#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_دوم
ترم پنجم دانشگاه تازه آغاز شده بود. ملیحه بخاطر فراهم کردن مقدمات مراسم عقدش با فرید دو هفته ی اول به دانشگاه نیامد. فرید پسرعموی ملیحه بود. بالاخره بعد از سالها علاقه و بعد از پشت سر گذاشتن مخالفت شدید خانواده هایشان توانسته بودند رضایتشان را بگیرند. مخالفت آنها بخاطر مشکل خونی فرید و ملیحه و احتمال بچه دار نشدنشان بود. فرید پسر قابل احترامی بود، اما مثل همه ی مردهای دنیا حسود بود! خیلی جلوی خودش را می گرفت که چیزی بروز ندهد اما معلوم بود به دوستی ملیحه با من حسادت می کند. دوقلوهای بهم چسبیده صدایمان می زد. اصرار داشت که بعد از عقد ملیحه انتقالی بگیرد و به شهری که فرید در آن مشغول کار است برود. اما ملیحه می گفت تا مراسم عروسی برگزار نشود حاضر به انجام این کار نیست! دلتنگی و دوری بهانه بود! میخواست با سیاست بین من و ملیحه فاصله بیاندازد اما دستش رو شده بود. البته حق آب و گل من آنقدر زیاد بود که خود فرید هم گاهی شرمنده می شد. هرچه باشد من با هر زحمتی که بود پای دوستی ام با ملیحه ایستاده بودم. حتی وقتی که سال سوم دبیرستان، پدرم بخاطر فهمیدن علاقه ی بین آنها مجبورم کرد که رابطه ام را با ملیحه قطع کنم. من هم زیر بار نرفتم و با وجود کتک خوردن و حبس شدن و اعتصاب غذا باز هم پای دوستی مان ماندم.
من و پدرم مثل هم بودیم. لجباز و یک دنده. آبمان باهم توی یک جوب نمی رفت. برای همین وقتی دعوا می شد هیچکدام کوتاه نمی آمدیم. پدرم بازاری و یکی از اعضای سرشناس مسجد محلمان بود. مادرم هم خانه دار بود اما در مجالس زنانه سخنرانی می کرد. همه جوره به هم می آمدند. به قول خودشان من با لاک قرمز و شال آویزان لکه ی ننگ تفاهمات زندگی مشترکشان بودم! اولین و تلخ ترین خاطره ی کودکی ام بر میگردد به روزی که لج گرفتم تا عروسک بهاره، دختر عمه ام را بگیرم و بازی کنم اما او عروسکش را به من نمیداد. من هم وقتی از عروسک غافل شد با کارد میوه خوری چشمش را کور کردم. همان روز وقتی به خانه برگشتیم پدرم مرا تنبیه کرد و در انباری انداخت. چند ساعت اول غرورم اجازه نداد گریه کنم. مشغول بازی با دیگ های بزرگ داخل انباری شدم. پدرم از دیدن خونسردی من بیشتر عصبانی شد و در را رویم باز نکرد. نزدیک شب بود، انباری هم نور نداشت. فقط از پنجره ی بالای در کمی نور حیاط به داخل انباری می تابید. ترسیده بودم. ناخنهایم را می جویدم و بی صدا گریه می کردم و با ترس به در می زدم اما پدرم لج کرده بود و در را باز نمی کرد. هرچه می گذشت ترسم بیشتر می شد و اشکهایم شدید تر اما از پدرم خبری نبود. آنقدر گریه کردم که به نفس زدن افتادم. وقتی در انباری باز شد خودم را با ترس عقب کشیدم. منتظر بودم پدرم مرا با کتک از آنجا بیرون ببرد اما دیدن آقا بزرگ با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت برای من شبیه معجزه بود. مرا بغل کرد و نوازش کرد. بعد هم پدرم را به اتاق برد و با صدای بلند سرزنشش کرد. آقا بزرگ همیشه در سخت ترین روزهای زندگی مثل یک معجزه به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست. خدا می داند در این روزهای سخت چقدر به معجزه هایش نیاز دارم...
از بچگی سرتق بودم اما سر ناسازگاری ام از نوجوانی آغاز شد. یادم هست اولین باری که نوار کاستی را از دوستم قرض گرفتم و با ترس و لرز وقتی در خانه تنها بودم توی ضبط گذاشتم. هنوز شروع نشده بود که صدای کلید در آمد. هول کردم و بجای اینکه صدایش را کم کنم زیاد کردم. پدرم هم نامردی نکرد و بعد از شنیدن صدای آهنگ سراغم آمد و تمام رول نوار را بیرون کشید و پاره کرد. هرچقدر اشک ریختم که غلط کردم... نکن... امانت بود... اما انگار نه انگار! همان اتفاق باعث شد مدتی بعد چادرم را برای همیشه در کمد بگذارم و به هر قیمتی که شده راهم را از خانواده ام جدا کنم. از آن روز آدم دیگری درون من شکل گرفت. به قول همان پسره ی یک لاقبای الوات "هیولای دلبر" شدم و دنیا را بلعیدم...
ادامه دارد...
سینا، پسره ی یک لا قبای الوات... از روز اولی که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد. صد رحمت به بختک، اصلا خود ملک عذاب بود. اولین روزی که من و ملیحه وارد دانشگاه شدیم، از کلاس ساعت 8 صبح جا مانده بودیم. با عجله دنبال کسی می گشتم که از بین راهروهای پیچ در پیچ و طبقات زیاد دانشگاه، کلاس را نشانمان دهد که ناگهان سینا جلویم درآمد و گفت :
_ ترم اولی هستی نه؟
با استرس گفتم :
_ بله. آقا شما میدونین کلاس B128 کجاست؟ دیرمون شده.
جلو افتاد و کلاس را نشانم داد و از آن روز به بعد موی دماغمان شد. هم دانشگاهی بودیم اما رشته هایمان فرق می کرد. ما ادبیات میخواندیم و او تاریخ. ترم اول هر روز به بهانه های مختلف جلویمان سبز می شد. در پس زمینه ی تمام نقاط دانشگاه از جلوی در کلاس گرفته تا سلف غذای دانشجویی و بوفه و آموزش و... همه جا بود. هرجا من و ملیحه بودیم او هم بود، فقط کمی دور تر. در ظاهر چیزی کم از یک جنتلمن واقعی نداشت. در انتخاب ساعت و کتانی و ادکلن و لباس از قواعد خاص خودش پیروی می کرد. وضع مالی خانواده اش هم خوب بود. ترم دوم که آغاز شد فقط به حضور در پس زمینه ی دانشگاه بسنده نکرد و با پیدا کردن آدرس خانه ی دانشجویی ما مرتب در خیابان ها و کوچه های اطراف خانه هم پرسه میزد. ترم بعد یک روز وقتی بدون ملیحه به خانه بر میگشتم جلوی کوچه راهم را بست و یک جعبه کادو به من داد. سعی کردم قبول نکنم اما علاوه بر اصرارهای شدید سینا کنجکاوی خودم هم مانع از مقاومت بیشترم می شد. جعبه را گرفتم و به خانه آمدم. داخل جعبه پر از گلهای رز مشکی بود. یک نامه هم کنار گلها قرار داشت :
" سلام.
این گلها بیانگر بخش ناچیزی از علاقه ی من به توست.
حتما در طول این مدت متوجه علاقه ی من به خودت شدی.
ازت میخوام با من در تماس باشی.
لطفاً تو هم دوستم داشته باش!
سینا "
زیر یادداشت شماره ی موبایلش را هم نوشته بود. از صراحت و وقاحتی که در لحن و کلامش داشت کمی ناراحت بودم اما ته دلم چندان بدم نمی آمد وارد این رابطه بشوم. بالاخره دیر یا زود ملیحه با فرید ازدواج می کرد و ناخودآگاه من هم تنهاتر میشدم. البته من به این سادگی ها رضایت نمیدادم. برای من که تا آن روز هیچ تجربه ی مشابهی نداشتم و بجز ملیحه هیچ کس را وارد حریم تنهایی ام نکرده بودم انتخاب کردن و نکردن سینا یک تصمیم کبری بود! وقتی ملیحه به خانه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم و بعد از کلی خندیدن و شوخی کردن از من خواست تا زماینکه از بابت سینا مطمئن نشدم هیچ تصمیمی برای این رابطه نگیرم. از او بدم نمی آمد، هم ظاهر خوبی داشت، هم دستش به دهنش می رسید، هم دوستم داشت، اما دلیل رغبتم به او هیچکدام از اینها نبود! اینکه کسی مغرور تر از من پیدا شده بود که حاضر بود برای بدست آوردنم دست به هرکاری بزند نظرم را به او جلب کرده بود...
ادامه دارد...
انسانها همیشه چوب انتخاب های نسنجیده و مسیرهای انحرافی زندگی شان را می خورند. زیاد به خاکی زده بودم... گاهی با آنکه میدانی برای بعضی مسیرها ساخته نشدی اما وارد بازی می شوی. این به خاکی زدن ها میتواند دلایل مختلفی داشته باشد. مثلا یک بار از سر لج بازی، یک بار از سر کنکجاوی، یک بار حماقت، شاید هم از سر تنهایی. اما بالاخره تصمیم های کال زندگی ات درخت عمرت را نحیف می کند. روزی که از سر لج و لجبازی تصمیم گرفتم در نوع پوششی که داشتم تجدید نظر کنم، یعنی همان روزی که چادرم را برای همیشه در کمد گذاشتم و شال قرمزم را کمی عقب کشیدم میدانستم ممکن است از صبح روز بعد چشم هرز پسر ملوک خانم از سر کوچه تا مدرسه دنبالم کند اما لجِ پدرم را درآوردن برایم مهم تر بود!
یا روزی که از سر کنکجاوی هدیه ی سینا را قبول کردم میدانستم که با این کار او را از پس زمینه ی دانشگاه و خیابانهای اطراف خانه ی دانشجوی ام بیرون می کشم و حضورش را در اطراف خودم پررنگ تر می کنم. اما ارضای حس کنجکاوی ام برایم مهم تر از فکر کردن به عاقبت این کار بود.
همه ی این اتفاق ها و اشتباهات شاید آنقدر بزرگ نبود که جایی برای جبران نداشته باشد. می شد از یک جایی به بعد جلویشان را گرفت و جبران کرد.
بزرگترین حماقت زندگی من زمانی بود که از سر لجبازی با تنهایی خودم پای سینا را به زندگی ام باز کردم. علاقه ی بیمارگونه اش مثل مار سمی دور پایم پیچید و درست جایی که فکرش را نمیکردم کله پایم کرد.
از روزی که سینا جعبه ی گل های رز مشکی را دستم داده بود چند ماهی می گذشت. شاید چهار ماه شاید هم بیشتر درست یادم نیست. در این مدت چند بار به بهانه های مختلف این طرف و آن طرف هم کلام و هم قدم شده بودیم. گاهی در حیاط دانشگاه نوشیدنی و شکلات مهمانم می کرد. گاهی جزوه های دروس عمومی و مشترک را در اختیارم میگذاشت. گاهی با کمک ترم بالایی ها جزوه های ناقصم را کامل می کرد و...
از قدیمی های دانشگاه بود. هیچوقت کارش لنگ نمی ماند. در بیشتر رشته ها و ورودی ها چند نفر دوست و آشنا داشت. در طول این مدت چند بار در کمال حفظ غرور از من مستقیم و غیر مستقیم پرسید که چرا هنوز با شماره ای که زیر یادداشتش نوشته بود تماس نگرفته ام. من هم به سبک خودش جوابش را می دادم و مستقیم و غیرمستقیم می گفتم هنوز به اندازه ی کافی فکر نکرده ام . گذشت و گذشت تا روزی که...
ادامه دارد...
گذشت و گذشت تا روزی که از پله های دانشگاه افتادم و پایم شکست. یک هفته ای می شد که تنها بودم و ملیحه رفته بود. خبر داده بودند حال عمو کمال (پدرش) بد شده. ملیحه هم فوراً برگشته بود پیش خانواده اش. حضورش در خانه برای مادرش دلگرمی بود. وقتی نبود مادرش شکسته تر میشد. مثل من نبود، که بودن و نبودنم برای خانواده ام فرقی نداشت. شاید نبودن من مایه ی خوشحالی و راحتی شان هم بود. بگذریم...
آن روز موقع پایین آمدن از پله های دانشکده سر خوردم و پایم شکست. نمیدانم از خوش شانسی ام بود یا بدشانسی ام که سینا پایین پله ها ایستاده بود و زود به دادم رسید ( که ای کاش نمی رسید). نفهمیدم چه شد که یکدفعه چند پله را رد دادم و "گورومپ"... انگار صدای خورد شدن استخوان ساق پایم را شنیدم. سینا باعجله خودش را به من رساند و گفت :
_ چیکار کردی با خودت؟ پاشو ببرمت بیمارستان.
همانطور که از درد پا به خودم میپیچیدم گفتم :
_ نه مرسی خودم میرم.
نرده های کنار پله را گرفتم تا بلند شوم که ناگهان جیغم به هوا رفت. همکلاسی هایم دورم را گرفته بودند. سینا دستش را دراز کرد تا کمکم کند. با آنکه درد پا امانم را بریده بود، خودم را عقب کشیدم و اجازه ندادم با من برخورد کند. خلاصه با کمک همکلاسی هایم و با زجر فراوان خودم را به ماشین سینا رساندم و سوار شدم. با اینکه یک بیمارستان دولتی سر راهمان بود اما اصرار میکرد حتماً به بیمارستان خصوصی برویم! هرچقدر میگفتم دولتی هم فرقی ندارد، قبول نمی کرد.
با آنکه لجاجتش کمی عصبانی ام کرده بود اما اصرارهایش، سلیقه ی خاصش، کم کم مرا وارد خاکی می کرد! رک تر بگویم : خر می شدم... ! از اینکه اصول خودش را داشت خوشم می آمد. خاص بود و من نمیفهمیدم دلیلش چیست. شاید هم میفهمیدم و خودم را گول می زدم. مثلا چرا از بین آنهمه رنگ، گل رز مشکی را انتخاب کرده بود؟! کمیاب و گران... یا از بین تمام نوشیدنی های دانشگاه فقط هایپ میخورد. همیشه کیف و کفش و لباسش ست بود. دقیقا ست با یک رنگ مشخص و حتی نه در یک طیف! مثلا اگر کفشش آبی کاربنی بود حتما لباسش ترکیبی از همان رنگ و رنگ مکملش می شد. امکان نداشت آبی کاربنی را با سرمه ای یا آبی نفتی ست کند! در انتخاب دقیق بود و وسواسی.
بالاخره به اورژانس بیمارستان رسیدیم و پایم را گچ گرفتند. از او خواستم برود و معطلِ من نشود. گفتم خودم با تاکسی برمیگردم اما میدانستم این حرف ها تعارف تکه و پاره کردن است! تا آخر کار در بیمارستان ماند و بعد هم تا دم در خانه مرا رساند. سر راه یک عصا هم خریدیم تا به کمک آن بتوانم از پس کارهایم بر بیایم. ملیحه نبود و قطعاً زندگی به تنهایی و با یک پای شکسته سخت تر می شد. حداقل یک ماه و نیم پایم مهمان گچ بود. آن شب بعد از برگشتن از بیمارستان به ملیحه زنگ زدم.قرار بود آخر هفته برگردد. وقتی تماس گرفتم گفت حال پدرش کمی بهتر شده اما بر نمیگردد! چون آخر هفته فرید و خانواده اش برای دیدن عمو کمال می روند و او هم تا زمانی که فرید آنجاست می ماند. از صدایم فهمید چیزی شده اما برای اینکه برنامه اش را بخاطر من عوض نکند چیزی از پا و گچ نگفتم و گوشی را قطع کردم. دلخوشی ام این بود که ملیحه بر میگردد اما... راستش را بخواهید کمی افسرده شده بودم. احساس میکردم بعد از نامزدی اش با فرید فاصله ای که همیشه منتظرش بودم بین ما افتاده. حق داشت بماند، اصلا باید می ماند! قرار بود شوهرش را بعد از مدتی دوری ببیند. اما... امان از وابستگی....
ادامه دارد...
عصر ساعت18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_سوم
امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم کم نگذاشتیم. من و ملیحه همیشه پشت هم بودیم. همیشه حرف ها را قبل از اینکه به زبان جاری شود از نگاه هم میخواندیم و دردها را میفهمیدیم. شاید تحمل این فاصله برای من سخت تر بود. ملیحه پدر و مادرش را داشت، مهدی و فرید را داشت. اما من... از دار دنیا فقط یک ملیحه دلگرمی ام بود که رفته رفته او را هم از دست می دادم.
دلم گرفته بود. خواستم به مادرم زنگ بزنم اما حوصله ی نصیحت و طعنه هایش را نداشتم. مادرم اسکار نیش و کنایه داشت. بعد هم با همان زبان برای خانم جلسه ای ها پند و اندرز می داد و به راه راست هدایتشان می کرد. اتفاقا در کمال ناباوری هدایت هم می شدند (مثلاً) ! شب به شب بعد از جلسه داستان هدایت شوندگان پای منبرش را با ذوق و هیجان برای پدرم شرح می داد. البته بعد از اینکه یک تخته کامل عمه سلیمه را بخاطر خرید هشت تا النگوی طلا و پز دادنش در مهمانی و دختر بی حجاب شهره خانم را بخاطر آرایش و طرز لباس پوشیدنش می شست و پهن می کرد، من هم که طبق معمول مورد عنایات ویژه اش قرار داشتم!
کمی شبکه های تلویزیون را عوض کردم. کمی با موبایل بازی کردم. اما بیفایده بود، دلم بدجور گرفته بود. به ساعت دیواری نگاه کردم، نه شب بود. ناگهان یاد ساعت سینا افتادم. خنده ام گرفت! ساعت مچی اش هم اندازه ی ساعت دیواری ما بود. یعنی واقعا بزرگی اش اذیتش نمی کرد؟!
به سراغ شماره اش که قبلا در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم رفتم. با تردید و دو دلی دستم را روی تماس گذاشتم اما هنوز بوق نخورده بود که فوراً قطع کردم. سینا از جنس من نبود، هیچ وجه اشتراکی بجز غرور و لجاجت نداشتیم! میدانستم نه من برای او ساخته شده ام نه او برای من، اما سماجت و اصرارهایش ته دلم را وسوسه می کرد. اصلا همه ی زوج ها که از اول اشتراک ندارند. مگر همه ی آدمها وقتی ازدواج کردند مثل هم بودند؟! مگر همه چیز باید باب میل آدم باشد؟! خیلی چیزها در طول زندگی تغییر می کند، آدم ها روی هم اثرگذارند. مخصوصا اگر به هم علاقه داشته باشند. سینا هم که دوستم دارد...
اما نه... از کجا معلوم علاقه اش واقعی باشد؟ شاید همه اش تظاهر است. شاید هدف دیگری دارد. ولی اگر هدفش چیز دیگری بود این همه مدت منتظر جواب نمی ماند. اصلا چه هدفی داشته باشد؟ چه فکرهایی می کنم. چقدر وسواس گرفتم!
حالم بد بود. یک جور خفقانی که نه گریه ام می گرفت که اشک بریزم و سبک شوم. نه حالم عوض می شد که از این افکار بیرون بیایم! هیچ چیز غمی که از نیامدن ملیحه روی دلم سنگینی میکرد را تسکین نمی داد. چاره ی کار فقط "باغ آرزوها" بود. باغی که خودم پیدایش کرده بودم و بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن را داشتم. شهری که در آن درس میخواندیم پر از باغ های کوچک و بزرگ بود. بعضی ها تبدیل به پارک شده بود، بعضی ها باغ گل، بعضی از باغ ها هم مثل باغ آرزوها در همان شکل و شمایل خودشان رها شده بودند. اولین ترمی که به دانشگاه آمدیم یک روز وقتی تنها بودم بعد از پایان کلاس در پرسه زدن بین کورکوچه های شهر، باغ آرزوها را پیدا کردم. محوطه ای سرسبز و پر از درخت و علف که بین دو ردیف خانه ی ویلایی قرار گرفته بود و از هر سمت دیوار پشتی خانه ها محصورش می کرد. پنجره ی هیچ خانه ای رو به باغ آرزوها باز نمی شد و از این نظر کاملا دنج و کمی هم خوفناک بود. گوشه ی باغ یک تنه ی درخت بریده شده قرار داشت که تنها جای ممکن برای نشستن بود. اسمش را صندلی طبیعت گذاشته بودم. فضای آن باغ برایم اعجازانگیز بود. هر وقت که حالم خیلی بد می شد مدتی خودم را در سبزی درختانش رها می کردم و بهتر می شدم. به هیچ کسی هم جز ملیحه جایش را نشان نداده بودم. مدتی بعد دیدم گوشه ای از باغ آرزوها هرس شده و نهال میوه کاشته اند. هرچه تعقیب کردم تا بفهمم جای باغ آرزوها پیش چه کسی بجز خودم لو رفته موفق نشدم. فقط شاهد رشد نهال ها و عاقبت هم تبدیلشان به درختچه های گیلاس بودم. هرکه بود از من دیوانه تر بود که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود!
حالِ بدم هوای باغ آرزوها را میخواست اما با پای گچ گرفته باید فکرش را از سرم بیرون می کردم. چشمم به کتاب غزلیات حافظم افتاد که همیشه روی میز کنار تلفن قرار داشت. غزلیات حافظ، دیوان شمس، مثنوی معنوی، این کتاب ها و امثالشان برای ما که ادبیات میخوانیم مثل آچار فرانسه است. همیشه باید دم دستمان باشد. اگر روزی شعر نمیخواندم انگار از یک فریضه در زندگی ام غافل شده بودم.
حافظ را برداشتم و بعد از خواندن فاتحه یک صفحه را باز کردم :
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم...
اشک هایم بی امان می بارید. حافظ چه خوب کمک کردی خفقانِ سینه ام باز شود و بغض سربسته ام بترکد...
ادامه دارد..
آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس فکرش را نمی کرد به این زودی برود. تا دم مرگ هم سالم و سرحال و سرپا بود. من سه ساله بودم که خانجون مریض شد و مرد. آقا بزرگ سالها بود تنها زندگی می کرد. همان روز آخر هم رفته بودم پیشش. آن روز بعد از جر و بحثی که با پدر و مادرم کردم از خانه بیرون زدم و رفتم پیش آقا بزرگ. آبپاش به دست در خانه را به رویم باز کرد. عادت داشت دم غروب گلها را آب بدهد و حیاط را آبپاشی کند. عبایش را روی دوشش انداخت و باهم روی تخت آلاچیق نشستیم. چند ساعت درد و دل کردیم و آخرسر برایم فال گرفت. فال حافظ. بعدش من هم بنا کردم به اصرار که باید برایش فال بگیرم. همان لحظه وقتی کتاب باز شد انگار بند دلم ریخت.
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
آن شب دلم نمیخواست تنهایش بگذارم و به خانه برگردم. هر زمان که میخواستم پیشش بمانم اجازه می داد. حتی وقتی بچه مدرسه ای بودم و اصرار می کردم که میخواهم شب پیش آقا بزرگ بمانم خودش می گفت اشکال ندارد، صبح خودم می برمش به مدرسه. اما آن شب اصرار داشت که به خانه برگردم. زنگ زد و به پدرم گفت که بیاید دنبالم. آخرین جملاتش را یادم هست. هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد :
_ تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون.
همان موقع پدرم زنگ در را زد و حرف های آقا بزرگ نصفه ماند. دم اذان بود. برای اینکه به نمازش برسد زودتر خداحافظی کردیم. موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت : " به حق امام جواد خدا پشت و پناهت باشه دخترم."
آقا بزرگم امام جوادی بود. همیشه باز کردن گره های کور را می سپرد به او. به مشهد می رفت و امام رضا را به جان پسرش قسم می داد. اسم پسر بزرگش (یعنی عموی خدابیامرزم که در جوانی مرد) هم "محمد جواد" گذاشته بود.
آن شب بعد از رفتن ما حمام کرد و دراز کشید و رفت. این را فردای مردنش از لیف خیس حمام فهمیدیم. خدا رحمتت کند مرد محکم. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی.
یک دل سیر اشک ریختم و همانجا روی مبل خوابم برد. صبح اول وقت با صدای تلفن بیدار شدم. ملیحه بود. با نگرانی گفت :
_ سلام. مروارید چرا هرچی به موبایلت زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟
نگاهی به موبایل انداختم. سی و چهار تماس از دست رفته و بیست و پنج پیام خوانده نشده! چشمهایم را مالیدم و گفتم :
_ ببخشید. گوشیم رو سکوت بود. خوابم برد. چطور مگه چیزی شده؟
_ عجب آدمی هستی تو دختر، مردم از نگرانی! دیشب که داشتیم تلفنی حرف میزدیم خونمون شلوغ بود مهمون داشتیم. صدات یه جوری بود نگرانت شدم ولی تا آخر شب که مهمونا رفتن وقت نکردم برات زنگ بزنم. بعدشم تا صبح هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم انگار نه انگار. حدس زدم شاید خوابیده باشی ولی گفتم از تو که همیشه تا نصفه شب بیداری بعیده! موندم صبح بشه زنگ بزنم خونه ببینم چی شده.
با همان صدای خواب آلوده و گرفته خندیدم و گفتم :
_ چه فکرایی می کنی تو ملیحه. مثلا میخواد چی شده باشه؟ یعنی اگه چیزی شده بود من بهت نمیگفتم؟
_ معلومه که نمیگی! مثل اینکه یادت رفته من کیم؟! تو هیچیم نگی من میفهمم داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی. مسخره بازی رو بذار کنار بگو ببینم چی شده. چرا دیشب انقدر زود خوابیدی؟ چرا صدات گرفته بود؟
_ هیچی نشده بابا. چیز مهمی نیست. هروقت برگشتی برات تعریف میکنم.
با عصبانیت صدایش را بلند کرد و گفت :
_ واقعاً که دیگه شورشو درآوردی. یا میگی چی شده یا همین الان وسایلمو جمع می کنم میام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ بابا پام یکم درد می کنه. دیروز تو دانشگاه افتادم. اما الان خوبم. دردش کمتر شده.
با نگرانی گفت :
_ وای پات شکسته؟؟؟ چرا دیروز نگفتی؟ واقعاً که. من همین امروز برمیگردم.
_ وااا ملیحه شکسته چیه؟ من کی گفتم شکسته؟!
_ آره تو که راست میگی! برو بچه جون من بزرگت کردم.
_ بخدا پاشدی اومدی نیومدی ها! یعنی چی؟ مگه من بچم؟ از پس خودم بر میام. بمون هفته ی دیگه که فرید اینا رفتن بیا. نگران منم نباش چیزیم نیست.
_ امروز میام ، پسفردا برمیگردم دوباره فریدو میبینم. تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی. دختره ی تودار.
خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل حریفش نشدم. ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید...
ادامه دارد..
ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید. وقتی وخامت اوضاع و شدت شکستگی پایم را فهمید فحش بارانم کرد که چرا خودم چیزی به او نگفتم. بعد هم گفت برای دیدن فرید بر نمی گردد و شاید فرید برای دیدنش به اینجا بیاید. شب حدود ساعت ده بود که زنگ خانه صدا خورد. ملیحه سرش را از پنجره بیرون برد و دم در را نگاه کرد و با تعجب رویش را به سمت من برگرداند و گفت :
_ وااااااا این پسره اینجا چیکار می کنه؟
_ کدوم پسره؟ پسره کیه؟
_ سینا!
_ سینا؟؟؟!
هردو گیج شده بودیم. ملیحه آیفون را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟ / ممنون ./ بله. امروز برگشتم. / زحمت کشیدین. / باشه ممنون...
هاج و واج ملیحه را نگاه می کردم. از مکالمه اش سردر نمی آوردم. تا آیفون را گذاشت با عجله سراغ شال و مانتو اش رفت. پرسیدم :
_ ملیحه چی شده؟ کجا میری؟
با عجله لباس پوشید و گفت :
_ الان میام بالا بهت میگم.
چند دقیقه بعد ملیحه برگشت. در نیمه باز را با پایش هول داد و باز کرد. در حالی که هر دو دستش پر از پلاستیک میوه و تنقلات و خوراکی بود وارد خانه شد. همانطور گیج نگاهش کردم اما دیگر فهمیدن دلیل آمدن سینا سخت نبود. با اعتراض گفتم:
_ ملیحه! چرا اینارو ازش گرفتی؟ حداقل تعارف میکردی پولشو میدادم. پسره ی دیوونه چرا این همه خرید کرده؟
ملیحه که نفس نفس زنان دکمه های مانتو اش را باز می کرد با خنده گفت :
_ بابا طرف عاشقه دیگه. عااااااشق. این همه ادعاش میشه بذار یکمم تو خرج بیفته. اصلا شاید دید زندگی خرج داره عاشقی از سرش افتاد.
چشم غره ای زدم و گفتم :
_ ملیحه مسخره نشو. پولشو دادی؟
_ نه بابا. خیلی اصرار کردم بگیره ولی نگرفت. گفت فکر میکرده تو تنهایی من هنوز شهرستانم. میدونست تو پات شکسته نمیتونی بری خرید برات خرید کرده آورده.
پلاستیک ها را یکی یکی باز کردیم. از میوه تا تنقلاتش همه شیک و تر و تازه بود. خدا میدانست چقدر برای خریدشان پول داده بود. به ملیحه گفتم :
_ بنظرت بهش پیام بدم تشکر کنم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ خلی تو؟ یعنی فکر می کنی اون فی سبیل الله اینارو خریده برات آورده؟ اولاً که اگه فکر می کرد من خونه نیستم اینارو آورد اینجا چه جوری تحویل تو بده؟ میخواست بیاد تو خونه یعنی؟ مگه فکر نمیکرد تو تنهایی، میخواست بیاد تو خونه چه غلطی کنه؟! بعدشم اون این کارارو داره میکنه تورو خر کنه یعنی واقعا متوجه نیستی؟
_ خب حالا میگی چیکار کنم؟ یعنی انگار نه انگار این همه خوراکی گرون خریده آورده؟ به روی خودمم نیارم؟ یه تشکر خشک و خالی هم نکنم؟ اصلا شاید اگه تنها بودم نمیومد تو. وسایل رو دم در میذاشت و میرفت. از کجا معلوم؟
ملیحه که انتظار نداشت از سینا طرفداری کنم با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ مروارید؟! واقعا؟!!
خودم فهمیدم طرفداری ام از سینا بی مورد بوده. با تردید گفتم :
_ واقعا؟ چی؟؟؟
ملیحه جوری که انگار از من نا امید شده، چیزی نگفت و در سکوت وسایل را در یخچال جابجا کرد. کمی از میوه ها را شست. همانطور که سیب سبزی را به دندان گرفته بود کنارم نشست و گفت :
_ توی این مدتی که باهم دوستیم هیچ وقت نتونستیم چیزی رو از هم پنهون کنیم. تونستیم؟
همانطور که لم داده بودم سرم را بعلامت منفی تکان دادم.
سیب نیمه خورده اش را در دستش گرفت و با قیافه ای متفکرانه گفت :
_ یادته اون زمانی که من با شوق و ذوق درباره ی فرید حرف می زدم؟ تو میخواستی از زیر زبونم بکشی که من هم دوستش دارم یا نه. تو بهتر از من میدونستی احساسی که من به فرید داشتم چی بود. من هنوز با خودم درگیر بودم و کلنجار می رفتم اما تو که حال و روز منو میدیدی میدونستی این بالا و پایین کردن ها بیفایدست، آخرشم بهش جواب مثبت میدم.
با خنده ی مبهمی گفتم :
_ آره یادمه. یادش بخیر...
به سیبش خیره شد و گفت :
_ آدمها گاهی وقتی توی چیزی غرق و سردرگم میشن، نمیتونن از دور به خودشون نگاه کنن. شاید اگه میتونستن از عمق اون مساله کمی فاصله بگیرن و از دور خودشون رو رصد کنن خیلی از پیچیدگی های ذهنشون حل میشد. اینجور مواقع یه "همـفهم" لازمه تا تورو همونجور که هستی بفهمه و درعین حال از بیرون نگاهت کنه و کمکت کنه تا پیچیدگی ها رو حل کنی.
مروارید، من میفهمم علاقه ی سینا به پای تو پیچیده. میفهمم قلبت در معرض محبتش قرار گرفته و هرآن ممکنه خودت رو ببازی. اما اگه منو "همـفهمِ" خودت میدونی و قبولم داری، میخوام بهت بگم اونچه که من از این بیرون میبینم چیز جالبی نیست...
دستانم را پشت سرم گذاشته بودم. به دیوار سفید روبرو خیره شدم. خاطرات عشق و عاشقی های ملیحه و فرید را مرور می کردم. گفتم :
_ آره، میفهمم چی میگی.
لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_چهارم
لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم...
" _اسمت چیه؟
_ ملیحه. اسم تو چیه؟
_ مروارید... "
حرف های ملیحه را می فهمیدم. حق داشت نگران باشد، راست می گفت. اما من انگار بیشتر از چیزی که توقعش را داشتم گول خورده بودم. همه چیز واضح بود، روشن بود. بجز دلیلی که مانعم میشد تا سینا را از زندگی ام بیرون کنم. البته از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان آن هم واضح بود! ترس از تنهایی... رفتنِ ملیحه بعد از ازدواج و تک و تنها ماندنِ علی و حوضش. ملیحه راست می گفت، اما دل من بدجور روی خرِ شیطان لم داده بود و پایین هم نمی آمد.
دو روز گذشت و فرید آمد. صیغه ی محرمیت خوانده بودند. چند ماه تا عقدشان باقی مانده بود. وقتی رسید چند کمپوت و آبمیوه هم برای عیادتم آورد. فریدِ چشم و دل پاک لایق عشق ملیحه بود. از آن پسرهای پاستوریزه ای که انگار دختر ندیده اند. البته نه اینکه دختر ندیده باشد، وفادار بود. صد نفر را هم که میدید باز ملیحه برایش اولی و آخری بود. هروقت برای دیدن ملیحه می آمد شب ها برای خواب به مسافرخانه می رفت. وقتی که با خانواده اش برای عیادت عمو کمال و دیدن ملیحه به شهر ما رفت و بعد هم فهمید که لیلی در پی مجنون دیگری گریخته و منتظر او و خانواده اش نمانده، تیشه دستش گرفت و در جستجوی لیلی به خانه ی دانشجویی ما آمد. شایان ذکر است که تیشه را برای از ریشه زدن رابطه ی من و ملیحه آورده بود!
شام را خورد و به مسافرخانه رفت. صبح یکی از همکلاسی هایم زنگ زد و از خواب بیدارم کرد. وقتی بیدار شدم ملیحه خانه نبود. نمیدانستم همراه فرید بیرون رفته یا سر کلاس و دانشگاه است. به موبایلش زنگ زدم. بعد از مدت طولانی گوشی را برداشت و گفت :
_ سلام مروارید جان، من تو شرایطی نیستم که بتونم صحبت کنم. برات زنگ میزنم.
با عجله قبل از اینکه قطع کند گفتم :
_ الو... ببین فقط میخواستم بگم اگه دانشگاهی برو آموزش بگو استعلاجی گرفتم منتها کسی نبود بدم بیاره دانشگاه. یه وقت استادا درسامو حذف نکنن. آخه الان ستایش زنگ زد گفت...
وسط حرفم پرید و گفت :
_ دانشگاه نیستم. وقتی اومدم باهم حرف میزنیم.
فهمیدم هم عجله دارد هم عصبانی و بی حوصله است. گوشی را روی مبل کنارم گذاشتم. داشتم فکر می کردم که چه اتفاقی افتاده و چرا ملیحه عصبانی و ناراحت بود که ناگهان صدای ملیحه بلند شد. موبایل را قطع نکرده بود! گوشی را برداشتم. صدای ملیحه واضح تر از فرید بود. سعی کردم دقت کنم و حرف های فرید را بشنوم. ملیحه با اعتراض گفت :
_ تو که از روز اول میدونستی رابطه ی ما چه جوریه! اگه انقدر با این مساله مشکل داشتی مجبور نبودی منو انتخاب کنی. کسی رو انتخاب می کردی که به قول خودت همه چیزش وابسته به یه عنصر خارجی بنام مروارید نباشه!
صدای فرید بلند شد :
_ همون که گفتم! اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی. هرکاری میکنیم میگه مروارید، هرجا میریم میگه مروارید، هرچی میخریم و میخوریم میگه مروارید. بسه دیگه. همه زندگیمون شده مروارید. تا کی؟ اصلا انقدر که اون برات مهمه و نگرانشی، نگران من و زندگی مشترکمونم هستی؟ من کجای زندگیت قرار گرفتم؟ لابد تو حاشیه های مروارید.
_ فرید بس کن. چرا چرت و پرت میگی؟ یعنی این همه محبتی که من در حقت میکنم انقدر تو چشمت خا رو خفیفه که درباره ی علاقه ی من به خودت اینجوری حرف میزنی؟
_ نخیر اونی که خار و خفیفه منم که مثلاً شوهرتم، مثلاً آینده ی زندگیتم ولی همیشه تو اولویت دومت قرار گرفتم. پاش شکسته، تنهاست، کمک میخواد، باشه. مگه مروارید پدر و مادر نداشت که بیان بهش برسن. میگی با خانوادش مشکل داره، لااقل می موندی دو روز من و خانوادمو میدیدی که این همه راه پاشدیم اومدیم جنابعالی رو ببینیم، بعد به یاری دوست عزیزت می شتافتی. میدونی برای اینکه مامانم حساس نشه چقدر خالی بستم. اصلا نگفتم دلیل اصلی نموندنت چی بوده. ولی چهار روز بعد تو زندگی دیگه نمیتونم این همه فیلم بازی کنم و ادعا کنم که مروارید فقط یه دوستِ صمیمی برای ملیحه ست، نه همه ی فکر و ذکر و زندگیش!
ملیحه با صدای بلند داد زد :
_ نگه دار میخوام پیاده شم. گفتم نگه دار...
اشکهایم جاری بود. چشمهایم از زور بغض و گریه سرخ شده بود. هیچ واژه و عبارتی نیست که بتواند حالم را توصیف کند. فقط با صدای بلند گریه می کردم و اشک میریختم...
ادامه دارد...
اشک میریختم... اشک تنهایی. اشک میریختم... اشک جدایی. اشک میریختم... اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم...
انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید.
عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم :
_ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟
ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ واقعا میخوای بری خونه؟
_ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم.
سرش را تکان داد و گفت : "اوهوم..."
بعد از چند دقیقه دوباره گفتم :
_ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه.
_ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟
_ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد.
_ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟
_ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن... میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟
ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت :
_ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم.
ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت : " استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه."
فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود.
دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : " اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی..."
میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم ...
ادامه دارد...
بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم :
" سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت برای من کشیدی ممنونم. میخواستم اگه ممکنه یه زحمت دیگه هم بهتون بدم."
چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و ارسال کردم. چند دقیقه بعد جواب داد :
" سلام. خواهش میکنم. شما؟ "
کمی جا خوردم. اول فکر کردم شماره را اشتباه ذخیره کردم، فورا با کاغذی که داخل جعبه ی گل بود تطبیق دادم. درست بود! یعنی بجز من منتظر پیام کسی دیگر هم بود؟! البته طبیعتا زمانی که ناشناسی پیام می فرستد باید اول خودش را معرفی کند. شاید میخواست مطمئن شود خودم هستم و پیام اشتباهی فرستاده نشده. اسمم را نوشتم و فرستادم. به محض اینکه پیامم ارسال شد زنگ زد. من هم موضوع دانشگاه و نامه ی استعلاجی را تعریف کردم و او هم با کمال میل قبول کرد کمکم کند. روز بعد سینا آمد و نامه را گرفت و برد. من هم منتظر ماندم تا شب که با پدرم به خانه ی خودمان برگردم. حداقل دو هفته باید همانجا می ماندم. باید فکرم را جمع و جور میکردم و برای فاصله گرفتن از ملیحه آماده می شدم. اینکه من سنگین و رنگین و به اختیارِ خودم فاصله ام را با فرید و ملیحه اش بیشتر کنم بهتر از این بود که با بحث و جدال و اجبار بینمان جدایی بیافتد. اما سخت بود. سخت... سراغ صندوق خاطراتم رفتم. یک صندوق چوبی داشتم که تمام خاطراتم با ملیحه را در آن ریخته بودم. از نامه های نوجوانی مان که با خط کج و کوله برای هم می نوشتیم تا چوب بستنی هایی که در فاصله ی انتظار قرارهای یواشکی با فرید میخریدیم و میخوردیم. نامه ها را باز کردم. هم خندیدم و هم اشک ریختم. یادش بخیر... چه دنیای ساده ای داشتیم. چقدر پیچیدگی هایمان کم بود. آنقدر خاطرات را مرور کردم تا به تهِ صندوقچه رسیدم. و اولین خاطره ی مشترک! یعنی پاک کن عطری کلاس اول دبستان...جلوی بینی ام گرفتم و نفس کشیدم...
تمام روزهای خنده و گریه را نفس کشیدم... آنقدر که ریه هایم جا نداشت، پر شده بود از بچگی، پر از حسِ خواهرانه، پر از تنهایی، پر از خاطره. و دلم که پر از خالی بود... خالیِ انتخابِ تنها شدن. انتخابی که نه فقط دلم را، که همه ی وجودم را، حتی پای شکسته ام را هم سست می کرد. دلم می ریخت از این فکرها، اما برای آرامش ملیحه مجبور بودم فاصله ام را با او حفظ کنم. خواسته ی فرید منطقی بود وعمق دوستی من و ملیحه غیر منطقی. غیر منطقی نگران هم می شدیم. غیر منطقی مدام گوشه ی ذهن هم بودیم. غیر منطقی همه چیز را نگفته می فهمیدیم. مثلا ملیحه حتما فهمیده بود که من از دعوای بین خودش و فرید بو برده ام. من هم فهمیده بودم که ملیحه میداند. اما میدانستیم به صلاح هردوی ماست حرفش را پیش نکشیم و بگذاریم در سکوت حل شود. در سکوت حل شد. کم کم همه چیز در سکوت حل شد، حتی تهِ صندوق خاطراتمان یعنی اولین خاطره ی مشترک! پاک کن عطری کلاس اول دبستان هم حل شد. و خنده های ملیحه. از همان خنده های معروف که بغل لپش چال می افتاد...
به خانه برگشتم، به آغوش طعنه های مادر و لجبازی های پدرم. ملیحه در کوچکترین فرصتی که دست می داد با پیام و تماس سراغم را می گرفت. من اما تماس هایم را کمتر کرده بودم.
از سینا هم خبری نبود. فکر می کردم اگر شماره ام را بدست بیاورد یک لحظه هم امان نمی دهد، اما مثل همیشه درباره اش اشتباه کرده بودم! چند روز گذشت تا روزی که وسط جلسه ی مادرم تلفن همراهم زنگ خورد.
آن روز جلسه ی هفتگی مادرم و بقیه ی خانم جلسه ای ها در خانه ی ما بود. الحمدلله پایم شکسته بود و به همین بهانه از زیر پذیرایی کردن در رفتم و از گوشه ی سالن جنب نخوردم. پذیرایی کردن که چه عرض کنم، همه اش بهانه بود. دور اول که چای می بردی هیکلت را بررسی می کردند. دور بعد که شیرینی می بردی سر و وضع و طلاهایت را... دور سوم که استکان ها را جمع می کردی با ذره بین به جان صورتت می افتادند و تار ابروهایت را می شمردند که مثلا دختر خانم فلانی هم از وقتی دانشجو شده بعله... یا نخیر... اگر از مرحله ی آخر هم سربلند بیرون می آمدی شاید تو را یکی از گزینه های مناسب برای پسرشان در نظر می گرفتند (که میخواستم نگیرند!). بگذریم...
ادامه دارد...
موبایلم زنگ خورد، سینا بود. تماسش را رد کردم و پیام فرستادم که فعلا نمیتوانم صحبت کنم. گذشت تا شب که به اتاقم رفتم و با سینا تماس گرفتم. کمی حال و احوال کرد و گفت نامه را به آموزش رسانده. من هم تشکر کردم و بعد از حرف زدن درباره ی اینکه اینجا باران است، آنجا چطور؟ اینجا سرد تر شده یا آنجا و... گوشی را قطع کردم.
شاید اگر دانشجوی رشته ی جغرافی بودم پایان نامه ام را درباره ی این موضوع انتخاب می کردم که " نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است؟! "
همیشه وقتی کسی درباره ی آب و هوا حرف می زند یعنی قصد دارد حرف ها یا احساساتش را پشت این سوال های مسخره پنهان کند. مثل مکالمه ی آن شب من و سینا. مثلا دلم میخواست بپرسم چرا از روزی که پیام دادم تا امروز سراغم را نگرفتی؟ یا چرا وقتی برای اولین بار پیام دادم پرسیدی "شما؟" ، مگر منتظر پیام چند نفر بودی؟ اما بجای همه ی این حرف ها گفتم : " اینجا هوا کمی ابری است..."
اینجا هوا کمی ابری است... هوای سرم، هوای دلم، هوای خاطراتم. ابری است اما هنوز به بارانی شدن نرسیده.هوای ابری همیشه مقدمه ی باران است. فاصله ی بین هوای ابری و هوای بارانی بستگی به میزان اشباع ابرها دارد. اشباع یعنی پر شدن. هرچیزی اشباع شود، پر شود، سرریز می کند. مثل ابر که سرریزش می شود باران! مثل خاطراتم که سرریزش ملیحه بود. ملیحه و دوستیِ غیر منطقی سیزده ساله ی منتهی به تنهایی... و چشمانی که اشباع تنهایی ام را تاب نیاورد و ابریِ بغضم را سرریز کرد.
بعد از رفتن فرید و خانواده اش ملیحه به دانشگاه برگشت ، اما من چند هفته خانه ی خودمان بودم. هر روز پیامک ها و تماس های بین من و سینا بیشتر می شد. روحم خسته بود. به خیال خودم می خواستم با پناه بردن به سینا از دست تنهایی ام فرار کنم. هروقت تصمیم می گرفتم به ملیحه پیام بدهم حرف های فرید را در ذهنم مرور می کردم و بجای ملیحه سراغ سینا می رفتم. خلاصه بعد از چند هفته برگشتم و گچ پایم را باز کردم. به ملیحه چیزی درباره ی اینکه با سینا در ارتباطم نگفته بودم. به محض اینکه برگشتم سینا پیشنهاد داد برای اینکه بیشتر با روحیات هم آشنا بشویم بیرون از محیط دانشگاه قرار ملاقات بگذاریم. دلم نمیخواست ملیحه چیزی از این ماجرا بفهمد. بعد از پنهان کردن شنیدن دعوای ملیحه و فرید این دومین باری بود که میخواستم چیزی را از ملیحه پنهان کنم. هرچند به مرور زمان فهمیده بود که من متوجه اتفاقاتی که بین خودش و شوهرش افتاده شدم اما نمیدانست آن روز حرف هایشان را از پشت گوشی شنیدم. برای اینکه ملیحه از حضور سینا بو نبرد برای قرار ملاقات با او بهانه می تراشیدم. بالاخره من و ملیحه (حالا که نه) یک روزی همفهم هم بودیم! نیازی به پرسیدن آب و هوا و شرایط جوی نبود، ابریِ حوصله را از چشم های هم میخواندیم... چند روز بعد از برگشتنم ملیحه درباره ی سینا از من سوال کرد که : " هنوز جواب ندادی یا بالاخره جواب منفی دادی؟ ". اما من گفتم فعلا نمیخواهم درباره ی این موضوع حرف بزنم. بعد از شنیدن این جمله و سردی های اخیرم فهمید که سعی میکنم فاصله ام را با او حفظ کنم. به سکوتم احترام می گذاشت و چیزی نمی گفت، اما صمیمیتِ ساده ی سابقمان تبدیل شده بود به تظاهر. تظاره به اینکه هنوز هم مثل قدیم به محض اینکه اتفاقی می افتد فورا کف دست هم میگذاریم. من از چشم های او می خواندم که فرید و مشکلاتش را پشت این تظاهر پنهان می کند، او هم از چشم هایم میخواند چیزی شبیه یک حس مبهم به سینا لابلای "امروز هوا کمی سرد تر شده..." پنهان است!
خلاصه تا پایان آن ترم با سینا جایی نرفتم تا آنکه بعد از امتحانات ملیحه بخاطر فرید به شهرمان برگشت و یک ماه باقی مانده تا عید را به دانشگاه نیامد...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_چهارم
من هم از فرصت استفاده کردم و در این فاصله با سینا قرار گذاشتم. اولین ملاقاتمان ساعت پنج عصر در کافی شاپی بود که خودش انتخاب کرد. زودتر رسیدم اما داخل نرفتم، خودم را به پرسه زدن در خیابانهای اطراف مشغول کردم. هرچه باشد باید اول او می رسید و منتظر می ماند تا من وارد شوم. اینجوری کلاسش هم بیشتر بود! اگر زودتر می رسیدم فکر می کرد لابد قحطی شوهر است و من هولم که از یک ساعت قبل زنبیل گذاشته ام و منتظر نشسته ام. ساعت از پنج رد شده بود که وارد کافی شاپ شدم. یک فضای خفه و تاریک و پر از دود. کاغذ دیواری های مشکی با طرح کهکشان و صندلی های تیره و نور کم و دود سیگار مشتری ها... حس خفگی داشتم. سینا ته کافی شاپ منتظرم نشسته بود. وقتی به میزش رسیدم صندلی را برایم عقب کشید. هردو نشستیم، پرسید :
_ چی میل داری؟
کمی منو را نگاه کردم. تقریبا از نصف اسم هایش سر در نمی آوردم. منو را بستم و گفتم :
_ یه قهوه ی ساده.
وقتی گارسون برای سفارش گرفتن آمد آنقدر با او گرم گرفت که حدس زدم باید با صاحب آنجا آشنا باشد اما فکرش را هم نمی کردم که کافی شاپ مال خودش باشد! البته شریک داشت. جا و سرمایه از سینا بود، کار و رسیدگی از شریکش.
شاید نیم ساعت اول فقط از درس و دانشگاه و رشته هایمان حرف زدیم. راحت نبودم، محیط آنجا خفه و سنگین بود. فضای دودآلود و بوی سیگار و از همه بدتر زل زدن های مستقیم و بی وقفه اش اذیتم می کرد. نمیدانستم چطور با چشم های خیره اش کنار بیایم. با شالم ور می رفتم، اینطرف و آن طرف را نگاه می کردم، هرازچندگاهی سرم را زمین می انداختم اما سینا دست از زل زدن بر نمیداشت! حس چندش آرری داشتم. کمی که حرف هایمان جهت گرفت از من پرسید :
_ راستی، اون دوستت ملیحه رو چند ساله میشناسی؟
گفتم :
_ خیلی مدته. چطور مگه؟
_ چون از روز اول دانشگاه باهم بودین حدس زدم آشنایی تون به قبل از دانشگاه برمیگرده.
_آره، به خیلی قبل تر برمیگرده. به اول دبستان.
_ اول دبستان؟! چه جوری این همه مدت دوست موندین؟
_ نمیدونم. شاید چون همدیگرو خیلی درک می کنیم.
_ جداً؟! خب اگه انقدر صمیمی هستین چرا بهش نگفتی با من در ارتباطی؟
با شنیدن این جمله ناگهان قلبم ریخت! دوزاری ام افتاد که حتما اتفاقی افتاده و سینا چیزی را لو داده که ملیحه ماجرا را فهمیده. فورا پرسیدم :
_ از کجا میدونی که چیزی نگفتم؟
لبخند موزیانه ای زد و گفت :
_ هیچ وقت منو دست کم نگیر!
قیافه ام را جدی تر کردم و گفتم :
_ لطفا اگه چیزی هست بگو. دونستنش برای من مهمه!
با همان خنده ی مشکوک ادامه داد:
_ خب وقتی هنوز پات تو گچ بود و برنگشته بودی چند باری تو دانشگاه از ملیحه حالت رو پرسیدم.
_ خب اون چه طوری فهمید با من در ارتباطی؟ تو چطوری فهمیدی اون نمیدونه؟
_ واقعا انقدر برات مهمه؟!
_ بله. خیلی زیاد.
کمی از نوشیدنی اش را نوشید و گفت :
_ یکبار نزدیک اومدنت از ملیحه ساعت دقیق برگشتنت رو پرسیدم. میخواستم بیام دنبالت و غافلگیرت کنم که البته بعدا فهمیدم با پدرت برمیگردی. اونم گفت ساعت رسیدنت رو نمیدونه. منم جواب دادم که مروارید بهم گفته عصر میرسم ولی نمیدونم دقیقا چه ساعتی میاد. از تغییر قیافه و چهره اش فهمیدم که شوکه شده و نمیدونسته من باهات در ارتباطم.
وقتی که فهمیدم تمام این مدت ملیحه همه چیز را میدانست اما به روی خودش نمی آورد حالم بد شد. فضای خفه و تاریک آنجا هم حالم را بدتر می کرد. دستهایم را کنار فنجان مقابلم روی میز گذاشته بودم. به قهوه ی داخل فنجان خیره بودم و چیزی نمی گفتم. سینا متوجه ناراحتی ام شد. دستش را کنار دستم روی میز گذاشت. همان دستی که یک ساعت دیواری به مچش بسته بود! فورا دستم را از روی میز برداشتم. نفسم تنگ شده بود. کمی شالم را از دور گردنم آزادتر کردم. گفت :
_ چرا ناراحت شدی؟ من ناراحتت کردم؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_ نه، چیز مهمی نیست. فقط هوای اینجا اذیتم می کنه. میشه دیگه اینجا قرار نذاریم؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت : "نوچ" !
پرسیدم : "چرا؟"
گفت :
_ چون اینجا مال خودمه، توش راحت ترم.
با تعجب پرسیدم :
_ واقعا؟! یعنی این کافی شاپ مال توئه؟
_ بله. مغازه مال پدرمه و سرمایه اش هم از منه.
به پسری که پشت صندوق نشته بود و سرش توی کامپیوترش بود اشاره کرد و گفت :
_ اونم رفیقمه که باهام شریکه.
از اینکه فهمیدم هم مغازه دارد و هم وضع مالی اش از چیزی که قبلا فکر می کردم بهتر است خوشحال بودم اما از اینکه مجبور بودم از آن به بعد همیشه در همان محیط خفه سینا را ببینم حالم گرفته شده بود. از همه بدتر چشمهای ورقلمبیده اش بود که نمیدانستم تا کی میتوانم دربرابر نگاهش معذب باشم و تحملش کنم. حدود دو ساعت ملاقاتمان طول کشید و بعد هم به خانه برگشتم...
ادامه دارد...
نه اینکه بگویم سینا دوستم نداشت ، اتفاقا داشت. اما تعریفش از دوست داشتن با تعریف من فرق می کرد. کم کم رابطه مان بیشتر و جدی تر می شد. پیام ها، تماس ها، هدیه ها، قرارها... هر روز که میگذشت چیزهای بیشتری از او می فهمیدم اما دلم نمیخواست به اینکه هیچ سنخیتی باهم نداریم اهمیتی بدهم. از دست تنهایی ام به خاکی زده بودم. فقط وقت میگذراندم و روزها را سپری می کردم غافل از آنکه این ارتباط های پیوسته مرا وابسته می کند. آدمی بنده ی عادت است حتی اگر این عادت مشام کشیدن به بوی تکه زباله ای باشد. گاهی با خودم می گفتم اگر نتوانستیم باهم کنار بیاییم راهمان را سوا می کنیم. مرا به خیر و او را به سلامت. اما ته دلم نمیخواستم این اتفاق بیافتد. خودم به خودم جواب میدادم که شاید به مرور زمان بتوانم روی سینا تاثیر بگذارم و تغییرش بدهم. با خودم درگیر بودم. چند صباحی گذشت تا آنکه فهمیدم نیت سینا از این دوستی سرانجامی نیست که من فکر می کردم. من به زندگی مشترک و ازدواج فکر می کردم اما او هیچ انگیزه و برنامه ای برای ازدواج نداشت! نه اینکه بگویم دوستم نداشت ، اتفاقا داشت اما به سبک خودش. اصلا روش زندگی و تربیتش با من فرق می کرد. مرا آفتاب و مهتاب ندیده بودند. البته بهتر است بگویم نصفه و نیمه دیده بودند. به قول مادرم که هروقت در کوچه باهم راه می رفتیم می گفت:
" چادر سرت نمی کنی به جهنم، آبروی من و بابات برات مهم نیس به درک. لااقل اون شالِ بی صاحابو بکش جلوتر انقدر شراره های آتیش جهنمو به جون خودت و پسرای مردم ننداز. دو روز دیگه یه ننه مرده ای اومد در خونمونو زد خیرسرمون بتونیم بگیم دخترمونو آفتاب و مهتاب ندیده..."
همین بود که گفتم مرا آفتاب و مهتاب نصفه و نیمه دیده بودند، اما بالاخره آن نصفه ی دیگری که ندیده بودند هنوز آنقدر با ارزش بود که بخاطرش خودم را از آن منجلاب مسخره بیرون بکشم. هنوز صدای آقا بزرگ در گوشم می پیچد...
" مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش "...
من و سینا از جنس هم نبودیم، راهمان سوا بود. از همان اول هم این را فهمیده بودم اما... امان از تنهایی...
همه چیز از روزی شروع شد که در کافی شاپ نشسته بودیم و ناگهان بین چند نفر از مشتری ها دعوای شدیدی شد. نفهمیدم سر چه موضوعی بود. اول فقط داد و بیداد و فحش بود و کم کم به کتک کاری و شکستن میز و صندلی و فنجان ها رسید. سینا با عجله برای جدا کردنشان بلند شد و موبایلش را روی میز جا گذاشت. همانطور که با استرس به دعوایشان نگاه می کردم چشمم به موبایل سینا افتاد که درحال زنگ خوردن بود :
" LiLi is calling… " !
حس ششمم می گفت کاسه ای زیر نیم کاسه است. کنجکاوی ام گل کرد چون میدانستم سینا فقط یک برادر دارد و خواهری در کار نیست. پس این لی لی خانم چه کسی بود که به موبایلش زنگ زده؟ همانطور مشغول مرور کردن احتمالات بودم که دعوا تمام شد و سینا سر میزمان برگشت. آن روز چیزی از آن اسم نگفتم و به روی خودم نیاوردم که نسبت به او دچار تردید شده ام. سینا باهوش بود. اگر هم خورده شیشه ای در کار بود میتوانست به راحتی همه چیز را جمع و جور کند. اول از همه باید خودم شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم...
ادامه دارد....
باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می افتم قلبم در سینه ام فشرده می شود. اغراق نیست اگر بگویم چه بر سر دلم آمد روزی که دیدم...
بگذریم! هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مکان بعضی از اتفاقات فقط در سینه ی خود آدم است. اگر به زبان بیاید، اگر بیرون بریزد می شود سخن بی جا. بی جا نه به معنی بیهوده و گزاف! به معنی خودِ خودِ بی جا! یعنی برای بعضی از حرف ها در عالم جا و مکانی نیست. اگر به زبان بیاید در بی مکانی دنیا گم می شود. مثل آنچه که آن روز بر سر دلم آمد. همان روزی که بعد از پیاده روی در پارک سینا مرا به خانه ی دانشجویی ام رساند. آن روز باز هم برایم هدیه خریده بود. وقتی رسیدیم سر کوچه خودم را به حالت غش و ضعف زدم که مثلا فشارم افتاده. سینا هم با عجله از ماشین پیاده شد و برایم آب و شکلات خرید. در این فاصله موبایلش را داخل کیفم انداختم و با خودم بردم. وقتی مرا دم در رساند گفتم :
_ من حالم بده، میخوام گوشیم رو خاموش کنم و بخوابم. نگرانم نشو اگه تا شب خبری ازم نشد.
بعد هم فورا به خانه برگشتم و رفتم سراغ تلفن همراهش. نمیخواهم بگویم آن روز در آن موبایل چه ها دیدم... (این از همان حرف های مگو و بی جاست!) فقط آنقدر حالم بد بود که دلم میخواست زمین دهان باز کند و همه چیز همان جا تمام شود. ظاهرا سینا یک ساعت بعد متوجه شده بود موبایلش گم شده اما نمیدانست کجا دنبالش بگردد. فردای آن روز زنگ زدم و گفتم موبایلش در ساک کادویی که برایم آورده بود جامانده. از من خواست برای تحویل دادن موبایلش باهم بیرون برویم اما دیگر از فکر آنکه دوباره با او روبرو شوم حالت تهوع می گرفتم. بهانه آوردم که حالم بد است و او هم آمد دم در، موبایلش را گرفت و رفت. نمی فهمیدم آدمی که می تواند به آن اندازه کثیف باشد چطور آنقدر خوب نقش یک آدم عاشق را بازی می کند؟! بماند که واقعا هم عاشقم بود. شاید هیچ عقل سلیمی نتواند از آنچه در مغز سینا می گذشت سر در بیاورد. مثلا من عشق پاکش بودم. ژیلا عشق ناپاکش! ژینوس زاپاسِ ژیلا بود. لی لی و لاله ذخیره برای مهمانی های دور همی و... البته مرا شناخته بود، از حق نگذریم واقعاً هم هیچ وقت از حریم دوستی مان بیشتر تجاوز نکرد. اما :
ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...
طی آن چند ماه هرگز به چیزی شک نکرده بودم. شاید اگر آن روز سر دعوای کافی شاپ کاملا اتفاقی چشمم به موبایلش نمی افتاد هنوز هم در کشمکش عقل و دلم سر سنخیت داشتن و نداشتن با سینا درگیر بودم. واقعاً برنامه ریزی دقیقش برای عدم تداخل قرار ملاقات هایش جای تحسین داشت. من آنقدر ناشی بودم که حتی برای پنهان کردن قرار ملاقات هایم با سینا در برابر ملیحه لو می رفتم. اما سینا باهوش ودقیق بود. البته این از خصوصیات بیماران روانی است!
ملیحه به عقدش نزدیک می شد و درگیر تدارکات مراسم بود. حال عمو کمال هم بدتر شده بود. دکترها جوابش کرده بودند. خانواده ی شان بین شادی عقد ملیحه و غصه ی بیماری عمو کمال ملس شده بودند! خود به خود مشغله های ملیحه و فاصله گرفتن های اختیاری من، ما را از هم بی خبر کرده بود. بیشتر در خانه ی دانشجویی ام تنها بودم و حال بدم مرا مدام به باغ آرزوها می کشاند. باغ آرزوها، همانجایی که بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن می کردم...
در باغ آرزوها نشسته بودم و دنبال راهی برای دست به سر کردن سینا و بیرون کردنش از زندگی ام می گشتم. دلم نمیخواست چیزهایی که از او فهمیده و دیده بودم را به رویش بیاورم. اگر میگفتم همه چیز را فهمیده ام غرور خودم خدشه دار می شد. دختری که با وجود موقعیت های جور واجور تا آن روز به هیچ مردی رو نداده بود حالا پای یکی از کثیف ترین پسرهای اطرافش را به زندگی اش باز کرده بود. برای خودم کسرشان داشت. می خواستم بهانه تراشی کنم و جور دیگری این رابطه را پایان بدهم. هوایِ ابریِ دلم، اشباع چشمانم... فقط یک معجزه ی آفتابی می توانست بین ابر و باران پاییزی ام وساطت کند و رنگین کمانِ بهاری بسازد. یک معجزه مثل عروسکِ آقا بزرگ، یک معجزه مثل پاک کن عطری کلاس اول دبستان. یاد حرف های استاد موحد افتادم :
" معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد."
راست می گفت. فرقی نمی کند چه معجزه ای باشد. اما هر معجزه ای فقط منحصر به فرد یک نفر است...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️