هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم پـدریامـادردیدی🖤
دلت براے مادرت تنگ شده!
اینجاپرازناگفتههایپـدرومادرانههست👇پروانه ها رو لمس کن 👇
❤️ 🦋
🦋🦋 🦋
🦋 🦋 🦋🦋🦋
🦋 🦋🦋 🦋🦋
🦋🦋
پسر یتیمکه برای مادرش آهنگ فارسی خوند و همه رو به گریه انداخت 👆👆💔
دلتنگ کدوم یک از عزیزانت هستے ؟؟👇
پدر مادر 💔
فزرند 💔
خواهر برادر 💔
عزیزت💔
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
فرمانده شهر 🔰
قسمت 8⃣1⃣
✳️ آسمان
محمد، نزديك تابوتهايي كه كنار هم سينه كش ديوار رديف كرده بودند ايستاد. خطوط چهره اش از غم درشت تر شده بود. بغضي گلويش را مي فشرد. چيزي توي سرش به دوران افتاده بود. به آسمان نگاه كرد. آفتاب بعدازظهر بي رمق وافسـرده به نظر ميرسيد.
ـ كاش ميتوانستم با شما همسفر شوم. باور كنيد از برگشتن به زندگي و بازي با آن خسته شده ام. نَفَسش را براي لحظه اي در سينه حبس كرد. اشك در گوشة پلك هـايش جمـع شد.
ـ چه بايد بكنم تا با شما همراه شوم؟ شما چه معاملهاي با خدا كرديد؟... پلكهايش را روي هم فشرد. دلش ميخواست مثـل شـهداي روبـه رويـش بـه خواب ابدي فرو رود. قطره اشكي از گوشه پلـكاش سـرخورد و زيـر تـوپيي ريشش گم شد. كسي فرياد كشيد:
ـ هواپيما... هواپيما...
محمد از جا كنده شد. زل زد به آسمان. دو هواپيماي دشمن در آسمان ويـراژميدادند. ناگهان صداي انفجاري همه را ميخكوب كرد. ضد هواييها، هواپيماها را به گلوله بستند. هواپيماها در ابرهاي خاكستري گم شـدند. نگـاهي بـه فرودگـاه انداخت. امدادگرها، زخميها را بسرعت از آمبولانسها بيرون ميكشيدند. به كمك امدادگرها دويد.
ـ بايد ببريمشان داخل هواپيما.
اين را امدادگر گفت و دسته هاي برانكار را در دستهاي محمد گذاشت. محمـد مثل سربازي مطيع به دنبالِ امدادگر جوان راه افتاد. هواي دم كردة داخل هواپيما با بوي خون و الكل و مواد ضدعفوني كننده قاطي شده بـود. زخميهـا نالـه كنـان از حركت هواپيما مي پرسيدند. محمد آهسته بيخ گوششان زمزمه كرد.
ـ به خدا فكر كن تا درد يادت برود. امداد گري كه محمد را شناخته بود، خود را به او رساند و آهسته گفت: «برادرجهان آرا؛بفرماييد سرجايتان... از بچه هاي ديگر كمك ميگيريم.»ـ فرقي نميكند... من هم مثل بچه هاي ديگر... صداي غرش موتور هواپيما در فضاي بسته پيچيد. با اولّين تكان هواپيما، فريادصلوات بلند شد.محمد سرم را كنار مجروح گذاشت و به طرف صندلي اش رفت. قبل از نشستن نگاهي به اطرافش انداخت. سرلشگر فلاحي، سر تيپ نامجو، بـرادر كلاهدوز، و سرتيب فكوري بين ديگران نشسته بودند. صبح پيش از حركت با آنها در پاسگاه دارخوين صبحانه خورده بود. همانجا قرار گذاشته بودند كه چگونگي شكستن حصر آبادان را به امام گزارش دهند.ساكش را برداشت و روي صندلي نشست، از پنجره به بيرون نگاه كـرد. يـك دسته سرباز كه هر لحظه كوچك و كـوچكتر مـيشـدند، برايشـان دسـت تكـان ميدادند.
