1_3961216496.mp3
12.23M
انتظار گاهی قشنگ است...
وقتی که می دانی
یعنی دلت مطمئن است
خدا، جایی دلی را
بی قرارِ
بی قراری هایِ تو کرده...
#کرب_و_بلا
@hatef10012
1_4708564671.mp3
9.42M
تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست
تا تلخی نباشد، شیرینی نیست
تا غمی نباشد، لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند
آسایشی وجود نخواهد داشت
پس همیشه به خاطر داشته باش:
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی
هرگز تلخی را نچشیده باشی...
همین دشواریها هستند که از ما
انسانی نیرومندتر و شایستهتر میسازند
و لذت و شادی را برای ما معنا میکنند...
پس ،،،
تحمل میکنیم و صبوری پیشه میسازیم❤️
@hatef10012
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🔹️تیر به کف دستش خورده و انگشتان دست راستش حرکت نداشت.
🔸️سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، به طور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک ایران بود، جبهه ها خالی از نیرو شده بود.
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبهه را پر کنند.
🔸️حسین سر از پا نمی شناخت بلافاصله آماده شد تا به جبهه برود
لباس پوشید، پوتین را به پا کرد، اما چون انگشتانش حس نداشت، نمی توانست بند پوتین را ببندد. صدای مادرش زد تا بند پوتین را برایش ببندد.
تا مادر بیاید چند دقیقه طول کشید..🔹️ناگهان حسین با ناراحتی پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مانده.. حرف امام عقب افتاد..
🔸️آیت الله نجابت علاقه ای خاص به حاج حسین داشت.
زمانی که به حج مشرف شد حاج حسین را هم با خود برد.
ایشان نقل می کرد:
درسفر حج میخواستیم نمازجماعت بخوانیم,برای اینکه چه کسی جلو بایستد استخاره کردم, برای همه بد آمد!!
آخربرای حاج حسین استخاره گرفتم, خوب آمد به ایشان اقتدا کردیم.که شکر خدا به همه حال خوبی دست داد..
ایشان این خاطره را نقل میکرد و می گفت:حاج حسین از اولیا است!
🔸️بعد ازشهادت حسین, آقا به منزل آمدند و فرمودند:
مدتی پیش درعالم خواب دیدم در باغی هستم که دو نهر یکی از شیر و دیگری از عسل جاری است. همه شهیدان دور شهید دستغیب نشسته بودند.در همین هنگام حاج حسین وارد شد وهمه شهدا به احترام ایشان ایستادند.
از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خواب را یادداشت کردم که بعد دیدم منطبق با ساعت وتاریخ شهادت حاج حسین است..
🔸️🔹️🔸️🔹️
#ستاره_های_شهر
#شاهدان_فقیه
۲۶ اردی بهشت،ساعت ۱۶/۳۰
تالارحافظ
هدیه به طلبه شهیدحاج محمدحسین حامدی
صلوات
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
طلبه شهید علی رضا شیخ پور شیرازی
🔸️رضا, نیروی اطلاعات عملیات لشکر المهدی(عج) بود.وقت هایی که خبری از عملیات نبود, می امد شیراز و در حوزه درس هایش را می خواند. چند ماه قبل از عملیات صدایش می زدند می رفت برای کارهای شناسایی, برای همین در مورد زمان عملیات ها اطلاع دقیقی داشت.
🔹️درس ما به (معالم ) رسیده بود. من هم دنبال کارهای اعزام به جبهه بودم. رضا وقتی فهمید, گفت: کجا؟
گفتم: جبهه!
گفت: فعلا خبری نیست, نرو, هر وقت عملیات بود خودم خبرت می کنم!
گفتم: دلم گرفته, هوای جبهه کرده, نمی تونم توی شهر بمونم!
گفت: اگر تو درس (معالم ) بخوانی و شهید شوی درجه ات بیشتر است یا بدون معالم شهید شوی؟
گفتم :خوب بدانم!
گفت: پس درست را تمام کن بعد برو!
خودش معالم را که تمام کرد, رفت و شهید شد!
🔸️معمول این بود کسانی که ازدواج می کنند, با احتیاط تر می شوند و در جبهه هم جا های امن تر می روند. اما رضا تا ازدواج کرد, از اطلاعات خارج شد و رفت گردان رزمی و خط شکن. در گردان رزمی هم شهید شد!
