eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜     قسمت 1⃣6⃣ با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری….. با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد……… . . . یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون……. چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون…… دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . . . . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از تست هوش و ترفند
منم تینا دختری که پدرم برام پدری نکرد و بعد کلی بدبختی و دردسر و باج گرفتن راضی شد منو نیما ازدواج کنیم...😔 لباس حنابندونمو پوشیدم و زن های روستا دورم حلقه زده بودن و شادی میکردن میخواستن حنا به دستم ببندن که با صدای که از توی اتاق میومد وحشت زده برگشتم که دست گل از دستم سُر خورد و افتاد...😭 خواهرم و شوهرم غرق در خون کنار هم افتاده بودن، چند قدمی به سمتشون برداشتم که ناتوان با زانو فرود اومدم اما با دیدن نامه ای کنارشون... 👇😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/1941308184C18baec0390 🔥با دیدن اون نامه حقیقت زندگیم آشکارشد و دنیا رو برام تیرِ و تار کرد😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️در این شب زیبا 💓دعا می ڪنم ❤️شبتون پر امید 💓برکت در زندگیتون فراوان ❤️زندگیتون آرام 💓لحظه هاتون پراز خوشبختی ❤️دنیاتون پراز آدمهای خوب 💓و امضاء خدا ❤️پای تک تک آرزوهاتون 💓بهترینها رو در ❤️هر شب براتون آرزومندم 💓❤️
📢حراج مانتو 329 تومن به تعدادمحدودفقط تا اخرماه😱 قیمتامحاله😳 رایگان بزن رولینک کانال حراجیامون👇 http://eitaa.com/joinchat/4027056145C2facc06047 ❌فقط یک هفته با😱درصد off❌
هدایت شده از تست هوش و ترفند
من آرمین هستم تو سردخانه بیمارستان امام رضا تبریز کار میکنم کارم اینه که متوفیان تحویل از بخش میگیرم و بعد تحویل خانواده هاشون میدم یه روز دم اذان غروب جنازه پسر جوانی آوردن همکارم پاشد کارهاشون انجام بده یهو گوشیش زنگ خورد کارشو سپرد به من رفت بیرون کسی هم نبود فقط من بودم و جنازه پسر جون تو دلم افسوس میخورد یهو یه نسیم خیلی خنکی بهم خورد فک کردم پنجره بازه نگاه کردم دیدم نیست بیخیال شدم کاور جنازه رو آماده کردم برگشتم سمت جنازه دیدم که........ https://eitaa.com/joinchat/825164372C0baf0038cc
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜     قسمت 2⃣6⃣ ✨ به_روایت_امیرحسین........................ _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی….. دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد….جواد بود . گفت کارای….. حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . . . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ✨به_روایت_حانیه ....................... ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم . یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم….. قدم به قدم هم ، اون داشت میرفت به رسم عاشقی منم داشتم زندگیم رو بدرقه میکردم به رسم عاشقی. همه تو حیاط بودن ، مامان و بابا ، امیرعلی و فاطمه ، پرنیان و مامان عاطفه و پدر امیرعلی . مامان و بابا ناراحت و عصبی بودن ؛ پرنیان و مامان عاطفه هم که حالشون زار بود و پدر امیرعلی که ترکیبی از حالات بود ، عصبی، نگران ، ناراحت . میدونستم که با دین و مذهب کمی مشکل داره. و من…. توصیفی برای حالم وجود نداشت. در خونه که نیمه باز بود کامل باز میشه و امیر و یاسمین میان داخل. یاسمین هم شده بود یه خانوم چادری ، تنها من و امیرحسین تعجب نکرده بودیم. چون میدونستیم و مطمئن بودیم امیر میتونه شیرینی دین و مذهب واقعی رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتی و نگرانی از چهره هاشون داد میزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برمیگرده ، حاله اشک جلوی چشمام رو میگیره . با لبخند رو به من میگه _ هواییم نکن دیگه خانوم. با بغض بهش میگم _ به قول اون شعره ?ـه! ؟! امیرحسین _ خودت اجازه دادی. حانیه_ اره. دستم رو بالا میارم وبی توجه به جمعیت روی صورتش میکشم. امیرحسین _ نکن حانیه. نکن. دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساک رو از دستم میگیره و به سمت در راه میوفته. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
برای رسیدن به حوائجت بیا معجزه رو ببین!😢📿👇👇 کلیک کن👇 🌹ذکر گره گشا🌹 🌹ذکر گره گشا🌹 🌹ذکر گره گشا🌹 🌹ذکر گره گشا🌹 🌹ذکر گره گشا🌹 🌹ذکر گره گشا🌹 👆من و خواهرم حاجت روا شدیم😳😍
هدایت شده از تست هوش و ترفند
برای حاجات صعب العلاجی که امیدی به براورده شدن ان نیست به طریق زیربه امام جواد توسل کنید https://eitaa.com/joinchat/1324220859C26ee51546a 🌺‌دریافت انواع دعا 👆‌👆‌
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜     قسمت 3⃣6⃣ مامان عاطفه از زیر قرآن ردمون میکنه. پرنیان کاسه آب رو به من میده. و…… یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روی من میگیره ، یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود….. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 این مرد ترکیه ای ۷۶ میلیوووون بازدید تو اینستا گرفته🇹🇷 _برای دیدن ادامه ویدئو بیا تو کانالم_ 🚀اینستا رو که باز میکنی همش کلیپای اینه، ببین با یه چاقو چیکار میکنه🔪🪵 _______________ ⚠️دیگه دنبال آموزش نذری های متنوع برای محرم غذاهای نونی دسرهای راحت و رژیمی مرغ سوخاری کیک و ژله انواع حلوا و...نگرد ✅ همشو اینجا برات گذاشتم 👇 https://eitaa.com/khoshmazehaye_asoon/951 ❤️کلی آموزش جذاب مخصوص کدبانوها👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
⚠️هنوز درگیر این چیزایی؟؟👇🤦‍♀ ❓تو این گرما شربت و بستنی خنک میخوای؟؟ ❓همه غذاهات برنجی شده و اضافه وزن داری؟؟ ❓شوهر و بچه هات همش غر میزنن چون غذاهات تکراری شده؟!! ❓دنبال دسر و کیک راحت و اقتصادی برای مهمونیا و تولدا میگردی؟؟ ❓ترشی و مربای خونگی و سالم بلد نیستی و مجبوری از بیرون بخری؟؟؟ 🚶‍♀🚶‍♀جای دوری نمیخواد بری همش اینجا هست تو همین کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/936968891C5ff447c93a ✅واقعا عالی بود کیف کردم👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی امشبم یک شب پر از آرامش یک دل شاد و بی غصه یک زندگی آروم و عاشقانه و یک دعای خیر از ته دل نصیب لحظه هاتون تو این شب زیبـا خونه دلتون گرم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴با ۱۵۰ هزار تومن این ساعت خوشکلو درست کن و میلیونی بفروش این روزا که تورم بالا رفته و گرونیها بیداد میکنه فقط باید دنبال راهی باشی که درآمدتو بالا ببری . 💵💰 کاری بهت پیشنهاد میکنم که حاشیه سود بالایی داره و تو خونه انجام میدی بدون اجاره مغازه 👍 فقط کافیه بزنی رو لینک زیر و بیای تو کانالم تا بهت آموزششو بدم👇👇 https://eitaa.com/joinchat/920912166C5fe4735c71 ✅از آموزشها رایگانم میتونی استفاده کنی
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان می‌فرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواسته‌اش را بده 👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇 https://eitaa.com/joinchat/3356885289Cce9f4d956b 🔴ویژه_همین_الان🔴
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜     قسمت 4⃣6⃣ تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی زمین میوفته. گریه نمیکنه. حرفی نمیزنه ً فقط به گوشه ای خیره میشه. تمام خاطرات براش مرور میشه. ازاولین روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون کوچه. جداییشون . عقدشون. سفر کربلا. مشهد و عهدی که بسته بود. نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد. همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا سری بهش بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن پشت در واحد حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. این سمت در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میدن. امیرعلی که نگران خواهرش میشه با هر بدبختی که هست در رو باز میکنه و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و به گوشه ای خیره شده ، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه نگرانیشون بیشتر میشه. فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه و سعی در آروم کردنش داره و امیرعلی هم سراغ خواهرش میره. اولین فکری که به ذهن هردو رسیده شهادت امیرحسینه . با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت و هنوز حتی به سال نرسیده بود ، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود. همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن عشقی که نمونش کم پیدا میشد ، عشقی که چندماه شکل گرفته بود ولی فوق العاده تو قلبشون ریشه کرده بود. امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس. پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه . اما جواب نمیده. فاطمه گوشی رو سر جاش میزاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه. فاطمه سریع جواب میده _ بله؟ + سلام مجدد خانوم موسوی. عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟ فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه_ شهید شدن ؟ +بله. تلفن ازدست فاطمه هم میوفته و اشکی رو ی صورتش جاری میشه. امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو به سمت در برمیگردن و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. فاطمه زینب و امیرعلی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون میرن و بیشترباعث تعجب امیرحسین میشن ، امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران میشه. امیرحسین _ حا…..ن….یه حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده و تازه متوجه حضور امیرحسین میشه ، فکر میکنه رویا و خوابه. دستش رو میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه ، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه به کمک حانیه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو به طرف امیرحسین دراز میکنه ، دو قدم برمیداره و دوباره روی زمین میوفته. امیرحسین بلاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد. دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه. فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه. هردو به هم خیره میشن و در سکوت محض به چشمای همدیگه زل میزنن. . . . بلاخره حال حانیه کمی رو به راه میشه و جریان رو تعریف میکنه ، امیرحسین سرش رو پایین میندازه و میگه_علی آقا ، بابای زینب سادات شهید شده. این حرف امیرحسین آوار میشه رو سر حانیه . زینب تازه یک سال و نیم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میندازه. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
. 🔴قوی ترین آموزش و در ایتا 🔴آموزشایی که کپی نیست و نمونشو هیچ جایی نمیتونی پیدا کنی👌🤗 بیا ببین هنرجوها با این کانال به چه درآمدهای میلیونی رسیدن🥳💰 https://eitaa.com/joinchat/1139343599C63def9980a آموزشای رو از دست نده👆 .
هدایت شده از تست هوش و ترفند
. 🔴قوی ترین آموزش و در ایتا 🔴آموزشایی که کپی نیست و نمونشو هیچ جایی نمیتونی پیدا کنی👌🤗 بیا ببین هنرجوها با این کانال به چه درآمدهای میلیونی رسیدن🥳💰 https://eitaa.com/joinchat/1139343599C63def9980a آموزشای رو از دست نده👆 .
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜     ⬅️ قسمت آخر فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟ . . . بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه. امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟ حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته. امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه حانیه_ زینب سادات. ندو مامان میوفتی خب. دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود ، با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود خواستنی تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه و خودش رو تو بغلش میندازه. امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلوی تالار بود میرسه با دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عکس بگیره و خودش هم زینب رو از محمد جواد که منتظر بیرون اومدن عروس بود میگیره و کنار حانیه وایمیسته . دستش رو پشت کمر حانیه میزاره و برای چند ثانیه نگاهشون تو نگاه هم قفل میشه. امیر هم از همین فرصت استفاده میکنه و این لحظه رو ثبت میکنه…… لحظه ای که توش عشق موج میزنه و شاید همون لحظه که درحال تشکر از خدا بابت این زندگی بودن….. 📗ازجهنم تا بهشت ✍نوشته ح- سادات کاظمی      پایان قسمت آخر      التماس دعا🙏     ≧بہ إښم مآدڔ حَښآښَم ◡≦ 🙏🌹         رمان بعدی ⬅️ ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞اگه بهت گفتن بلد نیستے تیپ بزنے. بیا اینجا!!👇✨💜 زیباترین آرایش وخودآرایی😍 لاڪچرے ترین تیپ هاے جهان😍☝️💜 دوس دارے خودت یه آرایشگر متبحر بشی ؟🙈👇 👇👇💄 https://eitaa.com/joinchat/3950379596Cd6c57d0584 برای❄️ سفید برفی شدن پماد خونگی گذاشته👆👆 انواع 🥑ماسکهای جوانسازی پوستت
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴 پیشگویی موبدان زرتشتی در زمان ساسانیان، در مورد آینده ایران چه بود؟ 🚫از شنیدن این پیشگویی شوکه خواهید شد👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️الهی ✨دلتون شـاد ⭐️شبتون پر از نشاط ✨و قلب مهربونتون ⭐️هميشه تپنده باد ✨شب خوبی ⭐️در ڪنار عزیزانتون‌ داشته باشید ✨شبتون بخیر و شـادی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خرید جهیزیه ۳۰۰ میلیونی با علم اعداد 😨😍 دخترخالم اوضاع مالیش خیلی بد بود فکرشو نمیکردم حتی کسی بیاد خواستگاریش ولی الان هم ازدواج کرد هم جهیزیه‌شو خودش کامل خرید!! 😳 آخه چجوری تونستی جهزیه‌تو خودت بخری؟😳 گفت فقط با راز اعداد که از تو این کانال یاد گرفتم تونستم کلی طلا و پول جذب کنم و جهیزیه‌مو بخرم، تاکید کرد به کسی نگم🤫😳 باورم نمیشد خداشاهده کد جذب ثروت شونو که خوندم در عرض ۳ روز ۷۵ میلیوووون به حسابم واریز شد، نذر کردم اگه بتونم طلا هم بخرم به بقیه هم کمک کنم تا بتونن پول و طلا جذب کنن در عین ناباوری مامانم برام ۱۲۰ ملیون طلا خرید 😍 https://eitaa.com/joinchat/356581800C196e9d5730 من آرزوم اجابت شد و برای شماهم کانالشونو گذاشتم، زود عضو شو تا پاک نشده 🚨☝️🏻
هدایت شده از تست هوش و ترفند
3.02M
نتیجه دوستم با علم محرمانه اعداد که به همه چی رسیده 😳 الله‌اکبر از عظمت خدا 😭 فقط ۵۰ میلیون لباس خریده 🤯 صاحب خونه شده 😱 با خوندن اعداد سلامتی خودشو و مادرش بدست آورده 🔥 بعد از ۲۰ سال طلا خریده 😎 https://eitaa.com/joinchat/356581800C196e9d5730 اگه تو هم این اعدادو میخوای تا به هرچی میخوای برسی سررریع عضو این کانال شو 😍☝️🏻
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜     ⬅️ قسمت آخر فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟ . . . بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه. امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟ حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته. امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه حانیه_ زینب سادات. ندو مامان میوفتی خب. دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود ، با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود خواستنی تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه و خودش رو تو بغلش میندازه. امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلوی تالار بود میرسه با دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عکس بگیره و خودش هم زینب رو از محمد جواد که منتظر بیرون اومدن عروس بود میگیره و کنار حانیه وایمیسته . دستش رو پشت کمر حانیه میزاره و برای چند ثانیه نگاهشون تو نگاه هم قفل میشه. امیر هم از همین فرصت استفاده میکنه و این لحظه رو ثبت میکنه…… لحظه ای که توش عشق موج میزنه و شاید همون لحظه که درحال تشکر از خدا بابت این زندگی بودن….. 📗ازجهنم تا بهشت ✍نوشته ح- سادات کاظمی      پایان قسمت آخر      التماس دعا🙏     ≧بہ إښم مآدڔ حَښآښَم ◡≦ 🙏🌹         رمان بعدی ⬅️ ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎴 ویزای اربعین امسال رو از دست خود امام حسین(ع) بگیر! به نیت شهدا برای ساخت زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرزهای خسروی و مهران به کمک شما نیاز داریم! تا الان ۱۵ هزار نفر توی ساخت شریک شدن و ان‌‌شاءالله در ثواب زیارت اربعین همه سهیم هستند. هزینه‌ی هر آجر با تمام مصالح و هزینه‌های جانبی ۴۰ هزار تومنه! شماره کارت های و به نام مسجد حضرت قائم(عج) 👇 ●
6037991899988582
IR
040170000000206596699008
اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan