eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سه سوت👆👆👆 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆
رمان بی تو هرگز👆👆👆 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆
رمان دختر شیتا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti
عصر رمان جدید گذاشته میشه
💐💐💐💐
❤️💙 رمان معجزه❤️💙
باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید. یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده بود؟ این شب شوم و نحس دیگر چیست؟ سر و کله اش از کجا پیدا شده؟ شاید هزار بار بیشتر خودم را لعن و نفرین کردم. هر اتفاقی که برای ملیحه افتاده باشد تقصیر من است. بعد از طی کردن چند کیلومتر جاده ی خاکی در حومه ی شهر از تاکسی پیاده شدم و به سمت باغ رفتم. باد و بارانِ شدید درِ میله ای سبز رنگ باغ را مدام باز و بسته می کرد. جلوی در روی یک تابلوی آهنی با رنگ سفید نوشته بود "باغ سلیمان" . قبلا اسمش را از بچه های دانشکده شنیده بودم. می گفتند قدیم ها محل زندگی اجنه بوده. خدا می دانست داستان هایشان راست بود یا دروغ اما ماجرای آن شب هرچه بود از چشم سینا آب می خورد. تا آن شب باور نداشتم که عمیقا دچار بیماری روانی است. پیشانی ام عرق سردی زده بود. صدای زوزه ی سگ می آمد. نور چراغ های شهرداری روشنایی مختصری به باغ می داد اما برای من که از شدت ترس چشمانم تار شده بود کافی نبود. کاغذی را که برایم فرستاده بودند باز کردم و دوباره خواندم : " اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار" وارد باغ شدم و چند قدم جلو رفتم. ناگهان صدای جیر جیر چرخیدن چرخ و فلک را از دور شنیدم. از صدایش معلوم بود یک چرخ و فلک کوچک قدیمی و زنگ زده است. چشم هایم را ریز کردم تا پیدایش کنم اما چیزی ندیدم. صدا از سمت راست باغ بود. به همان سمت حرکت کردم. شاخ و برگ درختان انبوه به صورتم می خورد. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. در همان لحظه تمام باغ تاریک شد. برق آن منطقه کلا قطع شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. دندان هایم به هم می خورد و صدا می داد. به زور چانه ام را که از ترس می لرزید کنترل کردم. دستم را به سمت کیفم بردم تا با چراغ موبایلم نور بیاندازم و زیر پایم را ببینم که ناگهان صدای جیغ های ممتد ملیحه را شنیدم. انگار شکنجه می شد. پشت سر هم و با تمام وجودش جیغ می کشید. تمام بدنم بی حس شده بود. فلج شده بودم. فقط خدا را قسم می دادم که به دادم برسد تا از پا نیفتم. در تاریکی مطلق زیر پایم خالی شد و از حال رفتم... ادامه دارد...
_ دربست؟ + کجا میری خانم؟ _ دانشگاه. سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود. " پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه... این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه... باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم..." توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت : _ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم. از آینه نگاهی کردم و با بی حوصلگی گفتم : باشه. پیر مرد که کلاه کاموایی خاکستری اش خیس شده بود به زحمت چتر نیمه شکسته اش را بست و بارهایش را کنار خودش در صندلی جلو جا داد. وقتی فهمید تاکسی دربست بوده لبخندی زد و با لهجه ی روستایی اش گفت : _ دخترم خدا خیرت بده. دیگه باران که باریدن گرفت کسی نمی آمد سبزی و تخم مرغ از گوشه ی خیابان بخره که. هرچی هم منتظر ماندم ماشین گیر نمی آمد. ببخش. دستش را توی جیب کتش برد، یک مشت نقل به سمتم آورد و گفت : _ بیا بابا جان بخور کامت شیرین شه. به دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش نگاه کردم. پیرِ پیر بود. با دیدن لرزش دستانش یاد آقا بزرگ خودم افتادم. عاقل ترین پدربزرگ دنیا که واسطه ی رفع تمام مشکلات فامیل و در و همسایه بود. دست خیرش زبان زد همه بود. قد بلند و چهار شانه با موهای پرپشتی که به جوگندمی میزد. آخرین باری که دیدمش چهره اش زرد بود اما می خندید، قبل از اینکه آخرین سنگ لحد را روی قبرش بگذارند! انگار مثل همیشه میخواست با خنده روسری ام را کمی جلو بکشد و بگوید "مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش". و آخرین قطره اشکی که مماس با سنگ لحد روی صورتش ریخت... لبخندی زدم و دستم را نگه داشتم و پیر مرد همه ی نقل ها را کف دستم ریخت و گفت : _ دختر من همینجا تو همین شهر زندگی می کنه. حالام میخوام برم خانه ی دخترم. ولی کوچه شان آنقدر پیچ در پیچه که خدا میدانه. پرسیدم : _ چرا تو این سن و سال کار می کنین؟ حداقل کار راحت تری انجام بدین. آه عمیقی کشید و گفت : _ چی بگم بابا جان. فقط خدا از دل آدما با خبره. یه پسری داشتم هرچه کردم سربه راه بشه، نشد که نشد. آخرش هم با ماشین یه جوانی را زیر گرفت. حالا چند سالی هست که زندانه. مایم هرماه باید قسط دیه ی او جوان خدا بیامرز را ببریم در خانه ی خانوادش. دیگه کارم کفاف نمی داد تا هم زندگی مان را بچرخانیم هم پول دیه ی پسرم را ببریم. همانطور که با چشمانش خیابان را دنبال می کرد روی داشبورد زد و گفت : _ آقای راننده همین جاها نگه بداری من رفع زحمت می کنم. دلم برایش سوخته بود. رنج پدرانه اش بغضی که از ماجرای سینا در دلم مانده بود را بیشتر می کرد. قبل از اینکه ماشین بایستد گفتم : _ آقا بی زحمت بپیچین توی کوچه ای که میخوان برن، دم در پیاده شون کنین. کرایه ش با من. _ نه دخترم. ممنون بابا جان. تو کوچه ی آنها ماشین نمیره. باریکه آخه. من همین جاها پیاده میشم باقی راه را پیاده میرم. پیاده شد و با همان زحمتی که چتر نیمه شکسته اش را بسته بود، باز کرد. بارش را روی دوش انداخت و رفت. هنوز ماشین سرعت نگرفته بود که کرایه ی دربست را به راننده دادم و من هم پیاده شدم. قدم هایم را تند و با سرعت برداشتم تا زودتر به پیرمرد برسم. وقتی صدایش زدم از دیدنم متعجب شد. با اصرار نیمی از بارش را گرفتم و تا دم در خانه ی دخترش بردم. خیلی هم اصرار کرد به داخل بروم اما کلاس و دانشگاه را بهانه کردم و نرفتم. هرچند میدانستم دیرم شده و به کلاسم نمی رسم. باران تند و بی وقفه می بارید. آن روز تصمیم گرفته بودم خیس شوم. چترم را بستم و قدم زنان به سمت خانه ی دانشجویی ام برگشتم... ادامه دارد...
دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم مهمترین معیارمان قبول شدن در یک دانشگاه بود. به همین دلیل جوری انتخاب رشته کردیم که شانس قبولی هردوی ما در آن باشد. عاقبت هم کوچ کردیم به شهری که هفت فرسنگ از شهر خودمان دورتر بود. برای ملیحه جدایی از خانواده اش کمی سخت بود، مخصوصا آنکه تازه فهمیده بود پدرش درگیر بیماری سرطان شده. اما برای من بد نشد. میتوانستم با خیال راحت زندگی کنم و از خانه ای که هر لحظه در آن مورد بازرسی ام قرار میدادند دور باشم. پدرم اصرار داشت در خوابگاه زندگی کنم اما من که حوصله ی وفق یافتن با آدم های جدید را نداشتم آنقدر دست دست کردم تا خوابگاه پر شد. خلاصه او هم مجبور شد زیر بار اجاره کردن خانه ای مشترک برای من و ملیحه برود. سیزده سال از دوستی من و ملیحه می گذشت. اینکه در طول این سال ها حتی یک روز هم از هم بی خبر نبودیم شاید چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی من و ملیحه تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. آشنایی ما برمیگشت به اول دبستان. وقتی دختری سبزه و خنده رو در کلاس را باز کرد و روی نیمکت کناری من نشست. بخاطر شغل پدرش وسط سال تحصیلی از شهر دیگری آمده بود. از اول سال همه ی بچه های کلاس برای خودشان دوست انتخاب کرده بودند. به همین دلیل ملیحه تنها بود. من و ساناز هم به زور باهم دوست بودیم. افاده هایش مانع از صمیمیتمان می شد. هی پز وسایل و خانواده اش را می داد. اما ملیحه را از همان روز اولی که دیدم مهرش به دلم نشست. وقتی پاکن عطری اش روی زمین افتاد و همزمان هردو برای برداشتنش خم شدیم. بعد هم سرمان را بالا آوردیم و با خنده ی ریزی به هم نگاه کردیم. همانطور که خم شده بودیم با صدای آهسته گفتم : _ اسمت چیه؟ با صدای آهسته تری جوابم را داد : _ ملیحه. اسم تو چیه ؟ _ مروارید. لبخندی زد و کنار لپش چال افتاد. لبخندش بامزه و دوستداشتنی بود. هنوز هم همانطوری می خندد. گفتم : _ منم از این پاکن ها دارم. زنگ تفریح بهت نشون میدم. ناگهان صدای خانم معلم بلند شد که : _ آهای خانما، نمیخواین بیاین بالا صاف بشینین و به درس گوش بدین؟ من و ملیحه به معلم نگاه کردیم و صاف شدیم. و از زنگ تفریح بعد دوستی ما آغاز شد. بماند که آن وسط ساناز هم برای خراب کردن دوستی من و ملیحه چیزی کم نگذاشت. دوستی ها بالا و پایین دارند. کم و زیاد دارند. دوست معمولی مثل کفش می ماند، میتوانی پشت ویترین ها بگردی، یکی را که ظاهرش باب میلت باشد پیدا کنی. بعد امتحانش کنی تا مبادا اندازه ات نشود. بعد اگر قیمت و اندازه اش بدک نبود با خودت به خانه بیاوری. چند روز اول هم پایت را بزند و هی غر بزنی که ایکاش چیز دیگری را انتخاب کرده بودم. هی مدارا کنی تا بالاخره جا باز کند و منتظر بمانی تا زخم هایی که زده ترمیم شود. آخرسر هم اگر جنسش خوب باشد بالاخره بعد از چند سال کهنه می شود و کمتر از آن استفاده می کنی... اما رابطه ی ما با همه ی دوستی ها فرق داشت. هم اندازه ی هم بودیم، باب میل هم بودیم، پای هم را نمیزدیم. اصلا برای هم مثل کفش نبودیم. خود پا بودیم! مگر می شود آدم بدون پا زندگی کند؟ یا می شود پای کهنه را کنار بگذارد و یک پای جدید بخرد؟ عضوی از زندگی هم شده بودیم، دوستِ واقعی و خواهرِ نداشته ی هم! من یکی یک دانه بودم و ملیحه یک برادر بزرگتر از خودش داشت. مهدی، برادر ملیحه بود اما برای من هم برادری می کرد. یک بار بعد از دیپلم گرفتن مادر ملیحه پیشنهاد ازدواج من و مهدی را داد. اما نه من، نه ملیحه، نه خود مهدی موافق نبودیم. اصلا شدنی نبود. من آنقدر در نقش برادرانه اش غرق شده بودم که حتی برای زن گرفتنش با ملیحه برنامه ریزی میکردم! آن وقت چطور میخواستیم آن همه نقشه ی موذیانه را روی خودم پیاده کنیم!؟ خلاصه مادرش هم بعد از شنیدن مخالفت هرسه ی ما پیشنهادش را رها کرد و هرگز تکرار نکرد. ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان معجزه❤️💙
ترم پنجم دانشگاه تازه آغاز شده بود. ملیحه بخاطر فراهم کردن مقدمات مراسم عقدش با فرید دو هفته ی اول به دانشگاه نیامد. فرید پسرعموی ملیحه بود. بالاخره بعد از سالها علاقه و بعد از پشت سر گذاشتن مخالفت شدید خانواده هایشان توانسته بودند رضایتشان را بگیرند. مخالفت آنها بخاطر مشکل خونی فرید و ملیحه و احتمال بچه دار نشدنشان بود. فرید پسر قابل احترامی بود، اما مثل همه ی مردهای دنیا حسود بود! خیلی جلوی خودش را می گرفت که چیزی بروز ندهد اما معلوم بود به دوستی ملیحه با من حسادت می کند. دوقلوهای بهم چسبیده صدایمان می زد. اصرار داشت که بعد از عقد ملیحه انتقالی بگیرد و به شهری که فرید در آن مشغول کار است برود. اما ملیحه می گفت تا مراسم عروسی برگزار نشود حاضر به انجام این کار نیست! دلتنگی و دوری بهانه بود! میخواست با سیاست بین من و ملیحه فاصله بیاندازد اما دستش رو شده بود. البته حق آب و گل من آنقدر زیاد بود که خود فرید هم گاهی شرمنده می شد. هرچه باشد من با هر زحمتی که بود پای دوستی ام با ملیحه ایستاده بودم. حتی وقتی که سال سوم دبیرستان، پدرم بخاطر فهمیدن علاقه ی بین آنها مجبورم کرد که رابطه ام را با ملیحه قطع کنم. من هم زیر بار نرفتم و با وجود کتک خوردن و حبس شدن و اعتصاب غذا باز هم پای دوستی مان ماندم. من و پدرم مثل هم بودیم. لجباز و یک دنده. آبمان باهم توی یک جوب نمی رفت. برای همین وقتی دعوا می شد هیچکدام کوتاه نمی آمدیم. پدرم بازاری و یکی از اعضای سرشناس مسجد محلمان بود. مادرم هم خانه دار بود اما در مجالس زنانه سخنرانی می کرد. همه جوره به هم می آمدند. به قول خودشان من با لاک قرمز و شال آویزان لکه ی ننگ تفاهمات زندگی مشترکشان بودم! اولین و تلخ ترین خاطره ی کودکی ام بر میگردد به روزی که لج گرفتم تا عروسک بهاره، دختر عمه ام را بگیرم و بازی کنم اما او عروسکش را به من نمیداد. من هم وقتی از عروسک غافل شد با کارد میوه خوری چشمش را کور کردم. همان روز وقتی به خانه برگشتیم پدرم مرا تنبیه کرد و در انباری انداخت. چند ساعت اول غرورم اجازه نداد گریه کنم. مشغول بازی با دیگ های بزرگ داخل انباری شدم. پدرم از دیدن خونسردی من بیشتر عصبانی شد و در را رویم باز نکرد. نزدیک شب بود، انباری هم نور نداشت. فقط از پنجره ی بالای در کمی نور حیاط به داخل انباری می تابید. ترسیده بودم. ناخنهایم را می جویدم و بی صدا گریه می کردم و با ترس به در می زدم اما پدرم لج کرده بود و در را باز نمی کرد. هرچه می گذشت ترسم بیشتر می شد و اشکهایم شدید تر اما از پدرم