هدایت شده از تست هوش و ترفند
خداوکیلی هنوز میگید سال نو مبارک یا نوروزتان خجسته باد ،اخه اینا چه سمیههه!!!
بیا اینجا با شعر عید رو به عزیزات تبریک بگو هم خاصه و هم پر مفهوم:)🔥❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3633250565Cc491f32dc3
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت بیست و سوم ...
شق ریحانه، سرمست و بی تاب بودم.
دوست داشتم او می توانست از فراز بام ها مرا ببیند که چگونه قوها را زیر بغل زده ام و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می روم. وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت که به سرداب پناه ببرد.
من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم.هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم. هر چند زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عین لطافت و مودب بودن می توانست مانند سوهان، سخت و خشن نیز باشد.
باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبرو شدم و خیانت مسرور را فاش ساختم و به شکلی دلخواه و با بدرقه ای گرم، از او خداحافظی کردم.
در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند: نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را می فروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟
تازه دارالحکومه از میان چند نخل، در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده مواجه شدم. چند مامور اسب سوار، محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند.
چند مامور دیگر نیز از عقب، پیاده حرکت می کردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند.تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند.
صد قدمی با آنها فاصله داشتم. از یک نفر که از همان سو پیش می آمد، پرسیدم: چه خبر است؟
سری به تاسف تکان داد و گفت: ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ بر سر او نشسته است.
گویی درختی بودم که ناگاه صاعقه ای بر سر او فرود آمده باشد. هاج و واج ماندم و برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم. به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم: ابوراجح! می خواهند با او چه کنند؟
گفت: می برند او را در شهر بچرخانند و در میدان سر از تنش جدا کنند
باورکردنی نبود.وچه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود! مشخص بود که قبل از محاکمه، او را محکوم کرده بودند. تازیانه ها و چماق ها بالا می رفتند و پایین می آمدند. پرسیدم: گناهش چیست؟
گفت: می گویند صحابه پیامبر(ص) را دشنام داده و لعنت کرده است. چیزهای دیگری مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم نیز به او نسبت داده اند.
با پاهای لرزان و چشم های خیره به سوی آن جمعیت پیش رفتم. یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب می داد و فریاد می زد: این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگ هایی هستند در لباس میش.
عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر(ص) همین است که می بینید. رافضی های( مخالفان شیعیان، شیعیان را رافضی می خوانند) متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند.
به دایره ی جمعیت که رسیدم ایستادم.
اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را می کشید. دنباله طناب به دور دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که ابوراجح است نمی توانستم بشناسمش. چند جای سرش شکسته بود.
لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از مو از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود. از دندانهای بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند.
از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبان او را سوراخ کرده و جوالدوزی (نوعی سوزن بزرگ که با آن کیسه می دوختند) از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان جوالدوز گذرانده اند.
خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده ابوراجح
جاری بود و از پایین زنجیر قطره قطره می چکید. زنجیری هم به دست ها و پاها و گردن او چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی رحمی؟ مات و مبهوت مانده بودند. چفیه را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمند ابوراجح به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران خشنی که پشت سر او بودند، بی درنگ ضربه های کوبنده و برنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرو آوردند.
ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مانند درختی که فرو افتد، با صورت نقش بر زمین شد.پشت لباسش پاره پاره شده بود و بر اثر ضربه های تازیانه، خون تازه، چون قطره های درخشان شبنم، می جوشید.
تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر او را بلند کردیم تا سر پا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: همسر و دخترت در امان هستند.
به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد.در چشم هایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمی شد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد.
ماموران پیاده، مرا با چند ضربه تازیانه از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را پس گرفتم و ایستادم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد.
دیگری گفت: آن وقت ز
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
واقعا عنبرنسارا رو مسخره میکنید و دور میریزد ؟
اگر بدونید چطور باعث میشه پوست صورتتون روشن بشه و جوش اگزما و ... رو توی صورت و بدنتون پاک میکنه😍😍
درمان ریزش مو و هزار تا خاصیت دیگه داره که بزن رو لینک طریقه مصرفش رو یاد بگیر👇👇😍
#حـتـمـا_بـخـوانـیـد🍃
📛 نحوه ساخت و مصرف 👇
https://eitaa.com/joinchat/2535194792C2163715986
از دستش ندین❌❌👆👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
امروز سوار اسنپ که شدم آهنگاش خیلی قشنگ بود ؛ هر آهنگی پلی میشد ؛ یادداشت میکردم توی گوشیم برم بعدا" پیدا کنم :)))) یهو چشمم خورد به اسکرین ضبط ماشینش دیدم همه آهنگاش تهش ادرس این کانالو نوشته :🎵🎶
💞 ⚡️https://eitaa.com/joinchat/2768044155Cafcc9a5cd0
حمت جلاد کمتر خواهد شد.
از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح آن روز صبح،بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و اینک در این وضعیت اسفبار و باورنکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت.
به همسرش و ریحانه اندیشیدم که در گوشه ای از شهر، درخانه ای پناه گرفته و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنها نبودند و آن صحنه رقت بار و وحشت انگیز را نمی دیدند.
نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوهایش چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟
دیگر از آن اراده و اطمینان پیشین در من خبری نبود. قصد کرده بودم به نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم؛ اما اکنون دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. به این ترتیب حداقل ما نجات می یافتیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد. آیا از دیدن ابوراجح در آن حالت حزن انگیز، متزلزل شده بودم؟ کسی در درونم فریاد می کشید:《 نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی.》
ریحانه گفته بود: 《 بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم.》گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، بازگشتن به سوی ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد.
نمی دانم چه شد که ناگاه به یاد《او》 افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: اگر آن گونه که شیعیان اعتقاد دارند تو زنده ای و صدایم را می توانی بشنوی، از خدا بخواه باریم کند.
دوباره گرمی عزم و آراده در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لا به لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم...............
پایان قسمت بیست و سوم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
📣📣 دیگه دوران عمل جراحی ، تیغ و هزار جور عوارض گذشت 🤗🤗
⭕️ ناااااب ترین محصول زیبایی #بینی رسید 😍
❌ توجه کردی هر جا میری قیافه ها شبیه هم شده از بس عمل های گوناگون رو صورتشون کردن
⭕️ ولی دیگه از این به بعد اینجوری نمیشه ☺️ به لطف محصولات نابی که از دل طبیعت گرفته شدن 😍🤗
✔️ این یک تبلیغ نیست کافیه یکبار امتحان کنید بدون. جراحی و. خونریزی
https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa
هدایت شده از تست هوش و ترفند
💓خدا به وسیله این کبوترهایحرم برات رزق دنیوی و اُخروی فرستاده،روی یکی ازاین کبوتر کلیککن ببینچی برات میاد
🕊🕊 🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊💌🕊🕊🕊
🕊🕊💌📜💌🕊🕊
🕊🕊💌🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊
‼️ یه حال و هوای عجیبی داره😇 🤲
کانال ماه تابان
حمت جلاد کمتر خواهد شد. از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح آن روز صبح،بی خبر از همه چ
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و چهارم
....... به درِ دارالحکومه که رسیدیم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، بی درنگ برخاست و مثل همیشه؛ حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: در را باز کن؛ میهمان محترمی داریم.
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوشایندش را تحویلم داد که باعث شد بر اثر فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شود. مقابلم ایستاد و راهم را بست.
--- چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟
خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم.
--- خودت انصاف بده حیف نیست که گوشت چنین پرندگان زیبایی از گلوی کسی چون تو پایین برود؟
سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید.
--- حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم. راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام؛ اما تو با این همه زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند.
--- ِآه! فراموش کردم در این چند روز به تو سکه ای بدهم. ناراحتی تو از همین است.
--- من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم:
《سندی او به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟》 گاهی زلف یکی را انتخاب می کنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم:
《 چرا از اینها که رفتنی هستند نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جایگزین زشتی های خودم کنم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد.آه، چرا! چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مانند مروارید بود.
سفیدی چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که گشوده شده بود ایستاده و راهم را سد کرده بود.
--- اما به تو که نگاه می کنم می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود.
همه چیزت زیبا و کامل است.نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سرت از بدنه بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش اینک که مرگ در انتظار توست می توانستی کالبدت را با من عوض کنی.
هیج کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است.یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد. نمی خواهی باز گردی؟
مجذوب حرف های سندی شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر احساس داشته باشد.
--- نه.
--- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد. در هر صورت شجاعت تو را نیز می ستایم.
--- متشکرم. حالا بگذار بروم.
--- حاکم اگر سلیقه داشته باشد می گوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونی اش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد. خوب است تو را همین گونه که ایستاده ای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست.
به سلیقه قنواء آفرین می گویم.من نمی دانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛ اما او که دختر است و معمولا" در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده.
برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند. قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمی مانست. می گویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده.
خواستم از کنارش بگذرم که انگشت های دست هایش را در هم گره کرد و گفت: با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند، سپس برو.
گفتم: خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛ ولی افسوس می خورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه می بینی خلاصه می شود. تو نمی توانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی.
من امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک می بینی. این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد.
تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی.
کسی نمی تواند تو را ملامت کند که چرا از زیبایی ظاهری بهره ای نداری. چون همین گونه به دنیا آمده ای؛ ولی زیبایی معنوی در اختیار ماست و اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
👅🚷 عاشق شدی ؟! 👅🚷
مخصوص عاشقای شیطون😈🔥👇🏼
❌ورود افراد مجرد ممنوع❌
https://eitaa.com/joinchat/3866886362Cb69bc3a362
https://eitaa.com/joinchat/3866886362Cb69bc3a362
یه جوری دلبری کن عشقت بره واس ننش بگه🙈📛
با نگاهت دیونش کن🔥🔞😍
هدایت شده از تست هوش و ترفند
پدر شوهرم خیلی مرد جذابی بود همیشه به من لطف داشت بیشتر از بقیه حتی دختراش بهم محبت میکرد
اون روز رفته بودم خونه پدرشوهرم مادرشوهرم رفته بود خونه خواهرش در شهرستان منم رفتم تا شب که پدرشوهرم از شرکت میاد میاد شام اماده کنم ولی بهش چیزی نگفتم که سوپرایز بشه نزدیکای ساعت نه شب بود هنوز نیومده بود تو آشپزخونه بودم که یهو در باز شد صدای پدرشوهرم میاومد که همراه دخترش اومد دستپاچه شدم پشت یخچال قائم شدم که یهو پدرشوهرم با حرفی که دخترش زد حالت تهوع گرفتم تموم تنم لرزید ....😱🚷👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3866886362Cb69bc3a362
سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: سخن دل نشینی بود. به من امیدواری می دهد. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی جلویت را نمی گیرم.
وارد دارالحکومه شدم. در، با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا در آمدند.
به پنجره ای که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. قنواء آنجا بود. وقتی چفیه را از سرم برداشتم برایم دست تکان داد و از پنجره دور شد.
بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رو در رو شدم. وزیر با دیدن من و قوها، خندید و گفت: شاهزاده ایرانی، برای نجات ابوراجح آمده ای؟
او وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. حالا هم مرا شاهزاده ایرانی خطاب می کرد.
گفتم: تو قوها را می خواستی. این هم قوها. اینها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.
وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و به وزیر تعظیم کرد.
--- قوها را دیر آورده ای. قبل از آمدن تو دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاهچال بیندازند. بعید میدانم از مرگ نجات یابند.
حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد.
در همین وقت، قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت. برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت: آنکه باید بیاید من هستم.
قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت:
می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده است و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود.
وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش باز گشت.
--- قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما سخت عصبانی است.
--- کدورت میان پدر و دختر زود بر طرف می شود. تو به فکر خودت باش.
--- حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم. هاشم و صفوان و پدرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و به دستور حاکم تا ساعتی دیگر در میان شهر به مجازات خواهد رسید.
هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنا براین هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند به مرگ محکوم خواهند شد.
--- داستان جالبی است! تنها نقطه ضعفی که دارد این است که واقعیت ندارد.
به وزیر گفتم: از خدا بترس. تو بهتر از هرکس دیگر می دانی که همه ما بی گناه هستیم.
مطمئن باش که با ریختن خون بی گناهان به آنچه آرزو داری نخواهی رسید.
وزیر با پوزخندی از سر خشم به قنواء گفت: می بینید؛ این جوانک مانند ابوراجح گستاخ و بی باک است. دست پرورده اوست.
از همان دفعه که آنها را با هم دیدم باید حدس می زدم. سابقه نداشته که کسی جرات کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما چنین گستاخی می کند. می ترسم که پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود.
قنواء گفت: من و هاشم اینک به نزد او می رویم.
وزیر دست هایش را روی سینه در هم انداخت و گفت:
نمی توانم چنین اجازه ای بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد و شما می خواهید او را به مقصودش برسانید؟
--- تو نمی توانی جلوی ما را بگیری وگرنه برای همیشه دشمنی مرا به جان خریده ای.
--- کاری می کنی که پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش.
--- تو مرا خوب می شناسی. کاری نکن که مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم تو را مسموم کنم.
وزیر دست هایش را بالا برد و به پاهایش کوبید.
--- بسیار خوب. یادت باشد که خودت خواسته ای. حالا که چنین است من هم با شما می آیم.
وزیر رو به پسرش کرد و گفت: تو هم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی. شاید هم مجبور شوی شهادت دهی که قنواء مرا به مسموم کردن تهدید کرد.
از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده است.
شاید رشید برای همین مضطرب بود و با اکراه قدم بر می داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم: جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند تو را هرگز نخواهد بخشید. تصمیم خودت را بگیر. امتحان سختی در پیش داری.
او نیز به من گفت: چرا بازگشتی؟ تو واقعا" ابلهی!
با لبخند گفتم: یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد............
پایان قسمت بیست و چهارم............
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدین زلوبیا بامیه بازاری ها یه طعم خاصی داره 🌙
😍اینجا بهت فوت و فن زلوبیا و بامیه های بازاری و بهت یاد میده 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1430519829C8a006c9c0c
✅۵۰نوع غذای مقوی فوری برای سحری و افطاری تو کانال گذاشتیم ✅
هدایت شده از تست هوش و ترفند
اگه هر روز برا افطار و سحر دغدغه داری که چی بپزم چی درس کنم😭 یه پیشنهاد عالی دارم👌
طرز تهیه #١۵٠نوع غذای #نونی و #محلی وگذاشتم کانال 😋😋👇👇👇
😱غذاهای #نونی🥖 #راحت 🌮 #ارزون 🤑 #نیم_ساعته🍕
🤷♀آموزش همشونم
#تصویری و #مرحله_به_مرحله
🎥🎥🏃♂🏃♂
http://eitaa.com/joinchat/1430519829C8a006c9c0c
🛑بخدا پشیمون نمیشی معطل چی هستی ☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه برای آرامش شب✨
و ساختن فردایـی زیبا🌺
این است که:
🍃🌺قبل از خواب تصمیم بگیریم
فردا قلبی را شاد کنیم💓
تا شاهد لبخند زیبای خداوند باشیم💕
به امید فردایی بهتر شب بخیر ✨🌺
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
👆📣خانوم هاکفشامون حراج شد📣
❎اینجا تولیدی هم هست بی واسطه ❎
دخترخالم اینجارو بهم معرفی کرد👇😳
✋#صندل فقط 195000
🙊#کفش فقط 225000
😉#کتونی فقط 279000
😳#کیف از ۱۵۵ تا ۳۷۵ تومن😳
آدرس کانالش اینجاست عجله کن👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1585184786C068d842537
📛حرااااااج زیر قیمت #فاکتور☹️
ازتولیدی کیف 👛 و کفش 👠 مستقیم خرید کنید ☘
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🀄️فال کامل سال تولد🀄️
🎴مرگ،ازدواج،کار،آینده،ثروت و ...
☑️روی سال تولدت بزن
تا ببینی چه سرنوشتی برات رقم خورده😱👇
1353 1354 1355 1356
1357 1358 1359 1360
1361 1362 1363 1364
1365 1366 1367 1368
1369 1370 1371 1372
1373 1374 1375 1376
1377 1378 1379 1380
1381 1382 1383 1384
🎭سال تولدت رولمس کن و آینده ات روببين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷اولین جمعه فروردین ماهتون
🍃🌷پُر برکت با صلوات
🍃🌷بر حضرت محمّد ص و
🍃🌷خاندان مطهرشِ
🍃🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🍃🌷وَآلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
🍃🌷صبح تون پر از خیر و برکت
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
🔴 شب اول قبر از زبان دختری در قبر مادرش خوابید..😨
علامه طباطبائی نقل كردند كه: در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای (سنی) فوت كرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود،
هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، فایده نداشت دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند،
و فقط روی قبر را با تخته بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدندو سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند....😱
ادامه داستان باز شود👇🌹
https://eitaa.com/joinchat/1305084040Ca42e3b8d61
هدایت شده از تست هوش و ترفند
خداوکیلی هنوز میگید سال نو مبارک یا نوروزتان خجسته باد ،اخه اینا چه سمیههه!!!
بیا اینجا با شعر عید رو به عزیزات تبریک بگو هم خاصه و هم پر مفهوم:)🔥❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3633250565Cc491f32dc3
کانال ماه تابان
سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: سخن دل نشینی بود. به من امیدواری می دهد. باید بیشتر به آن فکر
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری
🔹قسمت بیست و پنجم
....... خلوت سرای حاکم زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود و از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد نا خشنود بود.
پشت تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پس آن دیده می شد. کنار حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم.
زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن زمان دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی آن دیده می شد.
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را نیز از من گرفت و به سوی حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید، پدر. هیچ پرنده ای تا این اندازه ملوس و زیبا نیست.
چشم های حاکم از خوشحالی درخشید؛ اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. به اندازه کافی فرصت خواهم داشت آنها را تماشا کنم.
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم، حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد.
قو را که درون حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها از رسیدن دوباره به آب خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند.
حاکم لبخندی زد و همسرش نیز از کنار پرده به قوها نگاه کرد. دیوارها و ستونها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود.
سقف نیز کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی داشت؛ اما آن دو قوی سفید اکنون به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها اندکی نرم شده بود.
حاکم پاهایش را از تخت به پایین آویزان کرد و ایستاد.
--- حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح هستند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود. مرگ را به بازی گرفته بود.
کاش در شهری بودم که در آن شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند!
وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسند. وقتی به ایشان گفتم که صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود به نزد پدرتان ببرید، مرا به مسموم شدن تهدید کردند.
ترس من این است که این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد سوء و شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، هرکاری ممکن است انجام دهد. جرم او و دستیارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم.
حاکم گفت: چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است.
تنبیهی نیز برای تو در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل، زندانی خواهی شد. پس از آن با رشید ازدواج خواهی کرد و به مدت دو سال، تنها هفته ای یک بار مرا خوهی دید.
حاکم دوبار دست هایش را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت:
پدر، هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما هیچ پشت و پناهی ندارم؛ اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزویشان خواهند رسید.
اگر موجب شرمساری شده ام قول می دهم که خودم را مسموم خواهم کرد و شما می دانید که اگر چنین اراده ای کرده باشم هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد.
اکنون که من نیز قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم می خواهد به حرف هایم گوش کنید.
--- نمایش را بگذار برای وقتی دیگر.
قنواء ایستاد و گفت: براین افسوس نمی خورم که به زودی خواهید فهمید این بار نمایشی در کار نبوده است. افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده، در یابید.
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هرگاه دیدی غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد، جای آن دارد که تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که او را چنین از خود می رانی؟
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو. حوصله داستان سرایی ندارم.
قنواء رو به رشید کرد و گفت: ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود.
پرس و جو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته است.
رنگاز روی وزیر پرید؛ ولی خود را کنترل کرد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام ابوراجح را به او بخشیدم.
حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن، چه می خواهی بگویی؟
به نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
❌ سوپرایز ویژه متاهلا و مجردا ❌
دیشب #عروسی ما بود. هیچ تجربه ای از #زندگی نداشتم و خیلی میترسیدم😱
آخر مراسم خواهرم اومد گفت استرس نداشته باش بیا میخوام بهترین کادوی عروسیتو بدم گفت این #کانال معجزست و تا اخر عمر زناشوییتون بهش محتاجی. حتی به شوهرتم بده لینکشو
وقتی بازش کردم فهمیدم منظورش چیه. دهنم باز موند از محتوای عالیش.
شماهم ببینید🚷🚷
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2336031148C1a1a15b5a0
همسرت رو بگیر تو سلطه خودت دیونت بشه❤️🔥🔥
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🚷...♥️ راز دلبری برای شوهر♥️...🚷
🌻از وقتی رفتم این کانال
🌻خوشگلی منو هزار برابر کرده
🌻شوهرم ازصدکیلومتری
🌻 جذب خودم میکنم
🌻خودت بیا ببین کارای دلبرشون
👇بزن رو لینک پشیمون نمیشی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2336031148C1a1a15b5a0
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری 🔹قسمت بیست و پنجم ......
سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته.
رشید چون جوان صادقی است و هنوز چون پدرش آلوده دسیسه گری ها و توطئه چینی ها نشده است. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد.
من و هاشم و امینه شاهد هستیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر می پروراند نزدیک تر خواهد شد.
خوب است به رشید دستور دهید تا خود همه ماجرا را شرح دهد.
حاکم خمیازه ای کشید و گفت: حرف های رشید چه ارزشی دارد؟
همسر حاکم گفت: تو فکر می کنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرات هیچ گونه نافرمانی و یا توطئه ای را نخواهد داشت.
از فرط غرور نمی توانی بپذیری که ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن غافلی. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید به راحتی بتواند حرف بزند.
وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم از رشید خواست که نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
--- مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. اینک آنچه را می دانی باز گو.
راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، باعث نابودی.
خدا را سپاس گفتم که حقیقت داشت خود را نشان می داد. مطمئن بودم که در آن لحظه ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند.
تنها نگرانی من از طرف ابوراجح بود. می ترسیدم تا آن موقع کاملا" از پا درآمده باشد.
رشید باز تعظیم کرد و با صدای لرزان گفت: من امینه را دوست دارم.
هاشم نیز ریحانه را دوست دارد. ریحانه دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با دختر شما، قنواء، ازدواج کنم تا پیوند شما و او محکم تر شود. او از اینکه می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند.
او به منظورش نخواهد رسید. بنا براین به دنبال بهانه ای می گشت تا هاشم را از دارالحکومه براند.
--- به او حق می دهم. ادامه بده.
آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور ناصبی است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح صاحب حمام شود.
مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، به نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه پیامبر(ص) بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاهچال به سر می برد، به دست آورد.
پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او به مسرور گفت :
《 آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟》
مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:《 همین طور است که شما می گویید.》
حاکم پرسید: چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟
--- دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهد بود. مسرور فکر می کند که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.
مسرور از این می هراسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد. او هرچند می دانسته که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی دهد، در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم در نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده، این کار را بکند.
مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد که هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند.
حاکم به من گفت: تو خیلی ساکتی؛ حرف بزن.
گفتم: حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.
چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترام هستند. مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند.
اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت صحبت می کنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد.
شاید مسرور نیز دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاهچال بیفتند تا ریحانه از خواستگارانش دور شود و پس از آن، به خاطر نجات مادر