eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴قتل فجیع پسر جوان در تبریز🔴 ❌️تازه بازنشسته شده بودم که با همسرم قرار گذاشتیم بریم زیارت پسرم با ما نیومد که کنکور دارم همون روز اول دلشوره بدی داشتم استرس تمام وجودمو گرفت بعد زیارت اصرار کردم که برگردیم تو مسیر هر چی تماس میگرفتم پسرم جواب نمیداد درو باز کردیم با صحنه ای که دیدم فقط جیغ میزدم و بالا میاوردم... پسرم توسط... ادامه پرونده واقعی⛔️❌️👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 سرگذشت واقعی🔴
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍️ 💠 دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب اومده!» 💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 💠 را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود که تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 💠 حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. 💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» دیدن حرمی که به ظلم زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 💠 بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟» 💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»... ✍️نویسنده: 🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟خــــــداے من... ✨میان این همه چشم ⭐️نگاه تو تنها نگاهی ست ✨ڪہ مرا از هرنگهبان ⭐️و محافظی بی نیازمی کند 🌟نگاهت را دراین شب ✨بهاری برای تمام 🌟عزیزان و دوستانم آرزو می کنم. شبتون آرام 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨با توکل به نامت یا الله 🌿✨و چه مبارک و خجسته است 🌸✨روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ 🌿✨و با توکل بر اسم اعظمت. 🌸✨آغاز می گردد یا رب العالمین 🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌿✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو 🌸✨در ایــن روزهــای بــهــاری 🌿✨پناهمان باش ای بهترین یاور
این قانون جهان هستی را بدون که هر هدفی رو تو باور کنی، جستجو کنی و به آن عشق بورزی، آن هدف هم تو رو جستجو میکنه و به سوی تو می آید.. 🧷🍋🌤••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تقدیم با بهترین آرزوها 🌸شروع هفته تون عالی 🌷و چو گل خوش عطر 🌸آرزومندم امروز درهای 🌷ثروت بی پایان خدا 🌸به روتون باز بشه 🌷قلبتون پرازمهربانی 🌸واتفاقهای قشنگ 🌷سهم زندگیتون باشه
بنام خدا اللهم عجل لولیک الفرج یادی از اسارت و شهدای عزیز. در کتاب شهدای غریب خاطره ای از برادران آزاده محمد حسین واحدی و سعید عرب اسماعیلی درج شده است : " گرسنگی و تشنگی در سوله ی دم کرده ، همه را از پا انداخته بود . عراقی ها سوء استفاده کردند . آن ها از بالای سقف سوله ، که نرده مانند بود مقداری نان به داخل پرتاب کردند . تعدادی از بچه ها از دیوار بالا می رفتند تا نان گیر بیاورند ، اما همین که دستشان به آن میله های فلزی می رسید برقشان می گرفت. دو نفر از بچه ها به این حالت جان باختند پنج نفر دیگر هم از تشنگی و گرسنگی شهید شدند . بعد که ما را به اردوگاه 14 تکریت (اردوگاه اسرای مفقود الاثر) بردند 45 روز در بی آبی و کتک و رنج بودیم . در آن مدت هم دو نفر شهید شدند . فردای آن روز ، تشنگی و گرما بیداد می کرد. "جمال ابراهیم پور" پایش مجروح بود روی مین رفته بود . او یکباره به زمین افتاد و بیهوش شد . از آن روز به بعد، او را کول می گرفتیم و به بهداری اردوگاه می بردیم . چند تا قرص می دادند ، می خورد و کمی خوب می شد . تا یک سال این طور بود ، اما روز به روز با حال بدتر . یک روز که بردمش بهداری باهام درد دل کرد . گفت :" اگر من مردم به خانه مان برو ! سلام مرا به آن ها برسان و بگو همیشه به فکرشان بودم ". دلداریش دادم ، اما اشکهایم را پنهان می کردم . بغض همه گلویم را فشار می داد. چند روز بعد حالش وخیم تر شد. جمال را به بیمارستان نظامی صلاح الدین بردند . شب وروز به فکرش بودم . او معلم قرآن و خوشنویس بود شعر هم می گفت . یک ماه بعد خبر آوردند که جمال مرده است. مردادماه بود درست یک سال قبل از آزادی اسرا . دیگر طاقتم از دست رفت. های های گریه کردم . اشکهایم قابل مهار نبود . آن شب ، سکوتی سهمگین بر اسایشگاه حکمفرما شد . عده ای برای جمال قرآن می خواندند. با همان آب تانکر و مقداری شکر ، شربت درست کردیم و مجلس ختم غریبانه ای برایش گرفتیم ."   شادی ارواح مطهر شهدا ، امام شهدا ، سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی ، سید ازادگان شهید حاج سید علی اکبرابوترابی ، اموات و گذشتگانمان الفاتحه مع الصلوات .
📌 روایت روزی که حاج قاسم سه بار تا مرز شهادت پیش رفت 🔻سردار حسنی سعدی در همایش پاسداران علم و بصیرت که به مناسبت بزرگداشت شهید الله دادی و شهدای دانشجو برگزار شد به بیان خاطره ای از شهید پور جعفری درباره یک روز از زندگی حاج قاسم پرداختند و گفتند: 🔺شهید پور جعفری عزیز می گفت فقط یک روز را براتون تعریف می کنم. شهید پور جعفری به من می گفت ای کاش وقت داشتیم می نشستم برات تعریف می کردم. گفت فقط یه روز رفتیم کردستان عراق داعش اومده بود در کردستان عراق. مردم خونه هارو خالی کرده بودند و رفته بودند. تو یه خونه مستقر شدیم. صبحونه خوردیم. ایشون دوربین برداشت راه افتادیم توی منطقه. روی پشت بوم یه خونه لب بالکن دوربین را گذاشت شروع کرد منطقه را شناسایی کند. من دیدم یه بلوک اون کنار افتاده این بلوک را برداشتم و گذاشتم روی سر بالکن تا ایشون دوربین را از سوراخ های بلوک بندازه که تک تیراندازهای داعش مارو نزنند. خدا شاهده هنوز بلوک را نذاشته بودم روی سر بالکن، تک تیرانداز زد بلوک پاشید روی سر و کله من و حاجی و از این خونه رفتیم پشتبام یه خونه دیگه برا شناسایی. اون جا هم یه تیر زدن بغل گوش ایشون تیر رفت تو دیوار. باز از این جا رفتیم. به من گفت حسین برو ببین این جا سرویس بهداشتی کجا هست یه جای تمیز باشه که وضویی بگیریمو و آبی به صورت بزنیم. رفتم گشتم تمیز نبود، به حاجی گفتم بریم بغداد این جا رفتم خیلی تمیز نیست. حاجی گفت تا بغداد ۱۸۰ کیلومتر راه هست میریم خونه ای که امروز صبحونه خوردیم. گفتم بریم. وقتی رسیدیم من نشستم ایشون رفت وضو بگیره دیدم دلم داره شور میزنه، استرس دارم، رفتم دنبالش ببینم کجا رفت. رفتم دیدم وضو گرفته آور کت روی دست راستشه و جوراباش دست چپش داره میاد گفتم از این جا بریم. گفت حسین تو امروز چه طورت شده، گفتم بریم بریم. گفت بذار جورابامو بپوشم گفتم تو ماشین بپوش. با زحمت ایشون رو سوار ماشین کردم و درو بستم و راه افتادیم صد متر که از اون خونه فاصله گرفتیم تمام خونه با هفده نفر از نیروهای خودی که داخلش بودن رفت رو هوا. این سه مورد ، مورد چهارم رفت برا شناسایی و ارتباط با بچه ها و دوستامون ، سوار ماشین بودیم که بچه ها دادزدن وایسا وایسا جلوتر نیا، ایستادیم. یه بمب کار گذاشته بودن تو جاده که چاشنی کششی داشت. بیست سانت دیگه مونده بود که ماشینمون بره روش منفجر بشه. شب رفتیم بغداد برا استراحت فقط حاجی یک کلام گفت: عجب امروز دو سه بار می خواستیم شهید بشیم، شهید نشدیم. سردار سعدی در آخر این خاطره گفت تمام زندگی حاج قاسم استرس و خطر و ریسک و تلاش و کار و دست پنجه نرم کردن با مرگ بود. 📍 | اخبار مرتبط با شهید حاج قاسم سلیمانی| @soleimany_news
🌺بِسمِ رَبِ الشُهَداء وَ الصِدیقین🌺 🔰رمان از جهـــــنم تا بهـــــشت ✔داستانی واقعی از حانیه دختری ۱۹ ساله که مثل خیلی از دخترای امروزی شاید عقاید و رفتارش مطابق خواسته ی پدر و مادر و شریعتش نباشه اما کم کم ... ✍
❌⚠️رفیقم امروز تند تند می‌کشید، بدون هیچ خجالتی!😒🚬اینقدر ناراحت شدم که بهش پیام دادم ....🤦‍♂ 💢💥اما جوابش کننده بود که منم دلم خواست سیگار رو ..🙈🚬 رو اینجا فقط تهیه کن https://eitaa.com/joinchat/3443196024Ca878546615 بهترین کمک کننده برای ترک اعتیاد و درمان بیماریهای تنفسی ✅
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🍀دوست داری دستات نرم باشن؟🍀 👱‍♀داشتن یه پوست شاداب برای ما خانوم ها ضـروریه خصوصـا که ازدواج کــــرده بــاشـی یــا دم ازدواج بـاشی💞 ازطرفیم یکم که کارای خونه روانجام میدی هـمـه دسـتـات پـوسـت پـوسـت مـیشـه🤦‍♀ خــب با این وضـعـیت چـــاره چــیـه؟🤔 🧤یـــه جــــفــت دســـتــکــش جـــذاب😍 که باهاش برای همسرت دلبری کنی🥰 بزن رولینک زیر تا نشونت بدم👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3443196024Ca878546615
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 1⃣ دوباره روسریمو اوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه . _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه . _ هوووووووف. نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخـ ـته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید . بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن ._ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ….ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . ۱۹ سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه زینب هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم . البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من ۶ سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از ۸ سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشت . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . …. برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که …….چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .امگار یه حس خوب و دوست داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ . ……………..کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدمدعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدمپنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگردهچجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشمتویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیامتو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منیبی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقراییای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گداییای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرمای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرمشور و حال منی پر بال منی تو خیال منیدادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منیچجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشمتویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیامتو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقراییای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو روآرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو روهمه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده | برند🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون دردِ بوتاکس تمام چروک های پوستیت رو محو کن😍 با این روش گیاهی، توی خونه و بدون عوارض چروک های پوستت رو از بین ببر👌🏻 برای اطلاعات بیشتر و دریافت این اکسیر جوانی با 20%تخفیف ویژه روی لینک زیر بزنید👇🏻 https://landing.getz.ir/xPY5e https://landing.getz.ir/xPY5e
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان فوری، خانگی و کم هزینه ی چاقی😳 با این روش گیاهی دیگر لازم نیست برای لاغر شدن سراغ روش های سخت و پرهزینه ای مثل ورزش و رژیم و عمل بروید😊👌🏻 روی لینک زیر کلیک کن و این چربی سوز گیاهی رو با 50% تخفیف ویژه سفارش بده👇🏻 https://landing.getz.ir/xXoBH https://landing.getz.ir/xXoBH
شب با جادوی پر رمز و رازش ستارگان درخشانش ماه تابانش از راه رسید تا آرامش و عشق را هدیه کند برجسم و جان شما شبت بخیر رفیق جان در پناه خدای یکتا🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀دست هاتو نرم و لطیف کن🍀 👩‍🦱داشتن دست های نرم و لطیف بــرای یــه خـــانــوم خــــیـلی ضـــروریــه 💞خصوصا‌ًکه متاهل باشی یادم ازدواج حـالا چـجوری هـم به کـارای خونه برسم هم دست هام نرم و لطیف بمونن؟🤔 ♻️کافیه چند ســاعت درروز از ایـــن 🧤دستکش های خوشـگل و جذاب کـــلـــیــپ بــــالا اســــتـفــاده کــنـــی😍 دوست‌داری یه جفت داشته‌باشی و بـرای هـمســرت دلـبـری کـنی🥰 پس بزن رولینک زیر تا نشونت بدم👇 https://eitaa.com/joinchat/1627914353Cd9b80f1941
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🍀دوست داری دستات نرم باشن؟🍀 👱‍♀داشتن یه پوست شاداب برای ما خانوم ها ضـروریه خصوصـا که ازدواج کــــرده بــاشـی یــا دم ازدواج بـاشی💞 ازطرفیم یکم که کارای خونه روانجام میدی هـمـه دسـتـات پـوسـت پـوسـت مـیشـه🤦‍♀ خــب با این وضـعـیت چـــاره چــیـه؟🤔 🧤یـــه جــــفــت دســـتــکــش جـــذاب😍 که باهاش برای همسرت دلبری کنی🥰 بزن رولینک زیر تا نشونت بدم👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1627914353Cd9b80f1941
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 2⃣ آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود . _ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟ امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی. _ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا. امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم . بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم . امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟ سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره ۴٫ بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم . امیر علی _ چقدر بهت میاد . _ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه …. بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت: _ بریم که به نمازبرسیم بدویید. و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش . _ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم . مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو. دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم . داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
♦️اگر مدام افسرده ای و خاطرات گذشته، رو مرور میکنی، یکبار عضو جمع ما باش!!! 🔹 مطالبی که ایشون میذاره حرف دل خیلی از ماهاست 🔴روزی 10 دقیقه وقت بذار 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c چندین دکتر روانشناس این کانال را تایید کرده اند.👆👆💥💥
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 3⃣ _ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض . که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به…….. . دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود . درسته ۱۱ سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من. مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان _ زینب کجایی مامان ؟ _ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟ مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه. _ باشه. بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم. _ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟ مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم. _ کجا؟ مامان _ هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم. چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان_ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═
هدایت شده از تست هوش و ترفند
💉 آزمایش بدون تزریق آمپول : 👈 با انجام این تست بسیاری از بیماری های شما رو اطلاع خواهیم داد . تست سردی معده تست سنگ کلیه تست غلظت خون تست دیابت برای شروع تست کلیک کنید 👇 ↪️ TestSalamat..ir ↪️ TestSalamat..ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🙏 🌺صفحه ای دیگر ❤️از عمرمان ورق خورد 🌺روز را در پناهت ❤️به شب رساندیم 🌺پروردگارا ❤️شب را بر همه عزیزانمان 🌺سرشار از آرامش بفـــرما ❤️ودر پناهت حافظشان باش 🌺شبتون بخیردرپناه خـدا
👆📣خانوم هاکفشامون حراج شد📣 ❎اینجا تولیدی هم هست بی واسطه ❎ دخترخالم اینجارو بهم معرفی کرد👇😳 ✋ فقط 195000 🙊 فقط 225000 😉 فقط 279000 😳 از ۱۵۵ تا ۳۷۵ تومن😳 آدرس کانالش اینجاست عجله کن👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1585184786C068d842537 📛حرااااااج زیر قیمت ☹️ ازتولیدی کیف 👛 و کفش 👠 مستقیم خرید کنید ☘