eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام صبح خود ✨ را پر برکت و بیمه کنیم 🌸با ذکر شریف صلوات بر ✨حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ و خاندان مطهرش 🌸 (🌸)اللّهُمَّ ✨(🌸)صَلِّ ✨✨(🌸)عَلَی ✨✨✨(🌸)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(🌸) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(🌸)فَرَجَهُمْ ✨✨(🌸)وَ اَهْلِکْ ✨(🌸)اَعْدَائَهُمْ (🌸)اَجْمَعِین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ــــلام✋ 🌸🍃صبح سه شنبه تون بخیـر☕️😊🌸 امروزتون پر از موفقیت 🌸 ❤️قلبتون مملو از عشق💕 زندگیتون سرشـار از نیکی🌸 الهی🙏 🌸🍃ساحل زندگیتون همیشه آرام دلتون مثل دریا وسیع وبخشنده💞 💖و قلبتـون مثـل آسمان آبی، پهناور و مهربان💖 شروع صبح پر برکتی براتون آرزومندم🌸🙏 سلام صبحتون زیبـا و ناب 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜امیدوارم 🌸 روزی تون افزون 💜وجودتون شادی آفرین 🌸دستاتون روزی رسون 💜آرزوهاتون دست یافتنی 🌸و تن تون سالم وسلامت... 💜سه شنبه تون پر از برکت
داستان کوتاه📚 تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک می‌کردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس می‌خری؟» گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد می‌خرم.» گفت: «باشه» و نشست کنارم. بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار می‌کنی؟» گفتم: «تو فضای مجازی می‌گردم.» گفت: «اون دیگه چیه عمو؟» خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمی‌تونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا می‌سازی!» گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش می‌گردم.» گفتم: «مگه اینترنت داری؟!» گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمی‌تونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت ۶ میره سر کار شب ساعت ۱۰ میاد که من میخابم، نمی‌تونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه می‌کنه نون می‌ریزیم تو آب فک می‌کنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمی‌تونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟» اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه.» •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌙 به دنبال فَلَک ✍روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبخت‌ها و فلک‌زده‌های روزگار. به هر دری زده بود فایده‌ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: این جوری که نمی‌شود ‏دست روی دست گذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چاره‌ای بیندیشم. ‏پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا می‌روی؟ ‏مرد گفت: می‌روم فلک را پیدا کنم. ‏گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می‌کند؛ دوایش چیست؟» ‏مرد گفت: باشد و راه افتاد. ‏باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می‌کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می‌روی؟ مرد گفت: قربان، می‌روم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم. ‏پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می‌روی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگ‌ها شكست می‌خورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شكست نداده‌ام؟ مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید نه کشتی‌ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گنده‌ای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا می‌روی، آدمیزاد؟ ‏مرد گفت: کارم زار شده، می‌روم فلک را پیدا کنم. اما مثل اینکه ديگر نمی‌توانم جلوتر بروم. قایق ندارم. ‏ماهی گنده گفت: من تو را می‌برم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می‌خارد؟ ‏مرد قبول کرد. ماهي گنده او را کول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جايی، دید مردی پاچه‌های شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب می‌دهد. توی باغ هزارها کرت (گودال) بود، بزرگ و کوچک. خاک خيلی از کرت‌ها از بی‌آبی ترک برداشته بود. اما چند تایی هم بود که آب توی آن‌ها لب پر می‌زد و باغبان باز آب را توی آن‌ها ول مي‌کرد. ‏باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا می‌روی؟ مرد گفت: می‌روم فلک را پیدا کنم.‏ باغبان گفت: چه می‌خواهی به او بگویی؟ ‏مرد گفت: اگر پیدایش کردم می‌دانم به او چه بگویم: هزار تا فحش می‌دهم. باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم. ‏مرد گفت: اول بگو ببینم این کرت‌ها چیست؟ باغبان گفت: این‌ها مال آدم‌های روی زمین است. مرد پرسید: مال من کو؟ ‏باغبان کرت کوچک و تشنه‌ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می‌خارد؟ ‏فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده و مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می‌افتد و حال ماهی جا می‌آید. ‏مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می‌خورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟ ‏فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمی‌خواهد شکست بخورد باید شوهر کند. مرد گفت: خيلی خوب. آن گرگی كه هميشه سرش درد می‌كند دوايش چيست؟ فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش ديگر درد نمی‌گيرد. مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت. كنار دريا ماهی گنده منتظرش بود تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردی؟ مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم. ماهی گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توی دماغت يك لعل(سنگ قیمتی) گير كرده و مانده، بايد يكی با مشت توی سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوی. ماهی گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار. مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده‌ام. هرچه ماهی گنده‌ی بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستی، يا و بدون اينكه كسی بفهمد مرا بگير و بنشين به جای من پادشاهی كن. مرد قبول نكرد و گفت: نه، من پادشاهی را می‌خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده‌ام. هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد به پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد، انگار سرحالی! پيدايش كردی؟ مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است. گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برايت افتاد؟ مرد از سير تا پيازش را برای گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجی به آن چيزها ندارد. گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را درآورد و گفت: از تو احمق‌تر كجا می‌توانم گير بياورم؟ کرت:گودال •✾📚 @Dastan 📚✾•
♨به نام دین ✍پیامبر (ص) به امام علی (ع)فرمودند: اُمّت اسلام، پس از من، به وسيله ثروت، دچار لغزش مى‌شوند و با دين خود، بر پروردگارشان منّت مى‌گذارند و با اين حال، باز هم رحمت خداوند را آرزو مى‌كنند و خود را از عذاب او در اَمان مى‌دانند. این در حالى است كه حرامِ خدا را با توسّل به توجيه‌هاى ناصحيح، حلال مى‌شمارند؛ آنها به نام آب انگور، شراب می‌نوشند؛ و به نام هديه، رِشوه می‌گیرند و به نام خريد و فروش، رِبا را جايز مى‌دانند. 📚شرح نهج البلاغه ،ج۹، ص۲۰۵ •✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان کوتاه📚 شخصی تعریف میکرد : توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه"" ""بعد از 18 سال دارم بابا میشم"" چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه. ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭم ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ .... ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ عجب دنیاییست! در کله پزی ها هم زبان از مغز گرانتر است! درست مثل جامعه که چرب زبانها از عاقلان ارزشمندترند! •✾📚 @Dastan 📚✾•
پسر کوچکی وارد مغازه‌ای شد، جعبه‌ی نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره... مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد. پسرک پرسید: «خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه‌تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می‌دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملأ راضی است. پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد: «خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. دراین صورت امروز شما زیباترین چمن را درکل شهر خواهید داشت» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک درحالی که لبخندی برلب داشت،گوشی را گذاشت. مغازه‌دار که به صحبت‌های او گوش داده بود، گفت:«پسر از رفتارت خوشم آمد ، به خاطر این‌که روحیه‌ی خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم» پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می‌سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می‌کند. 🍃🌸چه خوب است گاهی عملکردمان را بسنجیم ... •✾📚 @Dastan 📚✾•
<📔🌻> گفته می‌ شود که بعضی اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌ نشست و به غریبه‌ ها خوشامد می‌ گفت. روزی غریبه‌ ای نزد او رفت و گفت: من می‌ خوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟ سقراط پرسید: در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌ کنند؟ مرد غریبه گفت: مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌ گویند، حقه می‌ زنند و دزدی می‌ کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ ام. سقراط می‌ گوید: مردم اینجا هم همانگونه‌ اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌ دادم. چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌ آید و درباره مردم آن سوال می‌ کند. سقراط دوباره پرسید: آدم‌ های شهر خودت چه جور آدم‌ هایی هستند؟ غریبه پاسخ داد: فوق‌ العاده‌اند، به هم کمک می‌ کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌ خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم. سقراط پاسخ داد: اینجا هم همینطور است. مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌ کنی؟! ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید. و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است... متفاوت بخوانید •✾📚 @Dastan 📚✾•
💫زنی به روحانی مسجد گفت : 💫من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم! روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد : چون یک عده را می‌ بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ، بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ، بعضی فقط جسمشان اینجاست ، بعضی‌ ها خوابند ، بعضی ها به من خیره شده اند ... روحانی ساکت بود ، بعد گفت : میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت : حتما چه کاری هست؟ روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. زن گفت : بله می توانم! زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم! روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ... روحانی گفت: وقتی به مسجد می‌ آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد. برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود. ✅نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان . ‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
مردی از پیامبر اکرم (ص) سوال کرد: آیا شما گمان می کنید که بهشتیان می خورند و می آشامند؟ حضرت فرمود: بله،قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد. مرد سوال کرد: بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست... پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دستشویی پیدا کنند چیکار می کنند؟ حضرت می فرماید: آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد،از بدنشان خارج می گردد ( و دیگر احتیاج به دستشویی ندارد.) در روایت دیگری است که یک نصرانی از امام باقر (علیه السلام) سوال کرد : چگونه است که اهل بهشت غذا و میوه و نوشیدنی می خورند اما تغوّط نمی کنند و به دستشویی نمی روند؟؟ در دنیا مثالی برای من بزن. 💥حضرت در پاسخ فرمودند : جنین در شکم مادرش از غذایی که مادرش می خورد او نیز می خورد اما در عین حال تغوّط نیز نمی کند و دستشویی هم ندارد 📚بحار ج۸ ص۱۴۹ به نقل از تنبیه الخاطر. 📚بحار ج۸ ص ۱۲۲ •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 پندانه ✍ به رزاق‌بودن خدا ایمان داشته باش 🔹شخصی گفت: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ! ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ زندگی‌ات می‌چرخه؟ 🔸گفتم: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ‌ﻭﺑﯿﺶ می‌سازیم. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ می‌رﺳﻮﻧﻪ. 🔹گفت: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ نمی‌دی؟! 🔸گفتم: ﻧﻪ ﯾﻪ‌خرده ﻗﻨﺎﻋﺖ می‌کنم، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ‌ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ می‌دم، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، نمی‌ذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. 🔹گفت: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. 🔸گفتم: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه، می‌رسونه. 🔹گفت: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ! 🔸گفتم: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. 🔹گفت: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ نمی‌گی؟ 🔸گفتم: ﺑﯽ‌ﺍﻧﺼﺎﻑ، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ می‌رسونه، ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ. یه ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ می‌رسونه، ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ! ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ 🔹ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ می‌کنیم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ، ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ می‌شن ﺍِﻻ ﺧﺪﺍ... 📚 مرحوم ﺣﺎﺝ‌ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•