eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم داستانی پراز اتفاقات جورواجور و تلخ است در راستای این داستان یاد میگیریم قضاوت و دخالت ممنوع است گاهی با رفتار اشتباه مان باعث حادثه و اتفاقی میشویم که تا سالهای سال اثرات تلخ و آزاردهنده اش در روح و جسم فردی باقی میماند در جریان این داستان با و آشنا میشویم باما همراه باشد در به قلم بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم سالهای سال از شهادت امام هادی میگذرد اما هنوز این شهر نظامی ست... روایت حس و حال سامرا و کاظمین خیلی سخت است .... به چشم بهم زدنی سفر کربلایمان گذشت و حالا در فرودگاه بغداد منتظر اعلام پرواز هستیم بعداز یک ساعت و نیم هواپیما در فرودگاه تهران نشست چمدان و سایل هایم را تحویل میگیرم چشمم به مادرم میخورد لبخند عمیقی روی لبانش هست... با پدر و مادرم روبوسی میکنم... مادرم چقدر خوشحال است....این خوشحالی را چهره اش نشان میدهد... لبخند قشنگی میزند و منم لبخندی میزنم و با تمام عشقی که به مادرم دارم نگاهش میکنم...خنده هایش را میبینم دلم قنج میرود... صدای پدرم در گوشم میپیچد...دخترم بیا این آبمیوه رو بخور...از لفظ دخترم گفتنش قند دردلم آب میشود... آب میوه را از دست پدرم میگیرم و یک جرعه مینوشم... خانم جعفری سمت مادرم میرود....چند دقیقه ای صحبت میکنند... از مادرم نپرسیدم چه گفت....چشمان مادرم برق میزند... ❣❣❣❣❣❣❣❣ یک هفته ای میشود که از کربلا برگشته ام و حالا وقت آن است کار شهدا را شروع کنم تلفن همراهم را برمیدارم...سرچ میکنم هیچ آماری از شهدای مدافع وطن ثبت نشده بود چه مظلوم هستند این شهدا .... آنها سودای دفاع و مهر وطن در ذهن و روحشان پرورش یافته بود... روی زمین قدم برمیداشتند اما مسیری که میرفتند از آسمان میگذشت.... ❣❣❣ به سمت آیینه اتاقم میروم...روسری آبی رنگم را لبنانی میبندم...چادرم را روی سرم مرتب میکنم.... خودکار و یکی از دفترهای زندگی را برمیدارم و از اتاقم خارج میشوم... مامان:کجا ان شاءالله؟ -میرم مزار شهدا یکی دو ساعته برمیگردم.... وارد مزار شهدا میشوم مزار شهدا...قلبم اینجا آرام میگیرد کنار اولین مزار مینشینم..بی اختیار اشک میریزم...اشکهایم صورتم را خیس کرده...دسته گل رز سفید،صورتی را روی مزار میگذارم... شهدا... بعضی وقتها نمیدانم در گرد و غبار این دنیا چ کنم...دیگر نفسم بند آمده مرا جدا کن از زمین دستم را بگیر... از قعطه اول شروع میکنم به شمارش مزارها.... در قعطه آخر چشمم به مزار شهید،حسین پور میخورد .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti