#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
#قسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4654
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسـمـت_سوم
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد.
با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی!
دکمه ی سبز را فشار دادم:
_بله؟
_سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا!
_شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟
_ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟
خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت:
_لازمه ببینمت لیلی خانم.
_خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام.
کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید.
نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا...
دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود.
صدایش مرا از فکر بیرون کشید
_سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی!
بدون اینک نگاهش کنم گفتم:
_لابد دلیل داره...
_دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام!
چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود.
با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
_همش تقصیر این دله که عاشق شد
_نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی!
_لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره!
خندیدم و گفتم:
_اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه!
_چی میگی ما قراره ازدواج کنیم!
پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم:
_هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه!
_تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم.
_اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم!
متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود.
_حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر عابروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا!
دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود.
از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد
_لیلی خواهش میکنم درکم کن
به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم:
_شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد...
اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود.
خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد:
_لیلی؟
وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود.
_سلام. چیه چیشده؟
_سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده!
_مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟
_محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ...
_ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!!
_ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا
ِخندیدم و گفتم:
_ بزار به مامان بگم بیام
ادامه دارد...
در حال ور رفتن با کامپیوتر زینب بودم. زینب هم یه بند حرف میزد. انگار تا به من میرسید تمام خاطراتش با امیر و تمام غم هایش یاد آوری میشد. موبایلش را هم برداشته بودم تا مبادا به امیر زنگ بزند.
_ خلاصه داشتم میگفتم لیلی! اصلا من نفهمیدم مامان امیر اونجا چیکار داشت! فکرشو بکن مادر شوهرم بخواد...
با مشت به روی میز کامپیوتر کوبیدم و گفتم:
_هووووف زینب چقدر غیبت کردی! بسه.
_خب اون موبایل و بده با امیر حرف بزنم تو تو سکوت کامل کارتو انجام بده!
_زینب چه اشتباه بزرگی بود!
_چی؟
_شوهر کردن تو!
کمی گذشت. نگاهی به زینب کردم. درحال حرف زدن با موبایلش بود. خنده ام گرفت. وقتی با امیر حرف میزد حواس و فکرش فقط پیش او بود و هیچ چیز را نمیدید!
اصلا نمیتوانستم درکش کنم. به این فکر افتادم که اگر منِ بی احساس شوهر کنم شاید در حد دو ثانیه با او حرف بزنم! یا مثلا هفته ای دوبار ببینمش! اگر مثل امیر از آن سیریش ها بود میکنمش سه بار! یا یک دقیقه!
اصلا این لوس بازی ها چه معنی دارد؟
_زینب پاشو برو یه لیوان آب بیار!
نگاهش کردم اصلا صدایم را نمیشنید
چادر سفید زینب را سرم کردم و بیرون از اتاق رفتم تا آب بخورم. داخل آشپز خانه بودم که ناخواسته چیزهایی شنیدم.
_مادر من زشته این کارا! شما که میدونید من چه قصدی دارم با دختر مردم حرف بزنم که به چی برسم تهش!
_محمدحسین تو بشین باهاش حرف بزن! خودت بهش بگی خیلی بهتره! هرکاری خواستی بکن.
_مامان ببین ادمو تو چه مخمسه ای میزارین! باشه چشم من بهش میگم.
طوری که مرا نبینند به اتاق زینب رفتم.
نشسته بودم روی تخت زینب و فکر میکردم. ذهنم حسابی کنجکاو شده بود.
ناگهان صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. زینب پرده را کنار زد و بعد که انگار کسی را دید فورا گفت:
_امیر من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ.
به سمت من برگشت و دوباره گفت:
_مژگان اومد.
متعجب پرسیدم:
_مژگان کیه؟
_خندیدو گفت:
_خواستگار محمدحسین.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_بی مزه!
_به جون تو راست میگم لیلی!
مژگان دختر خالمه. محمدحسین و دوست داره ولی این داداش بی احساس ما قصد زن گرفتن نداره. الانم اومده تا باهم حرف بزنن. عجیب تر لز همه اینه که بابای مژگان به شدت با این وصلت مخالفه!
_چرا؟
_شوهر خالم به شدت از نظر اعتقادی و اینا با ما مخالفه! حتی اختلاف طبقاتیمونم زیاده. بابای مژگان صاحب یه کارخونست و ماشالا وضعشون توپه.
اما خب مژگان پاشو کرده تو یه کفش که من محمد حسین رو دوست دارم. بیچاره عاشق این داداش دلسنگ ما شده.
_ینی چی داداشت تا اخر عمرش میخواد مجرد بمونه؟
_اینو هم ک بهش میگیم میگ حالا اگ کسی پیدا شد که دلم باهاش بود و شرایط کار منو قبول کرد اونموقع برام آستین بالا بزنید.
لبو لچه ام آویزان شدو گفتم:
_بیچاره مژگان!
_نمیخوام غیبت کنم ولی چندان بیچاره ام نیست. تو ک نمیشناسیش غصشو نخور
_زینب دختره با اینکارش فقط خودشو کوچیک کرد!
_نه چندان کوچیکم نشد چون منو مژگان فکر اینجاشم کردیم. قرار شد جوری تظاهر کنیم که مثلا ما یعنی منو مامان مژگانو برای ازدواج با محمد حسین انتخاب کردیم و اینا...
حس بدی داشتم! هم به مژگان هم به محمد حسین!
فضولیم حسابی گل کرده بود!
_زینب اینا کجا میشینن حرف بزنن؟
_مطمعنا تو اتاق ک نمیرن. یعنی اگ داداش منه تو همون پذیرایی یا رو تخت توی حیاط میشینه!
دعا دعا میکردم که در حیاط بنشینند . چون تخت داخل حیاط زیر پنجره پذیرایی بود و من به راحتی میتوانستم گوش تیز کنم.
دست زینب را گرفتم و گفتم
_برو ببین کجا نشستن!
خندید و مشتش را به بازویم زد.
_فضول خانم!
دقایقی بعد داخل شدو گفت:
_حیاط!
با خوشحالی نیشم تا بناگوش باز شد. دستش را گرفتم و با هم داخل پذیرایی شدیم.
_زینب نگهبانی بده من ببینم اینا چی میگن.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خب منم میخوام بشنوم
.
_من بعدا بهت میگم دختره ی فضول.
از رفتار های خودم خنده ام گرفت! خدا مرا ببخشد اخر این فضولی کار دستم میدهدو خدا جا قشنگه ی جهنم را نصیب من میکند. واقعا حریف این ذهن کنجکاوم نمیشدم!
ابتدا از آن بالا نگاهشان کردم. با فاصله نشسته بودند. مژگان درحال خودخوری بودو محمدحسین در سکوت کامل به سنگ فرش های حیاط خیره بود.
گوش هایم را به پنجره چسباندم و....
ادامه دارد...
بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد.
_من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی میخواید بگید. میدونم چی داره اذیتتون میکنه، حرفایی که تو دلتون مونده شده سوهان روحتون.میدونم همه اینارو...
ولی قبلش تمام حرفای منو بشنوین و بعد...
من یه نظامی هستم! عاشق کارو هدفم. عاشق ایجاد امنیت برای ناموسو مردمم. عاشق جون دادن تو راه خدای خودم.
اگ قرار باشه یه خانواده تشکیل بدم اولویتام چیزاییه که الان گفتم بعد خانوادم.
زندگی با من سخته! یه روز میان میگن زخمی شدم یه روز میگن دارم جون میدم. یه روز اصلا غیبم میزنه..
متوجهین چی میگم؟ زندگی با من اذیتتون میکنه و من اینو نمیخوام نه فقط برای شما بلکه هر دختر دیگ ای...
پس همه چیزو فراموش کنید. مطمعنا کسایی بهتر از من جلوی راه شما قرار میگیرن. حیف یه عمر زندگیتون تباه شه!
کم کم داشت به چشم برادری از او خوشم میامد. حرف هایش عجیب بود و در عین حال زیبا...
فرق داشت...
فرق داشت با تمام هم جنس هایش...
او برای هدفش زندگی میکرد. چیزی که اینروز ها کم کسی بدنبالش میرود...
صدای زینب مرا به خودم اورد:
_فضول خانم من میرم براشون چایی ببرم.
نمیدانم چرا دلم میخواست بدانم اگر در آن شرایط مرا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد.
سریع گفتم:
_بده من ببرم.
_چی میگی لیلی تو برا چی ببری؟
_همینجوری بده دیگ!
چادر سفید زینب را سرم کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم.
نزدیک که شدم سلام بلندی تقدیمشان کردم. ابتدا سر محمد حسین پایین بود. اما صدای مرا که شنید متعجب سرش را بالا اورد.
نگاهی به مژگان کردم. خیلی بد نگاهم میکرد. در همان حال گفت:
_شما دوست زینبی؟
_بله اگ از نظر شما اشکالی نداره!
_واااا! چه طرز حرف زدنه؟کلا دعوا داری؟
نگاهی به محمد حسین کردم و بعد چشم هایم را روی مژگان ریز کردم و با حرص گفتم:
_نه کلا فقط با یه عده ک در حد خودشون حرف نمیزنن.
محمد حسین که از لحن حرف زدن من خنده اش گرفته بود سریع گفت:
_ممنون لیلی خانم.
سینی چایی را به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_ شمام بفرمایید.
_من برداشتم.
نگاهی به سینی کردم . سینی خالی را به سمتش گرفته بودم.
برای اولین بار سرش را بالا اورد و نگاهم کرد.
چشم غره ای برای مژگان رفتم و سریع داخل خانه شدم. حسابی از او بدم امده بود. از روی نوک دماغش به من نگاه میکرد. دخترِ خودخواهِ مغرورِ بی ادب.
دوباره به سمت پنجره رفتمو به شدت گوشم را چسباندم به شیشه!
صدای مژگان خودخواه به گوش میرسید:
_شما اصلا به احساسی ک من دارم توجه نمیکنید!
_گفتم که من درکتون میکنم.
_ولی حرفاتون اینو نمیگ...
اگ شما دلتون پیش کسی باشه برای اذیت نشدنش هرکاری میکنید از هرچیزی میگزرید.
_دقیقاااا زدید تو خال. دلت که پیش اون بالایی باشه بخاطرش هرکاری میکنی! از هر چیزی میگزری!
_حس خوبیه نه؟
_ چی؟
_اینک کسی همه جوره دوستون داشته باشه! من حریف احساسم نمیشم محمدحسین.
_شرمنده مژگان خانم دیگه ادامه ی این بحث به جای خوبی نمیرسه. ایشالا خدا هر کسیو سر راهتون قرار داد اول از همه مردونگی بلد باشه و ....
دیگر صدایشان را نمیشنیدم.
تمام من پر شده بود از فکر او. نمیفهمیدم چرا انقدر برایم موجود عجیبی بود...
نمیفهمیدم چرا ناگهانی انقدر برایم مهم شد؟
این هم ویژگی انسان های مبهم بود که دیگران را به سمت خودشان بکشانند.
صدای زینب به گوشم رسید:
_اممم. چیزه... خب لیلی اون بیرون منظره ی قشنگیه نه؟
_چی میگی زینب؟ بزار ببینم چی میگن...
این داداش توهم بدجور ناز میکنه ها
_لیلی یه لحظه برگرد خواهر جان.
چـچـ
_صبر کن یه لحظه! چرا صداشون نمیاد؟
ناگهان با صدای بلندی گفت:
_لیلی جونت دراد برگرد یه لحظه
_نه اشکال نداره بزار راحت باشن.
صدای دومی زینب نبود! صدای محمد حسین؟ اوه اوه عابرویم در جا فرش زمین شد. نمیتوانستم برگردم. در همان حالت خشکم زده بود. خدا لعنتت نکنه لیلی خدا اینجوری جوابتو داد.
چشم هایم را بستم و بعد که به سمتشان برگشتم باز کردم.
اصلا نگاهشان نکردم و خیلی جدی گفتم:
_ماشالا خیاطتتون منظره ی قشنگی داره. واقعا خاله مریم هنرمنده ها!
خندیدو گفت:
_بله ماشالا... شما فیض ببرید.
این را گفتو رفت...
زینب که از شدت کنترل خنده اش قرمز شده بود منفجر شد و با صدای بلند میخندید!
_بزنم لهت کنم زینب! چرا نگفتی!
همانطور که میخندید گفت:
_من ک گفتم. منتها تو انقدر محو منظره حیاط بودی که نفهمیدی!
_وااای خدا آبروم رفت...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12ظهر❤️
#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
#قسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4654
#قسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4665
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسـمـت_چهارم
حسابی دیرم شده بود و در این بین صدای مامان مغزم را اره میکرد:
_لیلیییی مگ قرار نبود امروز دست شوییو بشوری؟ مگ نگفتی اگ از آشپزی یاد دادن به تو بگزرم کل خونرو برق میندازی؟
_مامان تروخدا میام همه این کارارو انجام میدم نمیدونی چقدر دیرم شده!
_بازم وعده های الکی!
و باز در آن میان صدای داداش علی طبق معمول که نقش اضافه ی خود را ایفا میکرد:
_همینه خواستگار میاد نمیری دیگ! منم اگ عرضه چرخوندن خونرو نداشتم هیچوقت ازدواج نمیکردم.
همانطور که مقنعه ام را سرم میکردم گفتم:
_شما که عرضه زن گرفتن نداری باید سکوت پیشه کنی اقا علی!
اصلا نفهمیدم چه پوشیدم و چه کردم، فقط چادر سرم کردمو کیفم را به دوش انداختم.
خواستم از در خارج شوم که آب پرتقال جلوی علی مرا به سمت خود کشید. دزدکی برش داشتم!
همانطور که اب پرتقال را سر میکشیدم علی در حال زجه زدن بود:
_لعنتییییی بزار تهش برام بمونه!
لبخند پهنی تحویلش دادم و لیوان خالی را به سمتش گرفتم.
از در که بیرون زدم صدای علی از پشت پنجره به گوشم رسید:
_ابجی وایسا بیام برسونمت.
خنده ام گرفت. هیچوقت مرا ابجی صدا نمیزد مگر در خیابان. دوست نداشت اسمم را در خیابان صدا بزند.
سوار بر موتور برادر در خیابان بودیم.
_علی گااااازززز بدههه
_ بیشتر گاز بدم هر دو به خوابی ابدی میریما.
_تو گاز بده تهش مرگه دیگ...
_ لیلی یه چیز بپرسم قاطی نمیکنی؟
_نه بپرس!
_از شیدا خبر نداری؟
با حرفش باز برقی از تمام وجودم رد شد. دو سال گذشته بودو همچنان علی عاشقو دلشیفته بود...
نمیدانم چرا دوست نداشت او را به فراموشی بسپارد...
نمیدانم چرا انقدر با خود کلنجار میرفت...
پایان این ماجرا به کجا قرار بود ختم به خیر شود؟
صدایش باز مرا به خودم اورد:
_لیلی به جون تو منظوری نداشتم! باور کن من دیگه حسی بهش ندارم فقط خواستم بدونم حالو وضعش چطوره.
اخمی به پیشانی نشاندمو گفتم:
_نپرس علی! حالو وضعش خوب نیست. شیدا دیگه شیدا نیست. فکرشو بکن اون دختر پاک و معصوم حالا به چی تبدیل شده!
با صدای گرفته اش گفت:
_لیلی کمکش کن!
جلوی محل کارم ایستاد. پیاده شدم. صاف به چشمان زلالش خیره شدم و گفتم:
_کارش از کمک گذشته داداشی! میدونم سخته ولی قول بده دیگه بهش فکر نکنی.
سرش را پایین انداخت و فقط سکوت تحویلم داد.
اینطور که میدیدمش تمام دنیا روی سرم خراب میشد. دلم را آتش میزد وقتی میدیدم خودش جای دگر استو دلش جای دگر...
کاش هرگز شیدا را ندیده بود.
کاش شیدا هم علی را دیده بود.
وارد دفتر که شدم همه مشغول انجام کار خودشان بودند.
اقای عزیزی پاچه خار رئیس جلو آمدو گفت:
_رئیس کارتون داره خانم حسینی!
در را باز کردم و داخل شدم. کله ی کچلش را بالا آورد و تا مرا دید گفت:
_خانم شما چرا هیچوقت در نمیزنید؟
_خب چون عجله دارم همیشه! شما کارم داشتید؟
_بشینید لطفا.
روی صندلی رو به رویش نشستم. پنج دقیقه گذشت. بینمان سکوت بود و نمیفهمیدم چرا چیزی نمیگوید.
بلاخره لب گشود و گفت:
_خانم حسینی شما خبرنگار خوبی بودید. اصلا شاید بهترین خبرنگار این مکان. مطمئنا شما تلاش زیادی برای پیشرفت این مرکز کردید. ولی دیگ نمیتونید اینجا کار کنید.
مات و مبهوت به کله ی کچلش خیره شده بودم. برایم قابل باور نبود. اخراجم کرد؟
چرا انقدر ناگهانی؟
_اخراجم یعنی؟
_نه من اسمش رو اخراج نمیزارم شما باید پیشرفت کنید خانم اینجا حیف میشید. دلیل اینک گفتم اینجا کار نکنید اینه که خیلی فعالید و غیر قابل کنترل! اینکار موجب خیلی شکایت ها شده. اینجا اونقدر قابلیت نداره که بتونه پاسخ گوی شکایت های مردم باشه! همین چند روز پیش شمارو بردن کلانتری! متوجهین چی میگم؟
_پس اخراجم.
_متاسفم خانم.
با چهره ای وا رفته گفتم:
_ بدونید اشتباه ترین تصمیم و گرفتید! مطمئنم که یک روز پیشیمون میشید!
من بدون هیچ حرفی میرم تا فقط ببینم بعد من شکایتا تموم میشن یا نه!
از جا بلند شدم. از شدت عصبانیت طبق معمول دست هایم یخ زده بود. همین که خواستم از در خارج شوم گفت:
_من مطمعنم شما هرجا باشید موفقید!
با لبخندی زورکی سری تکان دادم و بعد خداحافظی با همکارانم که چهار سال سختی و اسانی را باهم گزراندیم
به سرعت از در بیرون رفتم.
هرچه ناسزا و بد و بیراه بود نثار مرد بیچاره کردم. نمیدانم چطور ناگهانی به این تصمیم افتاد...
ادامه دارد...
روز های دیگر ارزوی خوابیدن تا لنگ ظهر را داشتم و اینکه به من خبر دهند امروز کار تعطیل است و حالا ک بیکار شدم از سحر بیدارم و خواب به چشم هایم نمی آید.
نگاهی به ساعت که صدای تیک تیکش فضای ساکت اتاق را پر کرده بود انداختم. ساعت 7 صبح بود و من بیدار بودم.
واقعا عجیب و غیر قابل باور بود!
صدای زنگ موبایلم هم به تیک تیک ساعت اضافه شد. شماره ناشناس بود. دکمه ی سبز را فشار دادم
_بله؟
_سلام خانم حسینی؟
_بله بفرمایید.
_من از دفتر روزنامه نگاری نهاد تماس میگیرم. مکان ما به یه خبرنگار حرفه ای احتیاج داره. ما راجب شما تحقیق کردیم و پرس و جو. تعریفای زیادی از فعال بودنتون شنیدیم. من برای استخدام شما زنگ زدم. آیا الان جای دیگ ای مشغول کارید؟
متعجب با دهن باز خیره به دیوار مانده بودم. چطور ممکن بود؟
_من؟ نه نه جایی کار نمیکنم.
_پس میتونید امروز به دفتر ما یه سری بزنید برای استخدام؟
_بله حتما. شما آدرستون رو لطف کنید....
باید سجده ی شکر بجا میاوردم. باز هم شرمنده ی لطف خدا شدم که جواب دعاهایم را به این زودی داد.
در دفتر روزنامه نگاری نهاد استخدام شده بودم آن هم یک روز بعد از اخراج شدنم.
همه چیز خوب پیش میرفت اما در آن دفتر چیز هایی دور از منطق بودند.
بسیاری از کارهایشان را مخفیانه انجام میدادند و چیز هایی از من میخواستند که برایم کمی عجیب بود... چیزهایی که من تا به حال در کارم به آن ها توجه نکرده بودم. مصاحبه با افراد ناشناسی که آن ها قصد داشتند هر طور شده شناخته شوند.
حتی خیلی از کارها را وقتی من بودم پنهانی انجام میدادند و من متوجه میشدم و دلیلش را نمیدانستم.
مخصوصا مدیر دفتر که پسر چندش و از خود راضی بود که با همه با عصبانیت برخورد میکرد و تا به من میرسید مهربان میشد. در همان نگاه اول چنان از او و رفتار مخصوصش با من متنفر شدم که تحملش برایم سخت شد.
تعریف و تمجید هایش هم تمامی نداشت. یک ماه به سختی با او کنار آمدم و ادامه اش را خدا بخیر کند...
ساعت کاریم تمام شده بود.
از دفتر بیرون رفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که ناگهان دو مرد کت و شلوار پوشیده و هیکل درشت جلویم سبز شدند. متعجب نگاهشان کردم. یکی از آن ها که موهای بوری داشت گفت:
_خانم لیلی حسینی؟
_بله خودمم. شما؟
_ما مأمور اداره ی آگاهی هستیم. شما باید با ما بیاید.
چشم هایم گرد شده بود. باز چه کرده بودم فقط خدا میدانست. چیزی نمیتوانستم بگویم. این اولین بار نبود...
ادامه دارد...
در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن وجود داشت نشسته بودم. لامپی هم بالای سرم بود.
خنده ام گرفته بود. نمردم و اتاق بازجویی که در فیلم ها نشان میدادند را دیدم.
حالا چه گندی بالا آورده بودم خدا میدانست.
در اتاق؛ که من پشتم به آن بود بازشد. به صدای قدم های سنگینی که ارام ارام به سمتم می امد بی تفاوت گوش میدادم.
تا اینکه رو به رویم قرار گرفت. کف دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. به چهره اش نگاه نمیکردم. یعنی اول از همه لباسهایش را آنالیز میکردم تا به چهره اش برسم.
_خانم لیلی حسینی!
با شنیدن صدای گرم و آرامش که به شدت اشنا بود چشم هایم گرد شد و به صورتش نگاه کردم. محمد حسین؟
هووووف همین را کم داشتم. اخمی به پیشانی نشاندم و گفتم:
_باز چیشده؟
_اول از همه سلام. دوما خیلی چیز ها شده که شما از اونا بی خبرین
_خب بگین خبردار شم. من عادت کردم به شنیدن این خبرا!
روی صندلی نشست و جذبه ای به چهره نشاند و بعد گفت:
_خانم شما نمیتونی اروم و قرار داشته باشی نه؟
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_چطور مگ؟
_چی از جایی که به تازگی اونجا مشغول کارین میدونین؟
_قلبم اومد تو دهنم! چی باید بدونم؟
_خب پس خوب گوش کنید. اصلا جایی به نام دفتر روزنامه نگاری نهاد وجود نداره و هیچ مجوزی نداره!
_من خودم مجوزشونو دیدم.
_اره یه مجوز جعلی! یه گروه ضد انقلاب که بر علیه این نظام فعالیت میکنه اونجا کار میکنه! همه ی فعالیتاشونو زیر نظر داریم منتها انقدر کارشون دقیق ک ردی به جا نمیزارن. شما هم فقط یه قربانی هستی که قراره به وسیلتون به هدفشون برسن. همه چیز با برنامه جلو رفته بود. اونا به مدیر محل کار سابق شما پول
دادن تا شمارو اخراج کنه و دهنشو ببنده! بعد هم که خودتون میدونید چی میشه...
بیشتر از این نمیتونم فعلا چیزی بگم.
در شک مانده بودم و خیره به صورتش!
لب هایم بهم قفل شده بود و چیزی برای گفتن نداشتم.
نمیدانستم حتی الان باید چه عکس العملی نشان دهم.
باورکردنی نبود! چطور من نفهمیدم که چرا انقدر عجیب عمل میکنند. ای جمالی نامرد! یعنی با چقدر پول سوارش شدند.
دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم که انقدر احمقانه عمل کردم. چرا کمی فکر نکردم؟
چرا این همه چرا آن هم بی جواب در ذهنم جا خوش کرده بودند.
صدایش را میشنیدم:
_خانم حسینی؟
همچنان خیره مانده بودم.
چرا من ک این همه به این مسائل اهمیت میدهم حال باید گرفتار میشدم؟
لیوان آبی را به سمتم گرفت و گفت:
_دقیقا به چی فکر میکنید؟
لیوان آب را تا ته سر کشیدم و با شدت به
روی میز گذاشتم. دست هایم به شدت یخ زده بود. با صدای لرزانی گفتم:
_شما ک همه چیو میدونید چرا دستگیرشون نمیکنید.
به صندلی دست به سینه تکیه داد و گفت:
_اها میخواستم به همین برسیم! ما میخوایم به ادم اصلی به سردستشون منبعشون برسیم! میخوایم از ریشه قطعشون کنیم و اینجا فقط شما میتونید کمکمون کنید!
هر چه میگذشت با شنیدن حرف هایش دهانم باز تر و چشم هایم گرد تر میشد.
_چه کمکی؟ من همه جوره هستم! بدم نمیاد یه پا پلیسم بشم.
_فقط با ما همکاری کنید و کاری رو خودسر انجام ندید. چیزی که برای شما خیلی سخته! از این به بعد باید اونجا به کارتون ادامه بدید و یجورایی جاسوس ما به حساب میاید.
اما بدونید خطرات زیادی داره! مشکلات زیادی براتون پیش میاد. حتی جونتونم به خطر میفته متوجهین؟ من مخالف اینکار بودمو هستم ولی فقط من نیستم ک تو این موضوع تصمیم میگیرم.
به چشم های طوسیش که وقتی جدی حرف میزد برق میزد نگاه کردم و گفتم:
_من یه خبرنگارم. منو از اینچیزا نمیشه ترسوند! شما هم نه مخالف باش نه نگران! وقتی پام به این کار باز شده یعنی باید تا تهش باشم. من از خطر لذت میبرم اقای صابری!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_پس بسم الله...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
#قسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4654
#قسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4665
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4672
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_پنجم
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود.
زود به زود میدیدمش و بیشتر به متفاوت بودنش پی میبردم.
به عجیب بودنش.
به این که چقدر متواضع و متین بود.
به اینکه حیائی که داشت چقدر زیبایش کرده بود.
حتی به این که چقدر با همکار هایش شوخ است و خوش خنده و چقدر با من سخت است و سرد...
اصلا همین جذبه ای که هنگام حرف زدن راجب کار به خودش میگرفت.
فکر بد نکنم به چشم برادری قابل توجه باشد(برادری) آقایی بود برای خودش ...
مژگان مغرور در کنار این پسر حیف میشد.
خودم باید برایش آستین بالا بزنمو کسی همانند خودش را پیدا کنم.
از افکار هپلی هپویم خنده ام گرفته بود و مدام با خود میگفتم:
_لیلی تو عجوبه ای واس خودت دختر!
امروز قرار بود خانم جون، مادربزرگ زینب از کربلا به خانه برگردد.
من از همان ۱۴ سالگی که پا در این محل گذاشته بودیم ور دل خانم جون بودم.
پیرزن بامزه و نقلی که پخته بود و همه چیز بلد.
انقدر دوستش داشتم که تمام درد و دل هایم را پیش او میبردم و بعد پیش مادر عزیز تر از جانم.
او هم به قول خودش فقط با دیدن منو زینب حالش خوب میشود. برای همین همیشه میگوید:
_شما دو نفر هم درد منید هم مسکنم!
از پنجره به بنر های مختلفی که به درو دیوار زده بودند نگاه میکردم. در خانه باز بود.
امشب همه آنجا شام دعوت بودیم.
ماشینی جلوی درشان ایستاد. امیر حسین کوچک ترین عضو این خانواده که ۱۹ سال داشت پیاده شد و در ماشین را برای خانم جون باز کرد.
تا نگاهم به چهره ی خندان خانم جون که در قاب روسری سفیدش مثل ماه شده بود گره خورد با صدای بلندی داد زدم:
_مااااامااااان بریم دیگه اومد خانم جون
_صبر کن علی برسه خونه!
_هوووف اون بیاد تا سه ساعت وایمیسته جلوی ایینه نمیشناسیش مگه مادر من!
لبخند کشداری روی لب هایش نشست و گفت:
_بچم خوشتیپه خب!
نگاهی به بابا که در حال حساب و کتاب بود و سخت در فکر کردم و گفتم:
_بابا جونم نمیخوای اماده شی؟
_همساین دیگه با همین شلوار کردی پا میشم میام لیلی!
خندیدم و با هرچه عشق به او خیره شدم.
پدرم بزرگترین و بی نظیر ترین فرد زندگی من بود. کسی که در تلاش و زندگی کردن الگوی من و برادرم بود.
داخل خانه که شدیم تا نگاه خانم جون به سمت من کشیده شد ذوقی در چشم هایش نشست و با آن لحجه ی بامزه اش گفت:
_ببین کی اومده... لیلی آتیش پاره.
_سلام خانم جون زیارتت قبوول
یه سمتش رفتم بعد روبوسی کنارش نشستم. دستم را در دستش گذاشت و رو به بقیه گفت:
_اونجا این اتیش پاره مثل کنه بهم چسبیده بود. ببین امام حسین چقدر دوستت داره لیلی که همش جلوی چشمم بودی.
با فکر به این که امام حسین (ع) مرا دوست دارد و انگار که به کربلا هم سری زده روحم، ذوقی به دلم افتاد و با خودم گفتم:
_امکان نداره ... منه رو سیاه کجا کربلا کجا؟؟؟
صدای گله کردن های زینب و مرجان زن داداش زینب بالا رفت:
_وا خانم جون فقط لیلی جلو چشمتون بود؟
خانم جون خندید و گفت:
_ای بابا شما که نور چشمم بودید
زینب چشم غره ای به من رفت و رو به مامان گفت:
_خاله طوبا ببین دخترت خانم جونمو ازم گرفته ها! خود شیرین.
مامان خندید و شروع کرد به صحبت کردن با خانم جون و احوال پرسی های طولانی...
علی هم مشغول حرف زدن با امیرحسین و آقا رضا بود.
خاله مریم ۴ بچه داشت. اولی آقا رضا که سه سال بود با مرجان جون ازدواج کرده بودند و یک دختر بامزه ی ۱ ساله داشتند. بعد جناب سروان محمد حسین و بعد او هم زینب و در اخر ته تقاری خانه هم که من زیاد با او گرم بودم امیرحسین بود.
پدر خانواده عباس آقا جانباز شیمیایی بود و هر از گاهی خاطرات جنگ ذهن او و حال خانواده را شدیدا به آشوب میکشید. یکی از سردار های جنگ بود و سرشناس. زینب همیشه میگفت که چقدر از اینکه رفقایش یکی یکی پر زده بودند و او جا مانده زجر میکشید و وقتی از ان روزهایش میگوید به جان همه ی اهل خانواده اتش بپا میشود. من بسیار برای او احترام قائل بودم و در ذهم شخص غیر قابل تصوری بود! غیر قابل درک!
جای دو نفر که همیشه نبودند خالی بود یکی امیر اقا و دیگری جناب سرگرد.
نگاهی به زینب کردم که با عصبانیت با تلفن در بین شلوغی ها حرف میزد. حتما دوباره داشت سر اینکه چرا امیر دیر میاید بحث میکرد.
مامان و خاله مریم که مانند خواهر مثل همیشه پچ پچ هایشان در خانه پیچیده بود. عباس اقا و بابا هم سخت مشغول دردو دل کردن بودند.
علی و آقا رضا و امیر حسینم سر یک بحث سیاسی حسابی گرم گرفته بودند.
مرجان هم که در حال ور رفتن با فسقلش بود.
در این میان صدای خانم جون مرا بخود اورد:
_اتیش پاره؟
با لبخند گشادی به سمتش برگشتم و گفتم:
_جونم خانم جون.
_چه خبر؟ من نبودم چیا شد؟
نفسم را بیرون دادمو با خستگی گفتم:
_خیلی چیزا خانم جون.
_خب تعریف کن...
_راستش خیلی مفصله....
ادامه دارد...
تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روزم و چشم های آبی خانم جون مدام درشت تر میشد که صدای زنگ در مانع ادامه حرفم شد.
امیرحسین گفت:
_خب مامان سفررو بنداز که اومدن.
صدای ارام خانم جون نگاهم را از امیر حسین گرفت و به سمت خود کشید:
_پس لیلی خانم همکار محمدحسینم شده؟
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_تا چند روز بعلهههه!
در همین حین صدای یاالله کسی به گوش رسید و وقتی در باز شد امیراقا و پشت سرش جناب سرگرد وارد شدند.
چادر سفیدم را که عقب رفته بود جلوتر کشیدم و کمی جمع و جور تر نشستم.
بعد احوال پرسی با همه محمد حسین به سمت خانم جون امدو با خنده ای ک من تا به حال انقدر واقعی و از ته دل روی لب هایش ندیده بودم گفت:
_چشممون روشن زیارت قبول خانم جون! دلمون برات یذره شده بود.
_قربون پسرخوش قد و بالام برم. منم دلم براتون تنگ شده بود مادر.
نگاه محمد حسین که با نگاه من گره خورد طبق معمول سلام سردی تحویلم داد و همان جواب همیشگی را تحویل گرفت.
خانم جون آرام، طوری که فقط من و محمد حسین بشنویم گفت:
_بشین کنارم کارت دارم.
_به چشم. لباسامو عوض کنم جلدی میام.
_چشمت بی بلا مادر.
حسابی کنجکاو شده بودم. یعنی کار مهمش با او چه بود؟
صدای خاله مریم مرا از فکر بیرون کشید:
_خب ابجی میناینا هم بیان دیگه سفررو میندازیم.
امیر که قیافه اش شبیه گشنگان سامولایی شده بود گفت:
_مامان تا اون موقع من یکیو مرده فرض کن.
صدای زینب که از داخل آشپزخانه میامد به گوش رسید:
_اقای مرده یه لحظه تشریفتون رو میارید.
علی رو به امیر گفت:
_اقای مرده برو که دیگه به اون دنیا مشرف شی.
همه خندیدند. امیر هم با قیافه ای مظلوم به اشپزخانه رفت.
عباس اقا هم پشت سرش گفت:
_این تازه اولشه امیر اقا باید بکشی تا پیرشی!
با نگاه خاله مریم که مواجه شد حرفش را عوض کرد و گفت:
_اما خب من جوون موندم الحمدلله...
همه خندیدند.
محمد حسین از اتاق بیرون امد و کنار خانم جون نشست.
خانم جون کمی از چاییش را خورد و بعد
رو به محمد حسین گفت:
_گوش کن ببین چی میگم محمد.
_جان محمد؟
خانم جون نگاهی به من که مثل فضول ها فجیها به انها چشم دوخته بودم انداخت. من هم سریع گفتم:
_ببخشید شما راحت حرف بزنید.
بر خلاف میلم امدم از جا بلند شوم که خانم جون گفت:
_بشین لیلی. حرفم راجب توعه!
چشم های محمد حسین متعجب شد. راجب من چه میخواست بگوید.
نشستم. خانم جون دست مرا در دست گرفت و رو به محمد حسین گفت:
_جون لیلی و جون تو! نزاری تو این کار خطرناک اتفاقی براش بیفته! نزاری ترس به دلش بیفته و هزار تا چیز دیگه...
خودت هواشو داشته باش مادر.
محمد حسین متعجب نگاهم کرد و خواست لب باز کند تا چیزی بگوید که سریع گفتم:
_جناب سرگرد من هیچیو از خانم جون پنهون نمیکنم اونجوری نگاهم نکنید.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_نه من که حرفی نزدم. ماها سفره دلمون فقط پیش خانم جون بازه! منتها این برام عجیبه که لیلی خانم برا خانم جون چقدر عزیزه!
خانم جون خندید و گفت:
_حسودی نکن بچه! لیلی هم مثل شماست برای من!
محمد حسین سری تکان داد و گفت:
_خانم جون منم مخالف بودم که لیلی خانم تو خطر بیفته! ولی دست من نبود.
به روی چشم از جون خودم میگزرم ولی لیلی خانم نه!
دیگر صدایشان را نمیشنیدم. فقط جمله ی اخرش در ذهنم تکرار میشد:
"از جون خودم میگزرم ولی از جون لیلی خانم نه"
با اینکه جمله اش چندان جمله ی عاطفی نبود اما بدجور به دلم نشست. اصلا چیزی در دلم فرو ریخت!
پسره ی مغرور از بس به زور جواب سلامم را داده و سرد رفتار کرده ببین یک جمله ی مسخره اش چگونه مرا بهم ریخته!
حالا که جانم برایش مهم است حتما باید برایش استین بالا بزنم!
با زنگ درو صدای خاله مریم از افکار اشفته ام بیرون کشیده شدم.
_عه ابجینا اومدن...
در که باز شد مرد قد بلند و چهار شانه ای که بسیار خوشتیپ بود و جنتلمن وارد شدو پشت سرش هم خانمی که انگار مینا خانم بود وقتی با اخرین نفر یعنی مژگان چشم در چشم شدم تمام بدبختی های دنیا روی دلم اوار شد.
حال من چگونه اورا تحمل کنم؟؟؟
به اشپزخانه رفتم تا در چیدن سفره کمک کنم...
ادامه دارد...
واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این از فیل دماغ افتاده ها بودند و پز بده!
ماشالا پول پارو میکردند از سرو وضع و حرف هایشان معلوم بود خب.
مینا خانم و خاله مریم هم با اینکه خواهر بودند اما چندان صمیمی نبودند.
عقاید پدر مژگان واقعا دور از تصور بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت!
مژگان هم که یا کلا به محمد حسین خیره بود یا برای من چشم غره میامد!
بعد اینکه محمد حسین و امیر حسین و علی سفره را جمع کردند من به آشپزخانه رفتم برای کمک.
در حال آنالیز کردن آشپزخانه ی اشفته بودم که ناگهان مامان گفت:
_خب لیلی و مژگان شما ظرفارو بشورید.
بقیه کارا هم با ما. زینب جان توام ظرفارو خشک کن بزار سرجاش!
خیره به افق ماندم. مامان زلزله ی هشت ریشتری را بر سر من اوار کرد و رفت!
منو مژگااااااان؟ ظرف شستن؟
هردو پشت ظرفشویی ایستادیم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
_من کف میزنم تو آب بگیر! البته اگه ناخونات نمیشکنه.
_تو نگران ناخنای من نباش.
لبخند کشدار و حرص دراری به او زدم و گفتم:
_نیستم!
شروع کردم به شستن ظرف ها.
تند تند کف میزدم و به طرف او پرت میکردم تا اب بگیرد. تند کف میزدم که فقط عصاب او خط خطی شود. تا به حال انقدر سریع کار نکرده بودم.
ناگهان با عصبانیت داد زد:
_هوووو چته؟
نگاه هر که در اشپزخانه بود به سمت ما برگشت. لبخندی زدمو گفتم:
_عزیزم فرز باش.
چشم غره ای رفتو به کارش ادامه داد. دقیقه ای بعد ظرفی را تا ته در چشمم فرو کرد و گفت:
_نگاه کن هنوز لک روشه خانم فرز ظرف شستنم بلد نیستی اخه!
ظرف را از چشمانم دور کردمو گفتم:
_تو ک اینجا گلابی نیستی بگیر زیر اب تا بره لکش فس فسو!
زینب ک خنده اش گرفته بود رو به من گفت:
_میخوای جاتو با من عوض کنی!
_نه عزیزم کنار مژگان جونم دارم لذت میبرم!
تازه داشت خواب با چشمانم سازگار میشد که صدای زنگ موبایل مثل برقی تمام خوابم را پراند!
حسابی شاکی شده بودم و کلافه!
_شیطونه میگ هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم اخه ادم نفهم الان وقت زنگ زدنه؟؟؟
همانطور که چشم هایم نیم باز بود و شماره ای ناشناس را تار میدیدم با صدایی خوابالو و خسته و بیحال جواب دادم:
_اخه هر کی که هستی الان وقت زنگ زدنه ادم عاقل؟
_سلام. میدونم دیر وقته ولی مجبور شدم زنگ بزنم.
_شما؟
_محمد حسینم صابری!
ناگهان با شنیدن اسمی ک روحم را میگرفت برقی از تمام جانم گذشت و سریعا نشستم روی تخت. چشمان بسته ام تا ۹۰ درجه باز شد. صدایم را صاف کردمو گفتم:
_عه! سلام. بفرمایید جناب سرگرد
_لیلی خانم فردا اول وقت حتما حتما بیاید اداره اگاهی. مشکلی ک ندارید؟
_اول وقت یعنی کی؟
_یعنی ۶ صبح!
چشم هایم از حدقه بیرون زدو ناخواسته داد زدم:
_چییی ۶ صبح؟ مگ قراره بجای گنجشکا اول صبی اواز بخونم. چ خبره؟
_پس کی؟
_من ۸ اونجام. فیت فیت!
_نه حرف من نه حرف شما ۷:۳۰ اونجا باشید.
_باشه مشکلی نیست به هر حال همکاری با شما پلیسا این دردسرارم داره نصف شبی ادمو بیدار میکنید اول صبیم روونه ی کار!
_شرمنده گفتم ک مجبور شدم زنگ بزنم! دیگ امری نیست؟
_نه امرارو ک فعلا شما دارید میدید.
_پس یا علی!
موبایل را قطع کردم! انگار جدی جدی مرا زیردستی فرض کرده و خود را رئیس! همچنان دستور میداد! حرفش را هم عوض نمیکرد!
دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم و زیر لب گفتم:
_انگار میمرد اس ام اس بده و منو بیدار نکنه و...
همانطور ک غر میزدم به خواب فرو رفتم...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
#قسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4654
#قسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4665
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4672
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/4680
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_ششم
در حال حرف زدن بود و توضیح دادن راجب اینکه باید چ کنم و چ نکنم. همکارش اقای کاشف هم کمی انطرف تر از من نشسته بود و هر از گاهی چیزی میگفت.
تا نگاهش به سمت پروژکتر میرفت خمیازه ی بلندی میکشیدم و تا برمیگشت دهانم بسته میشد. دست زیر چانه زده بودم و از شدت خستگی و خوابی که انگار قصد نداشت مرا رها کند چشم هایم باز نمیماند!
نفهمیدم چه شد ک دگر صدایی نشنیدم. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان لیوان ابی با شدت روبه رویم به روی میز گذاشته شد با صدای بلندی ک ایجاد شد از خواب پریدم و متعجب به محمد حسین نگاه کردم.
_خانم حسینی گوشتون با منه؟ این موضوع خیلی جدیه ها!
_بله اقای صابری کاملا گوشم با شماست.
سری تکان داد و گفت:
_کاملا معلومه!
با دیدن این صحنه، صحنه ای دیگر در دوران مدرسه که وقتی میخوابیدم معلم با خط کش به روی میزم میکوبید تدایی شد. با در کنار هم گذاشتن محمد حسین و ان معلم ناگهان ناخواسته بلند اما کوتاه خندیدم.
هر دو متعجب به سمتم برگشتند. سریعا خنده ام را جمع کردم و خیلی جدی گفتم:
_ببخشید. بله متوجه شدم چیشد اقای صابری.
یعنی از چهره ی کلافه ی محمد حسین معلوم بود که اگر جایز بود یک گلوله در مغزم خالی میکرد.
چیز مشکی کوچکی را به روی میز گذاشت و من فقط مثل گیج ها نگاهش میکردم. این میتوانست چه باشد؟ شاید شنود؟ پوسخندی زدمو زیرلب گفتم:
_لیلی جو گرفتتا مگ فیلم سینماییه بهت شنود بدن!
با صدای محمد حسین به خودم امدم:
_این شنوده!
چشم هایم از حدقه بیرون زد! یعنی درست تشخیص داده بودم.
_ شما باید اینو بزاری داخل موبایل سهراب. حالا بهتون اموزش میدم که چطوری اینو تو گوشیش جاساز کنید.
سهراب کرمی! مدیر دفترم را میگفت!
دهنم باز مانده بود. کم کم داشتند مرا یک چریک فرض میکردند.
با چشم های گرد شده گفتم:
_شوخی میکنید؟ چطور اینکارو کنم اخه؟
کاشف از جا بلند شد و گفت:
_این دیگه با شماست. شما بهتر میدونی شرایط اونجا چجوریه و چطور میشه موبایلش رو برا دقیقه ای برداشت.
بار بزرگی را تلمبار کردند بر شانه های من و خودشان هم به چه راحتی جا خالی کردند.
از حیاط بیرون میرفتم که صدایی مانع شد قدم بعدی را بردارم.
_خانم حسینی یه لحظه صبر کنید.
به سمت محمد حسین برگشتم. باز هم نگاهش به جای دیگری بود. من نمیدانم از جان این سنگ فرش ها چه میخواست؟
اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
_لیلی خانم حتی یه لحظه ام ریسک نکن. اگه دیدی شرایط جوریه که نتونستید اینکارو انجام بدید اصلا انجام ندین.
میدونم اینجور خطرارو دوست دارید اما یکم منو درک کنید باید به چند نفر جواب پس بدم. میفهمین چی میگم دیگ؟
چرا انقدر اظطراب داشت؟ نگرانی در چشم هایش موج میزد. خندیدم و گفتم:
_اقا محمدحسین شما منو بچه ۵ ساله فرض کردید مگه دارم..
سریع وسط حرفم پرید و گفت:
_نه ای بابا من منظورم این نبود..
_میدونم نگرانی شما بخاطر چیه. ولی نگران نباشید. من بخاطر شما اینکه از چندین نفر حرف نشنوید مواظب جونم هستم. پس نگران نباشید.
سری تکان داد و ارام گفت:
_بازم ممنون. یاعلی!
این را گفت و رفت.
_یا علی!
یا علی گفتنش را دوست داشتم به جذبه و ابهتش اضافه میکرد.
ادامه دارد...
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟
واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود.
فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم.
در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم.
انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم.
سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت:
_این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه.
تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم.
سخت ذهنم کنجکاو شده بود.
چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود.
همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت.
شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم.
به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم
دیدیمش! سوار ماشینش شد.
فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند.
اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد.
فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن:
_سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم.
_چی؟ اسامی؟
_اره اسامی!
_شما کجایی؟
_من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام.
_خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی!
_باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟
_ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما.
متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند.
صدایش مرا به خودم اورد:
_لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین!
_نه خیالتون راحت.
معلوم نبود به کجا میرود.
صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید.
روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم.
وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم.
انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند!
از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم.
ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم.
داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود!
بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم:
_چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار!
صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید:
_کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟
_چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم.
هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت:
_راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته!
_گفتم به من دست نزن!
جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند.
انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود.
البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم...
ادامه دارد...
نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت:
_سوار شو!
_بهت گفتم به من دست نزن وگرنه..
وسط حرفم پرید و گفت:
_وگرنه چی؟
نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم را که انگار اجر در آن جا داده بودم محکم گرفتم. در عرض یک ثانیه کیفم را با شدت به سرو صورتش کوباندم.
چاقو از دستش به زمین پرت شد. نمیدانم چطور زدم که سرش را در دست گرفته بود و دور خود میچرخید. اخر هم به روی زمین افتاد.
چه حرکتی زدم. مگر میشد؟ یا ان او بسیار نازک نارنجی بود یا کیف من بسیار سنگین!
خواستم به سمت چاقو بروم تا برش دارم که مچ پایم را گرفت و با شدت زمین خوردم. چادرم از سرم افتاد و با برخوردی که پیشانی ام به زمین کرد خراش عمیقی روی پیشانیم نشست.
به سمت چاقو میرفت که ناگهان کفش مشکی مردانه ای روی چاقو قرار گرفت. همانطور که دمر روی زمین افتاده بودم سرم را بلند کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین خیالم راحت شد و آرامشی در دلم نشست.
مرد روبه روی محمد حسین قرار گرفت و اصلحه اش را به سمتش گرفت.
چشم هایم گرد شده بود و باز ضربان قلبم تند. اصلحه هم داشت؟
ناگهان نگاه محمد حسین روی من ایستاد و من فهمیدم که باید خود را از آن ها دور کنم. خواستم حرکتی کنم که اصلحه را به سمتم گرفت و گفت:
_کجااا؟؟؟ اصل کار تویی! وایسا سر جات!
در همان حالت خشکم زد.
روبه محمد حسین داد زد:
_اصلحتو بزار رو زمین.
محمد حسین دست هایش را بالا اورد و کاملا خونسرد گفت:
_خیلی خب! باشه!
اصلحه اش را دراورد و به روی زمین گذاشت.
_پرتش کن به سمت من!
همین کار را انجام داد. انتهای این ماجرا به کجا ختم میشد خدا میدانست؟
محمد حسین ارام گفت:
_برا کی کار میکنی؟ میدونی چقدر جرمت سنگینه؟
خندید و گفت:
_منو از این چیزا میترسونی! مطمعن باش اگ گیر بیفتمم خودمو میکشم!
بعد مرگت میفهمی برا کی کار میکنم جناب سرگرد محمد حسین صابری!
شنیدم بدجوری دنبال سرنخ میگردی! حالا من بهت سرنخ میدم اما تو لحظه جون دادنت. نمیخوام ارزو به دل بمونی و بمیری!
نگاهش به سمت من برگشت و گفت:
_اما تو! تورو زنده میخوام. حالا یادم اومد کجا دیدمت توی دفتر!
نمیدونی جاسوسا چقدر برا سازمان ما عزیزن!
لب هایم بهم قفل شده بود. پس چرا محمد حسین کاری نمیکرد؟ چرا انقدر خونسرد بود.
ناگهان نگاهم روی کاشف ایستاد که پشت سر آن مرد اصلحه به دست ارام ارام جلو میامد.
_خب اماده باش جناب سرگرد!
اصلحه ی کاشف پشت گردنش قرار گرفت و گفت:
_حالا تو اماده باش وطن فروش خائن! اصلحتو بنداز زمین!
حالا رنگ از رخش پریده بود.
در عین ترس خندید و گفت:
_جالبه! شما خیلی زرنگین! فکرشو نمیکردم.
اصلحه را به روی زمین پرت کرد.
فورا دست در کفشش کرد و کاغذی را دراورد و به سمت دهانش برد.
محمد حسین به سمتش دوید و همین که کاغذ داخل دهانش گذاشته شد کاشف ضربه ای به گردنش زد و در عین نا باوری مرد بیهوش شد و روی زمین افتاد.
محد حسین هم کاغذ را از دهنش بیرون اورد.
اولین باری بود که با این همه هیجان و این همه خطر ان هم یک جا روبه رو میشدم. خیلی عجیب بود آن مرد میخواست کاغذ را قورت دهد!
چ حرفه ای!
جنازه اش را باهم بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند.
کاشف در همان حال که سوار ماشین میشد گفت:
_ حداقل این یکی جربزه داشت فرار نکرد!
محمد حسین گفت:
_اتفاقا این یکی اونقدر باهوش نبود که فرار کنه! باید پیشبینی میکرد که گیر میفته!
در حال سر کردن چادرم بودم و تکاندن گردو خاک لباس هایم که صدای محمد حسین که انگار پشت سرم ایستاده بود مرا به سمتش برگرداند!
_زخمی شدین؟
_نه چیز خاصی نیست! حالم خوبه.
_کار بزرگی انجام دادید واقعا جای تقدیر داره! نمیدونین اون اسامی چقدر مهم بودن. اسم کسایی توی اون کاغذ بود که قرار بود تو مدت زمان خاص خودشون کشته بشن.
دهانم باز ماند و چشم هایم گرد! ترورررر؟؟؟؟؟
یعنی من در کنار همچین گروه خطرناکی کار میکردم؟ نه غیر ممکن بود!
محمد حسین ک چهره ی متعجب مرا دید گفت:
_اره ترور! شما نمیدونی چه باند بزرگ و خطرناکی وجود داره! اگ از بقیه اهدافشون با خبر شین که دیگه پاتونو اونجا نمیزارین!
سوار شین باید با ما بیاید...
ادامه دارد...
در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند.
طوری زمین خورده بودم که همچنان تمام بدنم درد میکرد.
با آن دست سنگینش هر بار هلم میداد یکی از استخوان هایم خورد میشد!
عجب صحنه ای بود لحظه ای که اصلحه را به سمتمان گرفته بود!
یا مثلا وقتی در کوچه مثل جن جلویم ظاهر شد!
یا موقعی که کاشف پیدایش شد!
یا...
در این فکر ها بودم که ناگهان در باز شد و مرد قد بلند و میانسالی که چهره ی بسیار متواضع و پر جذبه ای داشت و لباس نظامی تنش بود داخل شد. از جا بلند شدم.
پشت سرش هم محمدحسین وارد شد.
سلام واضحی تحویلش دادم.
لبخندی زیبا به لب نشاند و رو به آن مرد گفت:
_خانم حسینی! همون کسی که دارن با ما همکاری میکنن و ما بخاطر شجاعت و هوش ایشون به خیلی چیزا رسیدیم.
لبخندی به پهنای لب نشاند و گفت:
_خیلی برام عجیبه! شجاعت و زکاوت شما جای تحسین داره خانم حسینی. واقعا از شما ممنونیم. شما به ما نه بلکه دارید به مردم و کشورتون خدمت میکنید. حتما از شما تقدیر میشه دخترم.
سرم را پایین انداختم. خواستم کمی فروتن باشم مثلا. ارام گفتم:
_احتیاج به تقدیر نیست. ممنونم از تعریفتون.
سری تکان داد و بیرون رفت.
سریع به محمد حسین گفتم:
_ کی بود؟
_سرهنگ کاظمی! وقتی از شما براش گفتم کنجکاو شد ببینتتون.
_ای بابا چه تعریفی من که کاری نکردم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بازم شرمنده بخاطر امروز. ممکن بود بدتر از این آسیب بیینید.
_انقدر شرمنده نباشید. چیزی نشده ک.
سری تکان دادو همانطور که به سمت در میرفت گفت:
_به یه نفر سپردم تا خونه برسوننتون. بازم ممنون.
همین که از اتاق بیرون رفتم کاشف هم از اتاق روبه رویی من خارج شد.
لبخندی تحویلم داد. او کاملا برعکس محمدحسین چندان تاکیدی بر حفظ نگاهش نداشت و مانند او سرد رفتار نمیکرد. ادم بدی هم نبود.
شجاع بود و مثل محمدحسین پر از جذبه و اما برعکس او کمی هم از خود راضی و مغرور!
همانطور که راه میرفتیم گفت:
_هسته نباشین خانم نترس!
_من چندان نترس هم نیستم. بیشتر کارارو شما انجام دادین.
_به هر حال من خانومارو تو اینجور شرایطا ترسو میبینم و دستو پا گم کن!
محکم سرجایم ایستادم. او هم متعجب از توقف من به سمتم برگشت.
اخمی به چهره نشاندم و گفتم:
_شما خیلیم اشتباهه دیدتون به خانوما!
انگار حواستون نیست پیش یه خانم دارید چطور راجب خانوما حرف میزنید.
_الان نه فقط من بلکا دید جامعه اینجوریه!
_نه، فقط دیده یه عده اینجوریه! خیلی از کسایی که برای کشور ما افتخار بدست اوردن خانم بودن. شجاعت خیلی از خانم ها مثال زدنیه مثل دباغ مثل زهرا حسینی مثل خیلی از کسای دیگ. شما خودت اگ الان داری از جون و ناموس مردم کشورت با تمام شجاعت دفاع میکنی بخاطر زنی بوده که با تمام وجودش شمارو اینجوری تربیت کرده.
چشمانش مدام گرد تر میشد. تا حرف هایم تمام شد گفت:
_من تسلیم! اصلا اشتباه لفظی بود! من معذرت میخوام.
_نه خواهش میکنم. فعلا.
پسره مزخرف از خود راضی! به چه حقی انقدر راحت در کنار من به زن ها توهین میکند و مسخره!
جا داشت فحشی چیزی نثارش میکردم
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti