『انقݪاب نۅجۅانۍ』
شاید سر گذشٺ شڪوفہ اۍ کہ چشمانم را بہ خود خیرهـ کردهـ دانہ ای بیش نبودهـ🌱
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
شاید سر گذشٺ شڪوفہ اۍ کہ چشمانم را بہ خود خیرهـ کردهـ دانہ ای بیش نبودهـ🌱
دانہ بودݩ سایہ بلندی ندارد
بیآ و سایہ شڪوفـہ شو
کہ تا چشم ڪار کند سایہ شڪوفه بودنټ بر دامن دشٺ مسٺانہ بتابد(:
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🌸🖇|• خیلی جالبه ها...!🙃 خدا مارو اشرف مخلوقاتش کرد و بخاطر اینکه شیطان به آدم سجده نکرد خدا اون ر
بعد جالب ترش رو اینجا گوش بده👂🏻
همین شیطانی که ما بندش می شیم🙄
در قبال کارهایی که میگه انجام بدیم👤
مثلا؛ میگه لازم نیست نماز صبحتو بخونی؛ بعدا وقت هست🙄
فردای قیامت وقتی بهش گفتی که، تو گفتی که من اینکارو بکنم🤕
میگه من بگم بیوفت تو چاه تو باید میوفتادی😏
و اینجاست که .......
#به_خودمون_بیایم 🙃🖐🏿
@havalichadoram🌿
مجنــــون مــــن کجـــایی ؟
#قسمتپنجم
چشمامو باز میکنم
با اتاقی سفید رو برو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم
دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده
خیلی بده
بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی
هرزمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام
از کجا اومد
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند
*دکتر: بهتری رقیه جان؟
-آره بهترم
*خواهرمن چندبار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه
_حسناتوقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟
*من مطمئنم برادرتم راضی نیست
حالا چندروزه حسین آقا رفتن سوریه ؟
-۳۹روز
*دیگه کم مونده
برگردن دیگه
-آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده
*ان شالله میان
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا یاعلی
به قلم: بانو_ش
براے مطالعہ هــر پارٺ ¹ صݪواٺ براے ظهــور اجبـارےسٺ✨🍃
مجنــــون مـــن کجــــایی؟
#قسمت_ششم
ب کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچه های هئیت از راه برسن
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه
-رقیه من میرم پایین
کمک خاستی صدام کن
_باشه آجی
با آرام بخشی بهم تزریق شده بود
پا به دنیایی بی خبری گذاشتم
با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم
الو الو
صدای نیومد
یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی
تمامـ سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟
پس کی میای
&&داداش فدای اون صدای بغض آلودت برهـ
ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم
-نه
&&چی نه رقیه جان
-بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت
یه ساعت زودترم
یه ساعت
&&من فدای آجی خانمم بشم
باشه عزیزم
گوشی گذاشتم
بدون توجه ب ظاهرم
از پله ها دویدم تو حیاط
فقط خوبه روسری سرم بود
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت
_داداشم زنگ زد
کف گیر از دست مامان افتاد
گفت: خوب چی گفت
ان شاالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت
که امیدمو ناامید نکردی
به قلم: بانو_ش
براے مطالعہ هـر پارٺ ¹ صݪواٺ براے ظهــور اجبـارےسٺ✨🍃