کانال ماه تابان
#رمان #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن #قسمت_اول زیاد فڪر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو ڪتاب و
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_دوم
توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام 😊ولے همچنان حوصلم سر میرفت.😕
اخہ میدونید من یہ آدمے هستم ڪہ نمیتونم یہ جا ساڪت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم ڪہ هیچے دوتا چوب خشڪ جلو نشستہ بودن.
.
-آقاے فرماندہ پایگاه😒
.
-بلہ؟!
. -خیلے موندہ برسیم بہ اتوبوس ها ؟! 😟
.
-ان شااللہ شب ڪہ براے غذا توقف میڪنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشہ.😕 باهاش صحبت میڪردم ولے بر نمیگشت و نگامم نمیڪرد.دوست داشتم گوشیمو بڪوبم تو سرش 😑😑
.
تو حال خودم بودم ویڪم چشمامو بستم ڪہ دیدم ماشین وایساد
.
-چے شدرسیدیم؟!
.
. -نہ براے نمازنگہ داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یہ چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-ڪجا بیام؟!
.
-مگہ شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم ڪہ بلد نیستم.گفتم نہ من الان سرم درد میڪنہ.میزارم آخر وقت بخونم ڪہ سر خدا هم خلوت تره😊
.
-لا الہ الا اللہ...اگہ قرص چیزے هم برا سردرد میخواین تو جعبہ امدادے هست
.
-ممنون☺
.
-پیادہ شدم و رفتم نزدیڪ مسجد یڪم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولے وقتے میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بستہ بود.
.
مسجد تومسیر پرتے تویہ میانبر بہ سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیہ هاشونو رو زمین پهن ڪردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم ڪرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیڪ ها رو چڪ میڪرد.
.
ولے اقا سید از نمازش دست نمیڪشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریہ میڪرد وداشت با خدا حرف میزد.😢
.
اولش بے خیال بودم ولے گفتم برم جلو ببینم چے میگہ اخہ...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود ڪہ رو بہ روش وایسادم.
.
گریہ هاش قلبمو یہ جورے ڪردہ بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور ڪنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطورے گریہ میڪنہ.برام جالب بود همچین چیزے.
تو حال خودم بودم ڪہ یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشڪاشو با استینش پاڪ ڪرد و با صداے گرفتہ ڪہ بہ زور صافش میڪرد گفت:
بفرمایید خواهرم ڪارے داشتید با من؟؟😯
.
من؟! نہ...نہ.فقط اومدم بگم ڪہ یڪم سریعتر ڪہ از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶
.
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور ڪرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چے بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریہ میڪنہ ولے بیخیال شدم.
.
فقط آروم توے دلم گفتم خوشبحالش ڪہ میتونہ گریہ ڪنہ..
.
بالاخرہ...
.
بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خورے خانم ها.
.
آقا سید همونطور ڪہ سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یہ دیقہ لطف میڪنید؟! .
یہ خانم چادرے ڪہ روسریش هم باچفیہ بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
.
بلہ بلہ..همون خانمے ڪہ جاموندہ بود...بفرمایین خانمم☺
.
نمیدونم چرا ولے از همین نگاہ اول اززهرا بدم اومدہ بود.شاید بہ خاطر این بود ڪہ اقا سید ایشونو بہ اسم ڪوچیڪ صدا ڪردہ بود و منو حتے نگاهم نمیڪرد😑
.
محیط خیلے برام غریبہ بود😟
.
همہ دخترا چادرے و من فقط با مانتو و مقنعہ دانشگاه😐
.
دلم میخواست بہ آقا سید بگم تا خود مشهد بہ جاے اتوبوس با شما میام بہ جاے اینا 😊😃😃
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم ڪہ دیدم جام جلوے اتوبوس و پیش یہ دخترمحجبہ ے ریزہ میزست .اتوبوس ڪہ راہ افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع ڪردم بہ چڪ ڪردن اینستاگرامم و خوندن پے ام هام.
.
حوصلہ جواب دادن بہ هیچ ڪدومو نداشتم.😐
.
دیدم دخترہ از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذڪر میگفت.
.
با تعجب بہ صورتش نگاہ ڪردم😯 ڪہ دیدم دارہ بهم لبخند میزنه☺ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاڪیہ و ازش یڪم خوشم اومد.
.
-خانمے اسمت چیہ؟!
.
-ڪوچیڪ شما سمانه😊
.
-بہ بہ چہ اسم قشنگے هم دارے.
.
-اسم شما چیہ گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه😃
.
-خیلے خوشحالم ازاینڪہ باهات همسفرم☺
.
-اما من ناراحتم😆😑
.
-ااااا..خدا نڪنہ .چرا عزیزم.😕
.
-اخہ چیہ نہ حرفے نہ چیزے فقط دارے تسبیح میزنے.😑مسجد نشستے مگہ؟ 😐
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخواے راحت باشے باهات صحبتے نڪردم.منو اینجورے نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂
.
-یا خدا.عجب غلطے ڪردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما 😆😆
.
-حالا چہ ذڪرے میگفتے؟!😕
.
-داشتم الحمدللہ میگفتم.
.
-همون خدایا شڪرت خودمون دیگہ؟!
.
-ارہ
.
-خوب چرا چند بار میگے؟!یہ بار بگے خدا نمیشنوہ؟؟😯😯
.
-چرا عزیزم.نگفتہ هم خدا نمیشنوہ.اینڪہ چند بار میگیم برا اینہ ڪہ قلبم با این ذڪر خو بگیرہ.😊
.
-آهااان..نفهمیدم چے گفتے ولے قشنگ بود 😆😄
.
-و شروع ڪردیم بہ صحبت با هم و فهمیدم سمانہ مسئول فرهنگیہ بسیجہ و یڪ سالم از من ڪوچیڪ ترہ ولے خیلے خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبے صداے خندمون یهو خیلے بلند شد ڪہ زهرا اومد پیشمون.
.
چتونہ دخترها؟! 😯خانم هاے دیگہ خوابن...یہ ذرہ آروم تر...😑
.
چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 .
من یه چشم غره بهش زدم😒
سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود😕😟
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺
.
-اااا...خوب به سلامتی😐
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.
بالاخره رسیدیم مشهد💚
.
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
.
خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!😑
.
-جانم؟!😕
.
-همین؟!😐
.
-چی همین؟!😕
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨
.
-اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕
.
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑😑
.
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه😆😆
.
-باشهه😐😐😐 .
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!😯
.
-وااا.. خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!😯
.
-بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐
.
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم😊
.
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊
.
-مگه قبلش اقا بودم 😡😂😂ولی سمی...میگم با همین بریم😕..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆
.
-امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅
.
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄😄
.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم😕
.
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆
.
-منم شوخی کردم😂والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄😄
.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد 😑
.
ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2878
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2889
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2902
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن #قسمت_دوم توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام 😊ولے همچن
#رمان
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سوم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد 😑
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زائرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد😢
.
سمانه تعجب کرده بود😯
.
-ریحانه حالت خوبه؟! 😞😞
.
-اره چیزیم نیست😧😧
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!😯
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه☺
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!😯
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره☺
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!😯
.
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!😕😕
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست😊
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😐
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی😕
.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟!😕
.
-جان سمانه😊
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!😟
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!😐
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!😯
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
.
-اوهوم..😕میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😔
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت😢😢
.
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی😔😔
.
-میخوام بخونم ولی..
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!😶
.
.
-چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون.😊😊
.
سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم😊
.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😐😐
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم😕😕نمیدونم 😔
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😕
.
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا😕
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😐😐
.
-سمانه؟!😯
.
-جانم؟؟😊
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟😕
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم...باشه 😔
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!😑😑
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😕😕😐
.
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی😕
.
-حوصله چک کردن ندارم😟
.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی...آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😂😂
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم😄😄
.
- بی مزه😐حالا چه خبراخوش میگذره😉
.
- بد نیست جای شما خالی😊
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون😆
.
- کدوم؟!😯
.
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره😉
. -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉
.
-اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁
.
-ندادی که بهش؟!😡
.
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅
.
-ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت😊
.
-خوش به حال مامانش😐😑
.
-ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐
.
-نه..خدافظ
.
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!😞
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯
.
که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله... 😑
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
.
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑
.
ادامه دارد فردا ساعت12❤️
هدایت شده از کانال ماه تابان
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2878
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2889
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2902
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