ـ كاش ميشد همه را برد... حتماً خانواده هايشان چشم انتظارشان هسـتند. بـه ياد صغرا و حمزه اش افتاد. هر دو را جلو در خانه در انتظار ديد. اشـك صـورت صغرا را پوشانده بود. چشمانش گويي هيچ وقت رنگ خواب را به خـود نديـده بود.
ـ حتماً نگران كوچولويي است كه قرار است به دنيا بيايد... شايد هـم نگـران
من... خيلي تنهايش گذاشته ام... بعد از جنگ جبران ميكنم...پيشاني اش را به صندلي جلويي فشرد. تصويري از فرزندش كه به دنيا نيامـده بود. تو چشمانش نقش بست.
ـ يك برادر براي حمزه و يك سرباز براي امام... دست به پنجره كشيد. آسمان پشت آن سياه بود. به ابرها زل زد. گويي حلاجيشان كرده بودند. مفاتيحش را از داخـل سـاكش بيرون كشيد. كلمات با حركت تند هواپيما جلو نگاهش بالا و پايين ميشدند.صداي خرخري كه هر چند لحظه يكبار قطـع و وصـل مـيشـد از بلنـدگوي هواپيما بيرون مي ريخت. كتاب را بست و سر بلند كرد. تابوتهايي كـه در انتهـاي هواپيما روي هم چيده شده بود خود را به رخ او ميكشيدند.
ـ هيچ حرفي نزن... نگاه كن و ساكت باش!... فاصلة تو با آنها بيشـتر از آنـي
است كه فكر ميكني... شايد به اندازة دنيا.
قلبش مثل طبل پاره شده اي شروع به كوبيدن كرد. چند نفس عميق كشيد. بـه
لامپي كه روي سقف هواپيما بود نگاه كرد. سوزنهاي دردناك نور تـوي چشـمش
فرو رفت. دردي توي مغزش چنگ انداخت. هواپيما به شدت لرزيد. از رديفهـاي جلو صداي صلوات شنيده شد. زير لب آنها را همراهي كرد. دستمالش را از جيب بيرون كشيد. عرق پيشاني اش را پاك كرد. احساس كرد به اندازة تمام دنيا خسـته است. دلش ميخواست همانجا سرجايش بخوابد. اما هيجاني كه از بيـرون مـژدةپيروزي را داشت اجازة خواب نميداد. به اطرافش نگاه كـرد.
پلكهـايش را روي هم گذاشت. مادرش را ديد كه با چهره اي افسرده از گذشت ايام و غـم روزگـار،با دستهايي به هم قلاب كرده روبـه رويـش ايسـتاده بـود، نفـس نفـس مـيزد وميلرزيد. تحت فشار ترس خم شده بود. دورتر از خواهرهايش به رديـف آشـفته روي زمين نشسته بودند.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای جررررررر😱😱😱😱
نت نداری بری اینستا دوربین مخفی خفن ببینی ؟🥺
کلی #دوربین مخفی باحال🤣 اینجا رایگان دانلود کن👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2157969715C9051aa6493
این #کانال #خفن ترین کانال #دوربین مخفی ایتاس😂😂😂
پاره میشی از #خنده😂😂😂
❌دیگه نیازی به کانال دیگه نداری با این کانال😁
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴 فوری
سبحان الله قدرت خدارو ببین 😳😳
#دوربین مخفی عجیب و #غریب ترین پدیده ها😳😳😳
ببینید👇حاوی صحنه های #شگفت انگیز و باورنکردنی🔮💯
🎥 🎥🎥🎥🎥🎥 🎥
🎥 🎥
🎥 ▶️ play. 🎥
🎥 🎥
🎥 🎥🎥🎥🎥🎥 🎥
4:15
🖇#کلیک کن رو دوربین👆 سریع عضو شو کلیپش بالای صفحه سنجاق شده🖇😳
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
فرمانده شهر 🔰
⬅️ قسمت آخر
زمين اطرافشان از نور سربي رنگ ماه، سفيد شده بود. ناگهان هواپيما به لرزه درآمد. انگار كه ناگهان از خواب بيدارش كرده باشند. از جا كنده شد. به طرف جلو هواپيما رفت. نزديـك كـابين خلبـان ايسـتاد وداخل كابين را با دقت نگاه كرد.
ـ تا چند دقيقه ديگر تو آسمان تهران هستيم! صداي خلبان پر از هيجان بود. محمد بـا لبخنـدي از او دور شـد. در انتهـاي هواپيما بالاي سر مجروحي نشست. مجروح نگاه دردآلودش را بـه چشـمهاي اودوخت. محمد با باندي كه كنار مجروح بود، خون خشك شده پيشانياش را پاك كرد. يكي از امدادگرها با صداي بيرمقي گفت:
ـ شما بايد امدادگر ميشديد!
ـ تو جنگ بايد همه كاره باشي. توپ و گلوله پست و مقام نميشناسد. از جا بلند شد و تا جلو تابوتها رفت. صداي خشك و يكنواخت تابوتها كه بالرزش هواپيما بلند شده بود به صـداي مرثيـهاي مـيمانـد. دسـت روي چـروك پرچمهايي كه تابوتها را پوشانده بود كشيد. سردي مـرگ را روي آنهـا احسـاس نكرد. پيشاني اش را به آنها چسباند. بوي خون و خاك و باروت، وجـودش را پـركرد. حس خاصي نسبت به آنها پيدا كرده بود. چيزي در درونـش فـرو ريخـت.خواست سر جايش برگردد. نيرويي جلو جدا شدنش از تابوتها را ميگرفت. دلش ميخواست فرياد بكشد. توي دلش فرياد كشيد:
ـ خدايا... خدايا...
ناگهان هاله اي از نوري سبز رنگ دور تا دور تابوتها را گرفت.
ـ بسم االله...
صداي گرم و خستة خلبان در فضاي خفة هواپيما پيچيد.
ـ با سلام و درود به روح پاك شهداي اسلام و سلام و درود به شما رزمندگان
اسلام به اطلاع ميرساند كه هم اكنون در آسمان تهران هستيم و تـا چنـد دقيقـة
ديگر در فرودگاه مهرآباد فرود مي آييم...
هم همه اي خفه و دردآلود با صداي جابه جا شدن ساكها و كوله پشـتيها فضـاي
دم كردة هواپيما را پر كرد. از انتهاي هواپيما بوي سوختگي تندي به مشام رسـيد. شعله هاي آتش به درون تنوره كشيد. صدايي شوم پرده گوشها را پاره پاره كرد. هواپيما با تمام سنگيني اش به زمين كوبيده شد. آتـش از همـه طـرف غريـد،كوبيد و تازيد. بعد پنجه كشيد به زمين و آسمان. محمد وقتي چشم باز كرد همه چيز و همـه جـا در سـياهي گـم شـده بـود.
پلكهايش را روي هم گذاشت و سعي كرد نفس عميقي بكشد. نفس تا گلوگاهش
بالا رفت و همان جا ماند. اطرافش را نگاه كرد خاكستري گرم و سربي رنگ روي
زمين نشسته بود. ناگهان دردي وحشتناك در رگ و پي سوختهاش چنگ انداخت. وجودش ميسوخت. طعم خون و خاك و دود و سرب، گلويش را خشك كـرده بود. احساس كرد دشت سياه شده و به رويش آوار ميشود. چند بارچشمانش را بست و بعد با تمام قدرت بازشان كرد:
ـ خدايا... تنهايم نگذار!
نگاهش را به زير انداخت. تمام تنش مثل گوشت سوختهواي مچاله شـده بـود.
سعي كرد تكاني به خود بدهـد. زبـري خـاك چـون سـوزن هاي داغـي تـا مغـز
استخوانش فرو رفت. فرياد كشيد:
ـ يا... حسين...
فريادش توي دشت پيچيد، باد شديدي وزيدن گرفت. باد، صداهاي دردآلودي
را به گوشش رساند. دهان باز كرد تا جوابشان را بدهد، نتوانست. از بـالاي ابـرو خون سرازير شد. دردآلود و بريده بريده آيه اي را زيـر لـب خوانـد. قلـبش آرام گرفت. ناگهان به ياد انفجار مهيب و سقوط هواپيمايشان افتاد. سعي كرد همه چيز را به ياد بياورد. سرش سنگين شد. تصويرهاي درهم پيچيده، خاطراتي از انقـلاب و جنگ از يادش گذشت. چهره هاي آشنا و غريب جلو نگـاهش ظـاهر شـدند و گذشتند. درد دوباره به وجودش چنگ انداخت. دهانش خشك و تلخ شـده بـود. تنش مثل برگ در باد پاييزي لرزيد. لبهايش به حركت درآمدند.
ـ خدايا... قبولم كن...
صداي كوبيده شدن پاهايي بر زمين خاكي شنيده شـد. از ميـان سـياهي و دود چهرة دو پسربچه را ديد. پسرها بـا چشـمان گشـاد شـده و دهـان بـاز نگـاهش ميكردند.
ـ بايد به دنبال كمك برويم...
اين را گفتند و به تاخت دويدند. غرش موتور چند ماشين و در پي آن صـداي
آژير آمبولانس شنيده شد. محمد چشم چرخاند به طرف صدا. چيزي نديـد. فقـط
صدا و فرياد بود كه از هر طرف به گوش ميرسيد. سـرما سـر تـا پـايش را فـرا
گرفت. صدايي درونش را تكان داد. ناگهان احساس سبكي كرد. نگاهش به آسمان
سرمه اي رنگ كشيده شد؛ به نظرش چنان به او نزديك بود كه ميتوانست لمسش كند...
⏪پایان قسمت آخر
التماس دعا🙏
≧بہ إښم مآدڔ حَښآښَم ◡≦ 🙏🌹
رمان بعدی ⬅️ چند دقیقه دلت را آرام کن
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
پوست صورت و دست وپاهات تیره و کدر شده؟😭🖤
دوس داری پوستت سفید و پنبه ای بشه؟🤤😎👇🏿
اینجاست که میگن تبدیل شیرکاکائو به شیر😳🤭🚱
https://eitaa.com/joinchat/2098070059Cf1b831dfb1
با vip به پوست دلخواهت میرسی😌☝️🏿
هدایت شده از تست هوش و ترفند
مثل وایتکس سفید میکنه!!💁🏼♀🍶
لکه بر معجزه دست و صورت و نواحی حساس❌📛
✅فقط با سه بار مصرف شگفت زده میشوید😳👇
https://eitaa.com/joinchat/2098070059Cf1b831dfb1
با محصول شگفت انگیز vip 🤩☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️الهی
💫گفتی کریمم
⭐️پس تاکـرم
💫تو درمیان است
⭐️نا امیدی برما حرام است
💫خـدایـا...
⭐️توسختی های زندگی
💫دستمان را بگیـر
⭐️که سخت محتـاج
💫نگاهت هستیم
⭐️شبتـون بخیردر پناه خدای منان 🌸
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
❌ #فـــوووری ❌ #فـــوووری
حمله به خانوم محجبه در ستاد پزشکیان😳
داد میزنه #غریب_گیر_آوردنم 😱
📱#فیلمشو الان اینجا گذاشتن👇
https://eitaa.com/joinchat/4293656735Cc994a5cf60
میکروفن رو گرفت شروع کرد افشاگری کنه که...
هدایت شده از تست هوش و ترفند
❌ #فـــوووری ❌ #فـــوووری
شایعه سوء قصد به جان #دکتر_جلیلی‼️👇
https://eitaa.com/joinchat/4293656735Cc994a5cf60
https://eitaa.com/joinchat/4293656735Cc994a5cf60
🔴 واقعیت چی بود؟😑👆