✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
دنبال کلید برق می گشتم...
نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد...
بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم...
یک قسمت ار خانه روشن شد...
کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد...
پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن...
به وسایل ها نگاه میکردم...
کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم...
خانه روشن تر شد.
تمام خانه در سکوتی خوف ناک فرو رفته بود...
روی یک سری وسایل خاک گرفته بود...
یک خانه ی نو و دست نخورده...
روی کاناپه نشستم...
دلم میخواست همان جا جان بدهم...
صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد...
-مامان دارم میام.
-دختر تو که منو نصف عمر کردی.
-دور از جون...انقد نگران نباش اومدم.
تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم...
دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم.
مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت:
-دختر پس کجایی از نگرانی مردم.
-خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش...
-از دست تو.
بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد...
به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم...
-این چیه مامان؟؟؟
با خنده گفت:
-یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش...
-إم...مامان
-جانم؟
-فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا...
-إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟
-نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم...
-پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون.
-إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا.
-از دست تو دختر باشه...
لبخند اجاری زدم و گفتم:
-ممنون.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم.
از اتاق بیرون رفتم. بعد از شستن دستو صورت و مسواک زدن.
به آشپز خانه رفتم.
مادرم بیدار بود و مشغول کار.
-مامان چرا بیداری؟
-سلام عزیزم.
-سلام. چرا بیداری؟
-دارم برات صبحونه آماده میکنم.
-الهی فدای مامانم بشم خودم آماده میکردم.
-نه...آخه چن وقتی هست ک حوزه نرفتی.الان ک بخوای بری باید صبحونه خوب بخوری.
خندیدم و گفتم:
-یعنی خودم صبحونه بد درست میکنم؟؟؟
-نه عزیزم. ای بابا...انقد سوال پیچم نکن.
جوابش را با لبخند دادم.
ظرفی دستش بود سمت آمد و گفت:
-بیا...اینام بزار تو کیفت با خودت ببر. گشنت شد بخور.
ظرف را روی میز گذاشت...
نگاهی به ظرف انداختم و گفتم:
-ببینم...این همون ظرف دیشبیه نیست که میخواستی ببری برای محمدرضا؟؟؟؟؟
برگشت سمتم و نگام کرد:
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-چیه؟؟؟؟؟
اومد کنارم روی صندلی نشست...
چهره اش دگرگون شد بعد از کمی مکث گفت:
-الهی برات بمیرم.
-خدانکنه مامان!!!!
-تو الان باید برای شوهرت صبحونه آماده کنی... راهیش کنی بره سر کار.
سرم را پایین انداختم حاله ای اشک در چشم هایم حلقه زد.بغضک را قورت دادم از جایم بلند شدم و گفتم:
-اوه. دیرم شده باید برم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/9874
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9885
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/9907
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/9916
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/9939
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/9950
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/9967
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/9976
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/9989
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/10003
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم. بعد از شستن دستو صورت و مسواک
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_دهم
خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد:
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-همه چی درست میشه غصه نخور.
سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم:
-عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه...
لبخندی زدم و گفتم:
-ببین میخندم...
مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت:
-میدونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر قوی هستی...و اینم میدونم که همه چیزو درست میکنی...
بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم.
از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم...
نفس عمیقی کشیدم...
با خودم فکر میکردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم...
قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم...و قدم های بعد به سمت سالن...
وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم.
-وای فاطمه سلام.
-کجا بودی تو.
-مبارک باشه.
-ازین ورا خانم؟؟
- نمیومدی خب دیگه!
-چرا نمیومدی اینهمه مدت؟
-کجا بودی آخه...
دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم:
-سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر...چخبره...
صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید...
به سمت صدا برگشتم...
ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم...
من_حنانه!!!!!
حنانه_فاطمه زهرا!!!!
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبی؟؟؟
-توخوبی؟؟؟
-معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی معرفتی...
خندیدم و گفتم:
-وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
من_باید باهم حرف بزنیم...
-حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده...
بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم...
مدتی گذشت...
استاد در حال درس دادن بود...
حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود...
و هیچ خبری از ماجرا نداشت...
صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره...
با صدای آرومی صدایم کرد:
-فاطمه...
-بله؟؟؟
-بگو ببینم چخبر از عروسی؟
-حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم.
لبخندی زدو گفت:
-نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟
چیزی نگفتم.
-نمیخوای تعریف کنی.
اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه نگران شد:
-فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید...
-نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی...
بانگرانی گفت:
-اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟
-من...من و...من و محمدرضا
-تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!!
-ما عروسی نکردیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!!
-نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم.
-چی میگییییی؟؟؟
-هیس آروم الان همه میفهمن.
-تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟
-إإإ...انقدر تند نرو...
-وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟
چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد...
لب باز کردم و گفتم:
-حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم...
❤️❣
چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود...
وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم...
از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد...
کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم...
ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم:
من_حنانه!!!!
-ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه....
-حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم...
نفس عمیقی کشید و راه افتاد...
از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید...
مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم...
حنانه_خب...بگو...
-شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/9874
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9885
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/9907
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/9916
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/9939
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/9950
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/9967
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/9976
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/9989
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/10003
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/10018
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_یازدهم
بغضم را قورت دادم و ادامه دادم:
-خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن...
حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟
-موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه...
گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم...
-سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید...
حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت:
حنانه_بقیشو بگو...
-چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار...
حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت:
-بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟
-محمدرضا.......
-محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟
زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم...
حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟
-اونی که مرده منم حنانه...
-چی میگی...
-محمدرضا فراموشی گرفته...
حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد...
نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود...
-وای فاطمه...وای...
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-بیا بشین...
کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت:
-یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری...
-محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد...
-فاطمه.....
-آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت:
-چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
همینطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم:
-تو میگی چیکار کنم هان؟؟؟ افتادم توی یه چاه...که هرچی فریاد میزنم منو بیرون نمیارن...حنانه تو میدونی چقدر برای برگردوندن زندگیم عذاب کشیدم؟؟؟؟میدونی چقدر از محمدرضا حرف شنیدم میدونی چقدر تحقیر شدم؟؟؟؟میدونی برای چی؟؟؟چون میخواستم زندگیمو پس بگیرم... ولی اون منو نمیخواد...میدونی چقدر بده که یه طرفه عاشق باشی؟؟؟؟
سکوت وحشتناکی بینمان ردو بدل شد...ادامه دادم:
-نه...یک طرفه نبود...اون عاشق من بود...من از اون کوچه و دیوار متنفرم...من از بارون متنفرم...من از تصادف متنفرم...
-فاطمه زهرا آروم باش...
-من از اون خونه ی بدون زندگی متنفرم...
حنانه شانه هایم را گرفته بودو سعی داشت من را آروم کند...
-فاطمه...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم و بی صدا گریه میکردم...
حنانه هم پا به پای من اشک میریخت...
بعد از دقایقی گریه...
کمی آروم شدم سرم را بلند کردم روبه حنانه گفتم:
-دیگه مهم نیست...منم فراموش میکنم...بلند شو بریم خونه...خیلی خستم...
-فاطمه...تو باید زندگیتو پس......
نگذاشتم حرفش تمام شود:
-حنانه...
-بله؟
-برو خونه...منو ببخش که ناراحتت کردم...نمیخوام بیشتر ازین معطل من بشی...منم باید برم...
-کجا میری؟؟؟
-خونه...خستم...
-باشه...باهام در تماس باش...
-باشه عزیزم...
-مواظب خودت باش...غصه نخور کاری هم داشتی بمن بگو...
لبخندی زدم و گفتم:
-خداحافظ...
دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد هم از هم جدا شدیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
سوار تاکسی شدم...
دلم میخواست برم خونه ی خودم...
همون خونه ی متروکه...بدون زندگی...بدون مرد و بدون زنی...
دلم میخواد وقتایی که دلم میگسره برم اونجا...تا آروم شم...
پاتوق تنهاییای من...
❤️❣
دقایقی بعد روبه روی ساختمان ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم...
هوا کمی تاریک شده بود...
سرم را بالا بردم و به پنجره ی خانه مان نگاهی انداختم...
ناگهان سرم داغ شد...یک لحظه شوک عجیبی بهم وارد شد...
-برق خونه چرا روشنه!!!!!من که دیشب وقتی از خونه اومدم بیرون برقارو خاموش کردم...
نکنه...
نه...من برقارو خاموش کردم...پس چرا روشنه...
به یکباره با تمام سرعتم سمت در دویدم و بعد از باز کردن در. پله هارا یکی دوتا تا خانه پشت سر هم گذاشتم...
به در خانه که رسیدم کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم کفش هایم را به تندی از پاهایم در آوردم و گوشه ای پرت کردم...
برق خانه روشن بود...
-کسی اینجاست؟؟؟؟
صدایی نیامد...
-پرسیدم کسی خونست؟؟؟
به آشپز خانه نگاهی انداختم پارچ آب و لیوان روی میز بود...
سمت اتاق رفتم...
کسی نبود اما متکای روی تخت به اندازه ی یک سر فرو رفته بودهمه .جای خانه را گشتم اما کسی نبود...
به نفس نفس افتاده بودم...
-یعنی کی اینجا بوده...دزد؟؟؟نه...دزد اگر اینجا بود یه چیزی می دزدید...هرکی بوده آشنا بوده...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/9874
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9885
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/9907
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/9916
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/9939
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/9950
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/9967
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/9976
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/9989
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/10003
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/10018
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/10028
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_دوازدهم
از جایم بلند شدم...
مدام در ذهنم مرور می کردم:
-یعنی کی بوده...کی میتونه اینجا اومده باشه...
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم شماره ی محمدرضا را گرفتم کمی مکث کردم:
-نه...نباید به خودش زنگ بزنم...
گوشی ام را روی زمین پرت کردم...
به سمت اتاق رفتم.
روی صندلی روبه روی آیینه نشستم...چشمانم خیس بود...گویی همانند دو کاسه خون.
نفس عمیقی کشیدم.دستم را محکم روی میز کوباندم و بلند گفتم:
-أه...
نگاهم را به زمین دوختم...
به یکباره چیزی نظرم را جلب کرد
-این چیه!!!
نزدیک تر شدم و برش داشتم.
-دکمه لباس!!!
-صبر کن ببینم...وقتی من اومدم برقا روشن بود! پارچ و لیوانم روی میز.
دویدم سمت کمد و بازش کردم.
-لباسای کمد چرا بهم ریختست...وای خدای من دارم روانی میشم...یعنی کی اینجا بوده! هرکی بوده عجله داشته. یا شاید فهمیده من دارم میام اینجا . ک حتی وقت نکرده دکمه لباسشو برداره...
سمت پذیرایی رفتم گوشی ام را از روی زمین برداشتم.
شماره ی مادر محمدرضا را گرفتم.
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
-سلام عزیزم.
-سلام مامان جان خوبه حالت؟
-ممنون دخترم تو خوبی؟
-خوبم تشکر. مامان؟
-بله؟
-إم... کلید خونه ی مارو...
-خب؟
-غیر من و محمد کسی دیگه ای هم داره؟؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
-نه والا...ولی
-ولی چی؟؟؟
-کلید محمدرضا که دست خودش نیست...
اخم هایم را درهم فرو بردم.
-پس دست کیه؟
-دست باباشه.
با بغض گفت:
-اون فراموشی گرفته جاییرو بلد نیست...
نفسی کشیدم و گفتم:
-آره راست میگی...
در ذهنم مرور کردم. یعنی بابا اومده بوده اینجا؟ نه...انقدر بی خبر یهویی...اینطوری...نه امکان نداره...
-إم راستی مامان جان...
-جانم؟
-بابا جان خونست؟یه حال و احوالی کنم.
-آره عزیزم گوشی.
بابای محمدرضا خونست...کلیدم دست خودشه...پس کی اینجا بوده...
صدایی از پشت تلفن بلند شد.
-سلام دختر عزیزم.
-سلام بابا جان خوبه ان شاءالله حالتون؟؟؟
-ممنونم شما خوبی؟حالی از ما نمیپرسی؟امروز اینجا نیومدی.
-شرمنده یکم درگیر حوزه بودم. شاید این روزا کمتر بتونم بیام.
-چی؟؟؟این چه حرفیه.هرجا هستی همین الان میای اینجا.
-نه نه.نمیتونم...
-حرف نباشه.من دلم برای عروسم تنگ شده
-آخه...
-منتظرتم.
با بی میلی گفتم:
-چشم.
-فعلا خداحافظ
بعد هم تلفن را قطع کردم...
دندان هایم را روی هم فشار دادم...
الان موقعیت مناسبی نیست...بعد از دعوای منو محمدرضا توی اتوبان...بهش گفتم دیگه مزاحمش نمیشم!
الان اگر برم بد میشه،هعی خدا...
از خانه بیرون رفتم. یه اجبار سوار تاکسی شدم و مدتی بعد روبه روی خانه ی اقای اصغرزاده (پدرمحمدرضا)ایستاده بودم...
با نگرانی قدم هایم را برداشتم و بعد دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از ثانیه ای در باز شد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
پاهایم می لرزید...
تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم...
بغضم را قورت دادم و پله هارا بالا رفتم.
جلوی در رسیدم در باز بودو مادرمحمدرضا جلوی در ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-سلام دخترم.
خندیدم و گفتم:
-سلام.
دست دادیم و روبوسی کردیم. پدر محمدرضا با دیدن من کلی خوشحال شد از جایش بلند شدو سلام و احوال پرسی گرمی با من کرد.بعد هم گفت:
-بیا...بیا اینجا بشین...
کنارش رفتم و روی کاناپه نشستم.
-که حالا وقت نداری بیای اینجا.
خندیدم و گفتم :
-نه نه...یکم سرم شلوغ بود...
-عجب...
پس محمدرضا کجاست...اگه اون خونه نیست...پس...نه...اون یادش نیست خونمون کجاست...
-إم پدر جان...
-جانم بابا؟
صدایم را آرام کردم و گفتم:
-محمدرضا خونست؟
-آره...حالا چرا آروم صحبت میکنی؟
-نمیخوام بفهمه که من اینجام.
همان لحظه در اتاق باز شدو محمدرضا بیرون آمد.
نگاه سردی به پدرش انداختم و بعد به محمدرضا نگاه کردم. از جایم بلند شدم و گفتم:
-سلام.
محمدرضا خیره به من نگاه می کرد.
به نشانه ی سلام سرش را چند بار تکان دادو رفت سمت آشپز خانه.
پدرش روبه گفت:
-از دستش دلخور نشو...حافظه کم چیزی نیست...
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-نه من از دستش ناراحت نیستم...من...من...
بغضم گرفت... پدر محمدرضا از جاییش بلند شدو گفت:
-میرم یکم برات آب بیارم.
اشک هایم سرازیر شد. تو حال خودم بودم. که صدایی نزدیک گوشم گفت:
-حرف خودتو زمین میندازی.
ناگهان جا خوردم.محمدرضا کنار من نشسته بود.
اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم:
-چه حرفی؟؟
-قرار بود دیگه نبینمت...
-من نمیخواستم بیام اینجا...بابا...زنگ زد گفت باید بیام اینجا منم نتونستم رو حرفش حرف بزنم...
شکلاتی در دهانش گذاشت و گفت:
-حالا چرا گریه میکنی؟
-گریه نمیکنم.
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
-چشات خیسه.
-آهان آره...یکم خاک رفت توچشمم.
-اینجا که خاک نیست.
چیزی نگفتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
May 11
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/9874
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9885
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/9907
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/9916
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/9939
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/9950
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/9967
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/9976
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/9989
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/10003
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/10018
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/10028
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/10043
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ پاهایم می لرزید... تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم... بغضم را قورت دادم و پله
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_سیزدهم
سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد:
-نگفتی؟
-چیو؟
-چرا گریه میکنی؟
-گفتم که خاک رفت توی چشمم.
-منم گفتم که اینجا خاک نیست...
پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ...
-باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم...
صدای مادر از آشپز خونه بلند شد.
-این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری.
-آخه مامان خونه منتظرمه.
-الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی...
چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت...
بین منو محمدرضا سکوت بود.
چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند...
دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه...
-ای بابا چرا زحمت کشیدید...
زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمت گرفت:
-بیا...
مات نگاهش کردم...
-بگیر دیگه...
چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم.
سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمت گرفت و گفت:
-حالا بگیر...پوس کندم.
سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم.
محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟
-چرا.
-پس چرا نمیخوری؟؟
سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti