eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔴 اینجا کیک تولد رو رایگان یاد بگیر😘 آشپزی و کیک پزی از صفر تا صد 💞🎂 راز خوشمزه شدن کیک ها و غذاها🍰 برای شما کلی آموزش آشپزی و شیرینی و کیک و دسر به صورت رایگان در کانال زیر گذاشتم💯 غذاهای بدون فر 😍 انواع کیک خامه 🥰 کیک بدون فر 😉 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3400466562C0ca0042bdf پکیج رایگان آشپزی را از دست نده🍉
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨پروانه در چراغانی ✨ قسمت 7⃣2⃣ حسين داشت به قفسهي كتابها نگاه ميكرد كه پنج طبقه بـود و محمـود آن را از در جعبه هاي مهمات و چند آجر ساخته بود و حالا پر بود از كتـاب و چنـد ليوان پر از خاك با برگه اي تازه جوانه زدة حسن يوسف هاي سبز و بنفش. حسين گفت: «خيلي قشنگ شده، نكند عراقيها عاشقش شوند!» و بشقاب و قاشق را از دسـت محمـود گرفـت و بـه سـفره نگـاه كـرد. كاسـه بشقابهاي پر از غذا و دو قابلمه ي بزرگ وسط سفره كه هنوز تا نيمه پر بود از برنج و مرغهاي پخته و سيب زميني. حسين پرسيد: «مگر چند نفر نيستند كه اين همه زيادي آمده؟»و با اشاره ي خفيف سر قابلمه را نشان داد. محمود گفـت: «همـه هسـتند؛ بـرادرخرازي». و رضا دنبالش را گرفته بود: «شهردار قوي است، حاجي!» بقيه شلوغ كردند: «مسئول تداركات بشود، خوش به حال لشكر است... قبل از انقلاب، مـديرِ هتـل چهار ستاره بود...». حسين رو كرد به محمود و گفت: «ظاهراً دست شما خيلي بركت دارد!» محمود جواب داده بود: «نه حاجي، بركت اعـداد اسـت. تعـدادمان را بـه جـاي دوازده نفر گفتم بيست و يك نفر. هر چند همين آقا رضا تنهايي جور بيسـت و يـك نفر را مي كشد.» حسين پرسيد: «به همين سادگي؟ فقط آمار جابه جا داده ايد؟»حالش هنوز آرام بود اما محمود برچيده شدن لبخندش را ديد و دلش فشرده شد. حسين از سر سفره برخاست و با صدايي كه هنوز آرام بود، گفت: «و لابـد غـذا كـه اضافه مي آمد، لقمه ميكرديد براي گربه ها تا نعمت خدا حيف و حرام نشود!»صدايش كه حالا اندكي مي لرزيد، بلند شد: «درست وقتي كه اگـر دسـته اي ديـربرسد، مجبور است نان مانده بخورد و ماستي كه در اين گرما مثل سركه ترش شده!» چشم در چشم محمود ايستاد. در عمـق مردمكهـايش چيـزي شـعله مـي كشـيد.«ميفهمي چه كردي؟ دروغ گفته اي و غذا گرفته اي، لقمه ي حرام داده اي به اينها كـه فردا بايد در عمليات براي خدا بجنگد.» فرياد زده بود: «برپا ! همه بيرون!» و سفره باز مانده بود و تنبيه شروع شده بود و انگار پاياني نداشت. حسين همانطور كه كناره گروه مي دويد، داد زد: «پا مرغي، كه ديگر يادتان بماند جبهه جاي دروغ گفتن نيست.» همه، سينه از خاك برداشتند، دستها حلقه شده دور مچ پا، راست، چپ، راسـت،چپ. عضلات كمر و ران كش مي آمد و تير مـي كشـيد و لبـه ي سـفت پـوتين روي پوست نازك ساق پا كشيده ميشد و خط سرخ دردناكي به جاي مي گذاشت. كاسه ي زانوها درد ميكرد و، راه، پاياني نداشت. لبهاي خشك، مثل دهان مـاهي بر خاك افتاده باز بود. نفس كشيدن سخت شده بود و فشار هوا مي خواست ريه هـاي خسته ي دردناك را پاره كند. صداي سوت مانند نفسهاي سوخته از همه ي لبها شنيده ميشد. وقتي نصرت، مسن ترين فرد گروه كه چاق و سنگين هم بود، بي طاقت شـد و در راه ماند، حسين فرمان دويدن داد و خودش دست زير بازوي او برد و از زمين بلندش كـرد. نصرت به خودش فشار آورد تا هم پاي حسين باشد كه سعي ميكرد آهسته تر بدود. حالا مي شد استخر رو به رو را ديد كه آفتاب بر سطح بي موجش مي تابيد و بـرقِ كوركننده اي داشت. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از حتما ببینید👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️شیوه جدید چهره های معروف برای رفع سفیدی موها☝️ با کلی وقت و تحقیق راز سیاهی موی بازیگران رو کشف کردم🤩 با این شیوه جدید دیگه نیاز به هیچ نوع رنگ مویی نداری♻️ منتخب جوایز متعدد💯 مورد تایید نهادهای نظارتی💯 ضمانت 2 ساله مرجوعی در صورت عدم نتیجه گیری✅ برای آشنایی با این شیوه نوین و دریافت مشاوره بدون هزینه و کاملا رایگان لینک زیر 👇👇 bamci.ir/ads/landings/1add-bcc3 bamci.ir/ads/landings/1add-bcc3
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل آب خوردن🥰 مطمئنا کسی تا حالا بهت نگفته که لیزر فقط ساقه مو رو میسوزونه❗️ بخاطر همینه همیشه نیاز به تمدید داره♻️ اگر به دنبال روشی هستی که جذب پوستت بشه و تنها در چند دقیقه موهای زائد بدن و صورتتو از ریشه از بین ببره حتما توصیه میکنم این مشاوره رایگانو از دست نده👇👇 bamci.ir/ads/landings/1aaf-bcc3 bamci.ir/ads/landings/1aaf-bcc3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی امشب ❄️هـر چـی خـوبیه ✨خـدا براتـون رقم بـزنه ❄️شبتون گـرم از نگاه خـدا ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
🔴 اینجا کیک تولد رو رایگان یاد بگیر😘 آشپزی و کیک پزی از صفر تا صد 💞🎂 راز خوشمزه شدن کیک ها و غذاها🍰 برای شما کلی آموزش آشپزی و شیرینی و کیک و دسر به صورت رایگان در کانال زیر گذاشتم💯 غذاهای بدون فر 😍 انواع کیک خامه 🥰 کیک بدون فر 😉 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3400466562C0ca0042bdf پکیج رایگان آشپزی را از دست نده🍉
هدایت شده از تست هوش و ترفند
شاه‌کلید عجیب علامه‌قاضی برای بازشدن گره‌زندگی 🗝 حاج شیخ علامه انصاری لاهیجی از شاگردان مرحوم قاضی می‌گفت: روزی از ایشان پرسیدم که در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن‌بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟ در جواب فرمودند: «پس از پنج صلوات و آیةالکرسی، در دل خود بسیار این ذکر را بگو. جهت مشاهده ذکر کلیدها رو لمس کن 👇 🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝 🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨پروانه در چراغانی ✨ قسمت 8⃣2⃣ بچه ها از آخرين ذره ي توانشان استفاده ميكردند اما بـه جـاي دويدن تلوتلو مي خوردند. خستگي، هر كدام از پاهايشان را به راهي ميبـرد، قـدمها ديگر به اختيار نبود. به همه تنه ميزدند، به زمين مي افتادند و برمي خاسـتند. اسـتخر، چهار پنج پلّه بالاتر از زمين، روي سكوي سيماني وسيعي قرار داشـت؛ بـا باغچـه اي باريك و دور تا دور بوته هاي اطلسي و چهار درخت سرو در هر گوشه. وقتي بچه ها به ديواره ي سيماني رسيدند، حسين دستور توقف داد. پاها كه ديگـر تحمل هيچ وزني را نداشتند خم ميشدند، اما نصرت، رضا و باقر ـ قديم ترهاي گروه ـ كنار هم در يك صف ايستادند و بقيه خود را به پشت سـر آنهـا كشـاندند و همـه منظم در مقابل حسين قرار گرفتند. او، چند نفس عميق كشيد تـا صـدايش را آرام و يكنواخت كند. آنگاه به همه اجازه ي نشستن داد و، بعد بي مقدمـه گفـت: «نگذاريـد دروغ ميانتان باب شود و ريشه بگيرد. وقتي مي رويد تداركات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد، اگر چيزي را به دروغ گرفتيد روي جنگيدنتان اثر ميگذارد. حتّـي اگر گلوله ي آرپيجي هم بيش از سهم خودتان بگيريد، وقت عمليات به جاي تانـك، كلاغها را مي زنيد. اگر غذا يا مهمات را به دروغ گرفتيد، نمي توانيد به خاطر حقيقـت بجنگيد. كلام آخر، اگر براي خدا ميجنگيم، بايد همه چيزمان درست باشد. حرفهـاي من تمام شد، اگر به دل نگرفته ايد، صلوات بفرستيد.» صداي صلوات محكم بود. نشاني از آن همه خستگي نداشت. محمـود وزن نگـاه حاج حسين را روي صورتش حس كرد. سرش را بلند كرد و از آنجا كه نشسته بـود، گوشه ي رديف آخر، او را ديد. لباس سپاه پوشده بود؛ با شلوار مرتب گتر كرده روي پوتين و كلاش قنداق تاشويي در يك دست و آستين خالي. نرمـه بـادي مـي وزيـد، آستين خالي، آرام و سبك تكان ميخورد. بيست و پنج ساله به نظر ميرسيد، همسن محمود و شايد هم كمي بزرگتر. نـه آنقـدرها بلند و نه چندان قوي، با پيشاني باز و چشمهايي كه در زير ابروها به گودي نشسـته بـود و سرزندگي عجيبي داشت و حالا بي