#Part34
#Hastihelma
نگاهی به چهرهی نگرانش انداختم.
یعنی نگران من شده؟
سرمو تکون دادم تا از خیالات مضخرفم خلاص بشم.
دستمو داخل موهام بردم و کلافه گفتم: اتفاقی افتاده؟
نهای لب زد:نه،اتفاقی نیفتاده!
راستش نیم ساعت دیگه جلسه داشتیم؟
گفتم یادآوری کرده باشم!
اصلاً یادم نبود،خوب شد یادآوری کرد،لبخند خستهای روی لبم نشست:ممنون که یادآوری کردین،به کل فراموش کرده بودم!
لبخندی زد و بعد گفتن کاری ندارید اتاق ترک کرد.
شیطنتهای دیشبش یادم افتاد.
از اینکه اینهمه پرجنب و جوشه ولی اینجا جوری رفتار میکنه که اصلاً به حلمای دیشب نمیخوره!
دیشب علی گفت با حدیث حرف بزنم اول از تصمیمش باخبر بشم بعد خودش به خانوادش اطلاع بده!
.....
بعد شام خوردن با شب بخیری به مامان سمت اتاقم رفتم.
قبلش به حدیث گفتم بیاد اتاقم.
روی تخت دراز کشیدم و آرنجمو روی چشمام گذاشتم.
بهقلمرستا🌿>
Fereydoun Asraei- Ay Leili @MuSic1Online.mp3
9.26M
ایخواستنی،کاشنری..
کاشبمــآنـی🙂؛))
@HastiiHelma❤️🩹
May 11
•●✨🌱✨🌱✨🌱●•
بهنآمیکتایبیهمتآ.....♾️
#Part_35
با صدای تقهای که به در خورد آرنجمو برداشتم و نیمخیز شدم و روی تخت نشستم:
بیاتو؟
با وارد شدن حدیث لبخندی بهش زدم:بشین؟
کاری داشتی داداش؟
دستامو بهم گره زدم و نفسمو باسنگینی رهاکردم:حدیث خوب گوش کن به حرفام؟
ابروهاش کمی به هم نزدیک شد:داری نگرانم میکنی حامد؟!
اگه بهت بگم علی ازت خواستگاری کرده بهش فکر میکنی؟
کپکرده نگام کرد؛
حامد شوخیِ جدیده؟
قیافمو جدی کردم:به نظرت قیافم به شوخی میخوره!؟
آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت:خب؟
خندم گرفت از قیافش ولی با جوابش جاخورده نگاهش کردم:
نه!
چرا نه؟لایق فرصت نیست؟!
نمیخوام فعلاً بهش فکر کنم.
چرا؟پسرخوبینیستکههست،سربهزیروآقانیستکههست؟
مشکلت چیه حدیث؟
نفسشو عمیق رها کرد:نمیخوام فردا پس فردا با تحقیر کردن خانوادم زیرپامو خالی کنه!
سرشو بالا آورد و خواستم حرفی بزنم که نزاشت حرفی بزنم:
میدونم چی میخوای بگی؟ولی حامد همه چیز به عشق و دوست داشتن نیست!
بعضی وقتا باید به جنبههای دیگه ی قضیه هم فکرکنی!
پس انقدر سوال پیچم نکن،چون میدونم جوابم چیه!؟
و منه بهتزده رو تنها گذاشت.
این حدیثی که من دیدم حدیث لوس باباومامان نیست.
یه دختریه که روپای خودش وایساده،تاحالا هم از لحاظ مالی از من و حتی مامان چیزی قرض نکرده!
- 𝐇astii 𝐇el𝗺a✨"
- "𝐖ither:𝐒ahar🌿"
•●✨🌱✨🌱✨🌱●•
بهنآمیکتایبیهمتآ.....♾️
#Part_36
*حلما*
با ورودم به شرکت و دیدن منشی جدید سعی کردم با روی خوش باهاش آشنا بشم.
سلام نه چندان بلندی دادم که منشی با شنیدن صدام سرشو بالا آورد و از روی صندلیش بلند شد:
سلام.. فکر کنم شما مهندس تهرانی هستین؟
لبخندمو وسعت دادم:بله و فکر کنم شما منشی جدید هستین!
بلهای لب زد و سری تکون دادم: به کارات برس!
و مسیرمو سمت اتاق خودم طی کردم.
***
با کمک حورا میزو چیدیم و سمت پذیرایی رفتم و بابا و علی رو صدا کردم.
با دیدن چهرهی دمغ علی نگاه سوالیمو سمت بابا تغییر دادم،لب زدم:
شما چیزی فهمیدین؟
سری به نشونهی نه تکون داد.
حتماً عروس خانم نه گفته آقا کشتییاش غرق شدن.
حیف که کارمون گیره،وگرنه تا عمر داشتم با حدیث حرف نمیزدم.
- 𝐇astii 𝐇el𝗺a✨"
- "𝐖ither:𝐒ahar🌿"
•●✨🌱✨🌱✨🌱●•
بهنآمخداوندیکتایبیهمتآ.....♾️
#Part_37
*حلما*
بعدخوردنشامسمتاتاقمرفتم.
باصدایپیسپیسعلیوایسادم:
چیه؟
مثلآدماییکهشکستعشقیخوردنجلو
اومد.
ازقیافشخندمگرفت!!
_:بازچیشده؟!حدیثخانمجوابتکرده!
دستیپشتگردنشکشیدوسرشوتکون
داد.
تاحالاعلیُاینجوریندیدهبودم!
لبخندیکهتاپشتلبمبالااومدهبودُقورت
دادم.
_:حالاچیگیرمنمیاد؟
چهرهٔمتعجبشرومنشست:چی؟
نفسموکلافهبیروندادم:
منباحدیثحرفبزنم،چیگیرممیاد؟
آهانیگفت:
هرچی بخوای!
لبخندبدجنسیرویلبمنشست:
هرچی؟
ملتمسگفت:
هرچی!!
پسفرداصبحبیدارمیشیدستهگل
میگیریراهیهمدرسهمیشیم!
- 𝐇𝖺𝗌𝗍𝗂𝗂 𝐇𝖾𝗅𝗺𝖺✨"
- 𝐖𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋:𝐒𝖺𝗁𝖺𝗋🌿"
•●✨🌱✨🌱✨🌱●•
بـهنـآمیـکـتـآیبـیهـمـتـآ .....♾️
#Part_38
خانمموحد؟
نگاهشرویمننشستولبخندرویلبش
بزرگترشد.
باهمکارشخداحافظیکردواومدسمتم.
_:سلامخانمخانما،ازاینطرفا!مگه نباید
شرکتباشی؟
لبخندی زدم:
_:براییهکاردیگهمزاحمتشدممهندس
مرخصیردکرد.
سریتکونداد:باشه،پسبیابریمجایی
باهم بیشتر حرف بزنیم!
_:نهوسیلههست!
اشارهایبهماشینکردموبادیدنعلیکه
تازهداشتازماشینپیادهمیشد.
حدیثبادیدنعلیرنگنگاهشتغییرکرد.
_:کارتهمینبود؟
نگاهمرنگتعجبگرفت:
_:حدیثآخهچرانمیخوایباهاشحرف
بزنی؟
بهسمتمبرگشت:
_:اگهکسیبهپدرتتوهینکنه،تودلت
نمیگیرهازحرفاش!؟
پسخودشبادستخودشآیندشوبه
باد داده!
_:حالاعلیعصبانیبودهیهحرفیزده...
_:گفتهپدرمبیغیرتبوده،خانوادشورها
کرده،منوحامدُدوستنداشته،حتماًزیر
سرشمبلندشده!
_:دیگهچیمیخواستبگه!؟
علیکارکردیکارستون!!
_:حدیثجانعلیغلطاضافهکرده!
ولیواقعاًحسشبهتواقعیهوراسته!!
دستشورویصورتشکشیدونفسعمیق
کشید.
_:حدیثعلیروتوبایدبیشترازمن
بشناسی،کلهاشبوقرمهسبزیمیده!
لبخندمحویرویلبشنشست:
_:آفرینعروسخانمبخند،اینچندروز
همهرودرگیرخودشکردهبیاباهاشحرف
بزنببینیمعلفبهدهنبزیشیرینمیاد
یانه!!
خندهیآرومیرویلبشنشست.
علی وقتیدیدحدیثدارهمیادسمتماشین
لبزد:
_:خیلیمردی!
