به مزون که رسیدیم، دخترا هم امده بودن!... کلید رو به سارا داده بودم...
_دخترا معرفی می کنم، خواهر و دختر عموی گلم، حنانه!
حنانه جان، ایشونم مریم خانم، ایشون هم سهیلا خانم، و اینم همون سارا خانمیه که بهت گفته بودم...
همه باهم خوش و بش و رو بوسی کردن... حنانه خیلی راحت باهاشون صمیمی شد!
_خب دخترا، تا شما اینجا رو آماده کنید، من برم سراغ شیرینی!
حنانه: تو بمون، رسید و آدرس و رو بده به امیرعلی می گم بره بگیره!..
_نه...نمی خواد!...خودم می رم بابا!
_تعارف رو بذار کنار دختر!... خب اون که بی کاره، می ره می گیره دیگه!...
_از دست تو!...باشه...
امیرعلی رفت شیرینی هارو آورد اما وقتی برگشت، یه دست گل هم برام گرفته بود!...
_این برای چیه!!!
_برای تبریکِ آغاز کارت!...اشکالی داره که من برای موفقیت همسرم، گل بگیرم!!
به محبت و تلاشش برای جلب رضایتم، لبخند زدم و رفتم پیش دخترا و مشغول کار ها شدیم!...
سر ساعت ۵ چراغ های دکور و ویترین رو روشن کردم و در اصلی مزون رو باز گذاشتیم... بدجور نگران بودم!!!...
هم من و هم خیلی های دیگه برای این کار زحمت زیادی کشیده بودیم و امیدوار بودم که نتیجه اش رو ببینیم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
اصلا فکرش رو نمی کردم... تا ساعت ۱۱ شب، همه جور آدم برای بازدید از مزون امدن!... از دختر های مجرد و گرفته تا زن و شوهر های جوون و مادر ها و دخترانشون... از چادری تا مانتویی...و این بالاتر از سطح انتظار من بود!... لبخند لحظه ای از لب هام کنار نمی رفت و بابت این، بی نهایت از خدا ممنون بودم!!!...
تازه در این میون حاج آقا "پدر احمدرضا" هم باهام تماس گرفت و آغاز کارم رو بهم تبریک گفت و برام آرزوی موفقیت روز افزون کرد!...
واقعا اگه لطف و محبت حاج آقا نبود، این کار انجام نمی شد!
احمدرضا... کاری که ازم خواسته بودی رو انجام دادم... کاش می تونستی باشی و این روز هارو ببینی!!!... هر چند که الان هم نگاه مهربونت رو حس می کنم!...
_سلما، دیگه فکر نکنم کسی بیاد!... جمع کن بریم... نمی خوای مغازه ی شبانه روزی بزنی که!... بعداز ظهر تاحالا سرپایی، خسته شدی!
_من!؟... من خسته شدم!...
_نه!... پس من خسته شدم!؟...
_آهان...بعله...معلومه کاملا...
سجاد سرش رو خاروند و گفت:
_خب بابا...باشه... من خسته شدم... جون آبجی بریم دیگه!
_خخخخ...باشه...بریم...فقط شام چی؟!
امیرعلی که کنار ما بود و با لبخند به صحبت های من و سجاد گوش می کرد، کمی نزدیک تر امد و گفت:
_بقیه که دوساعت پیش رفتن خونه ی آقا بهنام برای شام...
الان که واسه اونجا رفتن دیر شده!... بیایید بریم شما، شام مهمون من!
سجاد زد رو شونه ی امیرعلی و گفت:
_ دمت گرم، نوکرتم داداش...
امیرعلی خندید و گفت: ما چاکیریم...
در گوش حنانه که کنار وایساده بود گفتم:
_حنان، اینا کِی انقدر باهم صمیمی شدن که من نفهمیدم!
حنان آروم خندید و گفت: نمی دونم والا!!!...
امیرعلی: آی آی!!!... شما خانم ها چی می گید پشت سر ما!!!
حنانه: مگه ما از شما می پرسیم که کی وقت می کنید باهم دست به یکی کنید!
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
امیرعلی: باشه خانم!... دست شما درد نکنه...
حنانه: خواهش می کنم...
حنانه روش نمی شد جلوی سجاد بیشتر از این سر به سر امیرعلی بذاره... برای همین هم دیگه هیچی نگفت!...
سجاد: خب پس بریم دیگه...
_چشم آقا داداش!... تا شما این جعبه های شیرینی رو ببری بذاری تو سطل زباله، منم در هارو می بندم...
حنانه و امیرعلی رفتن تا ماشین رو بیارن نزدیک تر... منم چراغ هارو خاموش و در رو قفل کردم... باید کرکره ی مغازه رو می کشیدم پایین!... بودجه ام نرسید که کرکره ی برقی بخرم... دستمو بردم بالا تا کرکره رو بکشم پایین، که کرکره خودش پایین کشیده شد!
برگشتم که دیدمش... کار امیرعلی بود!...
_سنگینه... سختت میشه خودت بکشیش!
و بعدش هم دستش رو آورد جلو... منم قفل هارو گذاشتم توی دستش و اون هم فقل هارو بست باهم رفتیم طرف ماشین ها!
امیرعلی: سوئیچ ماشین رو دادم به حنانه... شما با هم بیایید، منم با سجاد می رم... هر چند که دوست داشتم...
_سجاد... خوشحالم که انقدر راحت باهم صمیمی شدین...
_داداشت پسر بامرامیه!...
_گاهی وقتی می بینم انقدر باهم راحتید، برام قابل باور نیست که بخاطر حضور اون، اونقدر تلخ رفتی...
برگشت تو چشم هام نگاه کرد... یه نگاه دلخور... یا حتی عصبانی!...
_بابتش یه دنیا شرمنده ام!... خواهش می کنم دیگه نگو... خواهش می کنم...
_ببخشید... نمی خواستم ناراحتت کنم... اما انقدر سخت بود که سخت از یاد می ره...
رفت سمت ماشین و شنیدم که گفت: کاش می شد که بره... کاش...
اونشب یکی از شیرین ترین شب هام بود... بعد از یک ماه تونستم خاطر تلخ اون روز رو فراموش کنم!...
خوب بود؟!... آره... خیلی خوب بود...
.
...ادامه دارد...فردا ظهر❤️
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_چهل_چهارم
_داداش، توام بیا بریم خونه... شب بمون...صبحانه رو دورهم بخوریم...
سجاد: نه آبجی... باید برم...خونه کار دارم...
_باشه، می امدی خوشحال می شدیم... اما هر جور راحتی...
سجاد: ممنون...پس من می رم دیگه... امیرآقا بابت شام بازم ممنون...خدانگهدارتون...
امیرعلی: کاری نکردم که بابا... خداحافظت...
_خداحافظ داداش...
از رستوران بیرون امده بودیم... سجاد سوار ماشین خودش شد و رفت خونه اش... ماهم سوار ماشین امیرعلی شدیم...
اینبار هم دوباره حنانه پیش من عقب نشست...
حنانه: سلما، برنامه ات واسه عید چیه؟!
_حالا کو تا عید...
حنانه: سه هفته ی دیگه عیده... چشم روهم بذاری، عید رسیده...
_هنوز نمی دونم... برنامه خاصی ندارم... شما برنامه تون چیه؟!
امیرعلی: اگه خدا بخواد، ما می خواییم بریم مشهد...
حنانه: ءءء... امیر... به من نگفته بودی!!!
امیرعلی: می خواستم قافل گیرتون کنم...
_با کی می خوایید برید مگه؟!
امیرعلی: هنوز قطعی نیست...
حنانه: خیلی خوشحال شدم امیر... دستت درد نکنه... حالا بلیط گرفتی؟!
امیرعلی: خواهش می کنم خانم... آره عزیز... بلیط هم گرفتم...
_من ایشالله به خوشی برید...
امیرعلی: ایشالله...
یه چیزی تو فکر امیرعلی بود... اما نمی تونستم بفهمم چیه...
ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... اما جواب فقط دست خودش بود...
تو همین فکر ها بودم که صدای پیامک گوشیم امد... سجاد بود...
واااای... پس بالاخره به زبون امد... الهی شکرت!...
حنانه: هِی دختره، چی تو پیام نوشته شده بود که انقدر ذوق زدی؟!؟!...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
لبخندم تبدیل به خنده شد و گفتم:
_بالاخره این داداش ما قبول کرد دُم به تله بده...
حنانه: جدی؟!؟... چی گفته؟!
_نوشته که "سلام ابجی جان... ببخشید... برات یه زحمت دارم... میشه با خانم وثوقی صحبت کنی؟!"
حنانه: خانم وثوقی همون ساراست که گفتی؟!
_آری...
حنانه: خب تو چی جواب داداشت رو دادی؟!
_هنوز هیچی!...
حنانه: خب یه ذره اذیتش کن!
خندیدم و گفتم: باشه...
امیرعلی: ءءء... خانماااا...!!!... اون بنده خدا فقط با همین تصمیمش داره خودش رو به کل فنا می ده... شما دیگه اذیتش نکنین...
با این حرفش دوتامون با هم گفتیم: امیرعلیی!!!...
امیرعلی: جان!... بد می گم مگه!!!
این دفعه بلند تر گفتیم: امیرررررر!!!...
امیرعلی:اوه اوه... اوضاع وخیمه... چند نفر به یه نفر!!!... اصلا ببخشید... اشتباه کردم...
بعد از چند لحظه سکوت سه تاییمون زدیم زیر خنده و من باز تو آیینه دیدم که لب زد "قربون خنده هاتون" ...
حنانه: سلما، جواب اون بنده خدا رو بده... حتما منتظره بی چاره...
_اگه شما اجازه بدین، چشم...
"سلام داداشی... الهی قربونت برم...منظورت همون سارا خانمه دیگه!؟...
ای کلک... چقدر حال می داد الان اذیتت کنم... ولی دلم نمیاد...
چشم باهاش حرف می زنم و وقت می گیرم برا خواستگاری، خوبه؟! "
پیام رو نوشتم و ارسالش کردم...
اون هم فورا جواب داد: فدات بشم... عالیه...
حنانه: نوشتی؟!
_آره...
حنانه: می گم... به زن عمو هم می گی؟!
_می گم... اما نمی دونم چه عکس العملی نشون می ده...
امیرعلی: راحله خانم مهربون تر و دلشوز تر از این حرف هاست... قطعا پاپیش می گذاره...
_امیدوارم...
حنانه: ایشالله...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
اون شب هم گذشت و انگار خاطره ی تلخِ ذهنِ من، داره کم رنگ تر میشه...
صبح بعد از خوردن صبحانه، همه عزم رفتن به سمت همدان کردن...
_مامان، یه دقیقه میایی بریم تو اتاق؟!
_باشه دخترم... الان میام...
به همراه مامان رفتیم داخل اتاق خوابم...
_جانم دخترم... چی کار داشتی؟!
_مامان، دیروز تو مزون، سارا یکی از خیاط هام رو که بهت معرفی کردم یادته؟!
_آره... ماشالله دختر متین و نازی بود... چطور حالا؟!
_تو این مدت که سجاد به خاطر کارهای من مدام می امد کارگاه و مزون، سارا رو چندباری دیده... مثل این که به دلش نشسته... دیشب ازم خواست که باهاش صحبت کنم و واسه خواستگاری ازشون اجازه بگیرم...
_تو نگاه اول که دختر خوبی بود به نظرم... ایشالله که هر چی خیره... خب!؟
_خب قربونت برم... میشه بمونی و ... برا سجاد هم مثل من مادری کنی و... بیایی بریم براش خواستگاری؟!
_من باید برگردم... عزیز و آقاجون تنهان!...
_مامان!... اونا که بچه نیستن!... یه دو روز تنها بودن، چند روز دیگه هم روش... قول می دم سجاد خودش بر گردونتت همدان...
_خب... اگه می خواست من بیام، چرا خودش نگفت؟!...
_الهی من قربونت برم مامان... یعنی اگه خودش بخواد ازت، قبوله؟!...
چشم هاش رو به معنی آره بست...
بغلش کردم و کلی بوسیدمش...
_خیلی گلی مامان... خیلی گلی...
_خب حالا توام!... خودت رو لوس نکن... من برم به صبحان بگم که باهاشون نمی یام...
_چشم فدات شم...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
صدای گوشی امد!...
"اینطور خداحافظی به دلم نمیچسبه... اما خب مثل این که چاره ای نیست... دلم برات تنگ میشه... ولی بدون فقط به این امید می رم که خیلی زود دوباره می بینمت... خیلی زود... و اینبار برای همیشه...مراقب سلمای من باش...یاعلی"
و من در جوابش فقط نوشتم: "علی یارت..."
رفتم دم در تا مهمون هام رو بدرقه کنم و ازشون خداحافظی کنم...
دایی صبحان: سلما جان از طرف ما از آقا سجاد هم حسابی تشکر و هم خداحافظی کن...
_چشم دایی جان...
مامان: مراقب خودتون باشید...خدانگهدار...
عمو محمد: چشم زن داداش...نگران نباشید... خداحافظتون...
حنانه بغلم کرد و گفت: نمی دونم قراره چی بشه... فقط امیدوارم هرچی میشه، خوب بشه...
دم گوشش گفتم:
_فقط دعا کن عزیزم... هرچی خیره... برو دیگه... شوهرت منتظره...
امیرعلی فقط از دور سری تکون داد... و منم جوابش رو مثل خودش دادم...
همه برام آرزوی موفقیت کردن... سوار ماشین هاشون شدن و راه افتادن...
سجاد به مامان زنگ زد و ازش خواست تا با خانواده ی وثوقی برای خواستگاری، تماس بگیره... مامان هم قبول کرد...
شماره ی سارا رو به مامان دادم... مامان هم باهاش تماس گرفت و ازش خواست تلفن رو بده به مادرش...
مامان با مادر سارا صحبت کرده و ارزشون اجازه خواست تا برای امر خیر مزاحمشون بشیم...
مادر سارا تا متوجه شد کسی که تماس گرفته، مامان منه، کلی مامان رو تحویل گرفت و برای پس فردا اجازه دادن تا مزاحمشون بشیم...
بعد از تماس مامان، فوری زنگ زدم به سجاد تا قضیه رو بهش بگم:
_الو... سلام داداش...
سجاد: سلام آبجی... چی شد؟!
_نه به اون که نمی خواستی زن بگیری، نه این که انقدر عجله داری...
سجاد: اذیت نکن سلما!... اصلا گوشی رو بده به حاج خانم، از خودش بپرسم...
_باشه بابا... جوش نزن!
مامان: سلام آقا سجاد...
سجاد: سلام حاج خانم... ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختیم...
مامان: زحمت نیست پسرم... منم جای مادرت...
ادامه دارد عصر❤️
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_چهل_پنجم
صدای تلفن بلند بود و متوجه می شدم چی می گن...
هم برای سجاد، و هم برای مامان خوشحال بودم...
سجاد مادر نداشت و مامان، پسر... برای دوتاشون خوشحال بودم...
_چرا اینجور نگام می کنی دختر!؟
خندیدم و گفتم: هیچی...!
_آره جون خودت!...
بوسیدمش و گفتم: یه دنیا ممنونم مامان!
مامان هم منو بوسید و گفت: سجاد پسر خوبیه! وقتی می بینمش یادِ...
_منم یاد بابا می افتم...
چند لحظه سکوت شد... که سکوت رو شکستم و گفتم:
_مامان؟!
_جانم؟!
_بابا رو... بخشیدی؟!
_ زندگی من و بابات بالا و پایین زیاد داشت... اما من هیچ وقت از بابات بدی ندیدم...
_این یعنی... ؟!
_یعنی بخشیدم سلما... بخشیدم... دلم شکست... خیلی ناراحت شدم... اما یاد خوبی هاش، یاد سال هایی که باهم بودیم که می افتم، نمی تونم نبخشم...
_خیلی خوب کردی مامان...
مامان رو بغل کردم... نمه اشکی از چشمام جاری شد...
مامان من رو از بغلش بیرون آورد و صورتم رو پاک کرد...
_نگاهش کن دختره گنده رو... برو آماده شو... دیرت شد... تو مگه نباید بری سر کار!...
_آخ...چرا چرا... دیرم شد!... راستی، شما چی پس!؟
_تو برو... نگران نباش...میرم بالا پیش بشری...
پیشونیم رو بوسید و گفت: خوشحالم که خوشحالی سلما...
دلم برای این حال و روزت تنگ شده بود...
گونه اش رو بوسیدم...
_قربونت برم... من برم آماده بشم... واسه شام بر می گردم...
_خدانکنه...برو... برو که دیر شد...
زندگی خوب بود... بالا پایین زیاد داشت... اما خوب بود...
خوب تر هم می تونست بشه... اگه عشق می بود!...
و من در مرز بود و نبودش گیر کرده بودم... اما یه چیزی تو وجودم می گفت، این روزها سر می شه... خیلی زود...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
فعلا فروشنده ی مناسب برای مزون پیدا نکرده بودم و مجبور بودم تا مدتی خودم این کار رو انجام بدم... دخترها هم تو کارگاه مشغول کارشون بودن... به سارا پیام دادم و خودم برای پس فردا بهش مرخصی دادم... گفتم شاید خودش خجالت بکشه و روش نشه که ازم بخواد... از بس که این دختر کم رو ء...
_الو... سلام آبجی...
_سلام آقا داداش...خوبی؟!
_خوبم... تو چطوری؟!
_شکر خدا... چی شد امروز دوباره یاد ما کردی؟!
_پر رو... با ماشین رفتی مزون؟!
_نه... حوصله ترافیک رو نداشتم...
_کارت تموم نشده هنوز؟!
_چرا.. دیگه می خوام برم...
_پس صبر کن میام دنبالت...
_خبریه آقا سجاد!...
_بعله... مادر واس شام دعوتم کرده!
_اوه... چه ذوقی ام می کنه حالا!... باشه...منتظرم، بیا !
_تا ۱۰ دقیقه دیگه اونجام...
اونشب سجاد امد دنبالم و باهم رفتیم خونه... مامان شام درست کرده و حسابی ما رو خوشحال کرده بود...
مامان خیلی گرم تر از قبل با سجاد رفتار می کرد و سجاد راحت تر می تونست با مامان ارتباط برقرار کنه...
و این خیلی خوب بود!... دلم برای همچین جمع گرمی لک زده بود...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_خوبه سلما!؟!؟
_سجاد، تو همین طوریش برای بیرون رفتنِ معمولیت دو ساعت وقت می ذاری تا آماده بشی، واسه امشب که از صبحِ داری حاضر می شی مثلا... باورکن خوبی!... بد می گم مامان!!!
مامان که با لبخند و در سکوت نظاره گرِ صحبت هایی من و سجاد بود، از جاش بلند شد و من رو آروم کنار زد و روبروی سجاد وایساد؛ دست برد و یقه ی بلیزش رو مرتب تر از اونچه که بود کرد... از دست گل روی میز یه غنچه گل برداشت و گذاشت تو جیک کت سجاد و گفت:
_باباتون هم وقتی امد خواستگاریم، به غنچه رز سفید تو جیب کتش داشت...
بعد با دوتا دست هاش سر سجاد رو گرفت و پیشونیش رو بوسید...
مامان: خوب شدی پسرم... خوشحالم که آرزو به دل نموندم و حالا دارم برای پسرم می رم خواستگاری...
لبخند روی لب ها سجاد رنگ گرفت، اما حلقه اشکی هم تو چشماش جمع شد... می دونستم یاد مادرش افتاده، تو همچین شبی قطعا جای خالی مادرش احساس می شد...
برای این که جو عوض بشه گفتم:
_خب دیگه، مامان هم مهر تایید رو زد...خوبی دیگه!... بریم... دیر شد هاااا...
سجاد گوشه ی چادر مامان رو گرفت و بوسید!... و بعد رو به کرد...
سجاد: انقدر جوش نزن بی رخت تر از اینی که هستی می شی!!!
_مامان !!!
مامان خندید و به سمت در رفت
مامان: اگه زرنگی از خودت دفاع کن، من نبودم چی کار می کردید شما دوتا!!!
_شما هم نبودی همین بساط بود!
سجاد: تو حسودیت شده امشب!...
_نخیرشم!...
سجاد: پس نق نزن!...
دستم رو گرفت و باهم به سمت در رفتیم...
شب خوبی بود!... با این که هر سه تامون استرس داشتیم، اما لبخند از روی لب هامون کنار نمی رفت...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
خانواده ی وثوقی خیلی گرم ازمون پذیرایی کردن... پدر و پدربزرگ سارا، برعکس خودش که خیلی آروم و سر به زیر بود، حسابی اهل حرف بودن... خانواده خون گرمی به نظر می رسیدن و تازه اون شب بود که من متوجه شدم اصالتشون اهوازیه!... و مثل ما خونه زندگی ساده ای داشتن... و از این بابت خیلی خوشحال بودیم...
سجاد همه چیز رو راجب خودش و خانوادمون گفت!... نمی خواست چیز پنهانی بمونه تا هم ما و هم اونا ببتونن با دید بهتری گیری کنن!...
مامان: خب آقا وثوقی، اگه اجازه بدین این دوتا جوون با هم برن تو یه اتاقی تا صحبت هاشون رو بکنن!
آقای وثوقی: بله... اختیار دارین...حتما!...
و بعد رو کردن به سارا و گفتن:
_سارا جان، بابا، پاشو اتاقت رو به آقای پناهی نشون بده...
سارا به گفته ی باباش از جاش بلند شد و با یه بااجازه ی آروم، به سمت اتاقش رفت، که سجاده هم پشت سرش بایه ببخشید بلند شد و همراهیش کرد...
مامان: حالا که جوون ها رفتن، می خواستم یه موضوعی رو خدمتتون عرض کنم...
مادر سارا: حتما!... بفرمایید حاج خانم...
مامان: همون طور که پسرم گفت، مدت زیادی نیست که ما باهم در ارتباط هستیم... اما به این منظور نیست که شناختی روی پسرم ندارم و همینطور بی فکر امدم براش خواستگاری...
تو همین یکی دوماه، انقدر بهش اطمینان پیدا کردم که فکر می کنم می تونه از مسئولیت یه زندگی مشترک بر بیاد و اداره اش کنه... این پسر از نوجونی روی پای خودش وایساده، و الان هم هرچی داره، از تلاش خودش بوده... چه مادی، یه معنوی!...
فقط بدونین حرف هام از باب تعریف نبود...
آقای وثوقی: بله حاج خانم... خدا همسرتون رو رحمت کنه... باید خدا رو شکر کرد که پسری سر به راه ازش بجا مونده...
سجاد و سارا حدود یک ساعتی توی اتاق باهم صحبت می کردن... و بعد از اون هم، ما دیگه عزم رفتن کردیم و اصرار خانواده ی وثوقی رو برای موندن واسه ی شام قبول نکردیم...
و قرار شد که اونها هم فکر هاشون رو بکنن و به ما جواب بدن...
شب به اصرار سجاد، رفتیم خونه اش و اون هم بهمون لوبیا پلوی داداش پز داد!... هر چند که به قول مامان یکم خوش نمک شده بود...
ادامه دارد فردا ظهر❤️
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_چهل_ششم
_مامان، کی بود زنگ زد!
مامان: عزیز بود دخترم...
سجاد: چی می گفتن عزیز خانم!؟
_پسرم... می گم... تا خانواده ی وثوقی جواب بدن، میشه من رو برگردونی همدان؟!
سجاد: باشه...چشم... ولی...
_نمی شد بیشتر بمونید!؟
مامان: عزیز دیگه سختشه سراپا وایسه... من نباشم سختشونه... کسی نیست به کارای خونه و پخت و پزشون برسه!
_هِییی... باشه!... راضی به ناراحتی شما و سختی عزیز و آقاجون نیستیم!
مامان پیشونیم رو بوسید و گفت:
مامان: خب توام بیا با ما یه سر همدان... با سجاد بر می گردی دیگه...
سجاد: مامان راست میگه... تنها بمونی اینجا چی کار!؟
_همچین میگه تنها انگار هیچ کس تو تهرون نیست!... ولی خب دوست دارم بیام، اما مزون چی پس!... الان نزدیک عید و کار زیاده!
_خیاط ها که تو کارگاه دارن کارشون رو انجام می دن!... می مونه یه فروشنده، که اون با من!... غمت نباشه آبجی...
بهش لبخندی از سر سپاس زدم و اون هم به خودم رو بیشتر کنار مامان جادادم مامان هم دست دور گردنم انداخت و اون هم به خوشی ما خندید!...
نمی دونم... چرا یهحس عجیبی داشتم... این همه رفت
ه بودم همدان و برگشته بودم!...
اما اینبار دلم یه جوری بود... مثل حس یه لیوان خالی و که قراره پرش کنن!
"امیدوارم که خیلی زود دوباره می بینمت... اینبار برای همیشه"
این جمله از ذهنم بیرون نمی رفت! ...اینبار برای همیشه...
یعنی قرار بود چی بشه!... نمی دونم... فقط از خدا می خوام نیرو و توان بهم بده تا بتونم سختی های زندگی رو پشت سر بذارم... و یه ندایی ته قلبم می گفت ..."روزهای تنهایی، داره به سر می رسه"...
_سلما!!!...
_ها!؟... جانم مامان!؟
_کجایی تو دختر!؟... تو این دنیا نیستی ها!... دوساعت دارم صدات می کنم!؟
_باور کن اصلا متوجه نشدم!
مامان نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: حالا الان که متوجه شدی، پاشو برو بگیر بخواب، که سجاد گفت فردا صبح راه می افتیم...
_باشه... خودش چی شد!؟... شما نمی خوابی؟!
_اون که زود تر رفت بخوابه... منم سه صفحه دیگه قرآن بخونم، می رم می خوابم...
گونه اش رو بوسیدم... راهی اتاق شدم...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
... یکی دو ساعتی بود که رسیده بودیم...
آقا جون و عزیز معلوم بود که این یک هفته نبودن مامان حسابی براشون سخت گذشته و از برگشتن مامان اون هم همراه ما خیلی خوشحال بودن!... آقاجون یکم سر سنگین با سجاد رفتار می کرد، که خب طبیعی بود... البته می دونستم که دلیلش سجاد نیست... مشکلش با اصل قضیه بود... ولی من امیدوار بودم که به مرور زمان خودش درست بشه...
آقا جون با جزبه بود، اما به قول معروف دلش قدر یه گنجشک بود...
_مامان جان، اشکال نداره تا قبل شام من و سجاد بریم سر خاک بابا؟!
مامان: نه دخترم، اشکالش چیه!
_پس داداش بریم؟!
سجاد: بریم آبجی... من که آماده ام!
با سجاد اول رفتیم سر خاک بابا... اما من بعدش رفتم سر خاک احمدرضا و براش فاتحه خوندم...
اون توی یه دنیا ی دیگه بود اما من هنوز هم مهر و محبتش رو نسبت به خودم احساس می کردم... حضور اون توی زندگیم بود که باعث شد بتونم اون کاری که دوست دارم رو انجام بدم... و همین باعث می شد که فراموشش نکنم!
رفتن و برگشت ما حدود سه ساعت طول کشید و وقتی برگشتیم خونه، عمو مسعود و امیرعلی و حنانه هم اونجا بودن!
خودشون که می گفتن امدن مارو ببینن، اما به نظر من قضیه یه چیز دیگه بود!!!...
نمی دونم والا... خدا داند...
آقا جون هرچی اصرار کرد عمو اینا برای شما نموندن و حدودا نیم ساعت بعد از دیدن ما رفتن!...
بعد از رفتنشون، احساس می کردم نگاهای بقیه نسبت بهم من عوض شده... اما دلیلی براش پیدا نکرد؟!
یعنی چی شده بود!؟... اصلا عمو اینا برای چی امده بودن!؟
و پایان همه یه فکر و خیال هام فقط یک جمله تو ذهنم می امد..."می بینمت... به زودی... اینبار برای همیشه"...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
تا آخر شب، قبل از خواب که مامان رو دیدم، کلا عزیز و آقاجون و مامان یه جوری بودن!... اون هارو نمی دونم، مامان ها هم دقیقا مثل بچه ها خودشون رو لو می دن!!!... وقتی هم سجاد گفت که احتمالا فردا برمی گردیم، مامان ازش خواست که فعلا بمونیم!!!... اما قرار ما همین یک روز بود!...
شب توی رخته خواب، وقتی صدای پیامک گوشیم امد، اون موقع بود که فهمیدم که قضیه از چه قراره!... یعنی در واقع نفهمیدم!!
" کاش بارانی ببارد قلب هارا تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند
شکند درهم طلسم کنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند
چتر هاتا را ببندید ای یه ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند... "
آره... امیرعلی بود و با فرستادن این شعر هزاران فکر به سرم انداخت...
شعر امیدواری اش رو نشون می داد!... اما امید به چی !؟...
... شاید این باران که می بار شما رادتر کند ...
بی فکر چواب پیامش رو دادم ... "سلام...از من یاد گرفتی؟!" ...
فورا جواب داد ..."سلام بانو... چی رو؟!" ...
... "این که حرفت رو با شعر بگی و ذهن آدم رو درگیر کنی!" ...
لبخند امده پشت لبش رو از پشت تلفن احساس کردم...
... "ای... بگی نگی!... البته خانم کوچیک می گفت که اذیتت نکنم... اما من گوش نکردم! "...
... "خانم کوچیک؟!؟"...
... "آها... آره دیگه... مگه حنانه یک سال ازت کوچیک تر نیست!"...
تو ذهنم به این که کسی بخواد خانم بزرگ خطابم کنه فکر کردم و بابتش به خنده افتادم!...
... "یکم حرف خانم هارو، چه کوچیک و چه بزرگ، گوش کنی بد نیست!... شبت بخیر"...
... " چشم... شب توام خوش" ...
و با این همه فکر و خیال، ممکن بود که شبم به خوشی و آسودگی بگذره؟!
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
اونشب با هزارتا فکر و خیال بالاخره به سر رسید...مامان نسبت به دیشب کمی رو به راه تر بود، اما خب معلوم بود که تو فکره... یک بار هم دیدم که آقاجون مامان رو صدا زد تو اتاق مطالعه اش و حدود یک ساعت توی اتاق در بسته باهم حرف می زدن!...
سجاد یکمی این شرایط براش سخت شده و بود و از طرفی هم چون کار داشت، می خواست برگرده همدان، اما اون هم مثل من می خواست بفهمه قضیه از چه قراره!...
طرفای عصر بود که مامان از سجاد خواست که ببرتش بیرون تا خرید کنه!.. وقتی برگشتن دیدم که بعله، آقا سجادمون هم به دسته ی اونا ملحق شده!... یعنی یچی این وسط هست که فقط من نمی دونم چیه دیگه!...
آخر شب بود و سجاد رفته بود تو حیاط تا به قول خودش یکم هوا بخوره...
_به چه می اندیشی برادر من!؟
_اوه... تویی سلما؟!... ترسیدم!
_خرس گنده و ترس!... نگفتی به چی فکر می کردی اونم انقدر عمیق!!!
_به این که جوابش قراره چی باشه!... یعنی تو می گی ردم کنه سلما!؟
_عاشقی سجاد؟!...
_نمی دونم... اما به قول تو از خدا می خوام هرچی که خیر و صلاحمه سر راهم بذاره...
_ایشالله که می ذاره... اما می گم... تو فقط داشتی به همین فکر می کردی؟!
_ای ناقلا!... امدی از من حرف بکشی؟!...
_ءءء... سجاد!... بگو دیگه...
_گفتنی هست...اما گویندش من نیستم!.. خودش میاد میگه!
_چی؟!... کی؟!؟...
دستم رو گرفت و به سمت خونه برد...
_بیا بریم... بیا برو زود تر بخواب که فردا روز مهمیه!...
_از دست تو!... باشه داداش...!!! بپیچون... آخرش که خودم می فهمم!
سجاد به حرص خوردنم خندید و گفت:
_ایشالله که می فهمی... شبت بخیر...
.
...ادامه دارد...عصر ساعت 18❤️
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_چهل_هفتم
_سلما... پاشو دختر...سر ظهره دیگه!... خواب بسه!
_آه... مامان، خیلی خوابم میاد... بعد از نماز صبح تازه خوابیدم!...
_تقصیر خودته!... پاشو...پاشو کمکم کن که مهمون داریم!
با شنیدن کلمه ی "مهمون" از جام پردیم...
_مهمون؟!... کی می خواد بیاد؟!
_کی نه، باید بگی کیا!
_کیا؟!؟
_آقا مسعود و آقا مهدی و صبحان، ثنا و ساجده و سحر و...
_وکی؟!
_آقا امیرعلی و حنانه!
_خب...اونا...کِی میان؟!... چیزی شده؟!
_اممم... خب پاشو دیگه!... برای شام میان!... کلی کار دارم!؟
_مامان!!!
مامان لبخند با استرسی زد و در حالی که مشغول جمع کردن تمیز کردن اتاق بود گفت:
_هان!
_بله بله خیلی ممنون جوابم رو گرفتم... من الان مثل دختر های خوب، بلند می شم و می رم دست رو روم رو می شورم و نمازم رو هم می خونم و صبحانه و ناهارم رو یکی می کنم و یه چیزی می خورم و میام کمک!
_حالا شد!...
مامان فکر کرد من نفهمیدم که پیچوند، اما من فهمیدم...
_داداش!
_جونم؟!
_کجا می ری؟!
یه لیست نشونم داد و گفت:
_به عنوان پسر خونه دارم می رم خرید!
_بابا پسرِ خونه!... مارو هم دریاب!!!...
_خخخ... تو چیزی نمی خوای برات بگیرم؟!
_چرا!... برام یه دستگاه رفع کنجکاوی بگیر!
_مسخره!... برو به کارات برس، منم برم سراغ کارم!
با لب و لوچه ی آویزون رفتم سراغ دستور مامان و تمز کردن شیشه ها!...
فکر کنم مامان خونه تکونیه عیدش رو گذاشته بود امروز انجام بده!
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_حنان، می گم بریم! گناه داره!
_خخخ... بذار یکم منتظر بمونه!... کم ما منتظر موندیم!!!
ولی خدایی قبلا اینطوری نبودا! فکر کنم از هم نشینی با داداشت اینطور شده!!!
_خخخ... بعید نیست!... نگاهش کن تورو خدا، چقدر کلافه شده!_سلما!!!
_حنانه!!!
و هم زمان، باهم گفتیم... "دیگه بریم!" ...بعد دوتاییمون آروم خندیدیم و دست هم دیگه رو گرفتیم و بالاخره رفتیم به سمتی که امیرعلی ایستاده بود و انتظارمون رو می کشید!
...
_مامان، چرا قبول کردی!... اصلا چرا بهم نگفتی!؟
_وقتی بعد از اون همه تنهایی ای که کشیدی، خودت قبولش کردی، و همه ی سختی های ممکنه رو پذیرفتی، نخواه به خودت و بقیه دروغ بگی که نمی خواییش!...
_اما...
_اما چی؟!...بعد از این همه سال دیگه دختر خودم رو که می شناسم!...، نمی شناسم؟!
_یعنی می گی که میشه!...
_مهم اینه که نیت تو چی باشه!... درسته که ارزش یه مِهرِ پاک و یه احساس صادقانه، خیلی زیاده... اما مهم تر از اون اینه که بدونی اصلا واسه چی می خوای یه زندگی جدید رو شروع کنی!... وقتی جز رضای خدا باشه، حتی اگه بشه هم ارزش نداره...
_مامان، ممنون که هستی!
مامان رو بغل کردم و بوسیدم!... مامان هم من و رو بوسید و گفت: منم ممنونم ازت!... حالا ام روز تر آماده شو که الان میان!
مناسبت مهمونی امشب رو هیچ وقت نفهمیدم!... خواستگاری بود!...نامزدی بود!...بله برون بود!... نمی دونم!...
اما امیرعلی بالاخره کار خودش رو کرد!... کاری که من فکر نمی کردم به این زودی ها نه من و نه اون جرئتش رو پیدا کنیم!... اما اون به خاطر من، این کار رو رده بود!...
رازمون رو فاش کرده بود تا شجاعتش رو برای به دست اوردن این زندگی نشون بده!... که باورش کنم!
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
امیرعلی با دیدن ما، خودش امد جلو تر و در حالی که سعی داشت آروم حرف بزنه و عصبانیتش رو بروز نده، گفت:
امیرعلی:خانم ها، میشه بگید چرا نیم ساعته که من و اینجا منتظر گذاشتین؟!
حنانه ساعتش رو نگاه کرد و رو به من گفت:
حنانه:ءءء... سلما! یه ربع زود امدیم...هنوز چهل و پنج دقیقه نشده بود!
به حرف حنانه که برای بیشتر اذیت کردن امیرعلی زده بود،زیر پوستی خندیدم...
امیرعلی: یعنی چی این حرف!؟
_آقا امیرعلی... یکم فکن!
امیرعلی که تازه بعد از چند لحظه یادش افتاد که ما چهل و پنج دقیقه تاخیرش برای آماده شدنش و معطل شدنمون رو تلافی کردیم، خنده امد روی لباش و گفت:
امیرعلی: دست شما درد نکنه دیگه!... دوتا خانم ها با هم افتادین نقشه می کشین برای این شوهر مظلوم و بی نوا تون!
بابا شما توی هتل منتظرِ من موندین، من اینجا زیر آفتاب بودم!
حنانه: تقصیر خودته! بد می گم سلما؟!
_ نه ! ...
امیرعلی: ءءء...باشه!... مثل این که چاره ای نیست، من تسلیم!... خب حالا کجا ببرمتون که از من راضی بشین؟!
_ما گشنمونه!
امیرعلی خندید و گفت: ای به چشم!
حنانه: چشمت بی بلا آقا!
من سمت چپش، و حنانه هم سمت راستش ایستاد و سه تایی با هم به سمت رستوران رفتیم، اما هر سه مون می دونستیم که اون حرف ها چیزی جز شوخی نبود!
خوب بود... خیلی خوب بود!... سعی می کردم قدر لحظه ی لحظه ی این روز هام رو بدونم!... از خوشی هاش خوش باشم و تو سختی هاش صبر کنم و در هر حال شکر گذار باشم...
شاید هر کس دیگه ای جای من بود قبول نمی کرد، شاید حتی اگه کسی داستان زندگیم رو می شنید براش غیر قابل قبول بود!... اما من در جایگاه خودم این زندگی رو انتخاب کردم و ازش راضی بودم... سخت بود،
اما فکرِ اینکه اون بالایی هست و همیشه نگاهم میکنه، آرومم کرد... اروم تر از هر لحظه...
و اون موقع بود که دیگه قضاوت هیچ کس برام مهم نبود!...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
خاطرات شیرینه این روز ها رو هر روز با خودم مرور می کنم و بابتش از خدا ممنونم...
روزی که همه برای اون مراسم به اصتلاح خواستگاری، که شبیه هر چیز بود جز خواستگاری، امدن خونمون، امیر علی برای دومین بار، و اینبار من رو از آقاجون خواستگاری کرد...
آقاجون هم در جواب این خواسته گفت: دخترِ من که بیشتر از یه نوه برام عزیزه، انقدر خودش عاقل شده که بتونه برای زندگیش تصمیم بگیره!... البته من هرجا که لازم بدونم سعی می کنم راهنماییش کنم!... حالا هم می دونم اگه این راه رو انتخاب کنه، قطعا زندگیش دیگه مثل زندگی های عادی نخواهد بود، اما تصمیم باخودشه، اگه می تونه پاش بمونه، بسم الله...
آقا امیرعلی ام با این که مثل پسر خودمه، ولی باید حواسش رو جمع کنه!... پسرم! راهی که انتخاب کردی راه آسونی نیست، از تو بزرگ ترش تو همین یکیش موندن!...
یادمه که همه با این حرف آقا جون زدن زیر خنده... که آقا جون ادامه داد: اما از الان گفته باشم... حواست رو جمع کن!
اگه از روی عمد دل دخترام رو بشکونی، با من طرفی!؟... نگی آقاجون نگفتا!... نگاه به سنم نکن، جوش بیارم دیگه هیچ کس جلو دارم نیست!
دایی صبحان: امیرعلی حواست باشه ها!... اون روی آقا جون یه یه چشمه اش واسه کشتن آدم بسه!
امیرعلی سرش رو پایین انداخت و گفت: ایشالله که ما هیچ وقت اون روی آقاجون رو نمی بینم...
آقا جون: سلما جان، دخترم، چی می گی بابا!؟!؟
خیلی سختم بود جلوی جمع جواب بدم!... اما بالاخره که چی، باید می گفتم... چقدر جای بابا خالی بود!... مامان دستم رو فشرد و تو گوشم گفت..."مامان، بقیه منتظرن!"...
از زیر چادر، دستمو رو روی قلبم گذاشتم و از خدا خواستم که خودش کمکم کنه... "بسم اللهی" ... زیر لب گفتم و سرم رو بالا اوردم و به چشم های آقاجون نگاه کردم و آروم گفتم ..." هرچی شما بگین"...
با این حرفم آقاجون لبخند مهربونی زد و رو به سجاد گفت:
آقاجون: سجاد جان، بابا شیرینی رو پخش کن که ان شاء الله خیره...
از این که آقا جون جلوی جمع سجاد رو اینطور خطاب کرد لبخند روی لب هام امد و همون موقع چشم هام به چشم های خندونِ امیرعلی افتاد...
عمو مسعود: برای خوشبختیشون صلوات!
اللهم صلِّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
دایی صبحان: نام محمد و آل محمد بیمه ی زندگیشون بشه صلوات!
اللهم صلِّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
عمو محمد: برای خوشبختیه مجردای مجلس صلوات!
اینبار همه به سجاد نگاه کردن و صلوات فرستادن!...
اللهم صلِّ علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
ادامه دارد...فردا ظهر❤️
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_چهل_هشتم_اخر
#قسمت_پایانی
اون شب دایی صبحان بینمون عقد دائم خوند... و فرداش هم رفتیم برای آزمایش تا بتونیم عقدمون رو ثبت کنیم!
قرار شد که من برگردم همدان زندگی کنم و مسئولیت مزون رو هم بسپرم به یکی از خیاط هام و یه شعبه ی دیگه از مزون رو با حمایت آقاجون و عمومسعود توی همدان افتتاح کنم... امیرعلی می خواست برام یه خونه اجاره کنه که قبول نکردم... می دونستم که سختش میشه اجاره ی دوتا خونه رو باهم بده!...
من هنوز خونه ای که پدرِ احمدرضا بهم داده بود رو داشتم، پس خونه ی دیگه ای لازم نبود!
امیرعلی اولش قبول نمی کرد، اما خوب زنه و صلاحی به نام "زبان"... بالاخره قبول کرد!
حنانه: سلما، کجایید شما؟!
_ما تو ماشینیم... داریم می ریم حلقه بگیریم عزیزم!... شما کجایید؟!
_من و زن عمو امدیم پرده بگیرم!
_پرده برای چی؟! اون خونه که پرده داره؟!
_می دونم... زن عمو می گه اون پرده هارو می دیم به مستحق، دلش می خواد برات پرده ی نو بگیره... اما کاش خودت بودی، نمی دونیم چه مدلی بگیریم!؟
_از مدل پرده های خودت هنوز توبازار هست؟!
_آره... اما اون ها مدلش قدیمی شده، خیلی جدید ترش هم هست!
_می دونم حنان، اما من مثل پرده ی تو دوست دارم...
_باشه عزیزم، پس از همون می گیرم...
_دستت درد نکنه... به مامانم سلام برسون بگو سلما میگه زیاد خرج نکن تورو خدا...
_خخخ...باشه بابا... توام به آقامون سلام برسون!
گوشی رو گذاشتم رو گوش امیرعلی... با حالت صورتش پرسید کیه!... گفتم "حنانه... سلام می رسونه..."
خندید و گفت: سلام خانمم... خب تو که می خوای سلام برسونی چرا به خودم نمی گی!؟
حنانه: ءءء...سلام امیر، سلما کِی گوشی رو داد به تو!؟
امیرعلی: همین الان!
حنانه: خخخ... خب دیگه سلام کردم...حواست به رانندگیت باشه!...
امیرعلی: به روی چشم... شما امری باما نداری عزیز!؟
حنانه: نه... چشمت بی بلا...مراقب خودتون باشید...یاعلی!
امیرعلی: علی یارت!
امیرعلی کنار خیابون پارک کرد و برگشت سمت من...
لبخندشیرینی روی لباش نشسته بود که موجب شد منم بخندم...
_به چی می خندی؟!
_تو به چی می خندی؟!...
_خب من... من به خنده ی تو خندیدم!
_آهان!... خب منم به خوبیه تو خندیدم...
_امیر!...
_جان؟!
_خیلی لوسی!... یعنی الان کنار خیابون نگهداشتی که اینو بگی؟!
_خخخخ... نه خانمم، اونجا رو نِگا!
تازه چشمم به اونور خیابون که راسته
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
ی طلافروشی بود افتاد!...
_آخ!... بریم...دیر شد!:
یه حلقه ی ساده بدون هیچ نگینی انتخاب کردم، مثل حلقه ی حنانه!...
امیرعلی به انتخابم خندید و من از توی چشماش، حسِ شیرینِ رضایت رو می دیدم...
و این برام از همه چی مهم تر بود... مامان می خواست همه وسایل خونه رو نو کنه که نذاشتم، همون پرده ها کافی بود...
پنج روز بعدشم یه جشن کوچیک تو خونه آقا جون گرفتیم...
فامیل های نزدیک رو دعوت کرده بودیم... خانم ها توی خونه بودن و چون حیاط بزرگ بود، حیاط رو فرش کرده بودیم و آقایون توی حیاط بودن!...
لباس عروسم همون لباس عروسی بود که خودم برای حنانه دوخته بودم... حنانه خیلی خوب ازش مراقبت کرده بود و مثل روز اولش نو بود و مهم این بود که مدلش هم همون چیزی بود که خودم می خواستم، ساده، زیبا و پوشیده... برای همین راضی به خرید و یا کرایه کردن لباس عروس و گذاشتن خرج اضافه روی دست امیرعلی نشدم...
هیچ وقت فکر نمی کردم که اون لباس رخت عروسی خودم بشه... اما شده و بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم...
...خانم آرایش گر در حالی که ایفون سالن رو سرجاش می گذاشت رو به حنانه گفت: فکرکنم آقا دوماده!...
حنانه با عجله چادرش رو به سر کرد برای این که زینت روی صورتش رو نامحرم نبینه، رو بند بست و کلاهِ شنل من رو هم با احتیاط روی سرم کشید...
حنانه: بریم سلما جونم؟!
دستش رو از روی استرس فشردم و گفتم: بریم عزیزم... بریم!
حنانه دست مزد آرایش گر رو داد و دوباره ازش تشکر کرد...
آرایشگر از روی کنجکاوی پرسید: خواهش می کنم... قابلی نداشت...راستی! شما هم با عروس دوماد می رین؟! خواهرِ دومادین؟!
حنانه خندید و گفت: نه!... من همسرِ دومادم!
در حالی که از زیر شنل هم می تونستم چشای از حدقه بیرون زده ی آرایش گر رو تصور کنم، با کلی استرس دست تو دست حنانه از پله های سالن آرایشگاه بیرون امدم!
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
امیرعلی: سلام!...خانما، واسه رونما خواستن یکم دیر نیست!... چرا انقدر دیر امدین؟!
حنانه: علیک سلام!...آقا امیرعلی خیلی خوشمزه شدیا امشب!
صدای خنده ی امیرعلی رو شندیم که گفت: شوخی کردم بابا، عصبانی نشو!
گرمای دستی رو روی اون یکی دست احساس کردم...
امیرعلی: سلام خانم...
آروم تر از همیشه گفتم: سلام...
امیرعلی در جلوی ماشین رو برام باز کرد و به اصرار حنانه و با کمک امیرعلی جلو نشستم و حنانه هم عقب نشست... خودش می خواست کلا باهامون نیاد، اما من قبول نکردم...
آرایشگاه نزدیک خونه ی آقاجون بود و با سرعت بالای امیرعلی خیلی زودتر هم رسیدیم!
به کمک امیرعلی و با راهنمایی حنانه راهی خونه شدم...
با ورودمون خانم ها شروع به فرستادن صلوات کردن... و دختر بچه ها دست می زدن با اون صدای بچه گونشون مثلا کِل می کشیدن...
به همراه امیرعلی روی صندلی نشستیم و روی سرمون اسپند چرخوندن...
امیرعلی شنلم رو باز کرد و باز خانم ها صلوات فرستادن و من دیدم که می خواست چیزی بگه اما روش نشد!... ولی چشم های خندونش یه دنیا حرف داشت برام...
با چشمام اشاره کردم به حنانه که کنارم ایستاده بود و هنوز فرصت نکرده بود که روبندش رو باز کنه!
امیرعلی که اول متوجه منظورم نشده بود، بعد از چند لحظه با فهمیدن منظورم لبخندش باز تر شد و از جاش بلند شد و رو بند حنانه رو هم باز کرد... دیدم که از کارش لبخند روی لب حنانه و مادر و زن عمو ها و عزیزجون نشست و خانم ها دوباره صلوات فرستادن...
امیرعلی: سلما جان!
_جانم؟!
امیرعلی: ماکه از شما نمی تونیم دل بکنیم، اما من یکمی...
فهمیدم که بین خانم ها معذبه برای همین چشم هام رو چرخوندم تا حنانه رو پیداکنم...
حنانه: جونم سلما!
_حنان جان، آقامون!
حنانه خندید و گفت: بله آقامون!؟
_می خوان تشریف ببرن!
حنانه: امیرعلی اصلا مظلمویت بهت نمیاد!
امیرعلی: می دونم خانم!... اما دیگه تو تابلوش نکن!
امیرعلی با اجازه ای گفت و با راهنمایی حنانه رفت بیرون...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
.
بارفتن امیرعلی، خانم ها چادر هاشون رو برداشتن...
مولودی خوان که مامان دعوتش کرده بود بدون بلندگو برای خانم ها مولودی خوند تا صدا توی حیاط نره...
مهمون ها به رسم ادب امدن تبریک گفتن و برام آرزوی خوشبختی کردن... و من اون رو خدا خواهان بودم....
_زن عمو دوباره اسپند برای چی؟!
زن عمو اسفند رو برای بار چندم روی سر من و حنانه چرخوند و گفت: اون اسفند اولی برای این بود که عروس و پسرم رو چشم نزنن!... این برای اینه که دوتا عروس هام رو چشم نزنن!... از اول مراسم نشستید کنار هم و دارید باهم می خندید، خب ترسیدم خدایی نکرده چشم بخورید!
حنانه: دست شما درد نکنه مامان جان...زحمت کشیدید!
حنانه به ثنا خانم مادر امیرعلی می گفت "مامان" اما من هنوز عادت نکرده بودم...
موقع رفتن همه برامون دعا کردن...
مامان اشک شوق می ریخت و آقاجون رهنمود می کرد!
ساعت ۸ صبح بلیط قطار برای مشهد داشتیم!... و همه ازمون التماس دعا داشتن!...
حنانه و امیرعلی و من!...
شاید به نظر خیلی ها غیر عادی بود... اما ما می خواستیم بریم ماه عسل، یه ماه عسله سه نفره!...
تا با کَرَم امام رئوف، هم فصل جدیدی از زندگیمون رو، و هم سال جدید رو، به شیرینی و برکت شروع کنیم...
مامان: امیرعلی، پسرم... من تو دنیا همین یه دونه بچه رو دارم... همه هستیه منه...اون رو می پرسم به تو و تورو می سپرم به خدا... مراقبش باش!
امیرعلی: حتما... خیالتون راحت باشه.. برامون دعاکنید!
مامان: محتاجیم به دعا پسرم...
سجاد که از اول مراسم ندیده بودمش امد سمتم و دستم رو گرفت: خوشحالم که رخت سفیدعروسی رو توی تن خواهرم دیدم... نمی دونی چقدر خوشحالم سلما!...نمی دونی...ایشالله بختت هم همیجور سفید بشه!... دعا برا ما یادت نره!
صداش بغض نداشت!... می دونم برگشتنم به همدان براش خیلی سخته...و امیداورم بودم خدا به زندگی اون هم یه سامونی بده... دستش رو بیشتر فشردم و فقط تونستم بگم..."چشم، توام همینطور"...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
صدای سجاد رو شنیدم که رو به امیرعلی گفت:
_می دونم که لیاقتش رو داری... اما سعی کن که این رو تا ابد حفظ کنی!... من همین یه خواهر رو دارما!...
امیرعلی: می دونم...ایشالله...چشم!
امیرعلی از فامیل و قوام خواست که دنبال ماشین عروس نیان!... و بعد از خداحافظی با همه با حنانه کمک کرد که من سوار ماشین بشم بعد و راه افتاد!
تا نزدیک های نماز صبح توی خیابونای همدان دور می زدیم... باهم خوش بودیم و می خندیدم!
امیرعلی فقط پشت سر هم بلند می گفت ..."دوست دارم زندگی رو"... و حنانه بابت نابلدیش واس خوندن ترانه مسخره اش می کرد... خب آقامون تو این فازا نبود!... معلوم نبود همین یه جمله رو هم کجا شنیده!!! ...
امیرعلی: خانم بزرگ، کجا سیر می کنی؟!... باز رفته بودی تو فکر و خیال!؟...
_ها!... نه... من همین جام!
دوتاشون به گیجیم آروم خندین و جوری نگاهم کردن یه یعنی چیز خودتی
!
و همون موقع بود که ناهارمون رو آوردن...
امیرعلی: حالا انقدر تو حرم طولش دادین، واس من دعا کردین یا نه؟!
حنانه: نه!... خرج داره!
امیرعلی: حنان!؟... یعنی واقعا دعا نکردی؟!
_خب امیرجان الان همه چیز خرج داره... انصاف داشته باش!
امیرعلی بی چاره واقعا داشت فکر می کرد براش دعا نکردیم!
که با چشمک دوتامون فهمید داریم سر به سرش می ذاریم...
امیرعلی: بخوردید... ناهارتون رو بخورید که من از دست شما دوتا تو همین مشهد دق می کنم!... یا امام رضا خودت شاهد باش!
حنانه: وا!... شوخی کردیم امیر!
امیرعلی هم ادای مارو در آورد و چشمک زد...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
ناهارم تموم شده بود که گوشیم زنگ خورد...
امیرعلی: یعنی کیه؟!
سرم رو به معنی نمی دونم تکون دادم و گوشیم رو از توی کیفم دراوردم و بی توجه به شماره اش جواب دادم...
_الو... سلام!
_سلام آبجی خانم!... خوبی؟!
_سلام سجاد... من خوبم...تو چطوری؟!
_منم خوبم شکر خدا!... زیارتت قبول... بقیه خوبن؟!...
_قبول حق داداشی... بقیه هم خوبن، سلام می رسونن!
_سلام من رو هم بهشون برسون... زنگ زدم که بهت یه خبر بدم و این که یه خواهش ازت بکنم!
_خبر؟!... چی؟!... خیره داداش!
_ایشالله که خیره!... آقا داداشت قراره دوماد بشه!...می خواستم بگم اگه میشه یکم زودتر از مشهد برگردین!
از خوشحالیم می خواستم جیغ بزنم، اما خب ما توی رستوران بودیم و این ممکن نبود!
_واااای...راست می گی ؟!؟!... قربونت برم شادوماد!... قربون اون سارا خانمت هم می رم!!!...
_خدانکنه سلما!... خودت رو کنترل کن خواهرم!
_خیلی خوشحالم برات داداشی...خیلی!
_فدات بشم!... پس به امیرعلی بگو ببین میشه یکی دو روز زود تر برگردین!
_باشه داداشم...بهش می گم...
_عزیزی...دعا یادت نره ها!... یاعلی
_مگه گیشه یادم بره...علی یارت...
امیرعلی: خواهر شوهر شدنتون مبارک خانم بزرگ!
حنانه: مبارک باشه سلما جانم!
_خیلی ممنون...خیلی خوشحالم... می گم، امیرجان میشه... یه دو روز زود تر برگردیم!
امیرعلی لبخند مهربونی زد و گفت: نشد و هم ما جورش می کنیم!
حفظ کردن این خوشی ها فقط با شکر گذاری و قدردانی ممکن بود... مهم بود که از آزمایش های خدا سربلند بیرون بیایی...
دیگه اونوقت غیرممکن هم ممکن میشه...
زندگیه پر از سختی زیبا میشه...
تلخی هاش هم شیرین میشه...
تنهایی هاش پُر میشه...
مهم اینه بدونی که از یادت اون خدایی که آگاهِ به همه ی قلب ها نمی ری...
اون همیشه هست... از همه چی خبر داره... اون ماییم که می ریم و میاییم...
خدایی خوبم... می دونم همیشه هستی... اینبار یکم بیشتر باش...
...سلما بی تو هیچه...
.
...☆پایان☆...
🌸یاعلی🌸
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti