#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
بسم الرب العشق
توی آینه حیاط نگاهی به خودم نگاه میکنم. طبق عادت همیشگی دور از چشم خانوادم قسمتی از موهام رو توی صورت میریزم.
کوتاه میخندم و آهسته زیر لب میگم
_حالا شدی فاطی خانم جیگر خودم
لبخندی میزنم و کیفم رو که بین پاهام نگه داشته بودم بر میدارم و روی کولم میندازم
امروز حس خیلی خوبی دارم
بی شک منشائ این حس خوب نبود پدرم هست.
حداقل یه امروز رو از دست نصیحتاش و تشر زدناش به نوع لباس پوشیدنم راحتم در حیاط رو باز میکنم که صدای صدیقه باعث میشه لبخند رد لب هام رو گم کنه
_آبجی ببینمت؟؟
سریع موهام رو داخل مقنعه میکنم و
به سمتش برمیگردم لبخند مصنوعی میزنم
+چی شده آبجی جونم
با ناراحتی به من خیره میشه
_الکی ادا در نیار خودم دیدم داشتی توآینه موهات رو...
نمیذارم بیشتر از این ادامه بده و با صدای نسبتا بلندی میگم
+ببین صدیقه من خودم انتخاب میکنم جی بپوشم چطور بگردم پس لطفا اینقد تو کار من دخالت نکن
صدیقه به سمت من میاد
نفس عمیقی میکشه که نشون میده
داره خودش رو کنترل میکنه
_من چجوری بهت بفهمونم لباس پوشیدنت فقط به خودت مربوط نیس به تک تک کسایی که دارن باتو زندگی میکنن و تورو میبینن مربوطه
دستم رو روی صورت میکشم
+ببین خواهر من همه منو اینطوری میخان
_منظورت همون دوستای... لا اله الله نذار دهنم باز شه فاطمه
به سمت در حیاط میرم و طوری که بشنوه گفتم
+خیالت راحت شد گند زدی به اعصابم
در مقابل چشم های بغض آلود صدیقه در حیاط رو کوبیدم و به سمت دانشگاه راه افتادم
به ساعتم نگاه کردم نیم ساعت زودتر رسیده بودم
با بی حوصلگی توی محوطه دانشگاه قدم زدم
دختر چادر پوشی که روی نیمکتا نشسته بود توجهم رو جلب کرد
به سمتش رفتم هندزفری توی گوشش بود و داشت کتاب میخوند
کنجکاو شدم که ببینم چی گوش میده
ضربه ای آروم به پهلوش زدم
با اشاره بهش گفتم که چی گوش میدی
لبخندی زد و هندزفریش رو از گوشش در آورد
حالا که بهم خیره شدیم راحت تر چهرش رو رصد کردم
چقدر شبیه صدیقه (البته به نظر من همه چادریا شبیه صدیقه هستند)
نگاه مهربونی به من کرد و گفت
_دارم قرآن گوش میدم
هندزفریش رو به سمتم گرفته و ادامه داد
_توهم دوست داری گوش بدی ؟؟
دستم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم
+از این کارا خوشم نمیاد
با تعجبی ساختگی گفت
_از چیش خوشت نمیاد دقیقا
تک نگاهی بهش انداختم و رومو ازش برگردوندم و گفتم
_از این حزب اللهی بازیا
نمیدونم چرا نتونستم توی چشماش نگاه کنم و اینو بگم
آروم خندید و گفت
_به حق چیزای نشنیده
خاستم جو رو عوض کنم اما انگار اون زودتر از من این تصمیم رو گرفته بود
_راستی بگو ببینم اسمت چیه؟؟
رومو به سمتش برگردوندم و دروغی که ب همه میگفتم رو به اونم گفتم
_اسمم ن..ناز..نین نازنینه ولی نازی صدام میکنن
صدام لرزید؟؟برای اولین بار... تاحالا دروغ گفتن برام اینقد سخت نشده بود
_اسم قشنگی داری
و بعد با افتخار گفت
_اسم منم زهراست
ابهتی که توی صداش داشت باعث شد یه لحظه از خودم خجالت بکشم
بهش حسودیم شد
منم باید اسم واقعیم رو بهش میگفتم برای همین با صدای لرزونی گفتم
+ببین...ا..سم منم فاطمه است !!!
لبخند ملیحی زد و گفت
_میدونستم
با تعجب بهش خیره شدم
._اینکه اسمم فاطمه است؟؟؟
لبخندش پررنگ تر شد
_نه خیر !!!اینکه اسمت نازی نیست!
صدای مردونه ای باعث شد که بحثمون همونجا ختم شه
_زهرا خانوم تشریف میارید
اوه اوه چه با ادب
به سمت صاحب صدا برگشتم که چشمام چارتا شد
این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادرم)
یه چن وقتی بود ازش خبری نبود.
به این امید که الان اونم منو نیگا میکنه بهش خیره موندم اما همچنان سربه زیر موند. همین کارای این بچه مذهبیا هست که برا آدم اعصاب نمیذاره
زهرا از جا بلند شد و بامن خداحافظی کرد با اون پسر که معلوم نبود باهاش چه سنمی داره از دانشگاه خارج شد
هیچ وقت نتونسته بودم دقیقا چهرش رو رو رصد کنم
اما اینبار موفق شدم
چشمهای آبی رنگ با مژه های بلند و کمی بور
ولی چرا هز چه فکر میکنم بقیه ی اجزای صورتش رو به یاد نمیارم؟؟؟
فقط و فقط چشم هاش ...
سرکلاس ذهنم فقط درگیر پسری بود که حتی اسمش رو هم نمیدونستم
هیچی ازش بخاطر ندارم بجز چشماش
کلاس تموم شد و من همچنان سردرگم بودم
هچی بیشتر بهش فکر میکردم جنون بیشتری وجودم رو در بر میگرفت
همینجور در حال خیال بافی کردن بودم که صدای نیلا همکلاسیم تمام معدلات ذهنیم رو بهم زد
_چطوری نازی جون؟؟
بهش خیره شدم این دختر با این سبک بازیاش چقدر بازهرا تفاوت داشت
از چهره زهرا فقط نجابت و محبت سرازیر بود
اما از نیلا؟؟؟
زدم به سیم آخر انگار هم صحبتی با زهرا کار خودش رو کرده بود
باصدای محکم و قاطع گفتم
+اسم من فاطمه اس لطفا من به اسم اصلی خودم صدا کن
نیلا با چشم هایی گرد شده به من خیره شد
_ نازی دیوونه شدی ؟؟
با اخم گفت
+فا ط مه
کیفم رو برداشتم و به سمت خونه راه افتادم .
ادامه دارد عصر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_دوم
صدای زنگ خونه به صدا در اومد صدیقه بیخیال به صفحه تلوزیون خیره شده بود مراسم شییع شهدای مدافع حرم داشت از تلوزیون پخش میشد
پس خودش رو به بخیالی نزده محو تماشا شده و هیچی رو متوجه نمیشه
شونه ای بالا انداختم
به سمت حیاط رفتم که صدای صدیقه من رو همونجا میخکوب کرد
_کجا با این سرو وضع ؟؟
+صدای زنگو نشنیدی؟؟میرم ببینم کیع!
_یعنی اگه مرد بود
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و چادر گل گلی صدیقه رو برداشتم هنوز چادر رو سرنکرده بودم که گفت
_وایسا همینجا خودم میرم و چادر رو از دستم کشید
بدون توجه به کاراش خودم رو انداختم روی مبل
چند دقیقه بعد صدیقه با یه جعبه تو دستش به طرف اتاق رضا رفت
بلند و با تشر گفتم
+کی بود؟؟؟
_دوست رضا
از سرجام پریدم
+کدووومش جیکار داشت ؟؟؟؟
فکر اینکه همون پسری که با زهرا بود همون پسر چشم آبی چند دقیقه پیش جلوی در خونه ما بوده باشه وجودم رو به لرزه در آورد
و همانا حرف صدیقه و همانا خورد شدن من
_همون پسره که اسمش محسن بود یه بسته امانتی برا رضا آورده بود
حالا یادم اومد اسمش محسن بود
چادر رو از رو مبل برداشتم و به سمت حیاط دویدم
در حیاط رو باز کردم اما خبری از محسن نبود
چشمام رو روی هم گذاشتم و در رو به آرومی بستم
نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید
حتما امروز محسن رو ببینم
یه حسی بهم میگه اگه نبینیش دق میکنی
به در اتاق رضا نگاه میکنم.خودشه!!!
چند ضربه به در اتاق میزنم وبعد از چند ثانیه صدای رضا
_بیاین تو
در رو باز میکنم و با سینی شربت داخل اتاق میشم
+اوه اوه چه باادب
رضا میخنده و چیزی نمیگه مشغول خوندن کتابش میشه
از بی توجهیش کمی حرصم میگیره و ناخودآگاه کتابش رو از دستش میکشم
رضا ولی همچنان خونسرد منو نگاه میکنه
جلد کتاب رو نگاه میکنم بلند میگم
+همسفر شقایق(اسم کتاب)
_درباره همسر شهداست
خندم میگیره
+مگه قراره شوهرت شهید شه خواهر؟؟؟
رضا میخنده و کتاب رو از دستم میکشه _میدونستی خیلی بی مزه ای
تصمیم گرفتم بیشتر از این بحثو کش ندم و دلمو زدم به دریا
+داداشی میگم یه دوستی داشتی که اسمش محسن بوداااا
با تعجب بمن نگاه میکنه
+آدرس خونشونو میدی؟؟
اخماش میره توی هم اه دوباره غیرتی شد
_برا چی میخای؟؟؟
+راستش میدونی...من میخام ..
نمیدونستم باید چه دروغی بگم
که یکهو جرقه ای به ذهنم زد توی دلم خدا خدا میکردم که زهرا واقعا خواهر محسن باشه
وگرنه دروغم نمیگرفت و آبروم میرفت
+من با خواهرش تو دانشگاه دوستم میخام برم پیش خواهرش ...
چادرم رو محکم گرفتم و توی کوچه سرگردون بودم
برای دهمین بار به آدرسی که رضا برام روی کاغذ نوشته بود نگاه کردم
کوچه ابیوردی رو که درست اومدم فقط پیدا کردن این پلاک تو کوچه ای به این بزرگی خیلی سخت بود
چادرم بیشتر از پیدا کردن پلاک اعصابم رو خورد میکنه
اصلا خوب کاری میکنم که چادر نمیپوشم
بعد از کلی گشتن توی کوچه اثری از پلاک 31 ندیدم
ولی به هیچ وجه هم حاضر به برگشتن نیستم یا پیداش میکنم یا؟؟؟
پیداش میکنم!!!!
مردی آبی پوش آخر کوچه توجهم رو جلب کرد به قصد پرسیدن آدرس به سمتش رفتم
+ببخشید آقا پلک 31 کدوم خونست؟؟؟
مرد با تعجب به سمت من برگشت
_شما؟؟
باورم نمیشه این دوتا چشم آشنا ...
بی اختیار زیر لب زمزمه میکنم
+محسن
اما انگار صدام رو میشنوه
و دوباره با بهت زدگی بیشتری میگه
_شما؟؟؟
بعد پنج شیش ثانیه به خودم میام
هدفم دیدن محسن بود که اونو دیدم
باصدایی لرزون میگم
+هی..هیچی
و با تمام سرعتم از اونجا دور میشم به آخر کوچه میرسم یک لحظه تصمیم میگیرم برگردم توس کوچه اثری از محسن نیست
دستم روی قلبم میزارم چقدر تند میتپه
اون هم برای دیدن محسن بیقراره