eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم برام خیلی شیرین و جذاب بود که یه جوان دهه هفتادی با اون هوش و انگیزه و زیبایی پا روی نفس اماره گذشته و وارد راهی که شده که ۹۹درصدش شهادته روزها پی هم میگذشت و سال ۹۳شتابان جاش به ۹۴داد درحالیکه ما تو سال ۹۴یه مسافر کوچولو داشتیم 👶 به چشم بهم زدنی من نزدیک سن ۲۱سالگی شدم فردا مراسم تقدیر از مربیان نمونه صالحین استان قزوین و سالروز تولد زندگی قرار شد من براش یه عروسک خرس🐻 بخرم آبا و اجدادم از زمان خلقت حضرت آدم اومدن جلو روم ازبس زندگی نق میزد و انتخاب نمیکرد بالاخره زندگی خانم ب یه خرس ۴۵تومنی راضی شد زنگ زدم سجاد اومد دنبالش بردش خونه به سمت ناحیه به راه افتادم یه نیم ساعتی بود برنامه شروع شده بود تایم سخنرانی بود حجت الاسلام علی زنجانی درباره معرفت حضرت ابوالفضل صحبت میکرد بالاخره ندا رو یافتم نشستم کنارش گفتم -سلام ندا:سلام کجایی؟ -وای ندا تولد زندگی بود رفتیم مثلا براش کادو بخرم ندا: خب چی شد؟ -توبه کردم دفعه بعد با زندگی برم خرید 😁😁 ندا :خب نتیجه -یه خرس خریدیم رفت با دایی سرکار ندا: هههههه عزیزم مجری رفت بالای سن تشکر میکنیم از حجت الاسلام زنجانی برای سلامتیشون صلوات محمدی عنایت کنید اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم حالا به یوم قدمهای باب الحوائج حضرت عباس(ع) یه دست خوشگل بزنید تا مداح محترممون تشریف بیارن دعوت میکنم از برادر پاسدارمون ذاکر اهل بیت آقا مصطفی کریمی یه بیست دقیقه ایشان مداحی کردن بعد مداح اومدن پشت بلندگو گفتن خب میرسیم به قسمت ویژه برنامه مون تقدیر از سرمربی ها نمومه استان قزوین ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم مجری ادامه داد:در این بخش از برنامه قرار است یک مربی حلقه صالحین استان معرفی بشن که با سن کمشون فعالیت های عالی دارن لطفا با صلوات بر محمد و ال محمد سرکار خانم موحد را همراهی کنید آخ کاش اونروز اصلا نمیرفتم اون برنامه 😭 مسئول ناحیه ،سخنران و مداح هم رو سن بودن جایزه ام یه کارت هدیه صد تومنی ،یه سفر مشهد و لوح تقدیر بود اسامی مربی های دیگه هم اعلام کردن 😬😬به مربی های خانم نگاه میکردم همه روسری هاشون تیره بود اما تیپ من یه روسری نارنجی زرکوب ،مانتو یه وری نارنجی یه شلوارلی تیره بود هههه من آدم بشو نیستم برنامه تموم شد تو محوطه ناحیه منتظر بقیه دوستان بودیم با ندا که یکی صدام کرد خانم موحد برگشتم استاد بابایی بود چندماه پیش تو دوره مشهد استاد ما بودن -سلام استاد خوب هستید آقای بابایی:ممنون موفقیتتونو تبریک میگم -ممنون استاد 😊 آقا بابایی: شماره منزلتون به بنده میدید -بله استاد یادداشت کنید ـــــــــــــــــــــــ استاد:ممنون شماره همراهت که عوض نشده -خیر استاد استاد:ممنون یاعلی رفتم پیش ندا گفت: آقای بابایی چیکار داشت -شماره خونمونو میخاست ندا:أ‌😳😳برای چی ؟ -چه بدونم اما شماره دادم ندا:باشه بیا بریم خونه من شام نذاشتم الان محمد میاد ببینه چیزی نداریم شش طلاقم میکنه 😁😂 -اون طفلک اصلا کمتر از گل بهت گفته ؟ ندا:نه تروخدا بیاد بگه تا خونه فقط مسخره بازی درآوردیم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم یک هفته از برنامه سپاه میگذشت که ندا پیشنهاد داد جوونای فامیل جمع بشیم ی مسافرت دوروزه بریم مزارشهدا،حرم امام ،شهرری،قم من تا حالا مزارشهدای تهران نرفته بودم اما ندا و محمدآقا چندباری اومده بودن اولین مزاری که دعوت شدیم مزار شهید مدافع حرم محرم ترک بود به پیشنهاد یکی از بچه ها راهی مزار شهید پلارک شدیم شهیدی که مزارش بو گلاب میداد یهو یه دختری خورد بهم جلوم یه آقا بود، سعی کردم تعادل خودمو حفظ کنم و نخورم ب اقاهه یهو چادرم وصل شد ب ی جایی و من محکم خوردم زمین آاااااااخ تمام سعیمو کردم جیغ نزنم الحمدالله موفق شدم ندا:بهار چی شدی اشکام گلوله گلوله میومد با هق هق گفتم :مچ پام ندا :بذار ببینم -نه ندا سجاد صدا کن 😭😭 اینجا آقا زیاده 😭😭 دارم اذیت میشم 😭😭 ندا :محمد سجاد صداکن فکر کنم مچ پاش شکسته 😔😔 بذار چادرت دربیارم -نهههههه دست نزن بهش 😭😭 چیکار چادرم داری 😭😭😭 سجاد،بدو اومد نشست کنارم بهارجان عزیزم چی شد؟ -دایی پام 😭😭 سجاد:محمد یه آژانس بگیر ببرمش بیمارستان نداخانم برو کنار بذار رو دست بلندش کنم همه دورم جمع شده بودن یهو همون آقایی ک جلوم بود گفت خانم موحد انقدری همه هول بودن هیچکس توجه نکرد سجاد با یه یاعلی بلندم کرد با آژانس رفتیم بیمارستان .....عصر ❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم بعداز معاینه دکتر گفت :مچ پاش شکسته باید گچ بگیریم مچ پام شکسته بود اما تا زانو پامو گچ گرفتن من رو تخت نشستم و نگاه مات مبهوتم را ب گچ پام دوختم و سجاد هم برای حساب کردن به حسابداری رفته است یکدفعه صدای گوشی من را از دنیای گیجی بیرون اورد به شماره نگاه کردم ناشناس است با شک و دوددلی دکمه برقراری تماس زدم -الو صدای ناشناس:سلام خانم موحد پاتون چیزیش شد؟ حالا تعجب هم به شک و دودلی اضافه شد و باهمون حالتهای مختلف گفتم ببخشید شما؟ صدای ناشناس؛ کریمی هستم -ببخشید بخاطر نمیارم آقای کریمی: هفته پیش تو ناحیه مراسم تقدیر مداحی کردم -بله بفرمایید ببخشید شماره من از کجا آوردید؟🙄🙄 کریمی:از آقای بابایی گرفتم نگرانتون شدم -بله ممنون خوبم یاعلی نذاشتم ادامه بده دلم میخاست استاد اینجا بود این عصا بکوبم تو سرش 🙈🙈 سجاد درباز کرد اومد تو گفت چرا خشکت زده ؟ -کریمی بود مداح مراسم هفته قبل زنگ زده میگه پاتون خوبه سجاد:شمارتو ازکجا آورده 😡😡 -گفت از استاد بابایی گرفته سجاد :اون چرا بدون اجازت داده 😡😡 -نمیدونم سجاد: مردم فکر نمیکنن کار انجام میدن محمد زنگ زد گفتم بیاد دم بیمارستان بریم قزوین -قزوین برای چی مامان هول میکنه ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم بزور بچه ها را راضی کردم برنگردیم قزوین ولی سجاد به شخصه نمیشد با شصت من عسل خورد و عصبی بود ندا:‌سجاد چشه؟ از وقتی از بیمارستان اومدید همچنین اخم تخم کرده ک آدم ازش میترسه -بابا تو بیمارستان کریمی زنگ زد گفت پاتون چطوره ؟ این قاطی کرده ندا:کریمی کیه ؟ نکنه همون پسره ک تو مزار گفت خانم موحد -‌ها😳😳 مگه مزار شهداهم بود ندا:آره همون پسره جلوت بود -اوه اوه سجاد بفهمه خون ب پا میکنه ندا:هههه غیرتین دیگه بهار گوشیت داره زنگ میخوره ‌-أه ندا استاد بابایی اوه اوه الان سجاد بفهمه خون به پا میکنه ندا:من میرم سرش گرم میکنم توام بپرس ببین چرا شمارت داده ب اون پسره -باشه کل طول مکالمه منو استاد ۵دقیقه هم طول نکشید ولی حرفای استاد باعث شد به قول بچه ها برم تو افق ندا:هوووووی بهار چی شدی ؟ پرسیدی ؟ -اوهوم ندا:اوهوم کوفت خب حرف بزن -گفت کریمی از شما خوشش اومده امر خیره ندا:عزیزم 😍😍 رسیدیم شهر ری خخخ برام ویلچر گرفتن وای فقط مسخره بازی در آوردیم با این ویلچر مامان که زنگ زد آروم آروم بهش گفتیم پام شکسته درحین دلسوزی غر میزد عاشق مامانمم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره سفر دوروزه ما به قم وجمکران تموم شد باید ۴۰-۵۰روز تو خونه میموندم تا پام خوب بشه تو این مدت چندباری آقای کریمی بهم پیام دادن ومن کاملا متعجب از این برخود ایشان و کاملا پاسخشون را سرد دادم چه دلیلی داره باهاشون هم صحبت بشم بالاخره بعداز ۴۳روز گچ پا را به دستور پزشک باز کردم تازه چند روزی بود که میتونستم برم بیرون و پام کاملا خوب شده بود با بچه ها رفتیم کافی شاپ و گردش تازه وارد خونه شده بودم که زندگی بدو بدو اومد جلوی در -فندوق کوچولو چه خبرته ؟ زندگی:آجی آجی -جانم زندگی:شوهر زنگ زده برات -ها 🙄🙄 دقیقا چهره من اون لحظه شبیه اینا بود که آدم فضایی دیدن اصلا حرف این فندوق شیطون نمیفهمیدم ترنم وارد حیاط شد ترنم:زندگی کسی ب شما گفت برو خبر بده 😡😡 زندگی :عععععععع عععععععع😭😭 این منو دعوا میکنه 😭😭😭😭 -زندگی هیس بیا برات پفک خریدم زندگی داشت چشمشو میمالید :اوووم باشه ساکت میشم 😛😛 رو ب ترنم گفتم: این جوجه چی میگه ؟ ترنم: یه خواستگار زنگ زده اونو میگه -خب به میمنت و مبارکی خواستگار دیگه میاد میره 😛😛😬😬😬 اگه اجازه میدید ادامه این کنفرانس خبری را تو خونه برگزار کنیم وارد خونه شدیم -سلام عشقم خسته نباشی مامان:سلامت باشی خوش گذشت؟ -بلی جای شما خالی مامان :بهار اینا شب زنگ میزنن بگم بیان ؟ أه کاش اون لحظه لال میشدم و کلمه باشه از دهانم خارج نمیشد .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti