eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️مدافع عشق
کانال ماه تابان
#رمان #مدافع_عشق #قسمت_هفتم #هوالعشـــق❤ 🌹 دیگر کافی بود!هرچه دادو بیداد کردی!کافیست هرچه مرا شکستی
❤️ ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ دست راستم راروی سینه میگذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر توست! همانیکه در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!اما من سلامت را به آقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم عبور میدهم. احساس آرامش میکنم. حسی که یک عاشق برنده دارد. از اینکه بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره ازقفس آزاد شده. یاد لحظه آخرو چهره غمگینت... ڪاش بودی علی اکبر!! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این متن👆: 👉 👇👇 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ashghaneh114💍 ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️👌
❤️ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش بسرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری ازتو بہ من بدهند 💞 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند _ آروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پر جواب میدهم _ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه باکنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند! _ بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا ًاین اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یا فوضول؟ زبانم را بیرون می آورم _ جفتش شلمان خانوم آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریباً تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و در عرض یک دقیقه به لابی میرسم. در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدمهای بلند سمتش میروم...️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ _ سلام خانوم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تا حرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم... 💞 در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که با نفس عطر خوش فضا را میبلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم _ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریباض میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ا زاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد. بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس در چشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.ی عنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح  مینوشم. صورتم را روب ه آسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چند بیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده... نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از آسمان بهشت هشتم! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ... نویسنده این متن👆: 👉 👇👇👇👇👇 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ashghaneh114💍 ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️👌
❤ کف دستهایم را باز میکنم و بااشتیاق لطافت این همه لطف راکلمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو...زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و .... که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی.. _ و یخوفونک بالذین من دونه... چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم _ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری _ عه زشته همه نگامون میکنن!...آره اومدم! شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که از تو دور بودم... _ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلاً کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره...من... دستت را روی دهانم میگذاری. _ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای.با خجالت دستت را میکشی ... _ یک ساعت پیش رسیدم.آدرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ اِ ! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد.حتماً خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی _ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن... هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چندباری سرم ر اتکان میدهم _ اوهوم اوهوم!هر روز ... لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟ جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم. _ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم . باز هم سکوت میکنم. سرت را بالا میگیری و به آسمان نگاه میکنی _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت را تأیید میکنم. _ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟ _ نچ! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این متن👆: 👉 👇👇 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ashghaneh114💍 ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️👌
❤️ ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس  حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم. خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت .... یکدفعه سرت را پایین میندازی... و زمزمه ات تغییر میکند _ منو یکم ببین سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلم یجوریه... ولی پرواز صبوریه! چقد شهید دارن میارن از تو سوریه... چقد...شهید... منم باید برم... برم ... به هق هق میفتی...مگر مرد هم... گویی قلبم را فشار میدهند...باهر هق هق تو!... یک لحظه در دلم میگذرد زمینی_نیستی!... ! ... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ اطلب من المهد الی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این متن👆: 👉 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ashghaneh114💍 ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️👌 ⚛ 👆
❤️ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. چند دقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی... نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟...دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی _ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده...؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی... _ مگه داریم از این خدا بهتر؟... و نگاهت را بہ من میدوزی... _ خانوم شما وضو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو ....از هم جدا شیم. کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی _ چطوره همینجا بخونیم؟.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری، زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی... _ بیا! سجادت خانوم! با شوق نگاهت میکنم. دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم _ چشم! همینجا میخونیم تو کمی جلوتو می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت میخوانیم!!! صحن الرضا، باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.انتظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما سکوتت انتظارم را میشکند.دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئـےشرتت را روی شانه هایم انداخته ای و روبه رویم ایستاده ای.... پس فهمیدی سردم شده!فقط خواسته بودی وقتی اینکار را کنی که من حواسم نیست... دستهایت را بالا مےآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــــــه اڪبر... یڪ لحظه اقامه بستن رافراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم.سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری.آخر حاجتت را میگیری آقـــای من! اقامه میبندم _ دورکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت...اللــــــه اکبر... هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تو میگذرد. رکعت دوم،بعد از سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری. سراز مهر بر میدارم و تو هنوز درسجده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین ع است. چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!... پاهایم سست و فریاد درگلویم حبس میشود. دهانم را باز میکنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علے...؟؟ خادمے که در بیست قدمی ما زیر باران راه میرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند...دست راستم را که از ترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم. میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند _ یا امام رضا.... سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند _ مشدی محمد بدو بیا بدو... انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندولحظه بعد میرسد و با بی سیم در خواست آمبولانس میکند. خادم در حالیکه سعی میکند نگهت دارد بہ من نگاه میکند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم رابسختی تکان میدهم و ...ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ... عصر ساعت 18💙💜💛 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این متن👆: 👉 👇👇👇👇 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ashghaneh114💍 ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️👌 ⚛ 👆
💐💐💐💐
❤️💙 رمان مدافع عشق❤️💙
کانال ماه تابان
#رمان #مدافع_عشـــــق #قسمت_هشتم ❤️ #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ دست راستم راروی سینه میگذارم. تپش آرا
ّ باباجون؛ پرسیدم زنشی؟ سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.    دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند. – خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟ – بله!…عقد کرده ایم. – خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید. – چی رو؟ با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم. – بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید. عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند. – سرطان خون، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته. حس می کنم تمام این جمله ها فقط  توهم است و بس. یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد. – مگه اطلاع نداشتید؟ سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب منفی، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن قلبم. – یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟ – تقریباً دو ماهه. – اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از بیماریش با خبر بوده. توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد. – الآن چی می شه؟ – هیچی! دوره درمان داره. فقط باید براش دعا کرد. چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم. – یعنی هیچ کاری نمیشه…؟ – چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه. – چقدر وقت داره؟ سؤال خودم، قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست خداست. نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم. – کِی می تونم ببینمش؟ سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد. – برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید. نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن. جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام. “من که خدا دارم چرا نگران باشم؟”