خبری نبود. آنقدر گریه کردم که به نفس زدن افتادم. وقتی در انباری باز شد خودم را با ترس عقب کشیدم. منتظر بودم پدرم مرا با کتک از آنجا بیرون ببرد اما دیدن آقا بزرگ با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت برای من شبیه معجزه بود. مرا بغل کرد و نوازش کرد. بعد هم پدرم را به اتاق برد و با صدای بلند سرزنشش کرد. آقا بزرگ همیشه در سخت ترین روزهای زندگی مثل یک معجزه به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست. خدا می داند در این روزهای سخت چقدر به معجزه هایش نیاز دارم... از بچگی سرتق بودم اما سر ناسازگاری ام از نوجوانی آغاز شد. یادم هست اولین باری که نوار کاستی را از دوستم قرض گرفتم و با ترس و لرز وقتی در خانه تنها بودم توی ضبط گذاشتم. هنوز شروع نشده بود که صدای کلید در آمد. هول کردم و بجای اینکه صدایش را کم کنم زیاد کردم. پدرم هم نامردی نکرد و بعد از شنیدن صدای آهنگ سراغم آمد و تمام رول نوار را بیرون کشید و پاره کرد. هرچقدر اشک ریختم که غلط کردم... نکن... امانت بود... اما انگار نه انگار! همان اتفاق باعث شد مدتی بعد چادرم را برای همیشه در کمد بگذارم و به هر قیمتی که شده راهم را از خانواده ام جدا کنم. از آن روز آدم دیگری درون من شکل گرفت. به قول همان پسره ی یک لاقبای الوات "هیولای دلبر" شدم و دنیا را بلعیدم... ادامه دارد...
سینا، پسره ی یک لا قبای الوات... از روز اولی که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد. صد رحمت به بختک، اصلا خود ملک عذاب بود. اولین روزی که من و ملیحه وارد دانشگاه شدیم، از کلاس ساعت 8 صبح جا مانده بودیم. با عجله دنبال کسی می گشتم که از بین راهروهای پیچ در پیچ و طبقات زیاد دانشگاه، کلاس را نشانمان دهد که ناگهان سینا جلویم درآمد و گفت : _ ترم اولی هستی نه؟ با استرس گفتم : _ بله. آقا شما میدونین کلاس B128 کجاست؟ دیرمون شده. جلو افتاد و کلاس را نشانم داد و از آن روز به بعد موی دماغمان شد. هم دانشگاهی بودیم اما رشته هایمان فرق می کرد. ما ادبیات میخواندیم و او تاریخ. ترم اول هر روز به بهانه های مختلف جلویمان سبز می شد. در پس زمینه ی تمام نقاط دانشگاه از جلوی در کلاس گرفته تا سلف غذای دانشجویی و بوفه و آموزش و... همه جا بود. هرجا من و ملیحه بودیم او هم بود، فقط کمی دور تر. در ظاهر چیزی کم از یک جنتلمن واقعی نداشت. در انتخاب ساعت و کتانی و ادکلن و لباس از قواعد خاص خودش پیروی می کرد. وضع مالی خانواده اش هم خوب بود. ترم دوم که آغاز شد فقط به حضور در پس زمینه ی دانشگاه بسنده نکرد و با پیدا کردن آدرس خانه ی دانشجویی ما مرتب در خیابان ها و کوچه های اطراف خانه هم پرسه میزد. ترم بعد یک روز وقتی بدون ملیحه به خانه بر میگشتم جلوی کوچه راهم را بست و یک جعبه کادو به من داد. سعی کردم قبول نکنم اما علاوه بر اصرارهای شدید سینا کنجکاوی خودم هم مانع از مقاومت بیشترم می شد. جعبه را گرفتم و به خانه آمدم. داخل جعبه پر از گلهای رز مشکی بود. یک نامه هم کنار گلها قرار داشت : " سلام. این گلها بیانگر بخش ناچیزی از علاقه ی من به توست. حتما در طول این مدت متوجه علاقه ی من به خودت شدی. ازت میخوام با من در تماس باشی. لطفاً تو هم دوستم داشته باش! سینا " زیر یادداشت شماره ی موبایلش را هم نوشته بود. از صراحت و وقاحتی که در لحن و کلامش داشت کمی ناراحت بودم اما ته دلم چندان بدم نمی آمد وارد این رابطه بشوم. بالاخره دیر یا زود ملیحه با فرید ازدواج می کرد و ناخودآگاه من هم تنهاتر میشدم. البته من به این سادگی ها رضایت نمیدادم. برای من که تا آن روز هیچ تجربه ی مشابهی نداشتم و بجز ملیحه هیچ کس را وارد حریم تنهایی ام نکرده بودم انتخاب کردن و نکردن سینا یک تصمیم کبری بود! وقتی ملیحه به خانه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم و بعد از کلی خندیدن و شوخی کردن از من خواست تا زماینکه از بابت سینا مطمئن نشدم هیچ تصمیمی برای این رابطه نگیرم. از او بدم نمی آمد، هم ظاهر خوبی داشت، هم دستش به دهنش می رسید، هم دوستم داشت، اما دلیل رغبتم به او هیچکدام از اینها نبود! اینکه کسی مغرور تر از من پیدا شده بود که حاضر بود برای بدست آوردنم دست به هرکاری بزند نظرم را به او جلب کرده بود... ادامه دارد...