هيچ سايه اي به محمود مي نگريست. او، رنـگ خنـده اي پنهان را كنار لبهاي بسته اش ديد. حسين گفت:«آزاد!». همه، خود را از ديوار سيماني بالا كشيدند و از گرما به آب پناه بردند. آب آنقدرها خنك نبود، اما زلال بود و ميتوانست سيراب كند، بشـويد و خميـر چسبناك خاك و عرق را از صورت و گردن پاك كند. حسـين بـا لحنـي كـه سـعي داشت خشكي و جديت فضا را بشكند، گفت: «خيلـي سـبك شـديد، هـا! آن همـه گوشت و دنبه ي حرام عرق شد و ريخت، مانده يك مشت آب، والسلام.» دستش را كاسه كرد و به محمود آب پاشيد كه بالا نيامده بود و حتي آب نخورده بود. پشنگه هاي آب به صورت محمود خورد و به خود آمد. لبخند شرمگيني زد و بـه كنارة آب نزديك شد... ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
❌به جای اینکه دو ساعت توی مسیر رفت و آمد باشی😩 🏡توی خونه👇 🕥و نیم ساعته👇 انگشتر دلخواهت رو پیدا کن😍 اینجا معدن انگشتره و بزرگتر گالری انگشتر ایتا 🥳 🎁به مناسب تخفیف ویژه روی تمامی محصولات🥰 📲تخصص ما فروش آنلاین و غیر حضوری هست 👌 زمان رو از دست نده 🤗 همراه با هدایا ویژه ، بزن روی لینک زیر، ما منتظرتیم 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1404633111Cadf1ce6911
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨پروانه در چراغانی ✨ قسمت 9⃣2⃣ چند دقيقه بعد، استخر موج برداشته بود، همه به هم آب مي پاشيدند و قيل و قـال خنده و شوخي همه جا را پر كرده بود. لباسهاي خاكي جا به جاخيس بـود. حسـين،اسلحه را گذاشته بود كنار باغچه و در سه گوش استخر نشسته بود و به بچـه هـا آب مي پاشيد. نصرت و باقر از ديوارة دور استخر پايين پريدند و كنار درخت سرو، پشت سر حسين بالا آمدند و در يك لحظه او را هل دادند وسط آب. حسين در آب غوتـه خورد و بالا آمد. موهاي خيس سياهش به پيشاني چسبيده بود و قطره هـاي آب روي صورتش و گلبرگ اطلسي هاي پشت سرش برق ميزد. لبها، چشمها و گونه هايش بـاهمه ي سلولهايش مي خنديدند. خود را به لبه ي استخر رساند و با يك دست ميله ي كناره را گرفت و خود را بالاكشيد. تركه چوب نازكي را كه روي زمين افتاده بود، برداشت و دويد دنبال بچه هـا. محمود به بالا نگاه كرد، به خورشيد بي اندازه طلايي و به آسمان، كه هيچ لكـه ابـري نداشت. ❇️ بغض ابري «براي شادي روح آقا داماد صلوات!» صداي خنده و صلوات قاطي شد و مهمانها، هر چه سـكه و نقـل و شـيريني داشتند بر سر مصطفي ريختند كه از خجالت سرخ شده بود. سر به زير و خنـدان درميان همراهانش وارد شد. شلواري نظامي پوشيده بود كه نو بود و اتوي مفصلي داشت و پيراهن سادة شيري رنگش را روي آن انداخته بود. درخواست صلوات را چند نفر ديگر پي گرفتند: «براي سلامتي شهداي آينـده صلوات... انشااالله صحيح و سالم بروي روي مين، صلوات بلند ختم كن...» بيشتر مهمانها از دوستان داماد بودند، بچه هاي جبهه يا همدرسان دورة طلبگـي كه حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختيار خود مي چرخاندند. بقيه هم سعي مي كردند تعجبشان را از شوخي هاي خاص آنها كه به نظر خشن مي رسـيد، پنهـان كنند. عقدكنان مصطفي بود. اتاق تودرتوي پذيرايي را زنانه كرده بودند و حيـاط رابراي مردها فرش انداخته بودند.دورتادور حوض، گلدان چيده بودنـد و قابهـاي ميوه و شيريني را يك در ميان مقابل پشتيها گذاشته بودند و روي هر كدام هم يك شاخه ياسِ سفيد كه حالا عطرش در كوچه پيچيده بود. سر درِ حياط يـك ريسـه لامپ بود و بالايش كلمة «االله» كه درخششِ سبز طلايي داشت. زنها از صداي صلوات و هياهوي حياط خبردار شده بودند كه داماد آمده است و حالا صداي دست زدنشان مي آمد كه همراهش مي خواندند: «صل علي محمـد،صلوات بر محمد، ختم رسل شد احمد، صلوات بر محمد...» شعر كه تمـام شـد،چند نفر كل كشيدند. حسين، رو به ناصر كه قاب شيريني را جلو كشـيده بـود وملاحظه را كنار گذاشته بود، گفت: «تو سير نشدي، خسته هم نشدي.» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