بسم رب الشهدا
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت اول
از خواب پاشدم
تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده
اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان باسه تا بچه کوچک
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده
زینب ۴
منم ک همش ۲۰ روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده
این نامه تنها محرم منه از کل مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش
شماره مامان و گرفتم
با بوق سوم برداشت
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری و با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان:نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی
صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه
ب سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم درآوردم
بعداز پوشیدن کامل لباس
چادرم برداشتم
اول بوش کردم بعد بوسیدمش
عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم
کیف پولم رو چک کردم
گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برانداز کردم
ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا آرام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم
از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود
ب سمت مزار پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر آروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو،روی مزار ریختم
و با دست مزار رو شستم
درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود
بابا ی عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوه ات راه میره
بابا انقدر جیگره
راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے ۱۷ است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد
بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم برگرده
راستی فدای بابا بشم از امشب نذری میدیما
خم شدم مزار بوسیدم
اشکم و پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه
و ب سمت خونه خاله راه افتادم
دیگ دیگ
-سلام رقیه جون
خم شدم لپشو بوسیدم
سلام خانم
خوبی؟
-ممنون
دختر خاله یلدا ۵ سالش بود
عاشقش بودم
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش خاروند گفت :تو حیاطن
نویسنده بانو....ش
@Sarifi1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
@zoje_beheshti
دست یلدا را گرفتم تو دستم ،
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرمو گذاشتم رو تخت
-سلامممممممم
بر همه
خسته نباشید ..
خاله :سلام رقیه جان
خوبی خاله ؟
-ممنون شما خوبی؟
خاله؛شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره ..
یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟
خخخخخخ
مامان:ای شیطون
صدای زنگ بلند شد ..
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتونو رعایت کنید.
به سمت در رفتم ،
در رو که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه ..
گرفتم بغلم لپشو محکم بوسیدم
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد:
ماما. ماما
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی؟
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادشو میبینه
خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره
سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد:یاالله
یاالله
سلام مادر
مامان:سلام پسرم
فاطمه:سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات
اللهم صلی محمد و ال محمد
سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات..
اللهم صلی علی محمد و ال محمد
مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود ..
سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟
مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان.
سید:غصه نخورید مادر
ان شالله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت ب صدام
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش ..
سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه ..
مادر:خودت بچه داری!!
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته..
علی اکبرم وسط حرمله است
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت رقیه
همه دویدن سمتم ..
مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده ..
زینب:مادر من هیچی نیست..
الان میبرمش دکتر
سید ماشینو روش کن
وای زینب
داشتم از استرس می مردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته ...
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی
دکتر:چی شده ؟!
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر:چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
ی هفته است ازش بی خبره
امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد ..
نویسنده بانو....ش
@Sarifi1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
@zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
چشمامو باز می کنم ..
با اتاقی سفید روبرو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره ..
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم !!
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم !!!
دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده ..
خیلی بده
بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی ..
هر زمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم ...
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد ..!!؟
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند ..
دکتر: بهتری رقیه جان؟
-آره بهترم
خواهرمن چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطراب ها برات سمه..!!
_حسنا توقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟!!
من مطمئنم برادرتم راضی نیست !
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه ؟
-۳۹روز
دیگه کم مونده
برگردن دیگه !
آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده
ان شالله میان ..
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا یاعلی(ع)
به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم ..
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچه های هئیت از راه برسن ..
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه
رقیه من میرم پایین
کمک خواستی صدام کن ..
باشه آجی ...
با آرام بخشی بهم تزریق شده بود
پا به دنیایی بی خبری گذاشتم .
با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم ..
الو الو
صدایی نیومد !!
یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!!
تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!!
پس کی میای ؟؟
داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ...
ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونه ام ..
نه .... !!!!!
چی نه رقیه جان ؟!!
بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت ..
یه ساعت زودترم ،
یه ساعت ..
من فدای آجی خانمم بشم ..
باشه عزیزم ..
گوشی رو گذاشتم
بدون توجه به ظاهرم
از پله ها دویدم تو حیاط ..
فقط خوبه روسری سرم بود
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟
خونه روگذاشتی سرت !
داداشم زنگ زد ...
کف گیر از دست مامان افتاد..
گفت: خوب چی گفت؟
ان شاالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت ..
که امیدمو نا امید نکردی ..
📎ادامه دارد . . .فردا ظهر
نویسنده بانو....ش
@Sarifi1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
@zoje_beheshti
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7077
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7088
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_دوم
بیشتر بچه های هئیت رفته بودن
که سیدجواد صدام کرد .
رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره ..
چشم الان میام ..
حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود.
جانباز و شیمیایی جنگ ،
الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن..
استاد مهدویت منم هستن ..
و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن ....
البته اینا همش افتخاره
حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود .
خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معروفی کردما ...
سلام استاد
قبول باشه
قبول حق دخترم ..
حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه ..
چه کاری استاد ؟!!!!!
هم کلاسای مهدویتت شروع میشه
هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . .
جلسه است
چشم
منوربه جمال مهدی زهرا (س)
ان شاالله
ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد ..
به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ...
صفحه اول ک باز کردم
بابا تو ۳-۴سالگی بود
دست کشیدم روی عکس ..
بابا قرار مربی مهدویت بشم ..
بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده ..
مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد...
تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰
نوزده سال پیش ...
این عکس اوج حسرت منه
بابا و مامان ...
حسین دستش تو دست مادر
زینب تو آغوش پدر
مادر هم منو باردار بود ..
تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود ..
دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ...
امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ...
اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ...
حسرت آغوش پدر . . .
هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود
نه آغوش پدر !
📎ادامه دارد . . .
نویسنده بانو.....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی،نویسنده حرام است 🚫
@zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
بالاخره اون دو روز تموم شد.
دو روز سخت و طاقت فرسا ..
دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب
و حسرت سیدجواد
و ضعف و بی حالی من گذشت
انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ،
انقدر بی تاب بودم
که همه رو نگران میکردم ...
بالاخره امروز رسید
ساعت ۷/۵ صبحه
همه آماده ایم ..
به سمت تهران راه افتادیم
توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من
هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ...
ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم
وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !!
پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم
که باز بی حال شدم ...
📎ادامه دارد . . .
نویسنده بانو....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
@zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
راوی زینب
زینب: وای خاک تو سرم
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد ..
سیدجواد: هیس هیچی نیست
فقط فشارش افتاده ..
میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم ..
تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم..
رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ...
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداروشکر حالش زود خوب شد ...
رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته
پاشو عزیزم
_رقیه :
به هزار یک زحمت از جا پا شدم
زینب دستمو تو دستش گرفت ..
حسین بالای پله برقی ظاهر شد
دستمو گذاشتم روی شیشه ..
حسین بالاخره به جمع ما پوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من
حسین :بیا فدات بشم
با دو به آغوشش پناه بردم
-کجا بودی داداش ؟
حسین :فدات بشم
📎ادامه دارد . . .
نویسنده : بانو.....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است🚫
@zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت ..
با بقیه روبوسی کرد ..
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
منو زینب و حسینم پشت
سرم گذاشتم رو شونه اش
تا قزوین راحت خوابیدم ..
رسیدیم ..
حسین :رقیه جان آجی پاشو
آروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم..
زل زدم تو چشمای حسین داداش
داداش خیلی خوشحالم
پیشمی
حسین: منم عزیز دلم
برو استراحت
الان رفقای من میان اونجا
شما برو بال
ا عصر با هم میریم پیش بابا
-چشم
راوی حسین:
زینب رو فرستادم بالا استراحت کنه ..
خیلی ضعیف شده
امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلند شد ..
در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم ..
دوست صمیمیم سید مجتبی
اول از همه وارد شد ..
و در همون حال گفت
رسیدن بخیر مدافع ..
-ممنونم داداش
بیایید تو ..
سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم..
گفت پنجشنبه بریم معراج
-إه پس توام تو اون جلسه هستی؟
سیدمجتبی: آره
محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر؟
-الحمدالله امنه
ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه ..
با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم ...
سید مجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه ..
توام خسته ای
فعلا یاعلی
-یاعلی
سید مجتبی یاالله
ما بریم
بچه هارو تا دم در بدرقه کردم..
فکرم شدیدا" درگیر حرف سید مجتبی شد
یعنی حاجی چه فکری تو سرشه!!!!
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد...
برای احتیاط گفتم کیه ؟؟
صدای زنونه:باز کنید ..
در رو باز کردم..
حسنا خانم از دوستای رقیه بود
سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل..
حسنا خانم :ممنون
📎ادامه دارد . . .عصر ساعت 18❤️
نویسنده بانو.....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
@zoje_beheshti