هدایت شده از سابقه گسترده سکه
🔥❌🔥❌این #رمان عاااااالیه 😘👇
-هوی سارا.کی اومدی؟
سارا پوستین بی خبری را بر تن کرد و به پذیرایی رفت:
-سلام بهرام جون.عیدت مبارک.
بهرام غرید: _کری؟ میگم کی اومدی؟
سارا خنده از لب هایش رخت بست و جایش را صورتی محزون گرفت:
-الان، اومده بودم جعبه شیرینی که مامان طیبه گفت ببرم.
بهرام برآشفت و یک قدم به سارا نزدیک شد:
-چرت تحویل من نده. اون شیرینیها رو مامان خودش برد. چه غلطی میکردی اینجا؟
سارا ترسید و عقب عقب رفت. بهرام مثل شیر زخم خورده عصبی و وحشی شده بود. سارا نالید:
-هیچی بابا. خودش گفت بیام و بیارم.
-بَبو خودتی دختره فوضول!
یک قدم دیگر به سمت سارا برداشت. انگار خلوت مردانه اش، بد به هم خورده بود و حالا برای خالی کردن حرصش، دنبال طعمه میگشت و چه کسی بهتر از سارایی که هیچ کس را نداشت. همه در میدان روستا بودند جز او و زنش!
-ببین بهرام جان، تو عصبانی هستی، بهت توضیح میدم.
-چه توضیحی؟بِنال میشنوم..
🔥ادامه رمان #جذاب و #هیجانانگیز حس خفته از اینجا⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1936326679Ce504040f0b