eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی من و زن دایی مانع شدیم -مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم -صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان زن دایی:آقاصادق بریم ؟ -بله بفرمایید زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟ مامان:آره عزیزم ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم -چشم آجی جان ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره 🙈🙈🙈🙈 بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن رفتیم داخل بعداز سلام علیک زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه آقای احمدی:بله بفرمایین ما گوش میدیم حقیقتا خوب خیلی سخت بود دستم تو موهام فرو کردم گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید من واقعا سرم انداختم پایین و سرخ شدم 🙈🙈🙈😊😊 به دخترخانمتون علاقه دارم زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه ادامه دارد... فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان ازدواج صوری❤️💙
بسم رب الصابرین از قم که اومدیم مادرگفت صادق فرداشب باید بریم خواستگاری -چشم مادر من برم مزارشهدا مادر: صادق نمیخوای به پریا حقیقت رو بگی؟ دختربنده خدا دق میکنها -مادر پریا دیروز و امروز به ما نرسیدها تروخدا مادر کاری نکنید که از دستش بدم 😔😔😔 مادر:‌من فدای پسرم بشم که عاشق شده من فقط نگران اون بچه ام -نگران نباشید طولی نمیکشه عاشق میشه مادر:ان شالله بحق پنج تن -من رفتم وارد مزار شهدا شدم یکشنبه بود الحمدالله خلوت بود ورودی مزارشهدا رفتم رفتم سمت مزار شهیدم شهید علی قاریان پور شهیدی که تو وصیت نامه اش قید کرده بود به جای اسمش روی سنگ مزارش بنویسن ""مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند"" نشستم کنارشهیدم گفتم علی آقا خودت میدونی عشقم پاکه پس کمکم کن به دستش بیارم😢 نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است 🚫 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین مادر و پدرخانم احمدی با پادرمیونی زن دایی و اینکه به قول خودشون من جلوی چشماشون بزرگ شدم اجازه دادن من برم خواستگاری رسمی و سفارش کردیم به خانم احمدی چیزی نگن با دوروز تاخیر راهی قم شدم هربار که چشمم به خانم احمدی می افتاد داغون میشد این بنده خدا فکر میکرد داره دورغ میگه کاش زودتر عقد کنیم تا محبتم به پاش بریزم تا عاشق بشه چقدر این دختر برام عزیزه 🙈🙈 مادر زنگ زد و گفت زنگ زدم منزل آقای احمدی و هماهنگ کردم برای برگشت دوره قم بریم خواستگاری نام نویسنده : بانو.....ش آیدی نویسنده:‌ @Sarifi1372 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍 پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم دیدم بازم چشماش اشک آلوده زیر چشماش گود افتاده بود بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون پدر پریا:بله بفرمایید مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد همه صلوات فرستادن ایول به خودم 👏👏👏 یه قدم بهش نزدیک شدم هورا 🙈🙈🙈 از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢 نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔 برای همین خواهرم زهرا بامن اومد نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم پریا عاشق گل مریم بود😍😍 رسیدیم دم در خونشون دوبوق زدم پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد چه این رنگ بهش میاد🙈🙈 به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭 اما زهرا مانع شد 😍 وقتی سوار ماشین شد همینطوری که داشتم رانندگی میکردم دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش باتعجب نگاه کرد همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله زهرا داشت برای محمد گل میخرید منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید براتون بخرم رنگ سرخ به خودش گرفت و گفت خیلی ممنونم رفتیم آزمایش دادیم وقتی ازش خون گرفتن رنگ به رو نداشت طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔 زهرا کمک کرد سوار بشه دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد سرراهم یه جا نگه داشتم رفتم پایین سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰 حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁 وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️ ادامه دارد... عصر❤️💙 نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان ازدواج صوری❤️💙
بسم رب الصابرین فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم رفتیم حلقه خریدیم چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه من از پریا خواستم بجای حلقه برام انگشتر عقیق بگیره البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد بالاخره روز عقد رسید عقد تو خونه ما شد همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢 خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍 اروم قران میخوند باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون _خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊 با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت: بله😔 مال هم شدیم 😍😍 وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و بی اختیار دستش گرفتم و فشار دادمـ خخخخ پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳 دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم اما نمیشد به اصرار من رفتیم مزار شهدا سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی -پریا خانم با صدای بغض آلودی گفت بله -خانم چرا غصه میخوری خودت اذیت میکنی شما خیلی چیزا رونمیدونی پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی اینقدر بی تابی نکن پریا:آقای عظیمی خیلی سخته داریم به زمین و زمان دورغ میگیم -پریا توروخدا حتی صوری هم باشه من شوهرتم پس اگه نمیتونی اسممو بگی هیچی نگو صدام نکن اشکای پریا جاری شد:چشم 😭 چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔 نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti