✍گذاشتمش مسئول #فرهنگی اردو جهادی. آنجا دبه کرد که می خواهم بروم روستای وزوه.
💢وزوه چه خبر بود؟ #خانم ها آنجا کار میکردند، گفتم: محسن #زشته جلوی بچه ها. پشت سرت حرف درمیارن.
گفت:
نه میرم و زود برمیگردم.
💢تا دو روز فکر میکردم میرود به #هوای_خانمش. رفتم سروگوشی آب دادم. دیدم نه بچهها را جمع کرده و #اذان میگوید و نمازجماعت راه میاندازد.
💢پیش من دستش رو شده بود. میدانستم همیشه لایی میکشد. بی سروصدا دنبال جایی میگشت که کار روی زمین مانده باشد.
💢میآمد #شلوغ میکرد کار که روتین میشد همهرا قال میگذاشت و میرفت سراغ کار بعدی.
💢فتنه هم بهپا میکرد. میدیدی آببازی را شروع کرده و در اوج شوخی #غیبش زده است.
#شهید_محسن_حججی 🌷
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍گذاشتمش مسئول #فرهنگی اردو جهادی. آنجا دبه کرد که می خواهم بروم روستای وزوه.
💢وزوه چه خبر بود؟ #خانم ها آنجا کار میکردند، گفتم: محسن #زشته جلوی بچه ها. پشت سرت حرف درمیارن.
گفت:
نه میرم و زود برمیگردم.
💢تا دو روز فکر میکردم میرود به #هوای_خانمش. رفتم سروگوشی آب دادم. دیدم نه بچهها را جمع کرده و #اذان میگوید و نمازجماعت راه میاندازد.
💢پیش من دستش رو شده بود. میدانستم همیشه لایی میکشد. بی سروصدا دنبال جایی میگشت که کار روی زمین مانده باشد.
💢میآمد #شلوغ میکرد کار که روتین میشد همهرا قال میگذاشت و میرفت سراغ کار بعدی.
💢فتنه هم بهپا میکرد. میدیدی آببازی را شروع کرده و در اوج شوخی #غیبش زده است.
#شهید_محسن_حججی 🌷
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•