خلاصه که اومدید نجف برید سر این قیمه فروشه 😄
آدرسش هم سر کوچه ی لوکیشنی که فرستادم 👆👆
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت هفتم
👶👧🧒فقط یک مادر چند فرزندی میداند که حتی اگر دوساعت بخواهی از خانه بیرون بروی ، باید چه تمهیداتی بیندیشی!
خوراکی ، آب ، پوشک، لباس اضافی،اسباب بازی جذاب کوچک و...
همه را باید دوسری برای دوتا کوچولوها توی یک کیف دستی جا میکردم!🧸🎒
⏰⏱مثل همیشه کارهایمان دیر و عجله ای شد. بچه ها را داخل کالسکه گذاشتیم و تند راه میرفتیم.یادم هست که به کوچه های خلوت که میرسیدیم ، میدویدیم ! اگر جا میماندیم ،دیگر دستمان به هیچ جا بند نبود.
🛣 رسیدیم به انتهای شارع مدینه ، گروهی از طلاب ملبّس، و عده ای با دشداشه های بلند ایستاده بودند.
اکثرا مجرد و بعضی متاهل!
🚌🚎🚌این اتوبوسها را هر هفته آقای شهرآشوب با قیمت مناسب برای طلاب هماهنگ میکرد تا بتوانند به زیارت شب جمعه ی کربلا برسند...
😎این که خودمان را با طلاب ساکن نجف یکی میدیدم ، برایم افتخار محسوب میشد ! ته دلم قنج میرفت که ما هم ساکن نجف حساب میشویم و حالا همگی داریم مسافرت میرویم...کربلا !
👳♂همسرم از حاضرین سراغ آقای شهرآشوب را گرفت.گفتند صبر کنید ، میرسد!
🧔🏻♂یک دفعه یک سید کوتاه قد بسیار خنده رو ،با یک شال سبز سه گوش روی شانه ، جلو آمد.با لهجه ی افغانستانی و عراقی...درهَم...باهمسرم روبوسی کرد و خوش آمد گفت! انگار رفقایی که ده سال است از هم دور باشند!
🌠باخودم گفتم یک آدم چطور میتواند با یک برخورد ساده ، به احوال دیگران اینطور نور و لبخند بپاشد !
🚎سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت.
بعد از ختم صلوات و پذیرایی طلبه ها از یکدیگر با شکلات و کیک خانگی،چراغهای اتوبوس خاموش شد .بعضی مشغول صحبت شدند ، و بعضی ها خوابیدند.
🌌من تمام راه را پشت پرده ی پنجره بودم و به سایه ی موکبهای اربعین نگاه میکردم و نام ارباب ♥️را میشنیدم!
انگار که یک سفرِ قم- تهرانِ کاری باشد این مسیر!
دلم میخواست برسم...😌
دلم میخواست نرسم...🥺
دلم میخواست تا آخر عمرم آن شب کِش بیاید و تمام نشود...♥️
#حتی_بیشتر
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت هشتم
🌆ورودی کربلا مطعم ها و رستوران های خیلی شیک خودنمایی میکرد.
توک توک ها مشغول جابجا کردن مسافر بودند.
بیلبوردهای تبلیغاتی با عکس خانمهای نقاشی کرده ناراحتم میکرد.
ترافیک بود .
🤷♂🤷از اتوبوس که پیاده شدیم ، هول کرده بودیم.چطوری برنامه ریزی کنیم که به همه کار برسیم ؟
گیت های بازرسی را یکی یکی پشت سر گذاشتیم.
بدجور برو بیا و ازدحام بود.
کربلا ، اصلا شبیه نجف نبود.
نجف آرام بود .و حتی میشود گفت سوت و کور...
کربلا اما انگار هیچ کس قرار نداشت.خصوصا که شب مخصوص زیارتیِ اباعبدالله بود.♥️
چشم های همه برق میزد.انگار دنبال گشمده شان آمده باشند .الی الحسین...🌙
از همان اول کار ، فاطمه گیر داده بود که بادکنک هلیومی میخواهم.🎈
از بدِ ماجرا هم ، قدم به قدم پسرها بادکنک میفروختند.
این یکی را رد میکردیم ، سرِ بعدی داغَش تازه میشد و میگفت با پولهای خودم میخواهم بخرم !(ماجرای دینارهای خودش را در قسمت های بعد تعریف میکنم)
🔎آخرین بازرسی را که رد کردیم ، گفتیم بخر و راحتمان کن!🙅
یکی برای خودش و یکی برای خواهر و برادرش! 🎈🎈
بادکنک ها را که دستشان دادیم ، نرگس جار و جنجال راه انداخت که من این را نمیخواستم !😫😩
فاطمه هم به طرفداری ازخواهرش گفت مامان چرا اجازه نمیدید خودش انتخاب کنه ؟؟😕
_: 😒خودت انتخاب کن .
از بین صدتا بادکنک جوجه و خرگوش و دخترک صورتیِ قشنگ ...🪆🦄🐰🐥 فکر میکنید دخترم چه بادکنکی انتخاب کرده باشد ؟
یک مرد عنکبوتیِ سوسکی !🕷👹
آب دهنمان را قورت دادیم و به انتخابش احترام گذاشتیم و دو دینار تحویل پسرک بادکنک فروش دادیم !😏🤤
نخ بادکنک را به دسته ی کالسکه بستیم و همین شد نشانه ی کالسکه ی ما !
دیگر گم نمیشدیم !😇😇
همینطور که مشغول دنیای خودمان و سرگرم بادکنک ها و نق زدن های بچه ها بودم ، چشم باز کردم و دیدم وسط بین الحرمین دارم راه میروم ! 🥲
انگار تمام آن اضطراب ها فرونشست.ساکت شدم.نگاهی به راست ، نگاهی به چپ...
دورت شلوغ است آقا !
مرا هم میبینی!؟😭
سلام....♥️🌱
پنجشنبه.۳ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
بادکنک هلیومی بچه ها که بعدهم آوردیمش نجف !
شنیدین میگن آنچه دیده بیند ، دل کند یاد ؟!
اسباب بازیهایی که تو خونه نجفی بود و برا پسرای آقای روحانی بود، یه مرد عنکبوتی داشت. این یک ماه ، بخاطر بی عروسکی ، شده بود بچه ی نرگس !👩🍼
همین شد که از بین اونهمه بادکنک ، دست روی اون مرد عنکبوتی سوسکی گذاشت 😄
به همین راحتی بچه ها انس میگیرن ...
حتی بیشتر
بادکنک هلیومی بچه ها که بعدهم آوردیمش نجف ! شنیدین میگن آنچه دیده بیند ، دل کند یاد ؟! اسباب بازیها
به سقف خونه هم توجه کنید 😁تا ماجراهای دوروز دیگه را بهتر متوجه بشید