eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا روای پریا بعداز اعتراف عاشقانه صادق دیگه غصه نخوردم و دیدم خیلی نصبت بهش عوض شد اخه حالا دوتا عاشق بودیم روبروی هم😍 یک دو روز بعدش مادرجون اینا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون تاریخ عروسی برای دوهفته دیگه تعیین کردن این بار خریدمون با شیطنت و خنده همراه بود الانم بعداز دوهفته تو آرایشگاه منتظر آقای همسرم صادق که داخل آرایشگاه شد حتی شنلم سرم نبود به کمکش اول شنل بعد چادر عروس سر کردم تو راه بودیم که برای گوشیم پیام اومد پیام باز کردم مات و مبهوت ب پیام نگاه میکردم خدایا باورم نمیشه تاریخ سفر کربلامون ده روز بعد بود وای خدایا نوکرتم خوشحالی منو صادق دوبرابر شد عروسیم هیچ بزن بکوبی نداشت شاید قبل از حضور ما بوده خبر ندارم اما بازحضورمون فقط مولودی بود عروسی تموم شد الان درحال دور دوریم خودم لوس کردم گفتم صادق صادق:خانمی به کشتن ندی منو ماه بانو -صادق صادق:جانم -منومیبری یه جا صادق :کجا دستم بردم سمت دستش یهو گفتم من دلم تپه نورالشهدا میخواد ☺️ صادق:من فدای دلت بشم بریم عروسم خخخخ مسیر که منحرف کردیم به مادر زنگ زدم پرسیدم یه کارباحال عروسی رفت نورالشهدا خیلی حال داد😅😅😅😅 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط باحفظ نام و آیدی نویسنده🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین بعد از یک دو ساعت بااصرار سایرین برگشتیم توراه برگشت انقدر غرق این چندماه بودم که صدای صادق نشنیدم آخر زمانی که دستمو گرفت به خودم اومدم صادق:خانم کجایی؟ -صادق تو واقعا منو دوست داری؟ صادق:۱۰دقیقه دیگه رسیدیم خونمون میتونی صبرکنی؟ -اوهوم تا رسیدیم خونه صادق گفت :پریا جان لطفا بیا بشین باهات حرف دارم دستم میان دستانش گرفت پریا یه لحظه هم به عشقم شک نکن اونقدری من تورو دوست دارم تا آخرجهان فکرنکنمـ مردی همسرش دوست داشته باشه علت این بازی روهم زمانی من برم سوریه زن دایی برات میگه باحالتی وحشت زده گفتم :بری سوریه 😔😔😢😢😢 کی؟ صادق:دوهفته بعداز کربلا اشکام پشت هم میومدن یه هفته مثل برق باد گذشت الان تو راه تهرانیم چیزی خنده داره صادق بعداز اعترافش بارها به من گفته دوستت دارم اما هنوز نگفتم 🙈🙈 نگه داشتم بین الحرمین بگم بعداز یه ساعت رسیدیم فرودگاه امام نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط باحفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین الحمدالله رب العالمین هواپیمایی ایران همیشه خدا تاخیر داره صادق:پریا بیا تا اعلام شماره کنن چندتاسلفی بندازیم -باشه بالاخره بعداز ۳ساعت شماره پرواز اعلام شد به صادق میگفتم دیگه از علف گذشت زیر پامون درخت موز دراومد صادق:شیطنتهات شروع شد باز وای وقتی هواپیما بلندشد من از ترس سرمو تو سینه صادق پنهان کرده بودم جیغ های کوتاه تو سینه اش میکشدم😱 و صادق هرهر میخندید 😂 بعداز یه ربع برام ارتفاعش عادی شد باز با نشستن هواپیما من ترسیدم بعداز دریافت چمدونها صادق:پریا تو خیلی شیطونیا 🙈😁 رفتیم هتل لباسمون عوض کردیم رفتیم حرم ابهت حضرت علی مثال زدنی نبودن یاد پرستو افتادم خواهر فنقلی من که حالا بچه اش ۲ماهه بود روز آخر ما روبردن مسجد کوفه اعمالش زیاد بود به صادق میگفتمـ خدایی آدم دیسک کمر میگرها صادق :پریا بانو امکان شیطنت نکردن هست تو شما؟😐 خودم لوس کردم و گفتم نخیلم اشلا نیشت پشر بد صادق طفلک تا یه ربع هنگ بود دل کندن از مولای متقیان کار خیلی سختی بود راهی کربلا شدیم به محض رسیدن هتل کربلامون رفتیم زیارت امام حسین تو دلم غوغا بود بعد کلی رنج قراربودبه معشوقم برسم😍😍 چشمم که به ایون طلاافتاد اشک توچشمام پرشد دستای صادق رومحکم تراز قبل تودستام فشردم😭 تو بین الحرمین با صادق مونده بودیم اول بریم زیارت آقا سیدالشهدا یا زیارت آقا قمربنی هاشم چقدر این دوراهی زیباست😍❤️ نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بسم رب الصابرین یه قدم به سمت حرم حضرت عباس برداشتم پیشمان شدم یاد خوابم افتادم تو نجف یه خوابم دیدم ورودی حرم حضرت عباس خوردم زمین صدام می لرزید صادق جان بریم حرم آقا سیدالشهدا 😭😭😭 صادق:بریم خانم قرارشدبعدش بریم حرم علمدار عشق بعد باهم روبروی جایی که مشرف به مزار جناب حبیب بن مظاهر بود صادق که اومد چشماش غرق اشک بود من فدای مردم نشستم کنارش وقتش بود دستش گرفتم تو دستم گفتم -صادق صادق:جان -خیلی دوست دارم صادق:چی پریا -همسری دوست دارم صادق:وای پریا سفر کربلای ما با اعتراف عاشقانه من کامل شد میتونستم عشق رو توچشمای اشک الودش معنی کنم😍 رفتیم شریعه فرات یاد نذر پریسا دوستم افتاد میگفت تو فرات به نیت شهدا ابوالفضل ململی ،حجت اسدی ، حمیدسیاهکلی، عبدالرحمن عبادی گل انداخته -صادق منم میخوام صادق:چی میخوای؟ -گل موخوام صادق؛یا پیغمبر پریا گل از کجا بیارم پام میکوبیدم زمین میگفتم موخوام موخوام☹️🙁😫 کل کربلا گشتیم تا یه شاخه گل پیداکردیم 😁 اونم دست صادق گرفتم باهم گل پرت کردیم به نیابت حضرت مهدی سفر کربلا هم تموم شد و الان درحل تحویل چمدان ها برای برگشتیم داشتیم برمیگشتیم ولی دلم جامونده بود تو کربلا ادامه دارد...فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان ازدواج صوری❤️💙
بسم رب الصابرین اون روز خیلی خسته بودیم برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭 صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا صادق هم رفته بود سپاه ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز تا همه کارا انجام بدم عصر شد حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم همسرم داشت میرفت سوریه دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد شام که خوردیم شروع کرد به حرف زدن 😖 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین صادق شروع کرد به حرف زدن من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه تا یه موضوع مهم به همتون بگم بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی صدام میلرزد گفت :بله چشم نشستم کنارش صادق ادامه داد حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞 به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭 اما نه نباید کم بیارم بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن آخرشم تو سکوت همه رفتن اون شب به سختی تموم شد تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه ولی حال من...😭😭 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️✌️❤️✌️ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین یک هفته مثل برق باد گذشت چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه بعد پرواز به سمت بی بی داشتم ساکشو میبستم البته با هق هق پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭 یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم پریا چرا گریه میکنی؟😳 -صادق خیلی سخته خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢 صادق:نمیرم سپاه امشب پاشو بریم تپه نورالشهدا خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭 تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی فشم ندیا و نفرینم نکنیا -وا😳😳 این حرفا چیه صادق:بعدا میفهمی هروقت آروم شدی بگو بریم خونه پریا -جانم صادق: من جانباز بشم بازم به پام میمونی؟😢😢 -صادق کم اشک منو دربیار ان شاالله تو سالم برمیگردی بعدم اگه زبانم لال جانباز یا موجی شدی من کنارتم عزیزم ☺️ اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح اذان صبح بعد نماز که خوابم برد رفت عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین همین جوری داشتم گریه میکردم که صدای تلفن بلندشد باصدای تلفن بلند شدم رفتم سمت تلفن -بله سلام خانمی پریا صادق فدات بشه گریه کردی؟ -خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی دلم گرفت الان کجایی عزیزم؟ صادق:فرودگاهم داریم میریم رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش صادق:چشم یاعلی صادق تا رسید زنگ زد مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه یه هفته از رفتنش گذشته بود ومن شبیه مرده قبرستون بودم داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد یعنی میشه صادق باشه -الو &&الوسلام خانمم خوبی؟ -😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟ پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم -😳یعنی چی؟ &&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله بدی دیدی حلال کن اشکام مثل بارون از چشمام میومد صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭 صادق چنددفعه صدام زد با صدایی که میلرزیدگفتم -حلالی اقایی😭 دوست دارم &&من دوست دارم خداحافظ وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭 😓 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti