مجنــــون مــــن کجــــایی؟
#قسمت_هجدهم_و_نوزدهم
رواے سید مجتبے حسینے
ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم
که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه
آتیش گرفتم
مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون
اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم
شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت
خواهرش با ایشون کار داره
شدیدا عصبی شدم
وای خدا نکنه بره خواستگاری
باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خاستگاری
تحملش ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم
فکرشم منو روانی میکنه
وای به عملش
وقتی واردشد
خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعداز رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی
مشتم کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت*
روای رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد
رسیدم خونه
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان
مامان خونه نیست
-إه عروس گلی
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم
حسنا:شوهرمنه
-داداش منها
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد
حسین آقاهم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسناهم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود
ساعت ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا درحالی که خمیرازه میکشید
باشه
بریم
-بچه تو هنوز خوابی
برو حاضر شو
وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی
-بله خودم هستم شما
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم
همون موقعه آقای حسینی واردحیاط شد
دستش مشت کرد و گذر کرد
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم
یاعلی
به قلم: بانو_ش
برای مطالعه هر پارت ¹ صلوات اجبارےست✨🍃