eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 2⃣1⃣ محمد نگاه مضطربش را به طرف صدا چرخاند. رنگ از صـورت مـرد جـوان پريده بود و لبِ بالايي اش ريز ريز ميلرزيد. دويد به طرفش. مرد جوان با ديـدن محمد چشم دوخت به پاهاي قطع شده اش. رنگ و پيهـا زيـر آوار لهيـده شـده بودند. محمد دستهاي مرد جوان را محكم فشرد. ـ الان نيروهاي امدادگر ميرسند. مقاومت كن... چند سر و تن قطع شده زير نور چـراغ قـوه خودنمـايي مـيكردنـد. محمـدنتوانست بشناسدشان. مرگ، آنها را در چنگال خود گرفته بود و با بيرحمي دريده بودشان. نگاهي به اطرافش انداخت. گويي به سرزمين سوخته اي قدم گذاشته بود. صدايي چند نفر از بيرون شنيده شد. با پشت دستش عـرق و اشـك صـورتش راپاك كرد. زني فرياد زد: ـ يا زهرا... محمد سر به زير از كنارش گذشت. فرياد كشيد: ـ كمك كنيد جسدها را از زير آوار بيرون بكشيم. نوري در و ديوار داغان شده را برق انداخت، صداي آژير آمبولانسـي شـنيده شد.در سياهي شب، زير درختهاي نخل و كنار، شهدا را در يك رديف كنـار هـم خوابانده بودند. خاكستري سياه، سر تا پايشان را در برگرفته بود. علي حسـيني و تقي محسني فر هم كنار آنها بودند. محمد راه افتاد به طرف كارون. احساس تنهايي ميكرد. ـ ستون پنجم. آنها گراي مقر را داده اند. پس كي ميخواهنـد نيـرو بفرسـتند؟! آخر چه قدر پيغام... انگار باورشان نميشود دشمن از مرزها گذشته است.ناگهان فرياد كشيد: ـ آهاي! ما از مرگ نميترسيم... سرنوشت مرداني چون ما، كشته شـدن در راه خداست... ✳️ فرمانده شهر صداي بيسيم، محمد را از جا كند. ـ به گوشم... به گوشم... كسي جوابش را نداد. نگاه كرد به منصور كـه بـه در تكيـه داده بـود. چهـرة نوجوانش خيسِ عرق بود. ناگهان صدايي از توي دستگاه بيسيم بلند شد: ـ عراقيها... عراقيها... ـ عراقيها چي؟! ـ عراقيها وارد شهر شده‌اند. نيروهاي عراقي از طرف گمرك، جادة شلمچه و پليس راه اهواز ـ خرمشهر به شهر هجوم آورده بودند. محمد اين را همان روزهاي شروع جنگ پس از شناسايي فهميده بود. ـ بايد برويم آنجا، بچه‌ها نياز به كمك دارند.اين را محمد گفت و بيرون دويد. ناگهان انفجاري شديد مقر را از بيخ و بن لرزاند. منصور فريادي كشيد و سـرجايش ميخكوب شد. ـ آهسته برو زير ستون. نترس! زياد نزديك نبود. غرش توپخانة دشمن لحظه‌اي قطع نميشد. محمد ماشين مهمات را درست درجايي كه نيروهايش سنگر گرفته بودند نگه داشت. ـ بايد اينها را به نيروها برسانيم، سالم. منصور به كمك محمد مهمات را به حالت خميده به نيروها رساندند. ـ اگر كمك رسيده بود اين وضع به وجـود نمـي آمـد. مانـده ام چـرا كمـك نمي فرستند؟! منصور با دهان باز به محمـد نگـاه كـرد؛ از اولّـين روزهـاي شـروع جنـگ،فرمانده شان با دست خالي جلو دشمن ايستاده بود. صداي گوشخراشي بر غرش توپخانه غلبه كـرد و هـوا را شـكافت. محمـد ومنصور با يك خيز روي زمين درازكش شدند. صدا بـا شـدت سرسـام آوري اوج گرفت. زمين و آسمان با هم به لرزه افتادند. شعله هايي از طرف دبستان دهخدا بـه آسمان كشيده شد. محمد نيم خيز شـد و بـه فلكـه نگـاه كـرد. تانكهـاي عراقـي غرشكنان به طرف فلكه در حركت بودند. با اشارة محمد، نيروها يكجا جمع شدند. منصور اسلحه‌ای را كـه بـه غنيمـت گرفته بود با غرور بالا و پايين ميكرد. ـ بايد پخش شويد. يك گروه در اطراف استاديوم مستقر شويد و گروه ديگـردر خياباني كه به طرف راه‌‌آهن ميرود. چند نفر به كوچه ها برويد و چند نفر هم توي جوي هاي اطراف خيابان سنگر بگيريد. منصور! تـوهم بـرو بـه طـرف ميـدان راه‌آهن. ببين چند تا تانك به طرف شهر مي آيد؟ خيلي دقت كن. مأموريت مهمـي است! ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
میخوای خر ماه تولدتو ببینی؟😍🤣 بزن رو ماه تولدت ببین😎👇🏻 🦓| فـروردین 🦓|اردیبهشت‌ 🦓|خــــرداد 🦓|تـــــیــر 🦓 مـــــرداد 🦓|شهریور 🦓|مـــهــر 🦓|آبــان 🦓|آذر 🦓|دی 🦓| بــهـمـن 🦓|اسـفـنـد خر ماه تولد من چه زشت بود🤢😂☝️🏻
هدایت شده از تست هوش و ترفند
میخوای همسر آیندتو بشناسی؟😈🔥 بزن رو ماه تولدت ببین با کی قراره ازدواج کنی👩🏼‍🤝‍👨🏽🤭😍👇🏻 ❤️ فـروردین ❤️ اردیبهشت‌ ❤️خــــرداد ❤️ آذر ❤️ دی ❤️اسـفـنـد ❤️ بــهـمـن ❤️خــــرداد❤️تـــــیــر❤️مـــــرداد ❤️شهریور ❤️مـــهــر ❤️آبــان اسم همسر آیندم مهدی بود😍🤣☝️🏻
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 3⃣1⃣ خورشيد در حال غروب بود. توپخانة دشمن فلكه را زير گلوله هاي خود گرفته بود. محمد دوربين را جلو چشم گرفت. ساختمان پلـيس راه بـه تپـه اي سـيماني شباهت داشت. ديزل آباد به خرابه اي مي ماند. رديفـي از جسـدها بـه ديوارهـاي ويران تكيه داده شده بودند. زير هيكلهاي خميده شان، خون، سياه شده بود. ـ آنها را براي ترساندن مردم به نمايش گذاشته‌اند!اشك توي چشمان درشتش حلقه زد. بغض آلود زير لب گفـت: «چـرا كمـك نميفرستيد؟ خرمشهر دارد از دست ميرود...» فريادهاي گنگي از طرف عراقيها به گوش رسيد. محمد فريادكشـان يكـي ازتانكها را نشانه رفت. ناگهان ساية دراز شدة منصور روي صـورت سـبزة محمـد افتاد. گيج و خيس از عرق بود. با آن حال چيـزي از چشـمان قهـوه اش خوانـده نميشد. محمد قمقمه‌اش را گرفت به طرف او. تمام آبِ قمقمه را سـر كشـيد و روي زمين پهن شد. ـ چهار تا تانك... توي ميدان هستند. بيشتر از دويست ـ سيصد تا سـرباز هـم پشتشان رديف بودند. محمد دست منصور را محكم فشرد و لبهاي بيرنگ و خشك شـده‌اش را بـه خنده كش داد. ـ كارت خيلي خوب بود. فرياد چند نفر از نيروها به گوش رسيد. محمد از جاكنده شد و فرياد كشيد: ـ بايد برويم ميدانِ راه‌آهن. بقيه را هم خبر كنيد...محمد كنار نيروهايش، نزديك ميدان سنگر گرفت. نگاهي به اطرافش انداخت. جويها چنان خشكيده بود كه گويي هيچ وقت آب به خود نديده بودند. زمين ازهجوم گلوله‌ها سوخته بود. تانكها انگار كه متوجه وجود آنها شده بودنـد، سـر جاهايشـان عقـب، جلـوميشدند. ـ ترسيده اند! ميتوانيم جلويشان رابگيريم. با فرياد من شليك كنيد.انفجاري شديد زمين را لرزاند. محمد به طرف صدا سر چرخاند. شـعله هـايي بلند از كوي طالقاني به هوا برخواسته بود. اولّين گلوله هاي دشمن خانه هاي كوي طالقاني را ويران كرده بود. جايي كه محمد عاشق مردم فقيرش بـود. ناگهـان بـاتمام صدايي كه در گلو داشت فرياد كشيد: ـ آتش... آتش... گلوله ها به هيكل فولادي تانكهاميخوردند و كمانه ميكردند. وحشت سر تـاپاي سربازهاي دشمن را فرا گرفته بود. ـ بايد خودمان را به پشت تانكها برسانيم. خيز برداشت و با سرعت به طرف تانكها دويد. در چنـد متـري تانكهـا تـوي جوي آبي سنگر گرفت. منصور خود را به او رساند. صورت سبزه اش، رنگ گچ به خود گرفته بود. بـاآن حال نيشش تا بناگوش باز بود. نيروها تك تك خود را جلو كشـيدند. ناگهـان تانكهاي عراقي از حركت ايستادند و مسلسلها خاموش شدند. هزار سؤال يكبـاره به سر محمد هجوم برد. ـ دليل اين سكوت چي ميتواند باشد؟! فكر ميكني با ايـن تعـداد نفـرات و اسلحه ميشود جلو آنها مقاومت كرد؟! زل زد به رديف تانكها: ـ در اين مواقع، ايمان تعيين كننده است. جواب خودش را داد و دوباره سر بلند كرد. تانكها دوباره به حركت درآمـده بودند. سربازهاي دشمن، رديف شده بودند. نگاه كرد به آسمان. خورشيد پشت دودهاي غليظ ناپديد شـده بـود. فريـادي كشيد و اولّين گلوله را به طرف يكي از مسلسل چي هاي دشمن نشانه رفت. مرد مثل مجسمه بي هيچ عكس العملي به زمين كوبيده شد.نعرة سربازها بلند شد. گلوله بود كه بي هدف به طرف نيروهاي محمـد شـليك ميشد. ناگهان يكي از تانكها جلو چشـمان وحشـتزده عراقـيهـا منفجـر شـد. شعله هاي آتش، سربازهايي را كه پشت تانكها سنگر گرفته بودند، محاصره كـرد. سربازهاي ديگر بي توجه به فريادهاي فرمانده شان پا به فرارگذاشتند. درختهاي شهر زنده زنده در آتش مي سوخت. نالة زخميهـا از هـر طـرف بـه گوش ميرسيد. صداي آژير آمبولانسها، چونان صداي مرگ، سرد بود. محمد احساس ميكرد سينه‌اش را به گلوله بسته اند. درونش آتش گرفته بود. باصداي گرفته اي منصور را صدا زد؛ به پسرك عادت كرده بود. بيشتر وقتها او را به جاي برادرش علي ميديد. ـ بايد گشتي بزنيم. اين را گفت و ترك موتور منصور نشست. ـ موتور را از كجا آورده اي؟ ـ مال پدرم بود... كه شهيد شد... ـ خدا بيامرزدش. روشن كن برويم. كمك خوبي است برايمان. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن نیستی که اینهمه اومده و تو هنوز درگیرِ احمد و محمود دَم کردنی😉😅👆 فن چند رنگ کردن شربت با شربتی👍 ۵۰ نوع سریعِ یخچالی 👍 اموزش ، ژله 😍 انواع و 😋 کلیپ تک تک آموزشها رو سنجاق کردم اینجا😍بفرمایید👇 https://eitaa.com/joinchat/3931242754C5ef87abced آموزش بستنی سُنتیِ سفید با 😋☝️
هدایت شده از تست هوش و ترفند
چرا قبل از ریختن آبجوش روی زمین بسم الله میگویند؟ چرا اسمِ خدیجه در تاریخ اسلام بشدت گمشد؟ فلسفه ی خواندنِ نماز به زبانِ عربی چیست؟! چرا اطراف بعضی از قبور مورچه جمع میشود؟ برای دیدن جوابهای شگفت انگیز وارد کانال تاریخ شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند 🕊از جنـس خـــدا 💫پـروردگـارت همواره 🕊با تـو هـمراه اسـت 💫امشب از همان شبهایی ست 🕊کـه بـرایت یـک 💫شـب بخیر خــدایی آرزو کردم شبتون_بـخیـر در پناه حق 🌙🌸
⭕️ قشنگ‌تریــــــن مانتوهای و شده در ایــــــران😳 دیگه غُر نمیزنی مانتوم بی ریختو قیافَس😍 🇮🇷 ⭕️ تُــــــو از مانتوهای بازار ذِلّه شُــــــدی😭 چون این کانالو نداشتی😍بدو بزن رو لینک 👇 https://eitaa.com/joinchat/3275227378C17303040b4 ✅دوخت و تَمیزی کاراش مَعرِکس😌👆 ✅خرید حضوری دارن پس کاملا مطمئن .
هدایت شده از تست هوش و ترفند
حــــــرااجی🔴 💯 💯 حــــــرااجی🔴 ۱۵۰تومن💥 ۹۸تومن💥 ۸۵تومن💥 سریع از اینجا بخر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3275227378C17303040b4
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 4⃣1⃣ بعدازظهر، شرجي شهر، رنگ دود به خود گرفته بود. دشمن و تانكهايشان ديده نمي شدند. به دستور محمد، چهار قبضه آر،پـي،جـي در چهـار نقطـه از خيابـان مولوي، تانكهاي عراقي را نشانه رفته بودند. از پشت واگن هاي سوختة روي ريلها،پوتين هاي سربازان عراقي ديده مي شد. حركاتشان وحشت زده بود. گويي ديوانه وار خاك را به زير لگد گرفته بودند. ـ اصلاً انتظار چنين مقاومتي را نداشتند. محمد اين را گفت و زير واگن ها را به گلوله بست. فرياد عراقيها بلنـد شـد وبعد گلوله بود كه به طرف او باريدن گرفت.چند تا از عراقيها به بـالاي واگنهـا پريدند. محمد كه منتظر چنين حركتي از طرف دشمن بود، به نيروهـايش دسـتور شليك داد. ـ بايد تا آنجا كه ميتوانيم از شهر دورشان كنيم.چند روزي بود كه از ترس سقوط شهر، خواب و خوراك نداشت. زن و بچه ها و پيرها را به زور راهي آبادان و اهواز كرده بود. همهگي با چشـمان گريـان و دل خونين رفته بودند. با شهيد شدن و رفتن هر يـك از مـردم، احسـاس كـرده بـود رگ‌هاي شهر از خون خالي شده اند. با فرياد يكي از نيروها به خود آمد. مرد مي خنديد و فرياد مي‌كشيد: ـ ترسوها فرار كردند... ترسوها فرار كردند. محمد بازوي مرد را گرفت و آهسته بيخ گوشش گفـت: «شـب برمـيگردنـد. فهميده اند شهر خالي شده است!» با اين حرف، مرد بهت زده به محمد نگاهي كردو بعد فريادكشـان بـه طـرف واگن ها دويد. گويي تصميم گرفته بود دشمن را براي هميشه نابود كند.هواپيماهاي عراقي از خشم به حركات ديوانه واري در آسمان شهر دسـت زده بودند. سنگربنديها به كلّي از هم گُسسته بود. هر كس از هر جايي كه ميتوانسـت شليك ميكرد. كوي راه آهن خط مقدم شده بود. مقر فرماندهي در سكوت محض فرو رفته بود. محمد پلك هاي تشنه از خوابش را به هم فشار داد و بازشان كرد. دستگاه تلفن جلو نگاهش بزرگ و كوچك ميشد. مانده بود چرا هيچ كمكي از طـرف رئـيس جمهور به آنها نميشود؟ با خشم گوشي را برداشت و تند و تند شماره گرفت. بيش از يك ماه بود كه از صغرا خبري نداشت. درست از وقتي كه از اهواز به تهران رفته بود. خود صغرا گوشي را برداشت: ـ سلام... قبل از هر چيز يك مژده بدهم: خدا حمزه اي را كه خواسـته بـودي بهمان داد. شبيه خودت است. چه خبر از خرمشهر؟ ـ خبرهاي بد... عراقيها توي شهر هستند. چيزي به سقوط شهر نمانده. ما نـه اسلحة كافي داريم و نه نفرات. با اين حرف به ياد شب گذشته افتاد. تمام شب را تـا صـبح بـراي ترسـاندن عراقيها طبل كوبيده بودند. خودش بيشتر از بقيه طبلها را به صدا درآورده بود. ـ الو... محمد...با صداي صغرا به خودش آمد. ـ اينجا قيامت است. شهر دارد از دستمان ميرود. بايد كاري كـرد. يعنـي تـو بايد كاري كني. بايد با نخست وزير تماس بگيري. بگو دشمن فرمانداري شهر را تصرف كرده...بگو خرمشهريها تنها مانده اند. فقط چهل نفر نيرو براي مقابله با عراقيها در شهر است.آفتاب پاييزي به قرمزي ميزد. از چهار طرف شهر آتش و دود به آسمان لولـه شده بود. محمد عرق پيشاني اش را گرفت و زير لـب گفـت: «خـدايا! امـدادهاي غيبي ات را به كمكمان بفرست.» با صداي انفجار چند خمپاره پا تند كرد و به طرف جنوب خيابان چهل متـري دويد. بايد كيسة نان خشك را به نيروهايش ميرساند. بيشـتر از بيسـت و چهـار ساعت بود كه چيزي نخورده بودند. كسي صدايش كرد، سر چرخاند. منصور بود. ـ ميتوانم با شما باشم؟ محمد پسرك را به طرف خود كشيد و آهسته گفت: «تو كمك بزرگي هسـتي. يك مرد بزرگ!» ـ پس اجازه بدهيد كيسة نان را من به دست نيروها برسانم. محمد لحظه اي به چشمان پسرك خيره ماند و بعد كيسه را به دست او داد. رگبارِ مسلسلي خيابان چهل متري را دريد. ناگهان خيابانهـاي شـر ديوانـه وار گلوله باران شد. منصور توي دود آتش غيبش زد. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
🔴 هر جا نا امید شدی و فکر کردی به ته خط رسیدی، حتما فقط ۱۵ دقیقه پست های این کانالو بخون، ♦️مطالب این کانال واقعا عالیه✔️ کانالی پراز مطالب شاد وانگیزشی جملات تاثیر گذاراز، و روانشناسان معروف کشور...... کانالی که زندگی خیلیا رو متحول کرده👇 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5 مطالب این کانال فوق العاده ی👆👆 به شدددددددت توصیه میشه👆👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
بزن رو ماه تولد عشقت💋 ببین بهم میرسید یا نه؟😍❤️👇 فروردین💜 اردیبهشت💜 خرداد 💜 تیر 💜 مرداد 💜 شهریور 💜 مهر 💜 آبان 💜 آذر 💜 دی 💜 بهمن 💜 اسفند 💜 https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653 نیت فراموش نشه😉☝️