هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
پوست صورت و دست وپاهات تیره و کدر شده؟😭🖤
دوس داری پوستت سفید و پنبه ای بشه؟🤤😎👇🏿
اینجاست که میگن تبدیل شیرکاکائو به شیر😳🤭🚱
https://eitaa.com/joinchat/2098070059Cf1b831dfb1
با vip به پوست دلخواهت میرسی😌☝️🏿
هدایت شده از تست هوش و ترفند
مثل وایتکس سفید میکنه!!💁🏼♀🍶
لکه بر معجزه دست و صورت و نواحی حساس❌📛
✅فقط با سه بار مصرف شگفت زده میشوید😳👇
https://eitaa.com/joinchat/2098070059Cf1b831dfb1
با محصول شگفت انگیز vip 🤩☝️
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜
قسمت 9⃣3⃣
اون خانوم_ قسمت خواهران
برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه .
_ الان میام.
برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم.
سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید.
_ خواهش میکنم وظیفه بود…….
از عقل فتاده دل بی چاره در امروز
با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم
✍شعر از خانوم افسانه صالحی
✨_ به روایت حانیه…………………………
“ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین .
ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ ”
سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این…. این….. این همون پسرست که……
ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین.
همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما…. شما……
فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _ من متاسفم از قصد نبود
_ نه برای اون نه. اشکالی نداره……یعنی…..
یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار.
امیر حسین _ کجا میخواید ببرید؟
_ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
امیرحسین _ کجا ببرم؟
منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم.
امیرحسین _ ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران
پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام.
بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _ عذر میخوام حاج خانوم
اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو….عزیزم.
به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟
اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید.
_ خواهش میکنم وظیفه بود.
و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم…..
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد
✍شعر از خانوم ?افسانه صالحی?
✨_به روایت امیرحسین …………………………
برگشتم پیش مامان.
_ خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.
در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه .
با تعجب برگشتم سمت مامان.
مامان_ بریم دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مامان_ خب؟
_ چی خب؟
مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد.
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم .
_ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی “نه” تو دهنم نچرخید.
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین .
مامان_ حالا بهت میگم وایسا.
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
شوهرت چشمش دنبال زنای خیابون وفضای مجازی 😞
بیا بهت یاد بدم ازت دل نکنه🫀😍
مخصوص خودخود تو🤏 شیطون خانم بلا😍
فقط👌 اگر میخوای برای شوهرت آس باشی بیا🤷♀❤️
فقط مواظب باش زیاده روی نکنی 🫣
👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2148794399Cbcad438a26
هدایت شده از تست هوش و ترفند
زن که جـــــــــنگلزار نمیشه!😬
دیروز رفتم خونه جاریم مهمونی، دست و پاش چنان سفید و بلوری شده🤪
بگوو باچی با پک بلورین خامهای 😇
با هزار التماس آدرس اینجا رو گرفتم😜
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2148794399Cbcad438a26
شماهم بیاین♥️👆
تا #ملــــــکه شــــــــــوهرتون بشین🧜🏻♀👸🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویم این است
ڪہ دلت خوش باشد
نرودلحظہ ای❤️💫
از صورت ماهت لبخند
نشودغصه ڪمی نزدیکت
لحظه هایت همه زیباو قشنگ
ازخدا می خواهم❤️💫
ڪہ توراسالم وخوشبخت
بدارد همه شب
شبتون پرازآرامش💫❤️
شب بخیر🍃💫
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
پوست صورت و دست وپاهات تیره و کدر شده؟😭🖤
دوس داری پوستت سفید و پنبه ای بشه؟🤤😎👇🏿
اینجاست که میگن تبدیل شیرکاکائو به شیر😳🤭🚱
https://eitaa.com/joinchat/2098070059Cf1b831dfb1
با vip به پوست دلخواهت میرسی😌☝️🏿
هدایت شده از تست هوش و ترفند
مثل وایتکس سفید میکنه!!💁🏼♀🍶
لکه بر معجزه دست و صورت و نواحی حساس❌📛
✅فقط با سه بار مصرف شگفت زده میشوید😳👇
https://eitaa.com/joinchat/2098070059Cf1b831dfb1
با محصول شگفت انگیز vip 🤩☝️
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜
قسمت 0⃣4⃣
تا خونه ۱۰ دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون.
مامان _ خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت.
_ بلهههههههههه ؟
مامان_ بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.
بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ،
بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟
من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام.
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم…
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمراااااا
✨ _ به روایت حانیه ………………….
کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان.
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟
_ ها ؟ چی؟ چی شده؟
فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم .
_ عه. توام.
فاطمه _ عاشق شدی رفت.
_ عاشق کی؟
فاطمه_ الله علم
_ یعنی چی؟
فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند
_ برو بابا .
.
.
_ اه اه اه خاموشه
مامان_ چی خاموشه؟
_ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان
مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.
بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم…..
من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
✍شعر از خانم?? افسانه صالحی
✨_به روایت حانیه…………
سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود ، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد ، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه. هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته . به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم ، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم ، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _ اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت…… چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود_ شما هیچی ندارید……
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎴 ویزای اربعین امسال رو از دست خود امام حسین(ع) بگیر!
#ویدیو_رو_ببینید
برای ساخت زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرزهای خسروی و مهران به کمک شما نیاز داریم! تا الان ۱۵ هزار نفر توی ساخت شریک شدن و انشاءالله در ثواب زیارت اربعین همه سهیم هستند.
هزینهی هر آجر با تمام مصالح و هزینههای جانبی ۴۰ هزار تومنه! شماره کارت های #رسمی و #قانونی به نام مسجد حضرت قائم(عج) 👇
●
6037991899988582IR
040170000000206596699008
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🏮 سلام؛ امشب شب جمعه است!
بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی روح اموات مخصوصا حاج آقا رئیسی قدمی برداریم!
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان پاشو و در حد توانت برای ساخت این زائرسرا کمک کن ...💔
گزارش ساخت و ساز و پیشرفت
زائــــرسرا رو میتونید توی کــانال
زیر ببینید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜
قسمت 1⃣4⃣
دوباره گریم شدت گرفت، لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود ، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _ خب چیزی ندارید….. که….. که…. خب روسری چیزی……. وای خدا من چقدر خنگم .
_ داشتم ولی ولی…… تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت ، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت ، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ،
یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام.
بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجباز معلوم بود ، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود
امیرحسین _ سوارشین لطفا
_ کجا؟
امیرحسین _ درست نیست…… یه دختر تنها……این موقع شب……میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود ،
ولی بهش اعتماد داشتم ، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد ، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد_ فکر میکردم……چادری شده باشن.
_ من…..من…….متاسفم
امیرحسین _ حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_ من فقط…..تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت .
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه ، امیرعلی هم رسید،
با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم. بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز.
الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم .
امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد……….
و صدافسوس که از حال دلم بی خبری
✍??افسانه صالحی
یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ،
فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد.
.
.
.
مامان_ حانیه جان. مامان. بیا تلفن
_ کیه؟
مامان_ فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن
_ سلااااام .
فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل. امروز کلاس ، میای؟
_ مگه چهارشنبس امروز؟
فاطمه_ اره
_ وای نه فاطمه. میترسم.
فاطمه_ از چی میترسی ؟
اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه.
تازه من با بابام میایم دنبالت .
_ نه مزاحم نمیشم
فاطمه_ ساعت ۴/۵ حاضر باش .خدانگهدارت.
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد،
منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🖤🥀عکسهای منتشر شده از خانه آقای رئیسی🥀🖤
😔 بی قراری های فرزندان رئیس جمهور😔🖤
افشای ابعاد جدیدی از زندگی #شهید_جمهور
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از تست هوش و ترفند
مراسم تشییع شهدای خدمت
🥀تصاویر منتشر شده از خانه مادری شهیدرئیسی🥀👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60
https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60
بی قراری های مادر در سوگ فرزند😔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️در این شب زیبا و نورانی
💓دعا می ڪنم
❤️شبتون پر امید
💓برکت در زندگیتون فراوان
❤️زندگیتون آرام
💓لحظه هاتون پراز خوشبختی
❤️دنیاتون پراز آدمهای خوب
💓و امضاء خدا
❤️پای تک تک آرزوهاتون
💓بهترینها رو در
❤️هر شب براتون آرزومندم
💓#شبتون_بخیر❤️
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🛑استخدام ادمین برای کار پاره وقت بدون سابقه کاری، و کار در منزل فقط نیاز به ی گوشی هست.🛑
جهت اطلاعات کافی تو این چنل جوین شین :
👇👇
@.Admin_Kanal
@.Admin_Kanal
⛔️ ظرفیت ۷۵ نفر 👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
.
📌 کار در منزل
این چند روز خیلی ها پیام دادند که یه شغل کار در منزل بهمون معرفی کن که کار توی خونه باشه باحقوق بالا
از الان لینکش براتون میزارم
👇👇👇👇👇
Daramad halal bala
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜
قسمت 2⃣4⃣
_ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس.
مامان_ باشه.
راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه،
که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان……
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم.
_ حالا نمیشه بیخیال شیم.
مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره.
_ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده.
مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی.
راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری
.
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه_ سلام خانوم ترسو
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟
بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_ علیک
فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم
پرو خانوم.
.
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. “ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟”
مامان_ حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه?
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم.
جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه_ چته دیوونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم
_ عه توام.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_ خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🅾️ اگر گروه خونی خود را میدانید !
کافیست روی گروه خونی خود کلیک کنید تا ببینید چه بیماریهایی با گروه خونی شما ارتباط دارند🔻
گروه خونیتان را لمس کنید 💚👇
👈گروه خونی +O🩸
👈گروه خونی O-🩸
👈گروه خونی A+🩸
👈گروه خونی A-🩸
👈گروه خونی B+🩸
👈گروه خونی B-🩸
👈گروه خونی AB+🩸
👈گروه خونی AB-🩸
👈گروه خونیم رو نمیدونم🩸
فقط گروهِ ب B+ 😱⭕️👆
https://eitaa.com/joinchat/1855062300C9222a8364c
مواظب باشید درست لمس کنید❌✅👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
👇🏾ماسک سفید کننده فوری صورت👇🏾
🎥جهت مشاهده فیلم اینجا کلیک کنید🎥
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜
قسمت 3⃣4⃣
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد .
عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم.
یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان _ حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی
فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه.
امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره.
چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم…….
✨_به روایت امیر حسین.............
مدام نگران این بودم که بابا سرد برخورد کنه یا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم.
اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ،
وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ،
همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده. ?
.
.
مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره.
تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت.
با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ،
از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون……
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم .
آیه الکرسى مسکن خوبیه…….
.
.
با صدای آلارم گوشی سریع از جام بلند میشم. با حرص گوشی رو خاموش میکنم و میندازمش اون سمت.
” وای امروز ، دانشگاه نه ”
.
.
.
محمدجواد_ میگما امیر این خواهرمون چی بود اسمش؟ اها خانوم مقیمی. اخ ببخشید بیتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه میکنه و میگه _ خواهر فکر کنم میخواد مختو بزنه.
_ خیلی مسخره ای جواد. میدونی ازاین شوخیا بدم میادا.
محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بی جنبه جانم.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═
هدایت شده از گسترده چمران
♦️اگر مدام افسرده ای و خاطرات
گذشته، رو مرور میکنی، یکبار
عضو جمع ما باش!!!
🔹 مطالبی که ایشون میذاره حرف دل خیلی از ماهاست
🔴روزی 10 دقیقه وقت بذار
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c
https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c
چندین دکتر روانشناس این کانال را تایید کرده اند.👆👆💥💥
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🚫این عکس متعلق به پنجاه سال پیش است و یک عکاس... از یک پدر و دختر روستایی گرفته است.
⚠️کمی فقط دقت کنید تا موهایتان سیخ شود، زمانی که نه تکنیک فوتوشاپ بود و نه ادیتهای فیک!!!
اگر متوجه نشدهاید اروم اروم اینجا بیاین👇❌🔴
https://eitaa.com/joinchat/2222784535Cef7b39b27d
بچه مچه نیاد خواهشا😒☝️🚷