eitaa logo
حتی بیشتر
223 دنبال‌کننده
180 عکس
57 ویدیو
1 فایل
می گویند در روز حشر،از همه چیز می پرسند از همه ی داشته ها... و شاید از قلمی که می توانست بنویسد و بر زمین انداخته شد هم ! بی جواب ماندن برایم گران است ,می نویسم! #حتی_بیشتر @hamsayekarimeh پیام ناشناس 📝. https://harfeto.timefriend.net/17355487134513
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه که اومدید نجف برید سر این قیمه فروشه 😄 آدرسش هم سر کوچه ی لوکیشنی که فرستادم 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موافقید امشب دو قسمت بگذاریم که شب جمعه را کربلا باشیم؟ ♥️
قسمت هفتم 👶👧🧒فقط یک مادر چند فرزندی می‌داند که حتی اگر دوساعت بخواهی از خانه بیرون بروی ، باید چه تمهیداتی بیندیشی! خوراکی ، آب ، پوشک، لباس اضافی،اسباب بازی جذاب کوچک و... همه را باید دوسری برای دوتا کوچولوها توی یک کیف دستی جا می‌کردم!🧸🎒 ⏰⏱مثل همیشه کارهایمان دیر و عجله ای شد. بچه ها را داخل کالسکه گذاشتیم و تند راه می‌رفتیم.یادم هست که به کوچه های خلوت که میرسیدیم ، می‌دویدیم ! اگر جا می‌ماندیم ،دیگر دستمان به هیچ جا بند نبود. 🛣 رسیدیم به انتهای شارع مدینه ، گروهی از طلاب ملبّس، و عده ای با دشداشه های بلند ایستاده بودند. اکثرا مجرد و بعضی متاهل! 🚌🚎🚌این اتوبوسها را هر هفته آقای شهرآشوب با قیمت مناسب برای طلاب هماهنگ می‌کرد تا بتوانند به زیارت شب جمعه ی کربلا برسند... 😎این که خودمان را با طلاب ساکن نجف یکی میدیدم ، برایم افتخار محسوب می‌شد ! ته دلم قنج می‌رفت که ما هم ساکن نجف حساب می‌شویم و حالا همگی داریم مسافرت می‌رویم...کربلا ! 👳‍♂همسرم از حاضرین سراغ آقای شهرآشوب را گرفت.گفتند صبر کنید ، می‌رسد! 🧔🏻‍♂یک دفعه یک سید کوتاه قد بسیار خنده رو ،با یک شال سبز سه گوش روی شانه ، جلو آمد.با لهجه ی افغانستانی و عراقی...درهَم...باهمسرم روبوسی کرد و خوش آمد گفت! انگار رفقایی که ده سال است از هم دور باشند! 🌠باخودم گفتم یک آدم چطور می‌تواند با یک برخورد ساده ، به احوال دیگران اینطور نور و لبخند بپاشد ! 🚎سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت. بعد از ختم صلوات و پذیرایی طلبه ها از یکدیگر با شکلات و کیک خانگی،چراغهای اتوبوس خاموش شد .بعضی مشغول صحبت شدند ، و بعضی ها خوابیدند. 🌌من تمام راه را پشت پرده ی پنجره بودم و به سایه ی موکبهای اربعین نگاه می‌کردم و نام ارباب ♥️را می‌شنیدم! انگار که یک سفرِ قم- تهرانِ کاری باشد این مسیر! دلم می‌خواست برسم...😌 دلم می‌خواست نرسم...🥺 دلم می‌خواست تا آخر عمرم آن شب کِش بیاید و تمام نشود...♥️ @hattabishtar
قسمت هشتم 🌆ورودی کربلا مطعم ها و رستوران های خیلی شیک خودنمایی میکرد. توک توک ها مشغول جابجا کردن مسافر بودند. بیلبوردهای تبلیغاتی با عکس خانمهای نقاشی کرده ناراحتم می‌کرد. ترافیک بود . 🤷‍♂🤷از اتوبوس که پیاده شدیم ، هول کرده بودیم.چطوری برنامه ریزی کنیم که به همه کار برسیم ؟ گیت های بازرسی را یکی یکی پشت سر گذاشتیم. بدجور برو بیا و ازدحام بود. کربلا ، اصلا شبیه نجف نبود. نجف آرام بود .و حتی میشود گفت سوت و کور... کربلا اما انگار هیچ کس قرار نداشت.خصوصا که شب مخصوص زیارتیِ اباعبدالله بود.♥️ چشم های همه برق می‌زد.انگار دنبال گشمده شان آمده باشند .الی الحسین...🌙 از همان اول کار ، فاطمه گیر داده بود که بادکنک هلیومی میخواهم.🎈 از بدِ ماجرا هم ، قدم به قدم پسرها بادکنک میفروختند. این یکی را رد میکردیم ، سرِ بعدی داغَش تازه میشد و میگفت با پولهای خودم میخواهم بخرم !(ماجرای دینارهای خودش را در قسمت های بعد تعریف می‌کنم) 🔎آخرین بازرسی را که رد کردیم ، گفتیم بخر و راحتمان کن!🙅 یکی برای خودش و یکی برای خواهر و برادرش! 🎈🎈 بادکنک ها را که دستشان دادیم ، نرگس جار و جنجال راه انداخت که من این را نمیخواستم !😫😩 فاطمه هم به طرفداری ازخواهرش گفت مامان چرا اجازه نمیدید خودش انتخاب کنه ؟؟😕 _: 😒خودت انتخاب کن . از بین صدتا بادکنک جوجه و خرگوش و دخترک صورتیِ قشنگ ...🪆🦄🐰🐥 فکر میکنید دخترم چه بادکنکی انتخاب کرده باشد ؟ یک مرد عنکبوتیِ سوسکی !🕷👹 آب دهنمان را قورت دادیم و به انتخابش احترام گذاشتیم و دو دینار تحویل پسرک بادکنک فروش دادیم !😏🤤 نخ بادکنک را به دسته ی کالسکه بستیم و همین شد نشانه ی کالسکه ی ما ! دیگر گم نمیشدیم !😇😇 همینطور که مشغول دنیای خودمان و سرگرم بادکنک ها و نق زدن های بچه ها بودم ، چشم باز کردم و دیدم وسط بین الحرمین دارم راه می‌روم ! 🥲 انگار تمام آن اضطراب ها فرونشست.ساکت شدم.نگاهی به راست ، نگاهی به چپ... دورت شلوغ است آقا ! مرا هم میبینی!؟😭 سلام....♥️🌱 پنجشنبه.۳ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
قسمت هفتم و هشتم رو بخونید تا فردا شب کربلا باشیم ان شاءالله 💔
درِخونمون... خیلی ماجرا داشت. در به جای اینکه به سمت داخل باز بشه ، به سمت بیرون باز می‌شد😄 بلافاصله بعد در ، بدون اینکه پاگرد باشه ، یعالمه پله ی بلند سیمانی بود. تصور کنید بخواید از این در برید داخل و کالسکه و بچه ها را هم با خودتون ببرید و در رو هم ببندید 🤦
چیزی به اسم آشپزخونه نداشتیم.گوشه ی اتاق ، همین چندتا کابینت و گاز و یخچال...
بادکنک هلیومی بچه ها که بعدهم آوردیمش نجف ! شنیدین میگن آنچه دیده بیند ، دل کند یاد ؟! اسباب بازیهایی که تو خونه نجفی بود و برا پسرای آقای روحانی بود، یه مرد عنکبوتی داشت. این یک ماه ، بخاطر بی عروسکی ، شده بود بچه ی نرگس !👩‍🍼 همین شد که از بین اونهمه بادکنک ، دست روی اون مرد عنکبوتی سوسکی گذاشت 😄 به همین راحتی بچه ها انس میگیرن ...
دلتنگی‌نیمه‌شبای‌حرم۩طاهری.mp3
4.02M
❤️ من دلتنگم برا نیمه شبای حرم