راوی حجه الاسلام نوراللهی
🔸️🔹️🔸️🔹️
#ستاره_های_شهر
#شاهدان_فقیه
۲۶ اردی بهشت از ساعت ۱۶/۳۰
#تالار_حافظ
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
این آخرین دعوت است!
ضمن اینکه دعوت شهدا هستید،
لطفا سایرین راهم مطلع فرمایید.
همراه بسيار است، اما همدمى نيست!!!!
مثل تمام غصه ها، اين هم غمى نيست...
حرف ها دارم ....
ان شاالله به وقتش خواهم گفت...
فعلا امر به صبر و سکوتم!
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
🔸️عزیزی میگفت:
برای درکنار هم موندن باید خیلی چیزارو بخشید،خیلی حرفارو نشنیده گرفت،از خیلی کارها عبور کرد.
🔹️برای در کنار هم موندن باید بخشنده ترین و قوی ترین بود نه زیباترین و باهوش ترین....!!!
@hatef10012
May 11
هدایت شده از منصور دلها ♥️
منصور کیه؟ | سید رضا متولی
آن روز وقتی رسیدم به قبر شهید "حاج عبدالله رودکی " دیدم یک جمع دخترانه دور مزار حاج منصور حلقه زدند، نمی شود رفت جلو. همان جا کنار حاج عبدالله نشستم. این خانم ها برایم غریبه بودند، ده دقیقه، نیم ساعت یک ساعت گذشت این ها بلند نشدند. خسته شدم. بلند شدم و به سمت آنها رفتم و گفتم: خانم ها یک ذره راه بدید ما هم یک فاتحه بخوانیم.
تا نشستم، یکی از آنها پرسید: حاج آقا شما این شهید را می شناسید؟
- بله، مگه شما ایشان را نمی شناسید که یک ساعته سر قبرش نشستید؟
- نه! ما اصلاً شیرازی نیستیم، دانشجو هستیم و تو این شهر غریب. خواهش می کنم بگید این خادم صادق کیه!
- اول شما بگید چرا یک ساعته اینجا نشستید و بلند با حاجی راز و نیاز می کنید، تا من هم به شما بگم حاج منصور کیه!
ادامه دارد...
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
هدایت شده از منصور دلها ♥️
منصور کیه؟ |سید رضا متولی
اشک تو چشم های آنها حلقه زده بود. یکی گفت حاج آقا من اهل بروجردم، دیگری گفت من اهل همدانم و... هر کدام از شهری بودند. یکی از آنها ادامه داد: همه ما در یک خوابگاه ساکنیم، که ساختمانی چند طبقه و اجاره ای است. مالک خوابگاه چندین بار به دانشگاه اخطار داده بود که من این ساختمان را می خواهم، دانشگاه هم اهمیت نداده بود. روز چهار شنبه ای بود که صاحب خانه با حکم تخلیه و مأمور آمد خوابگاه و شروع کرد به سر و صدا کردن که زودتر باید اینجا را تخلیه کنید.
ادامه دارد...
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
1_4762251958.mp3
8.14M
یارب!چه فرخ طالعند...
آنانکه در بازار عشق...
دردی خریدند...
و غم دنیای دون بفروختند...
#شیخ_بهایی
#همچنان_منتظر ، کی خواهد فراق پایان پذیرد...
@hatef10012
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنجشنبه
🍃 بروید سر قبر پدر و مادرتان
آنها شما را می بینند و خوشحال می شوند
🎙شهیدشهیدآیت الله دستغیب رحمت الله علیه
#ببینید_و_برای_دیگران_ارسال_کنید.
@hatef10012
هدایت شده از منصور دلها ♥️
منصور کیه؟ |سید رضا متولی
هرچه مسئول خوابگاه گفت این دخترها در این شهر غریبند، کسی را ندارند، حداقل تا شنبه صبر کنید زیر بار نمی رفت. همه پائین جمع شده بودیم، مسئول خوابگاه گفت: برید به خانواده هاتون خبر بدهید تا مدت باقی مانده تا ترم بعد فکری برای شما بکنند، الان وسط ترم است خوابگاه خالی نداریم، این آقا هم کوتاه نمی یاد!
ما هم می زدیم تو سر خودمون، چون خانواده های ما همه کم درآمد هستند، اگر می فهمیدند خوابگاه نداریم مانع ادامه تحصیل ما می شدند.
