بسم رب الصابرین
از قم که اومدیم
مادرگفت صادق فرداشب باید بریم خواستگاری
-چشم مادر
من برم مزارشهدا
مادر: صادق نمیخوای به پریا حقیقت رو بگی؟
دختربنده خدا دق میکنها
-مادر پریا دیروز و امروز به ما نرسیدها
تروخدا مادر کاری نکنید که از دستش بدم 😔😔😔
مادر:من فدای پسرم بشم که عاشق شده
من فقط نگران اون بچه ام
-نگران نباشید
طولی نمیکشه عاشق میشه
مادر:ان شالله بحق پنج تن
-من رفتم
وارد مزار شهدا شدم یکشنبه بود
الحمدالله خلوت بود
ورودی مزارشهدا رفتم
رفتم سمت مزار شهیدم شهید علی قاریان پور
شهیدی که تو وصیت نامه اش قید کرده بود
به جای اسمش روی سنگ مزارش بنویسن
""مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند""
نشستم کنارشهیدم گفتم علی آقا خودت میدونی عشقم پاکه پس کمکم کن به دستش بیارم😢
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است 🚫
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_سیزدهم
مادر و پدرخانم احمدی با پادرمیونی زن دایی و اینکه به قول خودشون من جلوی چشماشون بزرگ شدم
اجازه دادن من برم خواستگاری رسمی
و سفارش کردیم به خانم احمدی چیزی نگن
با دوروز تاخیر راهی قم شدم
هربار که چشمم به خانم احمدی می افتاد
داغون میشد
این بنده خدا فکر میکرد داره دورغ میگه
کاش زودتر عقد کنیم تا محبتم به پاش بریزم
تا عاشق بشه
چقدر این دختر برام عزیزه 🙈🙈
مادر زنگ زد و گفت زنگ زدم منزل آقای احمدی و هماهنگ کردم برای برگشت دوره قم
بریم خواستگاری
نام نویسنده : بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد
الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی
بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈
ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم
بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم
بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره
زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍
پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد
وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم
دیدم بازم چشماش اشک آلوده
زیر چشماش گود افتاده بود
بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن
اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم
ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون
پدر پریا:بله بفرمایید
مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد
همه صلوات فرستادن
ایول به خودم 👏👏👏
یه قدم بهش نزدیک شدم
هورا 🙈🙈🙈
از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه
اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔
برای همین خواهرم زهرا بامن اومد
نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم
پریا عاشق گل مریم بود😍😍
رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد
چه این رنگ بهش میاد🙈🙈
به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم
میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭
اما زهرا مانع شد 😍
وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم
دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش
باتعجب نگاه کرد
همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم
رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم
رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت
طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔
زهرا کمک کرد سوار بشه
دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد
سرراهم یه جا نگه داشتم
رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰
حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️
ادامه دارد... عصر❤️💙
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7453
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7466
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7473
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7488
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7504
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7511
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7527
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7534
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7548
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7556
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7572
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7579
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7593
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7601
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الصابرین
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_چهاردهم
فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم
رفتیم حلقه خریدیم
چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه
من از پریا خواستم بجای حلقه برام
انگشتر عقیق بگیره
البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم
اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد
بالاخره روز عقد رسید
عقد تو خونه ما شد
همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم
اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢
خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه
روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد
حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍
اروم قران میخوند
باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون
_خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊
با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت:
بله😔
مال هم شدیم 😍😍
وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و
بی اختیار دستش گرفتم
و فشار دادمـ
خخخخ
پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳
دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم
اما نمیشد
به اصرار من رفتیم مزار شهدا
سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی
-پریا خانم
با صدای بغض آلودی گفت بله
-خانم چرا غصه میخوری
خودت اذیت میکنی
شما خیلی چیزا رونمیدونی
پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی
اینقدر بی تابی نکن
پریا:آقای عظیمی خیلی سخته
داریم به زمین و زمان دورغ میگیم
-پریا توروخدا حتی صوری هم باشه
من شوهرتم
پس اگه نمیتونی اسممو بگی
هیچی نگو صدام نکن
اشکای پریا جاری شد:چشم 😭
چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@zoje_beheshti
کانال ماه تابان
بسم رب الصابرین #رمان #ازدواج_صوری #قسمت_چهاردهم فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی ند
بسم رب الصابرین
رواے پریا احمدی
من هنوز بعداز دوهفته هنگ کامل رفتارهای اطرافیانم
نگاهـ های عاشقانه آقای عظیمی
محبتهای مادرشون که الان بهشون میگم مادرجون
زنداداش گفتنای زهرا
ذوق پدر ومادر خودم از اینکه ازدواج کردم
تبریک و خوشحالی دوستامون
امروز باید میرفتم مدارکمون رو به حوزه علمیه برای کربلا
من درحال دق کردن بودم
تمام مدارک خودم و آقای عظیمی
بردم
تو راهرو همکلاسیمون
محدثه رفیعی دیدم
محدثه :پریاجون مبارک باشه
-ممنونم عزیزم 😔😔
رفتم دفتر مدیریت
-سلام استاد
استاد:سلام دخترم
مبارکت باشه
-ممنونم استاد
این مدارک من و همسرم
اشکام جاری شد
استاد:خانم احمدی چیزی شده
-نه استاد
تاریخ سفر معلوم شده؟
استاد:بهتون خبر میدیم
-باشه ممنون
سوار ماشین شدم
سرم گذشتم رو فرمون اشکام جاری شد
آقا من دارم چیکارمیکنم
آقا 😭😭😭😭
این چه بازیه
گوشیم زنگ خورد
آقای عظیمی بود
-الو سلام
عظیمی:سلام خانم گلم
پریا
-😳بفرماییدکاری داشتید😒
عظیمی: باز گریه کردی؟
پریا چرا اینجوری میکنی آخه
هق هق گریه ام بلند شد بریده بریده گفتم :بخدا دست خودم نیست
عظیمی:باشه باشه
کجایی؟
-حوزه
عظیمی:بمون همون جا
میام پیشت
-باشه 😑
یه ربع دیگه آقاعظیمی اومد
یه شاخه گل رز قرمزداد دستم
عظیمی: خوبی خانمم؟
-اشکام جاری شدممنون
عظیمی:پریاجان خانمم چرا اینجوری میکنی؟
دستاش باز کرد
سرم گذشت رو سینه اش
سرم نوازش میکرد
پریا جان عزیزم
توروخدا تمومش کن
دوهفته است
محرم من شدی
روز به روز داری آب میشی
الان ملت میگن صادق داره زنش شنکجه میده
دلم برای همون دختر شیطون تنگ شده
خودمو از حصاردستاش بیرون کشیدم
خندیدم بعد از دوهفته
عظیمی:آفرین خانم خوشگلم
همیشه بخند
اما خندم به زور بود تا دست از سرم برداره
اخه مگه این ازدواج صوری نیست پس این کارا چیه😐
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است🚫
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
امروز بعد از سه هفته دارم میرم دانشگاه
از دوروز پیش که حوزه علمیه رفتم بعد از این همه مدت به صورت مجازآسایی آروم شدم
الان منتظرم آقاصادق بیاد دنبالم بریم دانشگاه
خیلی باهاش راحت شدم چندروزیه که به اصرارخودش اقاصادق صداش میزنم
راست میگه ماباید جلوی بقیه خوب وانمود کنیم
وارد دانشگاه شدیم
باهم
اما هنوز دست هم نگرفتیم
وارد بسیج دانشگاه شدم
ماهورا(نیروی انسانی):إه فرماندمون اومده دانشگاه
-خخخخخخ
ماهورا:فرمانده میای بریم شمال
آقاتون میاد😍😍😍
-صادق میاد؟
ماهورا :اوهوم
با خودم گفتم چرا نگفت به من
باز شروع کرد
-آره میام فقط اسمم تو لیست ننویسید که آقا صادق نفهمه
ماهورا:باز شروع شد کل کل این دو نفر نکن خواهرمن
الان شوهرتها
-ماهورا آقاصادق نفهمها 😁
ماهورا:چشم🙈
نام نویسنده:بانو...ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط باحفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@zoje_beheshti