هادی ذوالفقاری
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#پسرکفلافلفروش
#سالروز_شهادت
#امام_زمان
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•