گذشت تا پنج شنبه. کلاس های صبح را که اصلاً نفهمیدیم چی شد و چه جور گذشت. ظهر که برای نماز رفتیم مسجد دانشگاه، دست به دامان پیش نماز شدیم که ریش گرو بگذارد تا خوابگاه را از ما نگیرند. دست رد به سینه ما زد و گفت کاری از دست من بر نمی آید. یک دفعه سر بلند کرد و گفت: شما سراغ شهدا رفتید؟
ادامه دارد...
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
روایتی از شهید خادم الحسینی در کنار تربت شهید بزرگوار.m4a
3.87M
انتشار به مناسبت ایام شهادت
#شهید_احمد_خادم_الحسینی
#شهید_امام_زمانی
#راوی : #سیدرضا_متولی
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
هدایت شده از نقاشی شهدا 🎨🕊️محفل زینبیه♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چنان دلتنگم
که هیچ کجا غیراز حرمت
این دلتنگی را پُرنمیکند....
حسین جان❤️
@hatef10012
اینجا با هم باشیم⚘️
چنان دلتنگم که هیچ کجا غیراز حرمت این دلتنگی را پُرنمیکند.... حسین جان❤️ @hatef10012
یاحسین دریاب این نوکرت را...
این جامانده ی درمانده ات را...
دارد کلافه میشود از این همه درد...
درد بزرگش ، اربعین است که چه میشود...
شکرخدا که در پناه حسینیم و بس🤲
تنها امیدم به نگاه شماست آقا که خدای بزرگ عنایت فرماید ، بحق خودت آقا😭😭😭😭
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@hatef10012
هدایت شده از منصور دلها ♥️
منصور کیه؟ | سید رضا متولی
گفتیم: ما که اهل شیراز نیستیم.
خندید و گفت: مگه باید اهل شیراز باشید. برید گلزار شهدا هم آرام می شوید هم انشاءالله مشکل شما به لطف خدا، با عنایت شهدا حل می شود!
آدرس گلزار شهدا را نوشت داد دست ما. بعد از ناهار تکه تکه راه را پرسیدیم تا رسیدیم گلزار شهدا. همین جور در قبور شهدا می چرخیدیم که چشم ما افتاد به این قبر. هیبت مردانه و صورت زیبای این شهید، انگار از ما می پرسید کجا دارید می رید، مشکل شما چیه؟
ناخودآگاه همه با هم آمدیم و روی این صندلی کنار نشستیم و شروع کردیم به درد دل کردن با عکس شهید خادم صادق. یک ساعتی که نشستیم سبک شدیم و برگشتیم خوابگاه.
صبح جمعه بود، اول صبح مسئول خوابگاه همه دانشجو ها را خواست پائین. با خودمان می گفتیم کار از کار گذشت، می خواهند همین امروز ما را از خوابگاه بیرون کنند. ما هم از نا امیدی شب قبل ساک ها را بسته و آماده کرده بودیم.
پائین که جمع شدیم دیدیم مسئول خوابگاه دارد می خندد. گفت: بشینید می خواهم مطلب جالبی برای شما تعریف کنم. «ادامه دارد...»
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
هدایت شده از منصور دلها ♥️
منصور کیه؟ | سید رضا متولی
...دیشب ساعت 11 شب می خواستند پاشنه خانه ما را در بی آوردند از بس محکم به در می کوبیدند. با همسرم رفتیم دم در، دیدم مالک خوابگاه است. گفتم: حاج آقا چرا آمدی اینجا، نکنِ این وقت شب می خواهی دختر های مردم را آواره خیابان کنی؟
گفت: خانم من دیگه نمی خواهم خوابگاه را تخلیه کنم.
یه کاغذ از جیبش در آورد و گفت: مگه این حکم تخلیه نیست.
جلو چشم های من پاره پاره اش کرد و گفت: اصلاً ترم بعد هم اینجا بمونن، من پشیمون شدم. از بعد از ظهر تا حالا، تا چشمم روی هم می افتد، یک آقای پُر هیبتی می آید جلو رویم و می گوید من منصورم، نکند دختر های مردم را در این شهر غریب آوارده کنی؟ اگر این کار را کردی به این چند نفری که پشت سرم هستند می گویم!
به آن پنج نفر که نگاه می کردم، از وحشت از خواب می پریدم.
ادامه دارد...
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
یک تذکر ::
وقتى از چيزى ناراحت هستيد حرف بزنيد؛
كنايه نزنيد ، پوزخند نزنيد
و سرتون رو از آدم برنگردونيد!
دوست داشتيد داد و فرياد هم بكنيد
امّا سكوت نكنيد...
🥀🥀🥀