بسم رب العشق
&راوی سیدحسین حسینی&
دو،سه روزی بود از کربلا اومده بودیم
با مهدی بهشت زهرا کنار بچه های مدافع حرم قرار گذاشتم
به این چند وقت فکر میکردم
تو اردوهای جهادی فکر میکردم زینب و مهدی خواهر_برادر واقعی هستن
اما تو کربلا فهمیدم خواهر برادر واقعی نیستن
تو مراسم بله برون فهمیدم خواهر و برادر واقعی نیستن
حالم خیلی گرفته شده بود
اما بار اول که برای پاگشا دعوت شدیم
پاکی نگاه مهدی و سادات رو برو شدم
صدای مهدی مانع از ادامه فکرم شد
اخوی کجایی؟
-إه اومدی ؟
مهدی:بله
-بلیطای بچه ها اوکی شد؟
مهدی:بله فردا صبح راهی میشن
ما فردا عصر با هواپیما میریم
نمیخای به آجی بگی ؟
-نه بذار سوپرایز بشه
جدا جدا برگشتیم خونه سرراهم یه گل برای خانم کوچلوی نازم خریدم
-سلام خانم
سادات :این گل خوشگل مال منه عایا
-نخیر مال خانم خوشگل منه
سادات:حســـــــــــیـــــــــــــــــن 😡😡
-جاااااانم
سادات:جیغ منو درنیار
-زینب چمدونم بستی ؟
سادات:کجا میخای بری ؟
-مشهد
سادات :برای چی ؟
-میخام برم زن بگیرم
کار دارم دیگه خانمم
خخخخ گلوله نمک
تو فرودگاه بودیم که پروازخونده شد،
مسافرین محترم پرواز تهران مشهد
سوار هواپیما شدیم تا برسیم مشهد یک ساعتی طول کشید
رفتیم هتل هم مهدی هم من غسل زیارت کردیم و راهی حرم شدیم
قبلا وقت گرفته بودیم برای #عقد_اخوت
یه نیم ساعتی طول کشید
یه عکس کنار هم گرفتیم
گذاشتم تو اینستا
زیرش نوشتم
همین الان عقداخوت با برادرخانمم تو حرم رضوی
#ادامه_دارد....عصر ❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti