هدایت شده از تست هوش و ترفند
⭕ زایمان وحشتناک مادر بی رحـــم
اگه تمایل به دیدن ادامه صحنه #سانسور شده داشتید عضو جدید چنل زیر باشید 👇🏻👇🏻👇🏻🚫
https://eitaa.com/joinchat/1744503250C21820b9f5a
کانال ماه تابان
ت. پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حلّه خارج کند و به کوفه نزد مادرم بفرستد. من قبول نکردم. چرا؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و سوم
........ ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله از آنها حرکت کردم تا اگر با ماموران مواجه شدم، خطری متوجه ایشان نشود.
همسر صفوان از دیدن آنها خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید که من شوهر و پسرش را از سیاهچال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد.
او از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و در خطر قرار گرفتن ما متاثر شد و با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکشان را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت.
دل بریدن از ریحانه و جدا شدن از او برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خدا حافظی به ریحانه گفتم: من قوها را از حمام بر می دارم و به دیدن حاکم می روم.
خدا کند بتوانم او را ببینم. شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.
ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی نیز فدا کار بودید.
شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوش بختی شما مهم است.
امیدوارم حماد و پدرش نیز به زودی آزاد شوند. هرچه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه خارج نشوید.
--- مسرور چه می شود؟
--- نگران او نباشید. آن زیرزمین، هرچه باشد، بدتر از سیاهچال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.
خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام.تا فردا همه بازار از آن با خبر خواهند شد. مسرور، در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه از حلّه بگذارد و برود.
دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم که چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، ریحانه گفت: پدرم ضعیف و لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش بکنند، زود از پا در می آید.
با این حرف و دیدن دوباره ی اشک های ریحانه، از سوالم صرف نظر کردم و پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در قرار گرفت و گفت: امیدوارم تا ساعتی دیگر شما و پدرم باز گردید و همه این ناراحتی ها تمام شود.
گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید این گونه خواهد شد.
خواستم بروم، ولی باز لختی درنگ کردم و گفتم: این احتمال هست که دیگر یکدیگر را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست دارم شما را غمگین به یاد نیاورم.
ریحانه، انگار که از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. در کوچه کسی نبود.
با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم. سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.
آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم.
شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. چفیه ای را که همراه داشتم به سر انداختم و با یکی از دو گوشه آن، نیمی از صورتم را پوشاندم تا شناخته نشوم.
در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود که یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم صحبت کنیم.
این دیدار و گفت و گو، بی تردید برای ریحانه عادی بود؛ ولی برای من معنایی دیگر داشت. من داشتم برای نجات ابوراجح جان خود را به خطر می انداختم. طبیعی بود که ریحانه برای من لبخند بزند و سپاس گذار باشد.
به سرعت از کوچه ها می گذشتم. هیچ کس باور نمی کرد که من آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس دیگر از آنجا می گریخت.
اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند.
به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش وهم انگیز به نظر می آمد. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید خالی بود. قوها گویی منتظر من بودند کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته آنها را در بغل گرفتم و ایستادم.
به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد ذغال فروش دادم. به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش.
پرسید: مسرور چه؟
گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.
--- برای چه؟
--- برای رسیدن به این حمام.
پیرمرد کلید را روی رف(طاقچه) زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید.
به راه افتادم. با هر دست ، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند.
خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده است. اگر می گفت: حماد، دیگر نمی توانستم آن سان با اطمینان به سوی دارالحکومه بروم. از ع
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوردن تند ترین چیپس دنیا
😱🥵
توسط یه دختر کره ای🥵🔥
بعد از خوردن چیپس اوضاش وحشتناکه😱😱😱😱😱😱 داره جون میده 😕😕😕😕😕
🍑https://eitaa.com/joinchat/176095371Ccb5b9c01dc
🌽https://eitaa.com/joinchat/176095371Ccb5b9c01dc
🍟https://eitaa.com/joinchat/176095371Ccb5b9c01dc
فیلم کاملش توی پیج...😨😧👆🏻👆🏻👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
خوشمزه تریننننن کانال ایتا🤤😻🔥💋
🔥https://eitaa.com/joinchat/176095371Ccb5b9c01dc
🔥https://eitaa.com/joinchat/176095371Ccb5b9c01dc
❌ورود آقایان شکمو ممنووووع❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستاره را گفتم :✨❤️
کجاست مقصد این کهکشان سرگشته؟
کجاست خانه این ناخدای سرگردان؟
کجا به آب رسد تشنه با فریب سراب؟
ستاره گفت :
خاموش، "لحظه را دریاب"
#فریدون_مشیری
" شبتون رویایی 💜
در پناه نور و عشق الهی باشید🙏
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
#توسل_به_حضرت_ام_البنین
برای حاجات صعب العلاجی که امیدی به براورده شدن ان نیست به طریق زیربه حضرت ام البنین توسل کنید
https://eitaa.com/joinchat/257753448C1d647355b9
🌺دریافت انواع دعا 👆👆
#ویژه_امشب
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان میفرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواستهاش را بده
👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇
https://eitaa.com/joinchat/257753448C1d647355b9
🔴ویژه_همین_الان🔴
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
اتفاقی ترسناک در کرمان🚷
زوج جوانی که چندسالی بود ازدواج کرده بودند توانستند یک خانه کلنگی و قدیمی بخرند و در آن ساکن شوند. پس از گذشت چندین روز زن جوان متوجه شد غذاهایی که از شام باقی می ماند و در یخچال گذاشته می شوند خورده می شوند!
ابتدا فکر میکرد کار همسرش باشد ولی با اینحال باورکردنی نبود یک نفر شب هنگام بتواند با شکم سیر دوباره غذا بخورد!
یک شب که مقدار زیادی غذا در یخچال خورده شد زن از شوهرش پرسید آیا غذای دیشب را خودت خورده ای؟! شوهر انکار کرد و گفت که من دیشب با شکم سیر در کنار خودت خواب بودم و اصلا سمت یخچال نرفتم‼️
زن قضیه را برای شوهرش تعریف کرد و تصمیم گرفتند شب را در جایی در اتاق پنهان شوند
شب هنگام شد، زن و شوهر مخفی شدند بعد از گذشت نیم ساعت ناگهان صدای باز شدن درب حمام شنیده شد ....
✅ادامه ماجرا در لینڪ زیر👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1305084040Ca42e3b8d61
هدایت شده از تست هوش و ترفند
خداوکیلی هنوز میگید سال نو مبارک یا نوروزتان خجسته باد ،اخه اینا چه سمیههه!!!
بیا اینجا با شعر عید رو به عزیزات تبریک بگو هم خاصه و هم پر مفهوم:)🔥❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3633250565Cc491f32dc3