💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
در زمان قدیم پادشاهی بود که به خدا ایمان نداشت اما وزیری داشت که خدا پرست بود هر چه وزیر برای اثبات خدا دلیل می آورد شاه قبول نمی کرد تا این که وزیر دستور داد در یک بیابان دور افتاده که هیچ ساختمان و درختی نبود یک ساختمان خیلی خوبی ساختند و اطراف آن را درخت کاری کرده و جویهای آب در زیر درختان جاری ساختند. یک روز وزیر پادشاه را به شکار دعوت کرد پادشاه نگاهش به آن ساختمان افتاد و از وزیر پرسید در زمانهای گذشته که برای شکار به این جا می آمدیم چنین ساختمانی نبود چه کسی این ها را ساخته است؟
وزیر پاسخ داد اینها خود به خود به وجود آمده اند. پادشاه گفت: مرا مسخره میکنی؟ این چه حرفی است که می زنی؟ آیا می شود که این ساختمان زیبا خودش ساخته شده باشد؟ وزیر گفت: وقتی بنای این ساختمان محقر و كوچك بدون بنا غیر ممکن باشد، چگونه می شود که بنای آسمانها و زمین و موجودات بسیاری که روی آن هستند، بدون آفریدگار باشد؟ پادشاه متوجه شد و به وجود خدا اعتراف کرد.
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را بهسمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میرفتند.
شخصی از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟
آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمیکنم، من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک میکنم.
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
🔹در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
شاهی دو غلام میخرد، یکی از آنان را بسیار خوشسخن، شیرین جواب، با رخساره زیبا و ظاهری زیبا مییابد و آن دیگری را کثیف، بد بو و زشت رو.
با خود میگوید: باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پردههای درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوشسخن را به حمام میفرستد.
در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و میگوید :«این غلام که هم زیباست و هم خوشسخن، درباره تو بدگویی میکند و میگوید که تو دزد، خیانتکار و نامرد هستی. بگو ببینم نظر تو چیست؟» غلام زشترو میگوید:«او جز راست نمیگوید، من از او دروغ نشنیدهام. بهعلاوه او خودبین نیست و با همه نیکی میکند و صفات نیکوی بسیار دارد. هر چه هم درباره من گفته است راست است؛ من پر از عیب !»
شاه میگوید:«بس کن! من در پی آزمایش رفیقت هم برمیآیم، آنگاه میبینی که رسوایی به بار میآورد و تو شرمگین میشوی.»
چیزی نمیگذرد که آن غلام زیبا از حمام برمیگردد. شاه غلام پیشین را پی کاری میفرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف میکند و سپس میگوید:«آن غلام میگوید که تو دورو هستی؛ پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»
غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و گفت:«او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست میخورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا. شاه گفت:«بس است، دانستم که:«از تو جان گَنده ست و از یارت دهان»
پس بدان که صورت ِخوب و نکو
با خصال ِبد نیرزد یک تَسو
ور بود صورت حقیر و دلپذیر
چون بود خُلقش نکو در پاش
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخههای درخت را گرفت. چهرهاش بیدرنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند.
از آنجا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: این درخت مشکلات من است. آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش میآید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و بعد با لبخند وارد خانهام میشوم. روز بعد، وقتی میخواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر میدارم.
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت میروم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شدهاند
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود.وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط میگذشتند.
یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.
هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد.
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟
خیاط می گفت امروز چند نفر در کوزه افتادند!
روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.!
یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
هنگامی که برادران یوسف میخواستند او را به چاه بیافکنند، وی خندید.برادرانش تعجب کردند و گفتند:" برای چه میخندی؟"
یوسف گفت:"فراموش نمیکنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم:کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه میبرم، ولی به من پناه نمیدهید. خدا؛ شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی برادرانم تکیه نکنم ..."
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. او روزی بالای منبری که سه پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت :"نمی دانم."زن گفت :"تو که نمی دانی، پس چرا سه پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟"
ابن جوزی در جواب گفت :" این سه پله را که من بالاتر نشستهام به آن اندازهای است که من میدانم و شما نمیدانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم میخواستم بالا روم، لازم بود منبری درست میشد که تا فلک الافلاک بالا میرفت."
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود؛ به برادرش گفت برو و دوستانمان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیاندازند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعی مان را بدانیم...
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد. وحشتزده بهسمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوستداشتنی هستند.
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
پیر مرد تهی دست، زندگی را
در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند
و به سختی برای زن و فرزندانش
قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود،
دهقان مقداری گندم در دامن پیراهنش
ریخت و پیر مرد گوشه های آن را
به هم گره زد و در همان حالی که
به خانه بر می گشت با پروردگار از
مشکلات خود سخن می گفت و
برای گشایش آنها فرج می طلبید و
تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده
عنایتی فرما و گره ای از گره های
زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را
با خود زمزمه می کردو می رفت،
یکباره یک گره از گره های دامنش
گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت.
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین
ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری
دید دانه های گندم روی همیانی از زر
ریخته است!
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی
شد و متواضعانه به سجده افتاد و
از خدا طلب بخشش نمود.
نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد . این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می شوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
چسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند وپسر را دید و با صدای بلند وسرشار از شادی گفت :
پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست .!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟
حیرت آور است !
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است !
وای ! خدای من خیلی زیباست !
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم ؟
پسر حیران و گیج جواب داد :
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟ چطور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟
پدر گفت : پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت !
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود🌺
🔻کانال سمت خدا
https://eitaa.com/havaliiiikhoda