#بسم_رب_العشاق
#رمان
#قسمت_اول
#حق_الناس
بازم بابا راهی جاده بود
-باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه
بابا:من فدای دل دختر نازم بشم
اشکام از چشمام جاری شد
بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم
سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم
سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد
آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم
به اتاقم رفتم اشکام جاری شد
من یسنا رفیعی هستم
۱۷سالمه
تک فرزند خانواده رفیعی
پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه
مامان مریم محمدی خانه دار
من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم
خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم
خخخ 😅😅😅
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
#بسم_رب_العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_ششم
بچه به دلیل شوک از بین رفت
و یسنا چندساعتی بی هوش بود
وقتی به هوش اومد متوجه شد فقط گریه میکرد
و احدی نمیتونست آرامش کند
چهار-پنج روزی میگذشت
و یسنا فقط گریه میکرد
روز ششم دلش شدید بهانه محمد میگرفت
یهو صدای محمد آمد
سلام
تا آمد سرم از دست خارج کند به سمتش برود یادش آمد این مرد به او نامحرم است
محمد:چند ساعتی صبرکنیم حاج آقا صفری میان صیغه محرمیت میخونن
یسنادر حالی که پشتش به محمد بود گفت :نیازی به ترحم نیست آقای ستوده
تا همین جاشم محبت کردید اومدید
محمد:بامن اینطوری حرف نزن
خیلی چیزا رو بی خبری
چندساعت بعد در حضور همه دوباره محرم شدن
گریه های یسنا و دلداری های محمد
بعداز مرخصی متوجه شد
کتف و پای محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته
گلوله کتف خارج شده
اما گلوله پا نتونستن خارج کنند
😔
ادامه دارد🚶
نام نویسنده:بانو...ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