هدایت شده از تست هوش و ترفند
#پلنگه_جذاب_شو_بدون_عمل😎
حجم دهی #لب و #کاشت گونه بدون عمل 😍
درمان مشکلات #رحمی_و_عفونت_بانوان 💁♀
شفاف و سفیدکردن #دست و پا
#بلوری کردن #نواحی_خاص بدون دستگاه فقط درخانه به
صورت تضمینی 😱
https://eitaa.com/joinchat/3812819107C27dadee671
مثل یک #ملکه باش 💋👠
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت دوازدهم( بخش اول)
اند.
--- اما
امینه که زیبا و مهربان است؛ ترس از ازدواج با او یعنی چه؟
--- به ظاهرش نگاه نکنید . او تا به حال دو تا از خواستگارهایش را با رها کردن افعی در خوابگاهشان کشته است. شاید من هم چنین سرنوشتی داشته باشم.امینه سوگند می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد؛ اما به حرف زنها نمی توان اطمینان کرد. می بینید که من زیبا نیستم. آه! اگر مانند شما زیبا بودم، دیگر هیچ غمی نداشتم.
راست میگفت. زیبا نبود.
ناگهان در اتاق باز شد و عده ای از زنان، هیاهو کنان به داخل ریختند.
نزدیک بود بی هوش شوم. مادر قنواء و خواهرانش نیز در میان آنها بودند.
پشت سر آنها مرد چاق و اخمویی وارد شد. به هنگام ورود او زنان خدمتکار، تعظیم کردند. بی شک او مرجان صغیر بود. امینه تشتی که ابریقی ( آفتابه سفالی یا فلزی) در آن بود، گوشه ای ایستاده بود و با نگرانی به هلال نگاه می کرد. حاکمبا پوزخند به اتاق نگاه کرد و به سوی من آمد. سلام کردم جوابم را نداد ونگاهش را به طرف هلال چرخاند.
--- امینه بسیار وفادار است، اما نسبت به ما. او به ما خبر داده که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه در آورده ای و نام جوهر را بر خود گذاشته ای.
هلال با لحنی ناله آمیز، خطاب به امینه گفت: تو چگونه توانستی با من چنین کاری بکنی؟..........
پایان بخش اول از قسمت دوازدهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از تبلیغات گسترده شتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر قصد بوتاکس دارید قبلش این کلیپ رو ببینید 😢
این خانم میخواست بوتاکس کنه ولی با محصولی آشنا شد که دیگه نیازی به تزریق نبود👌🏻
برای اطلاعات بیشتر و دریافت این جوان کننده ی گیاهی با 20%تخفیف عیدانه روی لینک زیر بزنید👇🏻
https://landing.getz.ir/ZkvGA
https://landing.getz.ir/ZkvGA
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چربی سوزی سریع و بدون عوارض با روشی که کامبیز دیرباز باهاش لاغر شد😟
این روش کاملا گیاهیه و هیچ آسیبی به بدنتون نمیزنه👌🏻
برای اطلاعات بیشتر بزن روی لینک زیر و این معجون گیاهی رو با50%تخفیف عیدانه سفارش بده👇🏻
https://landing.getz.ir/CIqur
https://landing.getz.ir/CIqur
کانال ماه تابان
اند. --- اما امینه که زیبا و مهربان است؛ ترس از ازدواج با او یعنی چه؟ --- به ظاهرش نگاه نکنید . او
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
قسمت سیزدهم
....... پس از آن ماجرا به پدر بزرگ گفتم: بهتر است از این به بعد نعمان به دارالحکومه برود.
گفت: عجله نکن.
بالاخره کارت را شروع خواهی کرد. زن های دارالحکومه کارشان همین است. آنها به دنبال بهانه ای هستند تا باعث تفریح و سر گرمیشان بشود. از مشتی آدم بیکار و ثروتمند و دارای قدرت چه انتظاری داری. من هم مایل نیستم که تو به آنجا بروی؛ اما می ترسم اگر مخالفت کنی بلایی به سرت بیاورند.
بعد از ظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رختکن نبود. مسرور لبه ی سکو نشسته بود و گرفته و خشمگین به نظر می رسید. جواب سلامم را نداد.نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود که حوصله مرا ندارد.
ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد. کنارش نشستم، کتاب را کنار گذاشت. پس از احوال پرسی پرسیدم: چرا مسرور این قدر کلافه است؟
آهی کشید و گفت: به یاد داری که از ریحانه خواستگاری کرده بود؟
خون به مغزم فشار آورد.
--- بله خودتان به من گفته بودید.
--- قضیه را به ریحانه گفتم.
--- چه گفت؟
--- جوابش یک کلمه بود:《 نه》.
اضطرابم فرو نشست و خدا را در دل شکر کردم. برای من خبر مسرت بخشی بود. به مسرور حق دادم که آن گونه ناراحت باشد.
ابوراجح گفت: به ریحانه گفتم، پس از پایان مهلتی که تعیین کرده ام، اگر خوابت تعبیر نشد باید روی خواستگاری مسرور، جدی تر فکر کنی.
خطر هنوز کاملا" رفع نشده بود.
باز هم اضطراب به سراغم آمد؛ اما همین قدر که فهمیدم ریحانه، مسرور را به خواب ندیده است، خوشحال شدم. اگر ریحانه، مسرور را به خواب دیده بود. پاک از او نا امید می شدم.
مسرور در شان ریحانه نبود. به خودم فکر کردم. آیا من در شان ریحانه بودم؟
صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدر بزرگم، چه امتیاز دیگری داشتم؟
ابوراجح گفت: از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی.
معلوم بود که ام حباب راست می گفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته است.
پرسیدم: همسرتان چگونه خبردار شده؟
--- پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آنها گفته.
تمامی آنچه به قنواء و ماجرای آن روز دارالحکومه ارتباط داشت، برای ابوراجح تعریف کردم. نظر پدربزرگم را نیز به او گفتم.
گفت: ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد؛ به شرط آن که به گناه نیفتی و اجازه ندهی تو را آلت دست قرار دهند و مانند یک اسباب بازی با تو بازی کنند
اگر تسلیم آنها باشی از تو سواری می گیرند و تحقیرت می کنند؛ اما اگر وقار خود را حفظ کنی، آنها هم مجبور می شوند به تو احترام بگذارند.
پرسیدم: وقتی من نمی خواهم با قنواء ازدواج کنم، چگونه ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟
به نقطه ای خیره شد وگفت: تو شیعه نیستی، اما خوب می دانی که بعضی از بهترین و درستکارترین شیعیان حلّه، تنها به جرم شیعه بودن، در سیاهچال های مرجان صغیر زندانی اند. خبری آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است.
یکی از دوستان من به نام صفوان و پسرش حماد نیز آنجا هستند. به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه می توانی قنواء را ترغیب کنی که به نگهبان های سیاهچال بگوید شما را به داخل را بدهند. اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری، مرا مدیون خودت کرده ای.
حاضر بودم برای خوشنودی ابوراجح هر کاری بکنم. دلم می خواست به او بگویم این کار را به شرطی انجام میدهم که بپذیری ریحانه، یا با من ازدواج کند و یا اینکه هرگز ازدواج نکند.
اما چگونه می توانستم چنین حرفی به او بزنم؟ برای اینکه اهمیت کاری را که از من می خواست به او گوشزد کنم پرسیدم: آیا کار خطرناکی نیست؟ ممکن است حاکم خبردار شود و مرا محاکمه کند.
گفت: نمی خواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خود توست. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر. امیدوارم امام ( عج) نیز یاور تو باشد.
به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم. گفتم: اگر می خواهید مطالعه کنید بروم. خندید و گفت: می دانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است. احساس می کنم چیزی را می خواهی بگویی، اما تردید داری.
دلم می خواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم؛ ولی در آن لحظه می خواستم موضوعی را که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی نیافته بودم، بپرسم.
--- درست فهمیدید، ابوراجح. چرا من نمی توانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟ مگر همه ما مسلمان نیستیم؟ شما حتی یک بار نپرسیدید که او کیست. شاید بشود کاری کرد.
با مهربانی گفت: زن و شوهر باید با هم تفاهم و همسویی داشته باشند؛ به ویژه از نظر اعتقادی و مذهبی باید مانند هم باشند تا در انجام احکام و عبادات، بینشان جدایی نباشد.
تفاوت در اعتقاد و اعمال، بین زن و شوهر فاصله و کدورت ایجاد می کند و روی تربیت فرزندانشان تاثیر منفی می گذارد گاهی هم ممکن است شوهر بر همسرش سخت بگیرد تا مذهب خود را تغییر دهد.
از
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
👈ذکر برای بستن زبان بدگویان و چشم زخم
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
👈ذکر برای محبت بین زن و شوهر و عزیز شدن نزد خانواده همسر
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
👈ذکر برای برگشتن کسی که دوستش داری
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
👈ذکر برای از بین رفتن طلسم و سحر
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
👈ذکر رونق گرفتن کسب و کار و روزی فراوان
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان میفرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواستهاش را بده
👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🔴ویژه_همین_الان🔴
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 قسمت سیزدهم ....... پس
سوی دیگر، فرض می کنیم که تو موفق شوی با دختری شیعه ازدواج کنی. آن موقع، به احتمال زیاد، اقوام تو و خویشان همسرت، شما را ترد خواهند کرد. به همین دلیل ازدواج تو را با دختری شیعه به صلاح هیچ کدام از شما نمی دانم.
به این چیزها چندان فکر نکرده بودم. ریحانه هم مانند پدرش شیعه ای متعصب بود و هرگز حاضر نمی شد با مردی غیر شیعه ازدواج کند.
گفتم: می دانید که تعداد مسلمانان غیر شیعه بسیار بیشتر از مسلمانان شیعه است. چرا شیعیان از مذهب اکثریت پیروی نمی کنند تا به وحدت و یکپارچگی برسیم و چنین جدا از هم و پراکنده نباشیم؟
--- باید ببینیم حق با شیعه است یا غیر شیعه. بیشتر بودن گروهی از گروه دیگر، دلیل حقانیت آنها نخواهد بود. اگر به تعداد است باید مسلمانان همگی مسیحی بشوند؛ زیرا تعداد مسیحیان از مسلمانان بیشتر است. مسلمانان صدر اسلام نیز تعدادشان کم بود باید از بت پرستان که تعدادشان بیشتر بود پیروی می کردند.
وانگهی مسلمانان غیر شیعه هم با یکدیگر وحدت کاملی ندارند و به فرقه ها و مذاهب مختلفی تقسیم شده اند. اهل سنت به چهار مذهب حنبلی، شافعی، مالکی و حنفی تقسیم شده اند؛ چرا آنها یکی نمی شوند؟ هیچ کس از یکی شدن آنها حرف نمی زند و تنها به شیعیان اعتراض می کنند که وحدت مسلمانان را بهم زده اند.
بهترین کار این است که در کنار چهار مذهب خودشان، مذهب شیعه را هم به رسمیت بشناسند؛ ولی متاسفانه سیاست آنهایی که حکومت را در دست دارند غیر از این است. کارهای مرجان صغیر؟ نمونه خوبی برای این مطلب است.
ابوراجح ایستاد و گفت: بهتر است به کنار رودخانه برویم. من به این اتاق عادت دارم؛ اما تو جوانی و می دانم که از فضاهای آزاد و دلگشا بیشتر خوشت می آید.
از پیشنهادش خوشحال شدن. مسرور از شنیدن اینکه من و ابوراجح قصد داشتیم با هم به جایی برویم، بیش از پیش ناراحت شد و چهره در هم کشید.
شاید خیال کرده بود که من، ریحانه را از ابوراجح خواستگاری کرده ام و در آن لحظه می خواهیم برویم در این باره با ریحانه و مادرش حرف بزنیم.............
پایان قسمت سیزدهم......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
شعرهایی که عشقت رو دیوونه میکنه
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
بیا اینجا و عشقت رو سورپرایز کن👇
https://eitaa.com/joinchat/403964539C630dd85ad8
یه کانال پر از شعر و عکس های عاشقانه و استیکرهای مرتبط جذاب🔥
https://eitaa.com/joinchat/403964539C630dd85ad8
. 🧷 📎 🧷 📎
🧷 💔🥀📎 🧷❤️🥀📎
📎❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🧷
📎 ❤️❤️❤️❤️🧷
📎 ❤️❤️🧷
📎 🧷
کانال ماه تابان
سوی دیگر، فرض می کنیم که تو موفق شوی با دختری شیعه ازدواج کنی. آن موقع، به احتمال زیاد، اقوام تو و خ
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت چهاردهم
.......... بالای پل، زن و شوهر جوانی ایستاده بودند و به رودخانه و منظره های اطراف نگاه می کردند. معلوم بود که خیلی به هم علاقه دارند.
هیچ آرزویی نداشتم جز آنکه روزی من و ریحانه نیز مانند آنها، کنار هم بایستیم و با محبت به هم لبخند بزنیم و از هر دری صحبت کنیم.
از بالای پل، قسمتی از ساختمان دارالحکومه پیدا بود. نمی دانستم قنواء برای روز بعد چه نمایشی ترتیب داده است. نسیم خنکی می وزید. رودخانه مانند خطی نا منظم بود که بین خانه های حلّه و نخلستان های انبوه کشیده شده باشد.
ابوراجح لبخند زنان گفت: تو خبر داری که سابقه ی مذهب ما بیشتر از مذهب های شماست؟
با تعجب پرسیدم: یعنی چنین چیزی وجود دارد؟
خندید و گفت:
بنیان گذاران مذاهب چهارگانه اهل سنت که احمد حنبل، شافعی، مالک و ابوحنیفه نام دارند، تقریبا" پس از یک قرن که از هجرت پیامبر(ص) گذشته بود، به دنیا آمده اند. معلوم می شود که حداقل در قرن اول هجری، مذهب های چهارگانه وجود نداشته اند. مسلمانانی که در صدر اسلام و در قرن اول زندگی می کرده اند از پیروان مذهب های چهارگانه، قدیمی تر و پر سابقه ترند و اگر این مذهب ها به وجود نمی آمدند، مردم همچنان مسلمان بودند.
پرسیدم: مذهب شیعه از کی به وجود آمد؟
گفت: از زمان پیامبر(ص) و با خواست خود ایشان.
گفتم: شما به راست گویی و درستکاری معروف هستید و من هم می دانم که این طور است؛ اما آیا آنچه می گویید حقیقت دارد؟
به نرده پل تکیه داد و گفت: بله، همان طور که این رودخانه و این پل، وجود دارند، آنچه را به تو می گویم حقیقت دارد. پیامبر(ص) مسلمانان را به پیروی از اهل بیت(ع) خود دعوت کرد و فرمود:
《 من در میان شما دو چیز گران بها می گذارم: کتاب خدا و اهل بیتم. آنها از هم جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار حوض کوثر به من بپیوندند》.
ما شیعیان از پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) او پیروی می کنیم. خود پیامبر(ص) فرمودند که اهل بیت(ع) ایشان، علی(ع)، فاطمه( س)، حسن( ع) و حسین(ع) هستند. راستی هاشم، تو چیزی از ماجرای 《غدیر خم》 شنیده ای؟
--- تنها می دانم شما شیعیان، عیدی به این نام دارید.
--- ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهل سنت در معتبرترین کتاب های خود نقل کرده اند.
هنگامی که پیامبر(ص) در سال آخر زندگی اش از آخرین حج خود باز می گشت، مردم را به فرمان خدا، در محلی به نام 《 غدیر خم 》 جمع کرد و آنها را از فرا رسیدن زمان درگذشت خود آگاه نمود و پس از سفارش مجدد به همراهی با قرآن و اهل بیت(ع) خود، فرمود:《 خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مومنی هستم...》
آنگاه دست علی(ع) را گرفت و گفت: 《 آن کس که من مولای او هستم، این علی- ع- مولای اوست...》 پیامبر(ص) در جای دیگری فرموده اند:《 بدانید که اهل بیت-ع- من در میان شما، مثال کشتی نوح-ع- است؛ کسی که بر آن سوار شود، نجات می یابد و کسی که از آن دوری گزیند، غرق خواهد شد》.
شیعیان کسانی هستند که به توصیه ها و دستورهای پیامبر(ص) در این باره عمل کرده اند. ما وقتی چنین دلیل های محکم و فراوانی برای پیروی از اهل بیت پیامبر(ص) داریم، چگونه انتظار داری که آنها را رها کنیم و به دیگران روی آوریم؟
آنچه ابوراجح گفته بود،چنان برایم عجیب می نمود که با وجود نسیم خنک، دانه های عرق بر پیشانی ام نشسته بود.
چند دقیقه بعد، سوار بر قایقی شده بودیم. قایقران آرام پارو می زد. قایق به آرامی سینه ی آب را می شکافت و پیش می رفت. ابوراجح گفت: می دانم که باور کردن حرف هایم برایت دشوار است؛ اما از خدا می خواهم که ما را به آنچه درست است هدایت کند.
چند قایق دیگر روی آب بود. در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آب تنی بودند. ابوراجح ادامه داد: اگر بدانی که شروع تاریخ شیعه تقریبا" هم زمان با شروع رسالت پیامبر(ص) است، بیشتر تعجب خواهی کرد.
--- چگونه؟
--- در همان سال های شروع رسالت، خدا از طریق وحی به پیامبر(ص) دستور داد که اقوام نزدیکش را به اسلام دعوت کند. او هم چهل نفر از نزدیکانش را در خانه عمویش، ابوطالب(ع)، جمع کرد و پس از پذیرایی به آنها فرمود: 《 ای فرزندان عبدالمطلب-ع- ، به خدا سوگند من در جامعه عرب، جوانی را نمی شناسم که برای قوم و قبیله اش بهتر از آنچه من برای شما آورده ام، آورده باشد.
من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده که شما را به سوی او دعوت کنم》.
پس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن و سال تر بود، بر خاست و آمادگی خود را اعلام کرد. پیامبر(ص) دو بار دیگر حرف خود را تکرار کرد و باز تنها علی(ع) بود که برخاست و آمادگی خود را اعلام کرد.
سرانجام پیامبر(ص) دست ب
هدایت شده از تست هوش و ترفند
#شب_عروسی_من❤️🔥🔥
من و امیر، نامزدم همدیگه رو خیلی دوست داشتیم همه چی بر وفق مرادمون بود فقط تنها مشکلی که داشتیم این بود که امیر سعی میکرد عروسی رو عقب بندازه با بهانه های مختلف، ولی بالاخره با دخالت خونواده ها مراسممون رو برگذار کردیم روز عروسی همش استرس داشت دلیلش رو نمی فهمیدم تا اینکه آخره شب مهمونا رفتن و ما به خونه خودمون پا گذاشتیم...هر چی سعی می کردم بهش نزدیک بشم اون ازم دوری می کرد نمیدونستم چرا اینکارو میکنه، باز بهش نزدیک شدم خودمو مشغول بازی با دست گلم کردم که دستمو گرفت متعجب نگاهش کردم عرق های روی پیشونیش رو پاک کرد چیزی در گوشم زمزمه کرد با چیزی که گفت چشمام گرد شد و کم مونده بود پس بی افتم هم سخت بود باورش هم خنده دار اون گفت که...!!! 👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/1607663650C9de7ed0eea
باورم نمیشد ازدواجم فقط چند ساعت ادامه داشت❤️🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣در سکوت شب نقش رویاهایت
را به تصویر بکش
ایمانداشته باش به خدایی
که نا امید نمی کند
و رحتمش بی پایان است🍃🍃🍃
شب بخیر 🌙
❤️ #تست_هوش ❤️
╭───┅🍃🌸🍃┅────╮
🛅 @tarfand_test_hoosh
╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱تکنیک طلایی اجابت صد درصدی دعا در ماه مبارک رمضان 🌙
تکنیک های بهت یاد میدم که دیگ گرسنگی تشنگی تو ماه مبارک واست بی معنا باشه اصلا سراغت نیاد 😳
برآورده شدن حاجات سنگین که امیدی به اجابت آن نیست ، صاحبخونه شدن ، به راه راست هدایت شدن، رزق و روزی فروان ، جاری شدن عشق محبت ❤️🔥
یه نکته طلایی بهت میگم انجام بدی دعات مستجابه قطعی صددر صد 😍👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان میفرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواستهاش را بده
👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🔴ویژه_همین_الان🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨بـــــارالـــهــــا ...
⚪️✨آنـکه تـو را نـدارد چه دارد؟
🌸✨و آنکه تو را دارد چه ندارد؟
🌸✨ای همهی دار و ندارمان از تو؛
⚪️✨اولین روز از ماه مبارک رمضان
🌸✨را با توکل بر لطف بیکرانت
⚪️✨ و اسم اعظمت آغاز میکنم ..
🌸✨خدایا امروزمان را سرشار از
⚪️✨بخشش و رحمت خودت گردان
🌸✨بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
⚪️✨الهے به امیدتو نه خلق روزگار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر رو تو
برام قشنگ چیدی
پس چرا باید نگران باشم؟
خدایا شکرت
صبح جمعهتون بخیر💛
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی برکت
💯💯...داروخانه مجازی ۲۴ ساعته... 💯💯
♨️♨️.داروی گیاهی با مشاوره رایگان.♨️♨️
♨️پزشک اختصاصی پشتیبان تغذیه و درمان♨️
🔰 پکیج_کبد_چرب (گرید ۳ به ۱ در یک ماه)
🔰 پکیج_پوکی_استخوان (آرتروز، کمردرد و...)
🔰 پیکج_پروستاتvip (مشکلات ادرار، نعوذ و...)
🔰 پک_پروستات (کوچک کردن سریع پروستات)
🔰 داروی_معده (رفلاکس، زخم، سوء هاضمه)
🔰 پک یبوست (خشکی، درد، دفع سخت)
🔰 سوپر_لاغری vip (شکست طبیعی توده چربی)
🔰 کرم_اگزما (رفع خارش، التهاب و زخم پوست)
🔰 پک_آرامبخش (جایگزین آرامبخش شیمیایی)
🔰 پک_ریه (تقویت، ضدعفونت، اکسیژن رسانی)
🌺 مشاوره فوری و ثبت سفارش:
https://eitaa.com/joinchat/1527709856C0c088b8e2b
هدایت شده از تست هوش و ترفند
‼️ 🔥 آقای من، خانوم محترم 🔥‼️
⭕️ ..چرا شما پزشک اختصاصی.. ⭕️
⁉️و مشاور درمانی شخصی نداری؟⁉️
👈 عید امسال بهترین فرصته تا در ارتباط ۲۴ ساعته با درمانگر شخصی خودت🥳 با بیماریها و مشکلات جسمیات برای همیشه خداحافظی کنی و با سبک جدیدی از زندگی طعم شادی🥰 و سلامتی رو عمیقاً تجربه کنی🤩
👈👈 انتخاب مشاور و تشکیل پرونده درمان به صورت رایگان 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1527709856C0c088b8e2b
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت چهاردهم ........
ر دوش او گذاشت و فرمود:《 همانا این جوان، برادر، وصی و جانشین من در میان شماست. سخن او را بشنوید و از او اطاعت کنید》.
حاضران با تمسخر و ناراحتی از جای خود برخواستند و رفتند و برخی از روی طعنه به ابوطالب(ع) گفتند:《 محمد-ص- به تو دستور داد که سخن فرزندت، علی-ع- را بشنوی و از او اطاعت کنی 》.
به این ترتیب می بینی که پیامبر(ص)، از همان نخستین سال های رسالتش، جانشین خود را مشخص نمود تا پس از وی، مردم دچار سردرگمی و اختلاف نشوند.
از قایق پیاده شدیم ابوراجح گفت: در ضمن، پیامبر(ص) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده است، که اولین آنها علی(ع) و آخرین ایشان، امام زمان(عج) است.
به یاد داشته باش که تمام آنچه را گفتم در معتبرترین کتاب های حدیث شما آمده است. امیدوارم این مقدمه ای باشد برای آنکه بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی.
از قدم زدن و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود، بیشتر از قبل، ویرانم کرده بود. قصه ی اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز در باره ی توجه پیامبر(ص) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، با مذهب ما سازگاری نداشت.
دلم می خواست که بدانم سرانجان حق با کیست.
تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دستم را فشرد و گفت: نام صفوان و حماد را به خاطر بسپار.
حماد، پسر صفوان و هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد، چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از سرنوشت پدرش با خبر شود، او را هم روانه سیاهچال می کنند. فکر می کنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود و بی گناهی آنها را گوشزد کند، او را هم به سیاهچال بیندازند. برخورد وزیر با من را که به یاد داری؟
دست ابوراجح هنوز در دستم بود. گفتم: شما همیشه برای من و پدربزرگم، دوست و راهنمای خوبی بوده اید. اکنون زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم.
ابوراجح مرا در آغوش کشید و پس از آن گفت: بگذار به چیزی اعتراف کنم. تاسف می خورم که به رغم محبت فراوانی که بین ما وجود دارد، اختلاف در مذهب، بین ما دیواری ایجاد کرده است. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته مانند تو شوهر بدهم.
چشم های ابوراجح از همیشه مهربان تر بود و با شنیدن این حرف، احساس کردم که بر افروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی می لرزید، گفتم: من هم به خاطر اینکه دوستی مانند شما دارم خدا را شکر میکنم.
کاش در همان لحظه از ابوراجح جدا شده بودم! ابوراجح مانند آنکه فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد، گفت: حماد جوان خوبی است. در رنگرزی پدرش کار می کرد. شاید ریحانه او را در خواب دیده است.
تمامی خوشحالی ام مانند کبوتری، از وجودم پر کشید و رفت.
--- شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه ی آنها رفته بودیم، ریحانه، حماد را دیده و پسندیده باشد.
این بار سعی کردم صدایم نلرزد.
--- می توانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد.
ابوراجح سری به تاسف تکان داد و گفت: این کار درستی نیست و ریحانه را رنج می دهد که هر بار با یک حدس تازه به سراغش بروم و بپرسم: آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟
تازه یکی- دوساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود. قسمت چنین بود که دوباره نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود، مانند کلاغی بزرگ شود و به سویم باز گردد. حماد را هنوز ندیده بودم؛ ولی از همان لحظه او را دشمن خودم احساس می کردم.
هر کس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟........
پایان قسمت چهاردهم.......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از گسترده چمران
برای رهایی از افسردگی
برای رهايی از اضطراب
برای رهايی از افكار منفی
برای رهايی از خاطرات گذشته
به كانال #انرژی_مثبت بپيونديد.
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c
هدایت شده از تست هوش و ترفند
(ࡅߺ߲ࡄܩܢߊࡋߺࡋߺܘߊࡋߺܝܟߺܩࡍ߭ߊࡋߺܝܟߺࡅ࡙ߺܩ)
اینجا فال #حافظ🏛️ میگیریم برات
تا بفهمی چه اتفاقی تو زندگیت میافته😰
اول نیت کن و ماه تولدتو انتخاب کن😉👇
🏛️ فروردین
🏛️ تیر 🏛️ اردیبهشت
🏛️ مهر 🏛️ مرداد 🏛️ خرداد
🏛️ دی 🏛️ آبان 🏛️ شهريور
🏛️ بهمن 🏛️ آذر
🏛️ اسفند
https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653
🧿بعد تایید(ok) رو بزن تا هرروز فالتو ببینی😉🕊️
کانال ماه تابان
ر دوش او گذاشت و فرمود:《 همانا این جوان، برادر، وصی و جانشین من در میان شماست. سخن او را بشنوید و از
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت پانزدهم
....... وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود.
سندی بی درنگ برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من احترام گذاشت و در همان حال، سه ضربه به در نواخت.
بدون اینکه به اطراف توجه کنم، به آب نما نزدیک شدم.
حس می کردم که از تمامی پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من بر خاستند. لابد فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه هستم که چنان آزاد و بی پروا به سوی ایوان ورودی می روم.
تنها امینه در اتاق بود. داشت آئینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشه اتاق گذاشته شده بود. اتاق تفاوتی با روز قبل نداشت، مگر وجود همین صندوق.
--- برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد و گفت: بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید. در این صندوق گذاشته شده است.
به صندوق نزدیک شدم تا درش را باز کنم. درِ آن قفل بود.
--- کلید این قفل کجاست؟
امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد.
---- نمی دانم. کسی چیزی به من نگفته است.
گمان می کنم فراموش کردهاند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و گفتم: بهتر است بگوئید بیایند و قفل را باز کنند، هر چه زودتر کارم را شروع کنم بهتر است.
تعظیم کرد و به شمعدان نقره ای روی طاقچه که چند شمع کافوری درون شاخه های آن قرار داشت، دستمال کشید.
--- تا دقیقه ای دیگر خواهم رفت.
به کنار پنجره رفتم و به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز زیبایی بود.
--- امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
--- ایشان دیگر حال و حوصله ی نمایش ندارند.
--- حق با اوست. کار سختی است که هر بار با مشتی دوده، خود را سیاه کند. خود را سیاه کردن آسان است؛ ولی شستن دوده ها کار آسانی نیست.
امینه با خشمی ناگهانی به سویم آمد و گفت:
لطفا" مودب باشید.من می دانم که شما او را دوست ندارید و دلتان می خواهد او را به بازی بگیرید؛ اما من نمی گذارم.
سفارش های ابوراجح را به یاد آوردم. گفتم: احتمال می دهم شما به من حسادت می کنید. نمی توانید بپذیرید که قنواء به شخصی غیر از شما علاقه داشته باشد.
برآشفت و گفت: من همیشه به او وفادار خواهم ماند. علاقه ی او به شما دوامی نخواهد داشت و به زودی از اینجا رانده خواهید شد.
گفتم: ترجیح می دهم با شما حرف نزنم. شما هم بهتر است مودب باشید.
فراموش کرده اید که مرا برای کار به اینجا خوانده اند؟ اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آماده ام فقط به کاری که باید انجام دهم فکر می کنم و بس.
--- بیچاره قنواء که گمان می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید.
--- بیچاره من که هیچ امیدی به زندگی ندارم. به کسی علاقه دارم که دست یافتنی نیست. قنواء که خواستگاران فراوانی دارد و سرانجام با یکی مانند خودش ازدواج خواهد کرد.
امینه روی صندوق نشست و با پشت دست، اشکش را پاک کرد.
--- داستان عجیبی است. ریحانه به دیگری علاقه دارد؛ شما به او. قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد.
از اینکه قنواء برای امینه از ریحانه حرف زده بود، تعجب کردم.
--- برای من خوشایند نیست که نام ریحانه در اینجا بر سر زبانها افتاده.
--- دختر فقیری که گلیم می بافد. یعنی او را بر قنواء ترجیح می دهید؟
تصمیم داشتم خونسردی ام را حفظ کنم.
--- شاید قنواء ترجیح بدهد که من، به جای آنکه زرگر باشم، فرزند خلیفه می بودم، اما برای من مهم نیست که ریحانه ثروتمند نیست و گلیم می بافد. به نظر من اگر پسر وزیر هم، مانند قنواء بازیگر خوبی باشد، آن دو شایسته ی یکدیگر خواهند بود. تو بهتر است به فکر خودت باشی.
امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش؛ شمشیری را از میخ روی دیوار جدا کرد و آن را از غلاف بیرون کشید.
سعی کردم وحشت زده نشوم. بی گمان، باز نمایشی در کار بود. بعید نبود که قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ما باشد. از درون ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرف امینه انداختم.
خواست آن را با ضربه شمشیر به دو نیم کند؛ ولی نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت و سیب به پریشانی اش خورد.ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از درون صندوق بود. امینه نیز شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد.
--- حدس می زدم که باز هم نمایشی در کار باشد.
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مانند مجسمه ای در میان آن ایستاد.
با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن
هدایت شده از تبلیغات گسترده ماهان
😳طبیبـی کـه ۲۵ کیلــو لاغــر شـد😱
من امیرحسین بابایی هستم که ۴ سال پیش ۱۱۵ کیلـو بودم به دلیل غلبه بلغـم😩
خودم طب سنتی رو مطالعه کردم و با تکنیک هایی که از طب سنتی یاد گرفتم تونستم خودم رو تو ۳ ماه بلغم زدایی کنم و ۲۵ کیلو هم لاغر بشم🤩🔥
حالا هم تو کانالم تمام تکنیک هایی که استفاده کردم رو دارم رایگــان آموزش میدم تا بقیه هم بتونن خیلی راحت بلغم زیاد بدن رو دفع کنن و لاغر بشن😍
برای شروع همین الان پست آخر کانالم رو ببینید تا بلغم زدایی و اصلاح مزاج بدنتون شروع بشه و تو ماه ۵ تا ۷ کیلو وزن کم کنید🤩👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35