انسانها همیشه چوب انتخاب های نسنجیده و مسیرهای انحرافی زندگی شان را می خورند. زیاد به خاکی زده بودم... گاهی با آنکه میدانی برای بعضی مسیرها ساخته نشدی اما وارد بازی می شوی. این به خاکی زدن ها میتواند دلایل مختلفی داشته باشد. مثلا یک بار از سر لج بازی، یک بار از سر کنکجاوی، یک بار حماقت، شاید هم از سر تنهایی. اما بالاخره تصمیم های کال زندگی ات درخت عمرت را نحیف می کند. روزی که از سر لج و لجبازی تصمیم گرفتم در نوع پوششی که داشتم تجدید نظر کنم، یعنی همان روزی که چادرم را برای همیشه در کمد گذاشتم و شال قرمزم را کمی عقب کشیدم میدانستم ممکن است از صبح روز بعد چشم هرز پسر ملوک خانم از سر کوچه تا مدرسه دنبالم کند اما لجِ پدرم را درآوردن برایم مهم تر بود! یا روزی که از سر کنکجاوی هدیه ی سینا را قبول کردم میدانستم که با این کار او را از پس زمینه ی دانشگاه و خیابانهای اطراف خانه ی دانشجوی ام بیرون می کشم و حضورش را در اطراف خودم پررنگ تر می کنم. اما ارضای حس کنجکاوی ام برایم مهم تر از فکر کردن به عاقبت این کار بود. همه ی این اتفاق ها و اشتباهات شاید آنقدر بزرگ نبود که جایی برای جبران نداشته باشد. می شد از یک جایی به بعد جلویشان را گرفت و جبران کرد. بزرگترین حماقت زندگی من زمانی بود که از سر لجبازی با تنهایی خودم پای سینا را به زندگی ام باز کردم. علاقه ی بیمارگونه اش مثل مار سمی دور پایم پیچید و درست جایی که فکرش را نمیکردم کله پایم کرد. از روزی که سینا جعبه ی گل های رز مشکی را دستم داده بود چند ماهی می گذشت. شاید چهار ماه شاید هم بیشتر درست یادم نیست. در این مدت چند بار به بهانه های مختلف این طرف و آن طرف هم کلام و هم قدم شده بودیم. گاهی در حیاط دانشگاه نوشیدنی و شکلات مهمانم می کرد. گاهی جزوه های دروس عمومی و مشترک را در اختیارم میگذاشت. گاهی با کمک ترم بالایی ها جزوه های ناقصم را کامل می کرد و... از قدیمی های دانشگاه بود. هیچوقت کارش لنگ نمی ماند. در بیشتر رشته ها و ورودی ها چند نفر دوست و آشنا داشت. در طول این مدت چند بار در کمال حفظ غرور از من مستقیم و غیر مستقیم پرسید که چرا هنوز با شماره ای که زیر یادداشتش نوشته بود تماس نگرفته ام. من هم به سبک خودش جوابش را می دادم و مستقیم و غیرمستقیم می گفتم هنوز به اندازه ی کافی فکر نکرده ام . گذشت و گذشت تا روزی که... ادامه دارد...
گذشت و گذشت تا روزی که از پله های دانشگاه افتادم و پایم شکست. یک هفته ای می شد که تنها بودم و ملیحه رفته بود. خبر داده بودند حال عمو کمال (پدرش) بد شده. ملیحه هم فوراً برگشته بود پیش خانواده اش. حضورش در خانه برای مادرش دلگرمی بود. وقتی نبود مادرش شکسته تر میشد. مثل من نبود، که بودن و نبودنم برای خانواده ام فرقی نداشت. شاید نبودن من مایه ی خوشحالی و راحتی شان هم بود. بگذریم... آن روز موقع پایین آمدن از پله های دانشکده سر خوردم و پایم شکست. نمیدانم از خوش شانسی ام بود یا بدشانسی ام که سینا پایین پله ها ایستاده بود و زود به دادم رسید ( که ای کاش نمی رسید). نفهمیدم چه شد که یکدفعه چند پله را رد دادم و "گورومپ"... انگار صدای خورد شدن استخوان ساق پایم را شنیدم. سینا باعجله خودش را به من رساند و گفت : _ چیکار کردی با خودت؟ پاشو ببرمت بیمارستان. همانطور که از درد پا به خودم میپیچیدم گفتم : _ نه مرسی خودم میرم. نرده های کنار پله را گرفتم تا بلند شوم که ناگهان جیغم به هوا رفت. همکلاسی هایم دورم را گرفته بودند. سینا دستش را دراز کرد تا کمکم کند. با آنکه درد پا امانم را بریده بود، خودم را عقب کشیدم و اجازه ندادم با من برخورد کند. خلاصه با کمک همکلاسی هایم و با زجر فراوان خودم را به ماشین سینا رساندم و سوار شدم. با اینکه یک بیمارستان دولتی سر راهمان بود اما اصرار میکرد حتماً به بیمارستان خصوصی برویم! هرچقدر میگفتم دولتی هم فرقی ندارد، قبول نمی کرد. با آنکه لجاجتش کمی عصبانی ام کرده بود اما اصرارهایش، سلیقه ی خاصش، کم کم مرا وارد خاکی می کرد! رک تر بگویم : خر می شدم... ! از اینکه اصول خودش را داشت خوشم می آمد. خاص بود و من نمیفهمیدم دلیلش چیست. شاید هم میفهمیدم و خودم را گول می زدم. مثلا چرا از بین آنهمه رنگ، گل رز مشکی را انتخاب کرده بود؟! کمیاب و گران... یا از بین تمام نوشیدنی های دانشگاه فقط هایپ میخورد. همیشه کیف و کفش و لباسش ست بود. دقیقا ست با یک رنگ مشخص و حتی نه در یک طیف! مثلا اگر کفشش آبی کاربنی بود حتما لباسش ترکیبی از همان رنگ و رنگ مکملش می شد. امکان نداشت آبی کاربنی را با سرمه ای یا آبی نفتی ست کند! در انتخاب دقیق بود و وسواسی. بالاخره به اورژانس بیمارستان رسیدیم و پایم را گچ گرفتند. از او خواستم برود و معطلِ من نشود. گفتم خودم با تاکسی برمیگردم اما میدانستم این حرف ها تعارف تکه و پاره کردن است! تا آخر کار در بیمارستان ماند و بعد هم تا دم در خانه مرا رساند. سر راه یک عصا هم خریدیم تا به کمک آن بتوانم از پس کارهایم بر بیایم. ملیحه نبود و قطعاً زندگی به تنهایی و با یک پای شکسته سخت تر می شد. حداقل یک ماه و نیم پایم مهمان گچ بود. آن شب بعد از برگشتن از بیمارستان به ملیحه زنگ زدم.قرار بود آخر هفته برگردد. وقتی تماس گرفتم گفت حال پدرش کمی بهتر شده اما بر نمیگردد! چون آخر هفته فرید و خانواده اش برای دیدن عمو کمال می روند و او هم تا زمانی که فرید آنجاست می ماند. از صدایم فهمید چیزی شده اما برای اینکه برنامه اش را بخاطر من عوض نکند چیزی از پا و گچ نگفتم و گوشی را قطع کردم. دلخوشی ام این بود که ملیحه بر میگردد اما... راستش را بخواهید کمی افسرده شده بودم. احساس میکردم بعد از نامزدی اش با فرید فاصله ای که همیشه منتظرش بودم بین ما افتاده. حق داشت بماند، اصلا باید می ماند! قرار بود شوهرش را بعد از مدتی دوری ببیند. اما... امان از وابستگی.... ادامه دارد... عصر ساعت18❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم کم نگذاشتیم. من و ملیحه همیشه پشت هم بودیم. همیشه حرف ها را قبل از اینکه به زبان جاری شود از نگاه هم میخواندیم و دردها را میفهمیدیم. شاید تحمل این فاصله برای من سخت تر بود. ملیحه پدر و مادرش را داشت، مهدی و فرید را داشت. اما من... از دار دنیا فقط یک ملیحه دلگرمی ام بود که رفته رفته او را هم از دست می دادم. دلم گرفته بود. خواستم به مادرم زنگ بزنم اما حوصله ی نصیحت و طعنه هایش را نداشتم. مادرم اسکار نیش و کنایه داشت. بعد هم با همان زبان برای خانم جلسه ای ها پند و اندرز می داد و به راه راست هدایتشان می کرد. اتفاقا در کمال ناباوری هدایت هم می شدند (مثلاً) ! شب به شب بعد از جلسه داستان هدایت شوندگان پای منبرش را با ذوق و هیجان برای پدرم شرح می داد. البته بعد از اینکه یک تخته کامل عمه سلیمه را بخاطر خرید هشت تا النگوی طلا و پز دادنش در مهمانی و دختر بی حجاب شهره خانم را بخاطر آرایش و طرز لباس پوشیدنش می شست و پهن می کرد، من هم که طبق معمول مورد عنایات ویژه اش قرار داشتم! کمی شبکه های تلویزیون را عوض کردم. کمی با موبایل بازی کردم. اما بیفایده بود، دلم بدجور گرفته بود. به ساعت دیواری نگاه کردم، نه شب بود. ناگهان یاد ساعت سینا افتادم. خنده ام گرفت! ساعت مچی اش هم اندازه ی ساعت دیواری ما بود. یعنی واقعا بزرگی اش اذیتش نمی کرد؟! به سراغ شماره اش که قبلا در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم رفتم. با تردید و دو دلی دستم را روی تماس گذاشتم اما هنوز بوق نخورده بود که فوراً قطع کردم. سینا از جنس من نبود، هیچ وجه اشتراکی بجز غرور و لجاجت نداشتیم! میدانستم نه من برای او ساخته شده ام نه او برای من، اما سماجت و اصرارهایش ته دلم را وسوسه می کرد. اصلا همه ی زوج ها که از اول اشتراک ندارند. مگر همه ی آدمها وقتی ازدواج کردند مثل هم بودند؟! مگر همه چیز باید باب میل آدم باشد؟! خیلی چیزها در طول زندگی تغییر می کند، آدم ها روی هم اثرگذارند. مخصوصا اگر به هم علاقه داشته باشند. سینا هم که دوستم دارد... اما نه... از کجا معلوم علاقه اش واقعی باشد؟ شاید همه اش تظاهر است. شاید هدف دیگری دارد. ولی اگر هدفش چیز دیگری بود این همه مدت منتظر جواب نمی ماند. اصلا چه هدفی داشته باشد؟ چه فکرهایی می کنم. چقدر وسواس گرفتم! حالم بد بود. یک جور خفقانی که نه گریه ام می گرفت که اشک بریزم و سبک شوم. نه حالم عوض می شد که از این افکار بیرون بیایم! هیچ چیز غمی که از نیامدن ملیحه روی دلم سنگینی میکرد را تسکین نمی داد. چاره ی کار فقط "باغ آرزوها" بود. باغی که خودم پیدایش کرده بودم و بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن را داشتم. شهری که در آن درس میخواندیم پر از باغ های کوچک و بزرگ بود. بعضی ها تبدیل به پارک شده بود، بعضی ها باغ گل، بعضی از باغ ها هم مثل باغ آرزوها در همان شکل و شمایل خودشان رها شده بودند. اولین ترمی که به دانشگاه آمدیم یک روز وقتی تنها بودم بعد از پایان کلاس در پرسه زدن بین کورکوچه های شهر، باغ آرزوها را پیدا کردم. محوطه ای سرسبز و پر از درخت و علف که بین دو ردیف خانه ی ویلایی قرار گرفته بود و از هر سمت دیوار پشتی خانه ها محصورش می کرد. پنجره ی هیچ خانه ای رو به باغ آرزوها باز نمی شد و از این نظر کاملا دنج و کمی هم خوفناک بود. گوشه ی باغ یک تنه ی درخت بریده شده قرار داشت که تنها جای ممکن برای نشستن بود. اسمش را صندلی طبیعت گذاشته بودم. فضای آن باغ برایم اعجازانگیز بود. هر وقت که حالم خیلی بد می شد مدتی خودم را در سبزی درختانش رها می کردم و بهتر می شدم. به هیچ کسی هم جز ملیحه جایش را نشان نداده بودم. مدتی بعد دیدم گوشه ای از باغ آرزوها هرس شده و نهال میوه کاشته اند. هرچه تعقیب کردم تا بفهمم جای باغ آرزوها پیش چه کسی بجز خودم لو رفته موفق نشدم. فقط شاهد رشد نهال ها و عاقبت هم تبدیلشان به درختچه های گیلاس بودم. هرکه بود از من دیوانه تر بود که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود! حالِ بدم هوای باغ آرزوها را میخواست اما با پای گچ گرفته باید فکرش را از سرم بیرون می کردم. چشمم به کتاب غزلیات حافظم افتاد که همیشه روی میز کنار تلفن قرار داشت. غزلیات حافظ، دیوان شمس، مثنوی معنوی، این کتاب ها و امثالشان برای ما که ادبیات میخوانیم مثل آچار فرانسه است. همیشه باید دم دستمان باشد. اگر روزی شعر نمیخواندم انگار از یک فریضه در زندگی ام غافل شده بودم. حافظ را برداشتم و بعد از خواندن فاتحه یک صفحه را باز کردم : خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم... اشک هایم بی امان می بارید. حافظ چه خوب کمک کردی خفقانِ سینه ام باز شود و بغض سربسته ام بترکد... ادامه دارد..
آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس فکرش را نمی کرد به این زودی برود. تا دم مرگ هم سالم و سرحال و سرپا بود. من سه ساله بودم که خانجون مریض شد و مرد. آقا بزرگ سالها بود تنها زندگی می کرد. همان روز آخر هم رفته بودم پیشش. آن روز بعد از جر و بحثی که با پدر و مادرم کردم از خانه بیرون زدم و رفتم پیش آقا بزرگ. آبپاش به دست در خانه را به رویم باز کرد. عادت داشت دم غروب گلها را آب بدهد و حیاط را آبپاشی کند. عبایش را روی دوشش انداخت و باهم روی تخت آلاچیق نشستیم. چند ساعت درد و دل کردیم و آخرسر برایم فال گرفت. فال حافظ. بعدش من هم بنا کردم به اصرار که باید برایش فال بگیرم. همان لحظه وقتی کتاب باز شد انگار بند دلم ریخت. خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم آن شب دلم نمیخواست تنهایش بگذارم و به خانه برگردم. هر زمان که میخواستم پیشش بمانم اجازه می داد. حتی وقتی بچه مدرسه ای بودم و اصرار می کردم که میخواهم شب پیش آقا بزرگ بمانم خودش می گفت اشکال ندارد، صبح خودم می برمش به مدرسه. اما آن شب اصرار داشت که به خانه برگردم. زنگ زد و به پدرم گفت که بیاید دنبالم. آخرین جملاتش را یادم هست. هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد : _ تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون. همان موقع پدرم زنگ در را زد و حرف های آقا بزرگ نصفه ماند. دم اذان بود. برای اینکه به نمازش برسد زودتر خداحافظی کردیم. موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت : " به حق امام جواد خدا پشت و پناهت باشه دخترم." آقا بزرگم امام جوادی بود. همیشه باز کردن گره های کور را می سپرد به او. به مشهد می رفت و امام رضا را به جان پسرش قسم می داد. اسم پسر بزرگش (یعنی عموی خدابیامرزم که در جوانی مرد) هم "محمد جواد" گذاشته بود. آن شب بعد از رفتن ما حمام کرد و دراز کشید و رفت. این را فردای مردنش از لیف خیس حمام فهمیدیم. خدا رحمتت کند مرد محکم. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی. یک دل سیر اشک ریختم و همانجا روی مبل خوابم برد. صبح اول وقت با صدای تلفن بیدار شدم. ملیحه بود. با نگرانی گفت : _ سلام. مروارید چرا هرچی به موبایلت زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟ نگاهی به موبایل انداختم. سی و چهار تماس از دست رفته و بیست و پنج پیام خوانده نشده! چشمهایم را مالیدم و گفتم : _ ببخشید. گوشیم رو سکوت بود. خوابم برد. چطور مگه چیزی شده؟ _ عجب آدمی هستی تو دختر، مردم از نگرانی! دیشب که داشتیم تلفنی حرف میزدیم خونمون شلوغ بود مهمون داشتیم. صدات یه جوری بود نگرانت شدم ولی تا آخر شب که مهمونا رفتن وقت نکردم برات زنگ بزنم. بعدشم تا صبح هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم انگار نه انگار. حدس زدم شاید خوابیده باشی ولی گفتم از تو که همیشه تا نصفه شب بیداری بعیده! موندم صبح بشه زنگ بزنم خونه ببینم چی شده. با همان صدای خواب آلوده و گرفته خندیدم و گفتم : _ چه فکرایی می کنی تو ملیحه. مثلا میخواد چی شده باشه؟ یعنی اگه چیزی شده بود من بهت نمیگفتم؟ _ معلومه که نمیگی! مثل اینکه یادت رفته من کیم؟! تو هیچیم نگی من میفهمم داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی. مسخره بازی رو بذار کنار بگو ببینم چی شده. چرا دیشب انقدر زود خوابیدی؟ چرا صدات گرفته بود؟ _ هیچی نشده بابا. چیز مهمی نیست. هروقت برگشتی برات تعریف میکنم. با عصبانیت صدایش را بلند کرد و گفت : _ واقعاً که دیگه شورشو درآوردی. یا میگی چی شده یا همین الان وسایلمو جمع می کنم میام. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ بابا پام یکم درد می کنه. دیروز تو دانشگاه افتادم. اما الان خوبم. دردش کمتر شده. با نگرانی گفت : _ وای پات شکسته؟؟؟ چرا دیروز نگفتی؟ واقعاً که. من همین امروز برمیگردم. _ وااا ملیحه شکسته چیه؟ من کی گفتم شکسته؟! _ آره تو که راست میگی! برو بچه جون من بزرگت کردم. _ بخدا پاشدی اومدی نیومدی ها! یعنی چی؟ مگه من بچم؟ از پس خودم بر میام. بمون هفته ی دیگه که فرید اینا رفتن بیا. نگران منم نباش چیزیم نیست. _ امروز میام ، پسفردا برمیگردم دوباره فریدو میبینم. تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی. دختره ی تودار. خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل حریفش نشدم. ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید... ادامه دارد..