#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسـمـت_اول
دندان هایم را با شدت تمام روی هم فشار میدادم و هر از گاهی لب میگزیدم.
پای چپم را با صدا و پشت سر هم روی زمین میکوبیدم و نگاه عصبانیم به سمت چهره ی بی تفاوتش بود.
اگر اینجا کلانتری نبودو این سرباز خپل کنار من نایستاده بود لنگه کفشم را درمیاوردمو مستقیم در دهانش میچپاندم.
یا نه میتوانستم موهای ژل زده اش را در دست بگیرمو سرش را دقیقا چهل بار به دیوار بکوبم یا حتی میشد ...
همانطور که در حال قتل عام کردن آن مردک بی ظرفیت بودم صدایی مرا از خون و خونریزی بیرون کشید
_لیلی خانم؟ شما اینجا چیکار میکنید؟
وقتی نگاه خشمگینم به سمتش چرخید با محمد حسین مواجه شدم. محمد حسین برادر بهترین دوستم و همسایه ی روبه رویی ما بود.
اما خب من حتی یکبار هم در این چند سال او را از نزدیک ندیده بودم. یعنی شغل سختی داشت و هیچوقت خانه نبود. یا شاید وقتی من انجا بودم نبود.
برایم عجیب بود کسی ک شاید جواب سلامم را به زور میداد حالا روبه رویم ایستاده بودو با من حرف میزد آن هم با لباس نظامی!!!
سلام سردی تحویلش دادمو گفتم:
_خب دیگه خبرنگاریه و هزار جور مشکل. به هر حال ادم با یه مشت ادم بی ظرفیت هم رو به رو میشه .
نگاهش به سمت پایین بود به زمین نگاه کردم که شاید چیزی روی زمین افتاده ک سرش را بالا نمیاورد اما چیزی پیدا نکردم.
ناگهان مردی که از من شاکی بود به سمتم هجوم اورد صدایش را بلند کرد که محمد حسین سرجایش نشاندتش.
همانطور که حرص میخورد گفت:
_من بی ظرفیتم؟ این چ خبریه از من چاپ کردی؟ من دزدی کردم؟ من اختلاس کردم؟ کووو مدرکت؟ ها؟
من اون روزنامه و عواملشو با خاک یکسان میکنم.ببین اگ رضایت داد.
با عصبانیت از جا بلند شدمو انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید به سمتش گرفتمو گفتم:
_اقای محترم تهدید نکن! یه مشت مسئول بی خاصیت که معلوم نیست چجوری به اون بالا مالاها رسیدن نشستن پشت میزو مدام میخورن...
وقتیم یکی بو میبره، ازش شکایت میکننو بعد سربه نیست میشه. یه خبر کوتاه ک چیزی نیست منتظر باش در اینده حسابی اب خنک بخوری... بعدشم شده چند ماه تو زندان بمونم راضی به رضایت شما و امثال شما نیستم.
نشستمو نفس عمیقی کشیدم. مردک پرو بیخیال نمیشد باز بلند شدو شروع کرد به بدو بیراه گفتنو باز هم محمد حسین هلش داد تا بنشیند و بعد هم به او گفت:
_ بشین اقا داری از راه قانونیش میری جلو. حق نداری تهدید کنی و بد دهنی کنی به متهم. بدون میتونه بخاطر این رفتارت ازت شکایت کنه
جناب مسئول یقه ی کتش را درست کردو گفت:
_میدونی من کیم که با من اینجوری حرف میزنی؟
محمد حسین هم بی تفاوت گفت:
_هر کی هستی خدا برا خونوادت نگهت داره.
نیشم تا بناگوش بازشد و در دلم دمت گرمی به او گفتم...
ادامه دارد...
وقتی نگاهش به سمتم برگشت لبخندم جمع شد. شانه هایم را بالا انداختمو گفتم:
_خب دیگه کل قضیرو فهمیدین.
باز به زمین خیره شدو گفت:
_بله! هم بزرگ شدین هم جسور.
این را گفتو رفت... یعنی الان مسخره ام کرد؟ من بزرگ شدم؟ انگار خودش سن بابابزرگم را دارد بیشعور!
اما خب تنها امیدم حالا او بود.اصلا ممکن بود به خانواده ام چیزی بگوید.
بلند شدمو به سمتش دویدم که سرباز خپل داد زد:
_کجا خانم؟
_ زندانه! خیابون و باغ نیست ک بتونم در برم الان برمیگردم.
اقا محمد حسین؟
به سمتم برگشت.
قیافه ام را کمی مظلوم کردم اما تأثیری نداشت چون او اصلا به چهره ام نگاه نمیکرد. بنابر این سعی کردم مظلومیت در لحنم باشد:
_میگم... شما حتما اینجا یه کاره ای هستید یکاری کنید حل شه من برم زودتر...
خندیدو گفت:
_کی بود میگفت حاضرم چند ماه و تو زندان سر کنم؟
چشم هایم گرد شد. لحنش؟ چهره اش؟ رسما قصد داشت تخریبم کند..
با عصبانیت گفتم:
_بله؟
خنده اش جمع شدو گفت:
_ببخشید. نه لیلی خانم. اینجا دفتر روزنامه نگاری نیست که پارتی داشته باشه شما با قانون طرفین!
تمام کلماتش تیکه ی بدی را به سمتم پرت میکرد. خیلی جدی لبه ی چادرم را در دست گرفتم و گفتم:
_شما ذهنتون منحرفه که اینو پارتی معنی میکنید. حداقل از این موضوع چیزی به خانوادتون نگید.
_به چشم امر دیگ؟
چشم غره ای رفتمو به سمت صندلی برگشتم.
ادم بی خاصیت!
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود.
اصلا باید سیلی خوش صدایی نثار لحن بدش میکردم تا حرف زدن با یک خانم متشخص، محترم، جسور، زیبا، خوش صدا و... خلاصه یاد بگیرد.
میدانم میدانم اعتماد به نفسم فرا تر از حد است.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت 8 بودو ساعت 9 انگشت من باید روی زنگ در میبود. خب این هم از قوانین خانه ی ما بود. فقط کافی بود بابا خبردار شود که من پایم به کلانتری بازشده من را نه، بلکه این جناب مسئول و رئیس دفترم را به اتش میکشید.
صدای جناب سروان، یا شاید سرهنگ و یا هر چیز دیگر مرا از فکر بیرون کشید:
_خانم حسینی این اقا شکایتشون رو پس گرفتن شما میتونید برید.
مردمک چشم هایم از حدقه بیرون زد و متعجب به آن مرد خیره شدم. چطور ممکن بود؟ او که قصد جان مرا داشت.
حالا رضایت داده؟
جلو تر از من از در بیرون رفت به دنبالش دویدم باید میفهمیدم چطور ناگهانی نظرش عوض شده؟
_چیشد پس؟ دل سنگتون نرم شد؟
همانطور که راه میرفت گفت:
_برو خانم برو دعا کن به جون اون پسر جوونی که امروز باهات حرف میزد اگ حرفای اون نبود من حالا حالاها رضایت نمیدادم.
منظورش محمد حسین بود؟
دوباره پرسیدم:
_چی گفت بهتون؟
_کم جوونی مثل اون پیدا میشه! حرفای اون باعث شد متوجه خیلی ازاشتباهاتم بشم. شما هم منو ببخش!
سرجایم خشکم زد! همه چیز به طرز عجیبی عجیب بود! او از من عذرخواهی کرد؟ غیر قابل باور بود. انگار محمدحسین وردی چیزی در صورتش خوانده بود.
لیلی تو را چه به این کارها؟
زیر لب گفتم:
_مهم اینه که من الان آزادم و میتونم قبل اینکه بابا چیزی بفهمه برم خونه.
ساعت 8:15 بود و من 40 دقیقه وقت داشتم.
به سرعت به سمت حیاط دویدم. در همان حین محمد حسین را دیدم که با کسی خداحافظی میکردو به سمت ماشین پرشیای مشکی میرفت...
وقت نداشتم اما اگر نمیفهمیدم که به آن مرد چه گفته تا چند هفته ذهنم درگیرش میشد. به هر حال خبرنگار بودمو به شدت فضول!
به سمتش میرفتم که ناگهان نگاهمان بهم گره خورد. قبل از اینک چیزی بگویم مشغول باز کردن در شدو گفت:
_من دارم میرم خونه.مسیر که یکیه! هوا تاریکه و خطرناک خوب نیست الان تنها برید خواستید من میرسونمتون.
نمیدانم چرا وقتی با من حرف میزد نگاهش به آسمانو زمین و درو دیوار بود واقعا این حرکتش دور از روابط اجتماعی بود!!!
دو سرفه ی سرسنگین به گلو انداختم و خیلی جدی گفتم:
_نخیر خیلی ممنون! تازه هوا تاریک شده. یه دختر تو هر زمانی از پس خودش برمیاد. شما لازم نیست نگران باشید.
سریع پشتم را به او کردم و به راه رفتن ادامه دادم. فقط صدایش را شنیدم:
_هر جور راحتین!
ای بابا اصلا یادم رفت که چه میخواستم به او بگویم.
کنار خیابان ایستادم تا تاکسی چیزی بگیرم. سرم را داخل کیف آشفته ام کردم و به دنبال کیف پولم گشتم. اما خبری نبود.
نا امید سرم را بیرون اوردمو باشدت به پیشانیم زدم. زیر لب گفتم:
_دختره ی خنگ. باز جاش گذاشتی! اخه وجود تو چه فایده ای داره؟
همانطور که با خودم حرف میزدم ناگهان نگاهم به پیرمرد معتادی گره خورد که در آن تاریکی به سمتم میامد.
ترسی بدی به جانم افتاد و مثل جن دیده ها به سمت کلانتری دویدم. طوری میدویدم که ممکن بود هر آن زمین بخورم!
ادامه دارد...
فردا ساعت12ظهر
@zoje_beheshti
#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسـمـت_دوم
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد.
نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد.
ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض غناری بود.
بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند
_ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی.
وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد.
چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت:
_شما که نرفتین ؟
_خب چیزه...من...
مانع ادامه ی حرفم شدو گفت:
_ماشین بیرونه بفرمایید.
حسابی خیت شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد
پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست.
از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم.
پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد...
نه نگاهی میکرد...
انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته!
صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست.
_جان دلم؟
هر کادم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد.
جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟
حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم
_من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم.
نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم.
حالا میام حرف میزنیم...
دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود.
حتما اسم عروس گلمان هم سمانه جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم...
تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم:
_یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم.
از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت:
_شما همیشه انقدر دستور میدید نه؟
خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم:
_من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما...
باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم:
_شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟
_من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم.
خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد.
شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد:
_بخوااااب. بخووااااب کف ماشین
انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم.
_بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین.
سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم.
انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم:
_یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حقو ناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریم و پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید هلالیت میطلبیدم.
نگاهش کردمو ادامه دادم:
_اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!!
سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_چقدر حرف میزنید.
ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم:
_چه حرکت حرفه ای!
نفس عمیقی کشیدو گفت:
خب فقط یکی مونده...
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟
ناگهان داد زد:
_جلوتو بپااااااا
وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم!
ادامه دارد...
کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش شده بود. سرم را از روی فرمون برداشتم. پیشانیم خراش عمیقی برداشته بود.
انگار به شدت با یک تیره برق برخورد کرده بودیم.
نگاهم به سمت محمد حسین که به سختی تلاش میکرد در ماشین را باز کند چرخید. فضای داخل ماشین خفه کننده بود ناخوداگاه احساس حالت تهوع به تمام وجودم دست داد و با صدای بلندی گفتم:
_این در لامصبو باز کن دارم بالااااا میارم م...
قبل از اینکه حرف هایم تمام شود با لگد جانانه ی محمدحسین در باز شد. به سرعت به طرف در سمت من آمدو در را باز کرد.
همانطور که همه چیز دور سرم میچرخید سعی کردم روی پاهایم بایستم.
صدایش را میشنیدم:
_حالتون خوبه؟
نگاهی به چهره اش کردم. زخم های روی صورت او از من وخیم تر بود.
سر تکان دادمو به سمت درختی رفتم و آرام نشستم.
دقایقی گذشت و من سعی داشتم با خانه تماس بگیرم اما انتنی وجود نداشت.
نا امید موبایل را به گوشه ای پرت کردم و به محمد حسین خیره شدم.
نمیفهمیدم داخل آن ماشین بد اقبال به دنبال چه میگشت. همانطور که سرش داخل ماشین بود گفت:
_ شرمنده اگ میدونستم اینجوری میشه عمرا سوارتون میکردم. اصلا نباید سوار این ماشین میشدید باید اینجور اتفاقا رو پیشبینی میکردم.
با بغضی که بخاطر نگرانی خانواده ام در دلم نشسته بود گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟
وقتی جوابی نشنیدم دوباره گفتم:
_با شمامااااا
انقدر درگیر بود که باز هم جوابی نداد. با عصبانیت از جا بلند شدمو به سمتش رفتم. با شدت مشتم را به سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_چی از جون این ماشین میخواین؟
سرش را بیرون اورد. رو به رویم ایستادو چادری را به سمتم گرفت و گفت:
_چادرتون.
تازه متوجه شدم که چادر سرم نیست. حسابی خجالت کشیدم و با لپ های سرخ شده چادرم را از دستش گرفتم و سرم کردم.
دوباره سرش را داخل ماشین کرد. دنبال چه میگشت معلوم نبود. دوباره به روی سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_ حالا من چیکار کنم؟ به خونوادم چی بگم؟
کلافه سرش را بیرون اورد و گفت:
_ای بابا. اون با من حلش میکنم.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
_منتظر هلی کوپتری! امدادی چیزی هستیم؟
خندیدو گفت:
_هلی کوپتر؟ خانم مگ تو عملیات ضربه مغزی شدی ک منتظر هلی کوپتری؟ زنگ زدم امیر بیاد دنبالمون!
امیر نامزد دوستم زینب بود و انگار همکار این اقا! یعنی شوهر خواهر محمد حسین میشد.
با ذوق گفتم:
_بگید زینبم بیاره!
_مگ داریم میریم پیکنیک؟
فقط قصد داشت بلاخره یک جوری مرا تخریب کند. چشم غره ای رفتمو رویم را برگرداندم.
کنار جاده ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت خلاصه هر کار میکرد که فقط در کنار من نباشد. انگار من جزامی چیزی داشتم. بهتر!
با اینک وضعیت خوبی نداشتم و مدام به خانواده ام فکر میکردم اما امنیت و ارامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید دلیلش وجود آن پسر فاصله گیر بود.
با صدای بلند گفتم:
_خدا هر چی آدم مشکل درست کنه کچل کنه!
متعجب به سمتم برگشت. چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:
_چیه؟ حالا حتما منظورم شما نبودی که...
دوباره رویش را برگرداند! اتفاقا منظورم دقیقا خود خود او بود...
در همین حین ماشینی کنار محمد حسین ایستاد. وقتی پیاده شد امیر را دیدم.
کمی باهم حرف زدندو بعد محمد حسین به سمتم برگشت و گفت:
_لیلی خانم نمیخواید تشریف بیارید؟
از جا بلند شدمو به سمتشان رفتم
ادامه دارد...