#هوالعشـق❤
🌹
_ هنوز دیر نشده!عاشق شو!
گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت!اما میدانم دراین شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است!دهانت راباز میڪنےڪه جواب بدهـے ڪه زینب باهمسرش داخل اتاق مےآیند.سلام مختصری میڪنےوبایڪ عذرخواهےکوتاه بیرون میروی..
یعنےممڪن است دروجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
💞
بیسکوئیت ساقه طلایـےام رادر چای فرو میبرم تانرم شود.ده روز است ازبیمارستان مرخص شده ام.بخیه های دستم تقریبا جوش خورده.اما دکتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشم.مادرم تلفن به دست ازپذیرائےواردحال میشود وباچشم و ابرو بمن اشاره میکند.سرتکان میدهم که +یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!..دست سالمم را کج میکنم که یعنے+چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم+پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه ازاد است اشاره میکند+ خاک توسرت!
بیسکوئیتم درچای میفتد ومن درحالےڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تایک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یذره شعور نداری؟
_ واخب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟
_ بنده خداگفت عروسم یه هفتس توخونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه!
_ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم
_ سلام علیکم.خوب هستید!
_ سلام عزیزمادر!بیاتو!
_ نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم!منتظراین...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم راسرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز میکند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم تشکر میکند وسوار میشود....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
#هوالعشـــق❤
🌹
باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےآید ودرحالیڪه بانگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه...فعلا که نبود!
میخندد
_ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین..
با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزند:
_ دخترا بیاید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم رامیکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را درمی آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخورید اگر دوس دارید!
_ ممنون!نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند.
_درسته!ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی ازخانواده خودتونه!
نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم رادوست نداشتی.هرچه باشدبرادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه دارد عصر ساعت 18❤️💙
@ashghaneh114💍
#رمان
#مدافع_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3120
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3130
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3144
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3154
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3172
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3181
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3191
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #مدافع_عشق #قسمت_ششم #هوالعشـــق❤ 🌹 نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگیرم و مح
#رمان
#مدافع_عشق
#قسمت_هفتم
#هوالعشـــق❤
🌹
دیگر کافی بود!هرچه دادو بیداد کردی!کافیست هرچه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی!دستهایم رامشت میکنم و لبهایم راروی هم فشارمیدهم.کلمات پشت هم ازدهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم.لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشود شلیک اخر به منی که انبوهی ازباروتم!سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت!دست سالمم رابالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!...آره ...آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده...تو چی!توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند.و من درحالیکه ازشدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!...میفهمی؟؟ من زنتم...زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یروزی میری...اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم...زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!توکه شاگرد اول حوزه ای...ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب!
چهره ات هرلحظه سرخ تر میشودصدایت میلرزد و بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم..هرچی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو...مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده...ایناهمش توضیحه...اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی... ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم...نتونستی بیای دنبالم...نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی...اره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه
🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
#هوالعشـــق❤
🌹
بغضت را فرو میبری...
_ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهےاز زیرحرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمانده تامن!
_ نگفتی چرا؟...چطورتوازمن دقیق تری؟...توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟...
باچشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!...حدسشومیزدم!جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی بااشکات ریحانه!
باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟.
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می ایند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم.
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و باترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را اززیر چونه ام برمیداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
بانگرانی روی تخت مینشینم...
💞
موتورت را داخل حیاط هل میدهی ومن کنارت اهسته داخل می آیم...
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!...از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تاصبح کتاب میخوندم!
بانگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویی..
_ من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال...یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
💞
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
❤️ #هوالعشـــق❤
پدر ریحانه هم از طرف اداره اش جا رزرو می کند تا همگی با خانواده علی اکبر به مشهد بروند. ریحانه بسیار خوشحال می شود.
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.;مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته از وختی نشستی هی غر میزنی.
پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده " نکند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم میچرخد در فکر اینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان از دستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو را نگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده! ندیدمتون!
ابرو های پهن و پیوسته اش را درهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
در دلم میگویم خب چیزی نیست که ...خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است!
سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید
_ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش میکنم
_ در حد خودتون صحبت کنید آقا!!
صورتش راجمع میکند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی!
از پشت همان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضای پشتش را میبینم.تو!! با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را به حداقل میرسانی...
_ یه چند لحظه !!
مرد شانه اش را کنار میکشد و با لحن بدی میگوید
_ چندلحظه چی؟حتماً صاحابشی!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
_ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن..
_ برو آقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم...ببین بلیطا رو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت را بالا می آوری سمت دکمه آخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!!!
مرد شوکه نگاهت میکند.با حفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و با لبخند معناداری میگویـے
_ خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری!
این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !!
بازوی مرا میگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم.
_ علی الان میکشتت!
اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی
_ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی
و به حراست اشاره میکنی.
مرد می ایستد و با حرص داد میزند
_ اره اونام ازخودتون!!
میخندی
_ اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت به او میکنی و دست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی
_ اولاً سلام دوماً چیه داری قورتم میدی باچشات؟
_ نترسیدی؟ازینکه...
_ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟
_ ترشی؟
_ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.
_ آره!ترشی!
_ نه! اینا فقط ادا و صدان!
_ کارت زشت نبود؟...اینکه دکمشو پاره کردی
_ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم .....لاالله الا الله...میزدم... فقط بخاطر یه کلمش...
دردلم قند الاسکا میشود!!چقدر روم حساسی!!!با ذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث را عوض میکنی
_ اممم...خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود.
پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید:
_ از تشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر ...
باشرمندگی میگویم
_ ببخشید باباجون
نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد
_ اصن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده که!
و اشاره میکند به تو!
به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم.
_ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم!
فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود.
_ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که!
حساب سرانگشتی میکنم.درست میگوید ماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم
_ اره اصن تو رو آدم حساب نکردم 😁
اوهم میخندد و زیرلب میگوید
_ بچه پررو!
پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما در جای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد.لبخندم محو میشود.
_ باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟
سرش را تکان میدهد
_ از دست شما جوونا آدم داغ میکنه بخدا!
نمیاد!...
یڪ لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟
و به پدرم نگاه کردم
_ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت....میگفت کار واجب داره!
حس کردم اگر چنددجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم
_ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟
سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه!
اشک پلکم ر اخیس میکند
_ پس چرا هیچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها...
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید. با پشت دست صورتم را پاک میکنم
_ دوس داشتم باهم بریم... بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پر از غصه میشود
_ ریحانه! برام دعا کن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست. اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم! دستم را تکان میدهم و قطار آهسته آهسته شروع به حرکت میکند.لبهایت تکان میخورد
_ د...و...س...ت....د...ا....ر..م
باناباوری داد میزنم
_ چیییی؟؟؟؟
ارام لبخند میزنی!!
بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!!!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد... فردا ساعت 12 ظهر💙💙
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
👇👇👇👇👇👇👇👌
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
#رمان
#مدافع_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3120
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3130
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3144
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3154
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3172
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3181
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3191
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3199
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