محمودرضا آرشيوى📼 از كليپ هاى مربوط به اغتشاشات #فتنه_88 را ريخته بود روى يك فلش🔌 ممورى و با خودش آورده بود تبريز ... قرار شد محتوياتش را ببينم👀و بدون كپى كردن به او پس بدهم 😁 فلش ممورى را كه مى داد گفت 🗣: فقط بعضى هايش قابل ديدن نيست زياد🙄
گفتم : چطور ؟ گفت : صحنه هاى خشن دارد😶 گفتم : نمى بينم بيا بگير😤 گفت : چرا ؟ گفتم : قبلا خودم چند تا ديده ام؛ اعصابم از ديدن وحشى گرى شان خورد مى شود😰 گفت : وحشى گرى نديده اى☝️🏻بعد تعريف كرد : يكبار در سعادت آباد ، يك دسته از اينها را كه اغتشاش راه انداخته بودند با بچه هاى بسيج از خيابان هدايت كرديم 🚎 داخل يكى از كوچه ها، اما وقتى دنبالشان وارد كوچه شديم يكهو انگار غيب شدند🌫وسط كوچه بوديم كه ديديم از بالاى يكى از ساختمانهاى نيمه كاره، بلوك سيمانى مى آيد روى سرمان😱 رفته بودند روى طبقات آن ساختمان و بلوك پرتاب مى كردند🤭 وقتى ديدند ما ديديمشان يك عده شان آمدند پايين كه فرار كنند 🏃🏻♂يكى از بچه ها كه جلوتر از ما بود افتاد وسط اينها😨تا بقيه بچه ها بجنبند و بروند كمكش، با قمه پشتش را از بالا تا پايين شكافتند ..💔
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#_کتاب_توشهید_نمیشوی
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود🚶🏻♂️ جلودارش باشم❌ یک کلام گفتم : اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم 🙂 بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین🤨؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، محمد هم خودش میدونه☝🏻بخواد بره، من سر راهش نمیایستم ! من کنار محمدم💞
#_تنها_گریه_کن
روزی برانکاردی را در گوشه ای از سالن بیمارستان 🏥دیدم ...
جنازه ای روی آن دراز کرده و پتویی رویش کشیده بودند .
نزدیک تر رفتم تا دستش را جمع کنم کنار بدنش🚶🏻♂️
اقای دمیرچی،مسئول تعاون ارتش تهران متوجه شد و صدایم زد🗣️
سرم را به سمتش برگرداندم.گفت:((این کار را من می کنم))
از جنازه دور شدم و برگشتم سرِ کارم🩺
فردای ان روز چهار نفر سپاهی آمدند ... یکی شان چفیه ای در دست داشت .
به نظر می امد چیزی لای چفیه باشد🤨سه نفر از بچه های اتاق ترمیم آمدند کنارشان ...
تیم ترمیم،پیکرهایی را که آسیب دیده بودند ترمیم می کرد تا خانواده ها هنگام تشییع و تدفین متوجه نقص عضو یا زخم های سختِ شهدا نشوند🥺
به دوستم مریم گفتم :((فکرکنم یک خبرهایی هست😰))
رفتیم یه سمت انها . بالای سرهمان جنازه ای که من دیده بودم جمع شدند🤔
ملحفه را کنار زدند.جا خوردم. یک جنازه بدون سر💀 و درشت هیکل با با لباس سپاه روی برانکارد بود💔
لای چفیه هم سر همین پیکر بود ...
آورده بودند برای پیوند به پیکرش.همان جا از حال رفتم و بیهوش افتادم زمین.
بعد از چند دقیقه که به مدد اب قند و سیلی های دوستان به هوش آمدم،تازه فهمیدم جریان چه بوده😭
ان شهید از فرماندهان لشکر امام حسین اصفهان بود.
دوستانش تعریف میکردند:((داشت روی خاک،نقشه عملیات را برای نیروها توجیه می کرد☝🏻
خمپاره ای در دومتری اش فرود آمد و به محض انفجار،سرش را از بدن جدا کرد😓
چون قلبش هنوز سالم بود و می زد،پیکر بی سرش تا یک کیلومتری دوید! دو روز گشتیم تا سرش را پیدا کنیم.))
با شنیدن این اوصاف،حادثه کربلا را در ذهنم مجسم می کردم. تاریخ 🗓️داشت تکرار می شد ...
از ان سال ۶۱ در کربلا تا این سالِ ۶۱ در ایران،
حسین ع و پیروانش همیشه در حال جهاد برای خدا بوده اند.
این ماجرا را که برای بچه های کرمان تعریف کردم،خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند💔
بعضی ها دیگر روسری بلند سر می کردند و تعدادی هم مقنعه هایشان را کیپ کردند تا موهایشان بیرون نزند ...
#_کتاب_دختر_تبریز✨
💛شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند ❥
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
#چادر
#شهیدانه
#حجاب
#امام_زمان
☁️⃟♥️
🌿⃟♥️¦⇢🌿#کلام_شهید💌
آدم باید هیݘ بشہ تا بہ خدا برسہ..:)
توی شعرِ یہ توپ دارم قلقلیہیِخودمون،
میگہ اوݪ توپ زمین میخوره
بعد میره آسمون..
ما هم باید مثل توپ باشیم..
اوݪ باید پیش خدا زمین بخوریم تا
بتونیم بریم آسمون پیش خودش!
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️🕊
#شهیدانه
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
★بسمحق... :)🍂★ ★#پارت6★ اینقسمت #پسرکفلافلفروش _._._._._ در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل
بسمحق... :)🍂
#پارت7
اینقسمت #کاظمین
_._._._._
توی خيابان شهيدعجبگل پشت مسجد مغازهی فلافلفروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچهمدرسهای مرتب به مغازهی من میآمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خندهرو و شاد و پرانرژینشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و
فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه میآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازهی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خندهرو بود. كسی از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانوادهای مذهبی بزرگ شدهام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهجالبلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم
زمينهی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر همکلام ميشديم.
يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت
حاج حسين سازور كار ميكرد.
از زبان پیمان عزیز
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
📔 #بخوانید | #کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب:در مکتب مصطفی
🔻این کتاب یک اثر علمی است درباره سیره تربیتی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده، بهعنوان الگویی موفق در تربیت و پرورش نیروهای انسانی برای تشکلات مردمی است.
✍ نویسنده:جمال یزدانی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#امام_زمان #حجاب #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
ارسال به سراسر نقاط کشور🚀
★ @hasebabu ★
در کتاب یادت باشد💖 تمام داستانهای آشنایی شهید حمید سیاهکالی عزیز با همسرشان تا روزهای بعد از شهادت را از زبان همسرشان میخوانید و تنها راوی این کتاب ایشان است که👌 الحق و الانصاف کار بزرگی کردند که باعث تولید این اثر زیبا، دلنشین و سرشار از درسهای زندگی شدند.
در این چند شب که این کتاب زیبا را میخواندم، لحظات خاص و شیرینی را تجربه کردم و خیلی درسها از زندگی این شهید بزرگوار و همسرشان گرفتم که از همسر شهید و تمام دستاندرکاران تولید کتاب یادت باشد کمال تشکر را دارم و امیدوارم این کتاب به زودی به تمام زبانهای زنده دنیا چاپ شود تا مردم دنیا کمی از عشق واقعی را بفهمند.
#معـــــــرفے_کتاب_خوب #لحظه_ای_باشهدا #شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات #یادت_باشد #حجاب #امام_زمان #پنجشنبه_های_شهدایی
ⓙⓞⓘⓝ↡
🦋|↬❥ @hasebabu
🔺 تقریظ حاج قاسم سلیمانی بر کتاب نخل سوخته
🍀حسودیم می شود این کتاب را کسی دیگر بخواند و حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد. میخواهم او تنها در قلب من باشد، همه سرمایه ام دوستی اوست. حسین عزیز من، عشق حسین فاطمه در قلب من ابدی است، مطمئنم هر عارف وارسته پیر مورد احترامی که این کتاب را بخواند سر به بیابان می گذارد.
💚▪️برادرتان قاسم سلیمانی
......................................
کتابی از سرگذشتِ کسیکه #سردار_سلیمانی به او #غبطه میخوردند!
این کتاب به بیان زندگی نامه و خاطرات زندگی سردار شهید محمدحسین یوسف اللهی جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله می پردازد.
این #شهید بزرگ کسی است که #سردار_دلها وصیت میکند که در کنار او دفنش کنند، که همین هم به وقوع پیوست!
#معـــــــرفے_کتاب_خوب #لحظه_ای_باشهدا #حاج_قاسم #نخل_سوخته #حسین_پسر_غلامحسین #امام_زمان #حجاب #هفته_دفاع_مقدس #شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
🌺 @hasebabu 🌺
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم😘 چشمهای بسته اش را یکی بوسیدم ... سرم را روی سینه اش گذاشتم🥺 قلبش نمیزد💔 روسری هنوز به سرش بود 🧕 چند تار موی که از روسری بیرون زده بود پوشاندم ... دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند👀 روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود😓 سرم را روی سینه اش گذاشتم و آرام گفتم :« بِأیِ ذَنبٍ قُتِلَتْ ...💔»
#_کتاب_من_میترا_نیستم
#_شهیده_زینب_کمایی
#_شهید_حجاب
#_حجاب
از تیپش🚶🏻♂ خوشم نمیآمد😒 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود😐
شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید👖 با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ👕که می انداخت روی شلوار😑در فصل سرما ❄️با اورکت سپاهی اش تابلو بود .. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت روی شانهاش🎒شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ ... وقتی راه می رفت کفش هایش👟 را روی زمین می کشید و ابایی نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببند 🙄از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش👀 به دوستانم میگفتم :«این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😐😂»
#_کتاب_قصه_دلبری
#_کتاب_عمار_حلب
#_حاج_عمار
#_شهید_محمدحسین_محمدخانی
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحق... :)🍂 #پارت7 اینقسمت #کاظمین _._._._._ توی خيابان شهيدعجبگل پشت مسجد مغازهی فلافلفروشی
بسمحق... :)🍂
#پارت8
اینقسمت #کاظمین
_._._._._
مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافلفروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمدهام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيدعلی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما میآمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل ميشد.
توصيههای من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسهی دكتر
حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد. ميگفت: نميدانم برای این جوشهای صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالی است.
هر بار كه پيش ما میآمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او
بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزهی علميه شدهام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار كه میآمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما
آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت...
از زبان پیمان عزیز...
ادامه دارد..
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحق... :)🍂 #پارت8 اینقسمت #کاظمین _._._._._ مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در ت
#پارت9
پسرکفلافلفروش
ایمقسمت #گمگشته
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر 7 تغيير كرد. من
به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم.
در اين راه سيد علی مصطفوی با راهاندازی كانون شهيد آوينی كمك
بزرگی به ما نمود.
مدتی از راهاندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم.
به جلوی فلافروشی جوادين 8 رسيديم. سيد علی با جوانی كه
داخل مغازه بود سالم و عليك كرد.
اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل
گرفت. حجب و حيای خاصی داشت متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده وقتي رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم گفتم: به نظر پسر خوبی مياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد.
اما کاملا
مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد!
اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگياش تجربه كرد. هادی راههای بسياری رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند.
من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من
انجام داد كه گفتنی نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همهی مشكلاتی كه در خانواده
داشت و بسيار سختی ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت.
برای اين حرف هم دليل دارم
از زبان حجتالسلامسمیعی
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
روز هشتم ماه رمضان🌙، یکی از بچه های محله سعدی را با خودم بردم👥 دارالرحمه.بچه خیلی خوب و 🙂با معرفتی بود؛ اما نه نماز می خواند و نه روزه میگرفت😞. به او گفتم:«وایسا عقب و فقط نگاه کن👀. »
از چشم 😨هایش معلوم بود ترسیده و این همان چیزی بود که می خواستم😁! کارمان که تمام شد، امد جلو و با حالتی لاتی گفت:«شما خیلی جیگر دارین!👌🏻🥲 »
گفتم:«ته ته همه چیز همین جاست☝🏼. آخرش مرگه.😊»
باورم نمی شد😄. از ان روز به بعد همه روزه هایش را گرفت!✨🥰
_________
✨🌿 کتاب هفت خان شستن
خاطرات طلاب و گروه های جهادی فعال در تغسیل و تدفین اموات کرونایی🌿✨
_________
قیمت کتاب=30٫000تومان🍃
اما با#20درصد تخفیف💣
24٫000تومان✨🌿