بسم الله الرحمن الرحیم
#مقدمه_داستان_زندگی_من
#داستان_زندگی_من داستانی پراز اتفاقات جورواجور و تلخ است
در راستای این داستان یاد میگیریم قضاوت و دخالت ممنوع است
گاهی با رفتار اشتباه مان باعث حادثه و اتفاقی میشویم که تا سالهای سال اثرات تلخ و آزاردهنده اش در روح و جسم فردی باقی میماند
در جریان این داستان با #گردان_صابرین و #شهدای_مدافع_وطن
آشنا میشویم
باما همراه باشد در #داستان_زندگی_من
به قلم بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_اول
از اتاقم خارج شدم وسط پله های حُسینیه صدام کرد
بهار وایستا عموم کارت داره
-آخه من عجله دارم
صدای آقای محسنی مانع ادامه حرفم شد
خیلی طول نمیکشه خانم موحد
با آه بلندی گفتم :باشه درخدمتم
آقای محسنی :بفرمایید تو اتاق بنده
با خشم بی نهایت گفتم :فکر نکنم صورت خوشی داشته باشه 😠😠 بهتره بریم حیاط
محسنی:بله بفرمایید
تو حیاط روبروش وایستادم و گفتم :بفرمایید😠😠
محسنی :روی پیشنهاد بنده فکر کردید
-ههه من سه ماهه جواب شما را دادم
آقای محترم حداقل بذار اسم خانمت از شناسنامه ات خط بخوره بعد بیا دنبال کسی دیگه
آقای به اصطلاح پدر، خانمتون چهار ماهه بارداره
محسنی: کی بارداره ؟
نسرین ؟
- نه جد بزرگوار من
تا اومد جواب بده گوشیم زنگ خورد اسمش نگاه کردم علی (پسردایی مامان جونم )بود
-بله بفرمایید
علی:سلام دختر عمه کجایید بیام دنبالتون؟
دخترعمه اینا خونه ما هستن
تو دلم گفتم امروز روز مصیبت و عزای منه گویا
-معراج الشهدام پسردایی
علی:باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام
-باشه
رو ب محسنی گفتم :آقای محترم شما ب حد کافی با مسخره بازی هاتون منو داغون کردید
بهتره این بازی شرم آورو همین جا تموم کنید
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
بعداز یه ربع -بیست دقیقه علی آقا تشریف آورند
خیلی دلم میخواست برم پشت بشینم
آی حالش گرفته میشد
اما خیلی ضایع بود مخصوصا این محسنی هم تو حیاط بود دیگه خیلی فوق العاده ضایع بود
سوار ماشین شدم حتی سلامم ندادم 😁
علی:سلام دختر عمه
-چرا شما زحمت کشیدید؟
علی: زحمتی نیست میخواستم باهاتون صحبت کنم
-قبل از صحبتتون من حرفمو بهتون بگم
پسردایی ببینید من کلا فعلا شرایط ازدواج ندارم
نگاهم ب شما فقط نگاه پسردایی
یقیینا کمتر هست اما چیز بیشتری نیست
علی:بذارید برادرتون باشم
-اگه قرار بود برادر داشته باشم خدا بهم میداد
علی :امیدوارم همیشه روی حرفتون باشید
-به شما مربوط نمیشه
گوشی علی زنگ خورد داییم(سجاد) بود
گفت سرراه میاد بریم نمایشگاه فاطمیه
خداروشکر فرشته نجات نازل شد
داییم اومد من مثل کسی که از مرگ نجات پیدا کرده باشه پریدم پشت ماشین
اگه من شانس داشتم مامانم اسمم میذاشت شانس الدوله 😉
از شانس خوشگلم مسئول نمایشگاه محسنی بود 😶😶
دایی سجاد میدونست محسنی خواستگار منه
و منم بهش بارها گفتم نه
تو نمایشگاه داشتیم راه میرفتیم یهو گفت باز به علی گفتی نه
-ن پس گفتم فردا بریم محضر عقد کنیم 😌😌
دایی سجاد:بخاطر محسنی گفتی نه
-میزنم بمیریا
تو چی میگی با علتهای کج کولت
فعلا نمیخام ازدواج کنم
سجاد:باشه حرص نخور
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
-پسردایی لطفا اینجا نگه دارید من برای زندگی خوراکی بخرم
رسیدیم خونه علی اینا
باهمه سلام علیک کردم
زندگی خواهر کوچکم بود
آجی برام خوراکی نخریدی؟
-بیااینم ی نایلون خوراکی 🍿
تا شب که برگردیم خونه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد
با آژانس برگشتیم خونه
تو ماشین یه مروری ب خودم و کارام و زندگیمون کردم زندگی خواهرم اینا، زندگی فردی و اجتماعی
ما سه تا بچه هستیم
بهار،ترنم،زندگی
۱۹،۱۴،۷
داستان زندگی من پراز سختهای که روح و روان و جسمم شکست 😔😔😭😭
هربار هرکدومش هیچ فکری نکردن این دختر ممکنه داغون بشن
من نمیدونم چرا آخه اینجوری شد چرا دوماه پیش که محسنی اومد حرف ازدواج بزنه به من نگفت متاهلم
چرا گذاشت خودم بفهمم که داغون بشم
اشکام جاری شد
ترنم :هووی بهار کجا سیر میکنی رسیدیم
گوشیم روی سایلنت بود همون جوری موند
لباسام زدم تو کمد زندگی و ترنم لباساتون بذارید سرجاشا 😡😡😡
یه وقتایی فکر میکنم مامان و بابام حوصله نداشتن دنبال اسم بگردن معنی اسم منو روی بچه ها گذاشتن والا
ترنم رختخواب ها را انداخت
زندگی پیشم خوابید و گفت : آجی برام لالایی میخونی
-آره سرت بذار رو دستم
مامان:بچه ها پاشید ۹ صبح شدها
چشمام باز کردم :سلام مامان
مامان :سلام عزیزم پاشو مگه نمیخواستی بری سپاه
-چرا باید برم
مامان نمیدونی گوشیم کجاست ؟
مامان:نه
بهار دیروز جواب علی دادی؟
-بله
مگه شما به زن دایی نگفته بودی
مامان:چرا ولی راضی نمیشد که
ولی خب بالاخره تموم شد
صدای زنگ تلفن خونه بلندشد
ترنم:من جواب میدمممممم
-وا این خواب نبود مگه 😐😐😐
ترنم :بهار بدو نداست
-الو جانم
ندا:کدوم گوری هستی که گوشی بی صاحبت جواب نمیدی؟
-چی شده چرا گریه میکنی ؟
ندا:نازنین زهرا تصادف کرده به خون احتیاج داره
چون مادرش بارداره نمیتونه خون بده
بهار تورو خدا بیا تا بچه از دست نرفته
-یاحضرت رقیه
کدوم بیمارستان 😭😭😭
ندا:پاستور
-اومدم
فقط دویدم سمت کمد لباسا
انقدر هول بودم که لباسام پیدا نمیشد
مامان:بهارچی شده ؟کی بیمارستانه ؟
-دختر آقای محسنی باید برم بهش خون بدم
أه این روسری بی صاحبم کوش 😭😭😭
دیرشد
ترنم :بیا بدو سر کن
زندگی زنگ بزن آژانس بدو
با تاکسی بره دیر میشه
#ادامه_دارد.....فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7663
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7677
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_دوم
الحمدالله سریع رسیدم
وای این آسانسور چرا انقدر شلوغه
دوباره ندا زنگ زد جواب دادم
-الو ندا من پیش آسانسورم اما خیلی شلوغه
طبقه چندید از پله بیام
ندا:طبقه سوم
زود باش
چندبار چادرم گیر کرد زیر پام نزدیک
بود با مخ بخورم زمین
بالاخره رسیدم طبقه سوم نسرین اول دیدم
رفتم سمتش نسرین جان خوبی؟
نسرین :بهار میبنی بچه ام رو تخت بیمارستان وسط مرگ و زندگیه
-آروم عزیزم
خیره خانم گل
ندا:بهار اومدی
-آره کجا باید بریم ؟
همزمان با این حرفم در اتاق عمل باز شد
دکتر اومد بیرون رو ب نسرین و ندا گفت :پس این خانمی که گفتید قراره به دخترتون خون بده کجا موند ؟
-آقای دکتر من آماده ام کجا باید خون بدم ؟
دکتر :گروه خونیتون چیه
_ O منفی
دکتر:کم خونی که ندارید ؟
-نه
دکتر:خانم پرستار از ایشون خون بگیرید
رو به ندا ادامه داد چون ضعیفن براشون کمپوت آناناس تهیه کنید
داشتن خون میگرفتن ازم که ندا وارد اتاق شد
ندا:بهار ی چیزی بگم هاپو 🐶 نمیشی
-نه نمیشم
ندا:خانم رمضانی داره میره کربلا
اخمم رفت توهم
گفتم خوب به من چه
نکنه انتظار داری برم راش بندازم 😠😠
ندا:نخیرم نگفتم برو بدرقه اش
-خب پس چی 😠😠
ندا:حلالش کن
-ندا پاشو برو بیرون تا لهت نکردم
ندا:چرا حلالش نمیکنی
-چون ب مادرم توهین کرد
هرکسی حرمت مادرم بشکنه
از چشمم میفته
علی و سجاد نذاشتن از بسیج دربیام وگرنه قیدشو زده بودم
ندا: تو چرا آدم نیستی
-ندا بسه
ندا رفت بیرون چه میدونست من ۱۲-۱۳ساله نتونستم عاشق بابام باشم
فقط دوسش دارم
همیشه هم از جواب دادن به ندا فرار کردم
یاد هفت سالگیم افتادم
دعوای معمولی که با دخالت عمم
مامان و بابام تا مرز طلاق رفتن
بعداون بود که عشق به پدر،تو من از بین رفت و فقط بابا را دوست دارم ولی عاشق مامانمم
داشتم گریه میکردم آروم آروم که ندا وارد اتاق شد
ندا:خاک تو سرم چرا گریه میکنی ؟
درد داری؟
-نه
ندا:بیا بابات پشت خطه
-الو سلام بابا
بابا:سلام کجایی بهارجان ؟
-بیمارستانم خون بدم زنگ میزنم سجاد بیاد دنبالم
بابا:مراقب خودت باش
-باشه خداحافظ
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
پرستار وارد اتاق شد خب خانم خوشگل تموم شد روبه ندا گفت :کمپوتشو بده بخوره
ندا دستم گرفت رفتیم تو راهرو کنار نسرین نشستیم
-ندا شماره بابامو میگیری
ندا :باشه تو این کمپوتت بخور
سلام باباجان خوبید؟
بله ممنون
یه لحظه گوشی دستتون بهار میخاد باهاتون حرف بزنه
گوشی گرفتم با جیغ گفتم :دَدَی
بابا:چته پشت گوشی جیغ میزنی
-قهلم
بابا:بهار لوس نشو
-بله جناب بابا
زنگ زدم بگم میمونم عمل نازنین زهرا تموم بشه میام خونه
خداحافظ
نشستم کنار نسرین و گفتم بچه چه جوری تصادف کرد؟
نسرین : با مرتضی رفته بودن خرید اونور خیابون یه عروسک میبینه دست باباش ول میکنه میدوه تو خیابون
-این بچه خب خیلی شیطونه
حالا نگران نباش توکل کن به اسم حضرت زهرا(س)😭😭
از دور استاد و آقای محسنی دیدم
ندا با پسر خاله آقای محسنی ازدواج کرده بودن
اخوی بزرگشون هم استاد ما بودن تو حوزه البته ندا طلبه بود
همزمان حوزه و دانشگاه میخوند
اما من بخاطر اینکه مامان راضی ب حوزه علمیه نبود من نرفتم
گاهی ب عنوان مهمان میرفتم
استاد :خانم موحد زحمت کشیدید
-استاد وظیفم بود
ان شاالله به خیر و خوشی تموم بشه
۴۵دقیقه ای طول کشید اما خداروشکر به خیر گذشت
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti