۱۷ دی ۱۳۹۹
۱۷ دی ۱۳۹۹
بانـوي سرزمين من!💎
بـه خاطر بسپار
صدايت "دلنشين" است🦋
قشنگ نيست بر هر دلـﮯ نشستن 💗
...
بــرادر دينـﮯ من!🌿
فراموش نكن☝️🏻
بعضـﮯ كارها "واجب" نيست🙂
مثل سلام كردن🗣
@havalichadoram🌙
۱۷ دی ۱۳۹۹
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
بانـوي سرزمين من!💎 بـه خاطر بسپار صدايت "دلنشين" است🦋 قشنگ نيست بر هر دلـﮯ نشستن 💗 ... بــرادر
#تلنگرانہ☘
1.فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلا مَعْرُوفًا : پس به گونه ای هوس انگیز سخن نگویید که بیمار دلان در شما طمع کنند، و سخن شایسته بگویید.{احزاب/ 33-32}
@havalichadoram🌙
۱۷ دی ۱۳۹۹
۱۷ دی ۱۳۹۹
حواست هست🤔
شرط شهیـــــد شدن🕊
شهیـــــد بودن اســــت....🕊❤️🌱
شهدا اول شهید بودن بعد شهید شدن🙃
@havalichadoram🌙
۱۷ دی ۱۳۹۹
#تلنگرانہ🌱
عالم مجازی هم محضر خداست😇
یادت باشد خدا یک کاربر همیشه آنلاین اینجاست📲
تک تک کلیک هایت را می بیند⌨
حواست را جمع کن✨
شرمنده اش نشوی ...😞
@havalichadoram🌙
۱۷ دی ۱۳۹۹
#تلنگرانہ🌱
بعضی از ایات هست....
که وقتی میخوانیم شرمنده خدا میشویم😔
مثل این ایه:
الیس الله بکاف عبده
'' الزمر,ایه۳۶''
ایا خدا برای بندگانش کافی نیست؟🤔
آیا کافے نیست ؟😓
@havalichadoram🌙
۱۷ دی ۱۳۹۹
واکســن کرونـــ💉ــا واږد مرحلہ تســـٺ حیوانے شد..🦍
باز حیوان یہ فایدهـ مفید دارهـ..😏
@havalichadoram🌙
۱۷ دی ۱۳۹۹
#مبحٿ هفتہ✨
شهادٺــــ
شهیــــد شــدن🕊
راهی پر از رمز و راز و عاشقے💔
راهی پر از پیچ و خم 💔
راهی پر از دلبرے برای خدایت 💔
شهادت واڙه اےست کہ شاید هر کدام از ما در قنوٺ ها ودعا هایماݩ از خدا خواستہ ایم 💔
خواستہ ایم که نمیریم ....
شهید شویم .....💔
اما تعریف ما از شهادت چیست؟ 💔
ما شهادت را چگونه میبینیم ؟💔
مانندکسانے کهـ این راه را رفتہ اند میبینیم .....💔
یا فقط اینکه نمیریم و شهید شویم....💔
این داستان ادامه دارد.......🕊💔
۱۷ دی ۱۳۹۹
۱۷ دی ۱۳۹۹
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
۱۷ دی ۱۳۹۹