eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
618 ویدیو
3 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
》 خانم کارکوب روایت زندگی زهرا کارکوب، مادر شهیدان جمال، فریدون و منصور کارکوب‌زاده به قلم رضیه غبیشی است. 🍉 آفتاب زده بود که به‌همراه تمام فامیل به سوی غسال‌خانه‌ای که قرار بود جنازه را به آنجا بیاورند، رفتم. انتظار آمدن زنده‌ها خیلی سخت و طاقت‌فرساست و انتظار آمدن پیکر شهید سخت‌تر از آن. هیچ‌کس شعله‌های آتشی که درونم را می‌سوزاند و به خاکستر بدل کرده بود، نمی‌دید. فقط آه می‌کشیدم و چشم‌به‌راه بودم که یوسفم بیاید.ساعتی گذشت. پیکر را آوردند و به داخل غسال‌خانه بردند. بی‌تاب دیدارش بودم. زن‌ها شیون می‌کردند و مردها گریه. همه پشت در غسال‌خانه جمع شده بودند. در باز شد. من و مادرم داخل رفتیم. چند لحظه بی‌هیچ‌کلامی فقط نگاهش کردم. بدنم می‌لرزید. اشکم بی‌صدا پایین می‌آمد. نفس‌نفس می‌زدم. جلو رفتم و بی‌اختیار خم شدم و صورت بر صورتش گذاشتم و بوسیدمش. چشمانش نیمه‌باز بود. بدنش بوی عطر می‌داد.شروع کردم به نجوا: «فدات بشم، مامانی!... تو هم هوای رفتن داشتی. نگفتی مامانی دل‌تنگت می‌شه؟ بالأخره به آرزوت رسیدی.» دستم را روی صورت و بدنش می‌کشیدم، نوازشش می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. لبانم از گریه می‌لرزید. عزیزم به‌خواب رفته بود. ــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــــ قیمت کتاب72/000تومان🌱 خرید از ما با تخفیف65/000تومان🎁 @hasebabu
《اسم تو مصطفاست》 راضیه تجار با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت. 🍉 اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشسته‌ام و زیر چادر، تیک‌تیک می‌لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذی‌گری می‌خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه‌مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم‌هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای‌جایش لکه‌های خون بود و شلوار سبز لجنی شش‌جیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»گفتم: «مگه نه اینکه هروقت می‌خواستم جایی برم، همراهی‌م می‌کردی؟ حالا می‌خوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانه‌به‌شانه‌ام آمدی.به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!» ـ چرا فکر می‌کنی تنها؟ ـ پس با کی؟ ـ آقامصطفی! پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به‌سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته... ـــــــــــــــــــــ📚ــــــــــــــــ قیمت کتاب 60/000تومان🦋 خرید از ما با تخفیف 56/000تومان🎁 ـــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــ برا سفارش من اینجام😉👇 @Yaa_zahra18 @hasebabu
《تولد در توکیو》 درباره‌ی کتاب تولد در توکیو اتسوکو هوشینو یک بانوی ژاپنی است که مسیری عالی اما سخت برای تغییر و تحول روحی و پیدا کردن حقیقت پیموده است. او توانست از زندگی در ناز و نعمت توکیو بگذرد و به سفری برود که او را به چیزی تبدیل کند که حالا هست. او در کتاب تولد در توکیو از این مسیر نوشته است. مسیری که طی کرد و انتخاب‌هایی که بر سر راهش قرار گرفتند. هر اتفاقی منجر به اتفاق بعدی شد و در نهایت، زندگی او را به چیزی که حالا هست تبدیل کرد. او به دنبال حقیقت می‌گشت و بالاخره توانست آن را پیدا کند... 🍉 مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیهٔ توکیو. هربار تقریباً پنجاه‌دقیقه توی راه بودم تا برسم آنجا. اما مهم نبود. از وقتی گرندبری را کشف کرده بودم می‌توانستم لباس گپ بپوشم؛ کفش‌های آدیداس و نایک داشته باشم. آن‌هم با هزینه‌هایی خیلی کمتر از نمایندگی‌های این کمپانی‌ها توی محلهٔ «شین‌جوکو». فروشگاه‌های منطقهٔ گرندبری اجناسی را که تک‌سایز شده‌اند ارائه می‌کنند. همین است که گاهی می‌توانی آنها را با تخفیف‌های نزدیک به پنجاه‌درصد بخری. گرندبری را دیر کشف کردم. روزهای اولی که می‌خواستم خاص و لاکچری باشم، مثل احمق‌ها سرم را زیر انداختم و رفتم شین‌جوکو. البته توی توکیو، شین‌جوکو به پاتوق برندها و خاص‌ها معروف است. می‌گفتند هانیکو هم لباس‌هایش را از مراکز خرید شین‌جوکو می‌خرد. با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری لاکچری و افاده‌ای بود که چشم همه دنبالش بود. اما او به کسی توجه نمی‌کرد و طوری توی دانشگاه راه می‌رفت که انگار آنجا ملک شخصی پدرش است. حس می‌کردم چقدر خوشبخت است. آن‌هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا می‌کنم. ساعتش را که دیگر نگو... معمولاً لباس‌های آستین‌کوتاه می‌پوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند. این شد که افتادم به خرید لباس‌های مارک و معروف. اولش حتی مغازه‌هاشان را بلد نبودم. اولین‌بار که رفتم شین‌جوکو، سرگیجه گرفته بودم از آن‌همه پاساژ و مرکز خرید. بارهای اولی که می‌رفتم توی مغازه‌ها با دیدن قیمت‌ها سرم صوت می‌کشید. حتی دوسه‌بار اول خرید نکردم و از مغازه آمدم بیرون. آمدم و از پشت شیشه ایستادم به تماشای مغازه و لباس‌هایش. لباس‌های «گوچی» یکی از مارک‌هایی بود که هانیکو زیاد می‌پوشید. یک وقتی به خودم آمدم، دیدم سه‌ساعت است جلوی مغازه ایستاده‌ام و زل زده‌ام به لباس‌ها. بالاخره بار سوم برخوردم به حراج فصل مغازه و یک بلوز شیری با یقهٔ گیپور خریدم. روز بعد که لباس را پوشیدم، دیدم که چشم هانیکو برق زد. حتی برای یک‌لحظه لبخند نرمی هم زد. این شد که دو روز بعد رفتم و یک جفت کفش ایتالیایی اسپرت خریدم. هفتهٔ بعدش شلوار تیگو. و همین شد که بالاخره یخِ هانیکو آب شد و با هم دوست شدیم. حالا تعداد دوستانم توی دانشگاه بیشتر و بیشتر می‌شد. بعدش نوبت ساعتم شد. توی یک عکس، ساعتی با مارک اُمگا دیده بودم با صفحه‌ای ظریف و بندهای چرمیِ پوست ماری. ساعت خاصی بود و می‌دانستم اگر این ساعت را ببندم، چشم همهٔ بچه‌ها درمی‌آید. اِ... اتسوکو چقدر ساعتت خفنه! می‌دهیش منم باش یک عکس بندازم؟... . وای چشم آدم را می‌زنه پسر... چه ساعتی!... به حرف‌ها و تمجیدهاشان عادت کرده بودم. اصلاً اگر توی یک هفته تعریف‌ها و تحسین‌هاشان را نمی‌شنیدم دلم می‌گرفت. -----🌸🍃🌸------ @hasebabu
《اسم تو مصطفاست》 راضیه تجار با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت. 🍉 اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشسته‌ام و زیر چادر، تیک‌تیک می‌لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذی‌گری می‌خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه‌مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم‌هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای‌جایش لکه‌های خون بود و شلوار سبز لجنی شش‌جیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»گفتم: «مگه نه اینکه هروقت می‌خواستم جایی برم، همراهی‌م می‌کردی؟ حالا می‌خوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانه‌به‌شانه‌ام آمدی.به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!» ـ چرا فکر می‌کنی تنها؟ ـ پس با کی؟ ـ آقامصطفی! پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به‌سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته... ـــــــــــــــــــــ📚ــــــــــــــــ قیمت کتاب 60/000تومان🦋 خرید از ما با تخفیف 56/000تومان🎁 ـــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــ برا سفارش من اینجام😉👇 @Yaa_zahra18 @hasebabu
| | زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان | نویسنده : اکرم اسلامی | ناشر : حماسه یاران | قیمت 95000 تومان با تخفیف 90000 | محمد ولی برای اولین بار، حرف مرا رد کرد. جواب داد: «مامان جان! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم. چرا همیشه می‌گین خوش به حال شماها که مرد هستین و می‌تونین برین جبهه؟ خدا به‌اندازهٔ وظیفهٔ هرکسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال می‌کنه. شما که خانومی اگه وظیفه‌ت به‌اندازهٔ دوختن یه درز از لباس رزمنده‌ها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هرکسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ می‌مونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمی‌کنه.» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @hasebabu
》 خانم کارکوب روایت زندگی زهرا کارکوب، مادر شهیدان جمال، فریدون و منصور کارکوب‌زاده به قلم رضیه غبیشی است. 🍉 آفتاب زده بود که به‌همراه تمام فامیل به سوی غسال‌خانه‌ای که قرار بود جنازه را به آنجا بیاورند، رفتم. انتظار آمدن زنده‌ها خیلی سخت و طاقت‌فرساست و انتظار آمدن پیکر شهید سخت‌تر از آن. هیچ‌کس شعله‌های آتشی که درونم را می‌سوزاند و به خاکستر بدل کرده بود، نمی‌دید. فقط آه می‌کشیدم و چشم‌به‌راه بودم که یوسفم بیاید.ساعتی گذشت. پیکر را آوردند و به داخل غسال‌خانه بردند. بی‌تاب دیدارش بودم. زن‌ها شیون می‌کردند و مردها گریه. همه پشت در غسال‌خانه جمع شده بودند. در باز شد. من و مادرم داخل رفتیم. چند لحظه بی‌هیچ‌کلامی فقط نگاهش کردم. بدنم می‌لرزید. اشکم بی‌صدا پایین می‌آمد. نفس‌نفس می‌زدم. جلو رفتم و بی‌اختیار خم شدم و صورت بر صورتش گذاشتم و بوسیدمش. چشمانش نیمه‌باز بود. بدنش بوی عطر می‌داد.شروع کردم به نجوا: «فدات بشم، مامانی!... تو هم هوای رفتن داشتی. نگفتی مامانی دل‌تنگت می‌شه؟ بالأخره به آرزوت رسیدی.» دستم را روی صورت و بدنش می‌کشیدم، نوازشش می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. لبانم از گریه می‌لرزید. عزیزم به‌خواب رفته بود. ــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــــ @hasebabu
《اسم تو مصطفاست》 راضیه تجار با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت. 🍉 اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشسته‌ام و زیر چادر، تیک‌تیک می‌لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذی‌گری می‌خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه‌مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم‌هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای‌جایش لکه‌های خون بود و شلوار سبز لجنی شش‌جیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»گفتم: «مگه نه اینکه هروقت می‌خواستم جایی برم، همراهی‌م می‌کردی؟ حالا می‌خوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانه‌به‌شانه‌ام آمدی.به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!» ـ چرا فکر می‌کنی تنها؟ ـ پس با کی؟ ـ آقامصطفی! پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به‌سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته... ـــــــــــــــــــــ📚ــــــــــــــــ 🟢قیمت کتاب 75/000تومان 🔴قیمت با تخفیف 70/000تومان ـــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚📚📚 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می‌گیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل می‌گردد. برای همین است که پیامبر اسلام فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من در مدینه محبوب‌تر است.(بحارالانوار ج۱۰۴ ص۱۳۲) (ص۶۵) 📚سه دقیقه در قیامت 🟢قیمت کتاب 33/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 …دو تا از نگهبان‌ها تفنگ‌هایشان را به کنار گاری تکیه دادند و برای خالی کردن گاری اول جلو رفتند. سر یکی از جسدها را گرفتند ولی ناله‌ای که از حلقومش بیرون آمد باعث شد نگهبان با ترس خودش را عقب بکشد. وقتی که کتف‌های مرد را رها کرد سر مرد با شدت خورد روی زمین و صدای شکستن جمجمه‌اش بلند شد. نگهبان دیگر که پاهای مرد را گرفته بود با پوزخند گفت: « نترس حالا دیگه راس راسی مُرد. جمش کن بریم.» صدای شلیک یک گلوله نگاه جیران و میخائیل را کشید بالای سر گودال. صدای پر زدن پرنده‌ها از روی درخت‌های بالای سرشان بلند شد. مردی که فحش داده بود سرِ شش‌لولش را که به خاطر شلیک گلوله به سر یکی از اجساد دود می‌کرد، فوت کرد…. 🖋فاطمه سلطانی ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
》 خانم کارکوب روایت زندگی زهرا کارکوب، مادر شهیدان جمال، فریدون و منصور کارکوب‌زاده به قلم رضیه غبیشی است. 🍉 آفتاب زده بود که به‌همراه تمام فامیل به سوی غسال‌خانه‌ای که قرار بود جنازه را به آنجا بیاورند، رفتم. انتظار آمدن زنده‌ها خیلی سخت و طاقت‌فرساست و انتظار آمدن پیکر شهید سخت‌تر از آن. هیچ‌کس شعله‌های آتشی که درونم را می‌سوزاند و به خاکستر بدل کرده بود، نمی‌دید. فقط آه می‌کشیدم و چشم‌به‌راه بودم که یوسفم بیاید.ساعتی گذشت. پیکر را آوردند و به داخل غسال‌خانه بردند. بی‌تاب دیدارش بودم. زن‌ها شیون می‌کردند و مردها گریه. همه پشت در غسال‌خانه جمع شده بودند. در باز شد. من و مادرم داخل رفتیم. چند لحظه بی‌هیچ‌کلامی فقط نگاهش کردم. بدنم می‌لرزید. اشکم بی‌صدا پایین می‌آمد. نفس‌نفس می‌زدم. جلو رفتم و بی‌اختیار خم شدم و صورت بر صورتش گذاشتم و بوسیدمش. چشمانش نیمه‌باز بود. بدنش بوی عطر می‌داد.شروع کردم به نجوا: «فدات بشم، مامانی!... تو هم هوای رفتن داشتی. نگفتی مامانی دل‌تنگت می‌شه؟ بالأخره به آرزوت رسیدی.» دستم را روی صورت و بدنش می‌کشیدم، نوازشش می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. لبانم از گریه می‌لرزید. عزیزم به‌خواب رفته بود. ــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــــ 🟢قیمت کتاب 72/000 🔴قیمت با تخفیف 68/000 @hasebabu
📚📚📚 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می‌گیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل می‌گردد. برای همین است که پیامبر اسلام فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من در مدینه محبوب‌تر است.(بحارالانوار ج۱۰۴ ص۱۳۲) (ص۶۵) 📚سه دقیقه در قیامت 🟢قیمت کتاب 40/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
》 خانم کارکوب روایت زندگی زهرا کارکوب، مادر شهیدان جمال، فریدون و منصور کارکوب‌زاده به قلم رضیه غبیشی است. 🍉 آفتاب زده بود که به‌همراه تمام فامیل به سوی غسال‌خانه‌ای که قرار بود جنازه را به آنجا بیاورند، رفتم. انتظار آمدن زنده‌ها خیلی سخت و طاقت‌فرساست و انتظار آمدن پیکر شهید سخت‌تر از آن. هیچ‌کس شعله‌های آتشی که درونم را می‌سوزاند و به خاکستر بدل کرده بود، نمی‌دید. فقط آه می‌کشیدم و چشم‌به‌راه بودم که یوسفم بیاید.ساعتی گذشت. پیکر را آوردند و به داخل غسال‌خانه بردند. بی‌تاب دیدارش بودم. زن‌ها شیون می‌کردند و مردها گریه. همه پشت در غسال‌خانه جمع شده بودند. در باز شد. من و مادرم داخل رفتیم. چند لحظه بی‌هیچ‌کلامی فقط نگاهش کردم. بدنم می‌لرزید. اشکم بی‌صدا پایین می‌آمد. نفس‌نفس می‌زدم. جلو رفتم و بی‌اختیار خم شدم و صورت بر صورتش گذاشتم و بوسیدمش. چشمانش نیمه‌باز بود. بدنش بوی عطر می‌داد.شروع کردم به نجوا: «فدات بشم، مامانی!... تو هم هوای رفتن داشتی. نگفتی مامانی دل‌تنگت می‌شه؟ بالأخره به آرزوت رسیدی.» دستم را روی صورت و بدنش می‌کشیدم، نوازشش می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. لبانم از گریه می‌لرزید. عزیزم به‌خواب رفته بود. ــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــــ 🟢قیمت کتاب 72/000 🔴قیمت با تخفیف 68/000 @hasebabu
📚📚📚 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می‌گیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل می‌گردد. برای همین است که پیامبر اسلام فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من در مدینه محبوب‌تر است.(بحارالانوار ج۱۰۴ ص۱۳۲) (ص۶۵) 📚سه دقیقه در قیامت 🟢قیمت کتاب 40/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•