وبههمینبهانهباپایپیادهسمتشرکت
راه افتادم.
- 𝐇𝖺𝗌𝗍𝗂𝗂 𝐇𝖾𝗅𝗺𝖺✨"
- 𝐖𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋:𝐒𝖺𝗁𝖺𝗋🌿"
•●✨🌱✨🌱✨🌱●•
بـهنـآمیـکـتـآیبـیهـمـتـآ .....♾️
#Part_39
بهنظرتبهتفاهممیرسن؟
_:امیدوارمبرسن،حالانگراننباشین،
حدیثعاقلترازهردختریتوهمسن
وسالاشه!!
سرشوتکونداد:بهمثابتشده!
شونهایبالاانداختم:
پس نگرانیودلواپسیمعنینداره!!
بهطرفمچرخید:
_:حالانمیخوایبیشترفکرکنی؟
بافنجونقهوهاممشغولشدم:
_:منوشماباعلیوحدیثزمینتاآسمون
فرقمونه!!
اومدوروبهرومنشست:
_:چهفرقی؟چینمیزارهکهازجوابتونخیالم
راحت بشه!
سرمو پایین انداختم:
_:مابهدردهمنمیخوریم!
کلافه گفت:
_:ازکجاانقدرمطمئنین؟!
_:ازاونجاییکه...
_:خودشماهمجوابیبراشنداری؟
قلبمانقدربراتونبیارزشه؟
بغضمدوبارهتویگلومخونهکرد.
_:ماهمکفهیهمنیستیم!
عشقمایهاحساسزودگذره،وابستگیه
بچهگانهست!!
یهوباعصبانیتوسایلایرویمیزوبا
دستشرویزمینریخت.
باصدایشکستنوسیلههاازجاپریدم.
دادزد:
_:دِاگهایناحساسبچگانهبودبایه
احساسوابستگیزودگذربهتوننمیگفتم!
اشکمناخودآگاهرویصورتمسرازیرشد:
_:اگهقلبمهرموقعمیدیدتتندنمیزد،
دستامحتیبراییهسلامسادهعرقنمیکرد
اگههرشبموقعخوابجلوچشامتورو
کنارمنمیدیدمت،اینایهوابستگیه
بچگانست؟!
_:جواببدهخانممهندس!بگوفقطچرا؟
- 𝐇𝖺𝗌𝗍𝗂𝗂 𝐇𝖾𝗅𝗺𝖺✨"
- 𝐖𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋:𝐒𝖺𝗁𝖺𝗋🌿"
•●✨🌱✨🌱✨🌱●•
بـهنـآمیـکـتـآیبـیهـمـتـآ .....♾️
#Part_40
گریهیبیصدامبههقهقکشیدهبود.
ولیآرومبشونبود.
خواستمدستشوبگیرمدستشوپسکشید
میدونستمبرایاعتقاداتیهکهداره!
ولینمیدونمچراقلبمنشکست!
_:بهمدستنزن،تاوقتیتکلیف
خودتوباهاممشخصنکنی،ماباهم
هفتپشتغریبهایمتوبراممهندس
تهرانی،منمهندسموحد.
تمام...
مردمکایسیاهمداخلچشمایغرقبه
خونمغرقشدهبود.
مطمئنمباباقبولکنههمعلینمیزارهتامنم
حسعاشقیروکنارکسیکهدلبهدلشدادم
بچشم.
_:حامد؟
نگاهپربغضشوبهمدوخت:
_:آقاحامد...یادترفت؟!
_:حامد....من دوست دارم...ولی...
_:پسدردتچیه؟
چتشدهکهپسممیزنی؟!
_:بعضیوقتاتقدیراونجوریکههست
ماحتیفکرشمنمیکنیم،
ولیحتماًقسمتومصلحتیهچیز
دیگهست!
- 𝐇𝖺𝗌𝗍𝗂𝗂 𝐇𝖾𝗅𝗺𝖺✨"
- 𝐖𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋:𝐒𝖺𝗁𝖺𝗋🌿"
سلامیازنویسندهبهشما✨🥲
دوپارتتقدیمنگاهایمهربونتون🫂
قرارهشبهمدوپارتداشتهباشیم🤍🪐:)!
جهتتبادل،نظراتو...:
@Sahar_Editor