#رمان
#مسافر_عاشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/8997
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9011
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/9018
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/9030
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/9036
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
﴾﷽﴿
#رمان
#مسافر_عاشق
#قسمت_پنجم
بعد از چند دقیقہ بیرون مے آیی و حولہ ے کوچک نارنجے رنگ را روے شانہ هایت می اندازے و همانطور کہ دکمہ هاے پیراهنت را میبندے بہ سمتم مے آیی
کنارم روے تخت می نشینی و با حولہ ے کوچڪ موهایت را خشک میکنے
بہ تمام حرکاتت نگاه میکنم مثل بچہ ها
وقتے چشمت بہ صورتم مے خورد با تعجب مے پرسے : چرا اینجوری نگاه میکنے؟!
لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم بعد از مکث و سکوتے طولانے میپرسم : محمد؟!
_جانم؟
ترس شنیدن جواب مرا از پرسیدن سوالم منع میکند...
اما تو تا حالت چشمانم را میبینی میگویی : چیزی شده؟!
سکوت میکنم و چیزی نمی گویم نزدیک تر میشوی و دستی بہ موهایم میکشے و میپرسی : خانومم؟
این محبت هایت اذیتم میکند یڪ لحظہ نبودنت در ذهنم رد میشود
قلبم تیر میکشد با بغض بہ چشمانت نگاه میکنم
نگران میشوے و میگویی : چیشده مریم؟
هرچہ سعے کردم جلوے اشڪ هایم را بگیرم نشد...
چشمانم خیس شد و قطره اے روے گونہ ام افتاد
زیر چانہ ام را میگیرے و صورتم را مقابل صورتت قرار مے دهے
_مریمی؟ عزیزم؟ آخہ تو چت شده؟ چرا همش ناراحتے و هیچے نمی گے چرا میخواے با اشکات قلبمو خون کنے...
این حرفت تیر خلاصے براے سد چشمانم بود و یکباره صدایم بالا رفت!
طاقت نمے آورے و سرم را در آغوش میگیرے و بہ سینہ ات می چسبانے
صداے تپش هاے تند قلبت در گوشم میپیچد...
صداے تپش هاے قلب مهربانت!
_آخہ چتہ خانومم؟چرا با خودت اینجورے میکنے؟
با خودت با من...
گریہ هایم از سر میگیرند موهایم را از جلوے چشمانم کنار میزنے نمی توانم حرفے بزنم... نمی دانم بگویم یا نہ؟
سرم را بالا میبرم و بہ چهره ات نگاه میکنم...
نگرانی و ناراحتی از چهره ات پیداست...
_بگو عزیزدلم بہ محمد بگو چتہ؟!
از دست من ناراحتے؟!
با سختے صدایت میزنم
_محمــ...محمــــد
_جـــان محمد
_کے میخواے برے؟
_ڪجا...؟
_سوریہ...
_سوریه؟!!!
از جا بلند میشوم و با صداے بلند و هق هق گریہ هایم میگویم: آره سوریہ ...میدونم میخواے بری
بازم میخواے برے...
حیرت زده نگاهم میکنی و میپرسی : حالت خوبہ؟
_کی میخوای بری؟
از لبہ ے تخت بلند میشوے و روبرویم مے ایستے و با جدیت پاسخ میدهے : نمیدونم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_یونسی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
﴾﷽﴿
_نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم...
_چت شده مریم؟!اصلا اگہ هم بخوام برم...چرا اینجوری میکنے؟!
_مــــــــحـــــــمد... جنگہ... میفـهمےجنگہ... اگہ اتفاقے برات بیوفتہ... اگہ یہ چیزے بشہ... پس من چے؟!من چے میشم؟! ما هنوز یہ سالم از ازدواجمون نگذشتہ... اصلا اگہ قرار بود هے برے هے برے... چرا همون اول نگفتے؟ حداقل یکم بیشتر راجب این زندگے فکر میکردم...
اصلا کلماتے ڪہ بہ زمان مے آوردم دست خودم نبود... حواسم بہ چیزهایی کہ مے گفتم نبود...
انگار فقط میخواستم بگویم... بگویم... بگویم و بگویم تا آرام شوم...
گریہ هایم شدت گرفتند و گوشہ اے از اتاق نشستم
اما تو...
شڪہ از حـرف هاے من سکوت کردی و بهت زده بہ روبرویت خیره شدے...
بعد از مکث طولانے پرسیدے : یعنے... اگہ... بہت میگفتم... با من ازدواج نمیڪردے؟!
نمے دانستم چہ بگویم... راستش اصلا منظورم این نبود... حرفے براے جواب نداشتم... سکوت کردم و بہ گریہ هایم ادامہ دادم
آهی سوزناڪ کشیدے و از اتاق هتل بیرون رفتے!
بدون حرف و خداحافظے...
* * * * * *
ساعت هاست ڪہ منتظرت هستم... ساعت دوازده شب است و تو هنوز برنگشتے
چند بار با تلفنت تماس گرفتم اما خاموش بود
نگران میشوم... میدانم همہ چیز تقصیر خودم بود... دلت را شکاندم... خدایا چہ کردم؟!
یعنے کجایے؟!
کـاش هیـچوقت آن سـوال را نمی پرسیدم!
روے تـخت دراز میکشم و لا بہ لاے ملافہ ها غلت میزنم...
بالشت زیر سرم را در آغوش میگیرم... یاد حرف هايم ڪہ می افتم احساس شرمندگے میکنم
آنقدر دلم گرفتہ است... کہ حتے کوچکترین خاطره هایمان هم اشکم را در مے آورد
اشڪے از گوشہ ے چشمم روے تـخت می افتد...
چشمانم را میبندم... تصویر چہره ات کہ با حیرت بہ صورتم زل زده بودے و بہ اعتراض هایم گوش میدادے ظاهر میشود
مرا ببـخش مرد زندگے ام... مرا ببـــــخش!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_یونسی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
﴾﷽
چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم... ساعت سہ و نیم نیمہ شب است...
تمــام این مـدت را خواب بودم! غلتے میزنم و رویم را میچـرخانم
تو هم برگـشتہ اے!
پشـت بہ من روے تخت دراز کشیدے ، حتے لباس بیرونـت را هم عوض نکردی... از تن بے حرکـت و نفس هاے منظمـت معلوم است کہ خوابیدے! از این کہ میبینمت دلگرم میشوم
مے نشینم و بہ پنجره نگاه میکنم... سـکوت حاکم است... باد ملایمی پرده هاے کنار زده را تکان میدهند... پنجره آسمان تاریڪ شب را قاب گرفتہ اسـت
اثرے هم از ماه نیست...
#در_آسمان_بہ_دنبال_ماه_میگردم_غافل_از_اینکہ_ماه_پیـش_من_است…!
رویم را سمتت میکنم... دوست دارم از دلت در بیاورم نکند مرا نبخشے؟! نکند با من بد شوے؟ نکند فکر کنی لیاقت همسری با یک مدافع حرم را ندارم؟! باور کن تمام این حرف ها براے دلتنگی هایی است کہ کشیدم... از فراق دوباره ات میترسم!میترسم!
خم میـشوم و بہ صورتت زل میزنم...معلـوم است خیلے خستہ ای
نزدیک تر میشوم...نزدیک و نزدیکتر... آنقدر کہ نفس هایم موهایت را تکان میدهد
فقـط کمـے مانده تا لبهایم روے ریش هاے مردانہ ات قرار گیـرد...
چـشمانم را میبندم و نزدیڪ تر میشوم و آرام گونہ ات را میبوسم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_یونسی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#مسافر_عاشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/8997
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9011
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/9018
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/9030
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/9036
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/9048
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
⏰ #ساعتهای_شیک_و_برند💯
برای سخت پسندان 😎
خانومهاوآقایون خاص 😎
باهمسرت ست کن و در مجالس خانوادگی بدرخش😇😇
با قیمت مناسب و کیفیت عالی 😱
شیک و خاص بودن پرهزینه نیست 😊
👇👇سود کم⬇️❤️⬆️رضایت شما
http://eitaa.com/joinchat/525860880C84e5cb8e9a
✅ #ارســـال_رایـــــــــگان✅
✳️بههمراه #جعبه و #باتریاضافه✳️
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
💯قیمتاش خیلی پائینه و از مغازه دار ها ارزون تره و کیفیتش خوبه
😍ست های زن و شوهری نایسی داره
💥حتما عضو شید
﴾﷽﴿
#رمان
#مسافر_عاشق
#قسمت_ششم
از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است!
ساکت و بے توجـہ راه میروے...من هم سعے میکنم پا بہ پایت قدم بردارم
آنقدر تند میروے کہ گاهے وقت ها جلو مے افتے از مـن!
سردے و سنگینے ات اذیتمـ میکند...
از دیشـب تا الآن با خود فکر کردم...اگـر اجازه ندهم بعد ها چہ مے شود؟ نڪند حضـرت زینب مرا بازخواست کند؟!
امـا اگر محمد شهید شود چہ؟!نـہ...مے رود باز بر مے گردد...حضرت زینـب امانت دار است!اصلا بهـتر از قـبل محمدم را بر مے گرداند!
بہ چهره ات نگاه میکنم خیلے عادی بہ روبرویت نگاه میکنے و اصلا حتے حرفے ام نمی زنی...می گویم : محمد؟
جواب نمے دهے
دوباره می گویم : محمـد؟
باز هم جـواب نمے دهے...
دلم میشکند...این رفتارت باعث میشود احساس نا امنے کنم...فکر میکنم دیگر مراقبم نیستے!
بار دیگر مے گویم : آقا؟
نفس عمیقے میکشی و باز هم سکوت میکنے
_مے شہ...فقط بگے...چقد وقت داریم؟!
بالاخره نگاهم میڪنے...اما با تعجـب...
احـساس پیروزے می کنم!
_یعنے چے؟!
_از الآن تا وقـت اعـزام بعدیت...چقد وقت داریم؟
دوباره بہ روبرویـت نگاه مے کنے...جواب مے دهے : خیلے ڪم...
دلـمـ میگــیرد...با تـرس مے پرسم : مثلا...چ...چقد؟
بعد مڪث طولانے می گویی : ۱۵ روز!
یڪ آن قلبم می ایستد و سر جایم خـشک مے شوم
ڪمی جلو مے روے...قلبم بہ تپش مے افتد و چشمانـم سیاهے می رود!
فقط صدایت را شـنیدم کہ داد زدے:
یـا حـسیـــن...مریم...مر...م...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_یونسی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti