eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺به نام خداوند بخشنده مهربان🌺
🌸🌸🌸رمان روزگار من🌸🌸🌸
وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچه خاطراتمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن *خب از کجا شروع کنم🤔 اهاااان❗️ اخیش بالاخره رسیدیم خونمون بعداز مدتها اجاره نشینی و مستاجری ٬ الان که ۱۷سالمه تا این مدت فکر کن از این خونه به اون خونه ٬شده بودیم پرستوی مهاجر خخخخ😂😂 مامانو بگوو که چقدر ذوق میکنه😍 همش پیشه فامیل میگه خونرو اینجوری میچینم اونجوری میچنم خلاصه ٬خوشحالیش قابل وصف نیست بابامم بنده خدا معلومه که اونم از خوشی زن و بچش خوشحاله منم که حالا برا خودم یه اتاق مستقل دارم و به قول دوستام دارم ذوق مرگ میشم 😁😁😁 😍 تو همین فکرا بودم که مامانم صدام🗣 کرد فرزااانه ...اهااااای فرزاااانه کجاااایی دختر بیا کمک ٬ کجا غیبت زد گفتم اوووومدم ٬پا شدم و رفتم تو پذیرایی 🚶🚶🚶 بله مامان جان دختر منو دست تنها گذاشتی بیا کمک کن به حالت احترام افسری دستمو گرفتم کنار سرم 💁و پاهامو کوبیدم بهم چشم قربان هرچی شما عمر کنید سرورم ٬ بسه بسه کم مزه بریز دختر بدو کمک کن خلاصه ما تا ساعت ۳نیمه شب کارمون تولید کشید البته خرده ریزکاری هامون مونده بود ..😫😫 دخترم برو بخواب دیگه .. مامان جان خلاصه اگه بازم کاری داری بگووو نمونی تو رودروایسی مامان یه چپ چپ😒😒 نگام کردو گفت ماشالا زبون داری ۲متر با خنده😄😄 گفتم شب بخیر شب بخیر دخترم خسته نباشی رفتمو سرمو گذاشتم رو بالشت😴 نفهمیدم کی صبح شد بانور افتابی که از پنجره صورتمو نوازش میداد بیدار شدم رفت بیرون سلااااام باباجون کی اومدی 😊😊 سلام دخترم یه نیم ساعتی میشه٬ عزیز چطور بود بهتر شده ؟!! اره شکر خدا ٬بازم فشارش زده بود بالا مامان برام چایی نریختی ؟ نه پاشو خودت بریز باااااشه، در حالی که داشتم چایی میریختم گفتم راستی بابا 👨کی بریم دنبال ثبت نام مدرسم میریم دخترم ان شاالله فردا.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
کارهای ثبت نام انجام دادیم. خدا رو شکر مدرسه فاصله چندانی تا خونمون نداشت. روز اول مدرسه رسید من امسال سوم دبیرستان بودم با رشته تجربی کم و بیش با معلما و بچه ها اشنا شدم. تو مسیر برگشت به خونه سر کوچه بودم که یکی از بچه های کلاس و دیدم.👀 اونم با دیدن من اومد🚶 سمتم وقتی بهم رسید سلام کردو دستشو دراز کرد طرفتم ، سلام من سحرم اگه اشتباه نکنم باهم تو یه کلاسیم خوشبختم منم در حالی که با نگاهم ظاهر سحرو برنداز میکردم جواب دادم سلام منم فرزانم ،اره درسته تو کلاس دیدمت ما تازه اومدیم این محله خونمون هم اون در سبزه هست . عه !!! چه جالب پس باهم همسایه هم هستیم خونه ما هم اون در سفیده روبه رویییه ما میتونیم دوستای خوبی براهم باشیم . منم در پاسخ با لبخندی ملایم گفتم درسته 😊 سحر بر خلاف من که فقط یه خرده از ریشه های موهام دیده میشد و یه مانتو مدرسه تا یه خرده زیر زانو پوشیده بودم اون موهاشو یه طرفی از مقنعش زده بود بیرون و مانتوشم تا بالای زانوش بود آستینای مانتوشم تا کرده بود و نگینهای صورتیه بند ساعتش خود نمایی میکرد زیر افتاب. من یه دختر بور با چشمان عسلی بودم سحرم یه دختر چشم ابرو مشکی 👭👭👭 خلاصه از هم خدا حافظی کردیم رفتیم خونمون از پله های خونه که بالا میرفتم بوی قرمه سبزی پیچیده بود تو خونه یه بویی کشیدم و ذوق کنان رفتم خونه سلااااام من اومدم. مامان از اشپزخونه با صدای بلند گفت : خوش اومدی ناز گلم کیفمو گذاشتم رو اپن و رفتم پیش مامان ای جانم مامانم چیکرده خیلی گشنم بود مامان، بوی غذای تو هم گشنه ترم کرده .در قابلمه رو برداشتم تا یه کوچولو بچشم که مامان گفت آیییی فرزااانه ناخنک نداریم .بابا از سر کار برگشت بابامم کارمند ساده ی اداره ی بیمه بود . سر سفره پر حرفیم گل کرده بود از مدرسه و روز اولش حرف میزدم و اشناییم با سحر که غذا پرید تو گلووم شروع کردم به سرفه کردن چشام پره اشک شد مامانم :دختر یواش چته کشتی خودتو بابا زود لیوان اب و داد دستم از یه طرفم دوتایی میکوبیدن به پشتم اخه من تک فرزندم اوناهستم روم حساسن😉😉😉... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
روزها همین طور پشت سرهم سپری میشد و تقریبا یکی دو ماهی از مدرسه میگذشت. با مامان تو خونه نشسته بودیم، باباهم رفته بود برای عزیز دارو بخره صدای زنگ در بلند شد رفتمو گوشی رو برداشتم کیه⁉️ ما هستیم فرزانه. دکمه بازو زدم در ورودیه خونه رو که باز کردم یه خانم روبروم دیدم با موهای بلوند که بالا زده بود و یه چادر رنگی توسی رنگ با گلهای بنفش صورتی هم سرش بود و صورتشم ارایش کرده 💄💄 سحرم کنارش ایستاده بود سلام کردم جواب دادن سحر گفت فرزانه مامانمه، مامان اینم فرزانه دوستمه ، خوبی فرزانه جان بله بفرمایید تو خوش اومدین مامانم اومد جلو سلام خانم خوش اومدین مامان سحرم با مامانم حال احوال پرسی کردو اومدن نشستن رو مبل. من و مامانم هم باهم رفتیم اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو اماده کنیم مادر سحر به نظر خیلی جوون می اومد بعد یه خرده حرف زدن معلوم شد که پدر مادر سحر از هم جدا شدن و سحرم مثل من تنها بود مادرش ۳۶سالش بود و مامان من هم ۳۴سالش پدرمم ۳سال از مامانم بزرگتر. ما و سحر اینا باهم حسابی صمیمی شده بودیم مامان سحر مثل خودش مانتویی بود و اهل مو بیرون گذاشتن مامان منم چادری بود و روسریشم معمولی سر میکرد موهاشم بیرون نبود منم که مانتویی بودم... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انا گل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti ادامه دارد عصر ساعت 18❤️❤️❤️
https://eitaa.com/havase/3321 https://eitaa.com/havase/3330 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان روزگار من❤️💙
کانال ماه تابان
#رمان #رمان_روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_اول وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچ
دو ماهی میشد که ما تو خونه خودمون با خیال راحت بدون فکر کردن به کرایه خونه سرمونو میذاشتیم زمین و خیلی راضی و شاد بودیم. یه روز که تو مدرسه زنگ تفریح دوم تو حیاط با سحرو بچه ها نشسته بودیم . عمومو دیدم که اومد مدرسه رفت دفتر با تعجب رفتم پیشش دیدم داره با مدیر حرف میزنه چشمش 👁 که به من افتاد حرفشو قطع کردو رو به من با صدای گرفته گفت : فرزانه عمو جون وسایلتو جمع کن بریم خونه یه لحظه ترسیدم 😰😰از حال عموم چشاش قرمز شده بود صداشم گرفته و بغض الود بود هرچی از عموم پرسیدم چیزی نگفت با خودم گفتم نکنه 😱عزیز چیزیش شده اخه اونروز حالش بد بود به خونه که رسیدیم جلو در خیلی شلوغ بود رفتم بالا دیدم مامانم از شدت گریه 😭از حال رفته و همه فامیلا دورشو گرفتن و بهش اب میدن گیج شده بودم یعنی چی شده یه دفعه عمم با حالت گریه اومدو منو گرفت بغلش گفت عمه فدات بشه فرزانه داداشم رفت بابات رفت اینو که شنیدم اروم بهت زده گفتم بااااب بااام بابام از حال رفتمو افتادم زمین دعا دعا میکردم که وقتی به هوش میام همه چیز دروغ باشه وقتی چشامو باز کردم همه با لباس سیاه ◼️◼️◼️ بالا سرم بودن بلند شدم زدم زیر گریه با صدای بلند داد میزدم مااااااماااان ماااااماااان بابام کو باباجونم کوش خداااایا چرا بابای من چراااا با گریه های من خونه پر شد از گریه و شیون مامان بغلم کرده بود مثل بی کسا داشتیم گریه میکردیم چقدر جای بابام خالی بود مامان با گریه میگفت نادر چرا مارو تنها گذاشتی چرااااا ‼️⁉️ همه میگفتن گریه نکن دوباره حالت بد میشه مامان با اشکایی 😭😭 که صورتشو میشست میگفت خدایا تازه داشتیم رنگ خوشی رو میدیدیم با چه امیدی این خونه 🏡🏡 رو خرید تازه قسطای🚘🚘 ماشینش تموم شده بود نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
مراسم خاکسپاریه بابا تموم شد 😔😔😔 حالا من و مامان موندیمو جای خالیه بابا، باباجونم 👨👨مگه تو چند نفر بودی که بارفتنت خونه سوت و کور شده روزای بی بابایی خیلی سخت بود سعی میکردیم خودمونو با شرایط وفق بدیم اما کار ساده ای نبود روزهای پاییز🍂🍂🍂🍁 جاشو به زمستان داد 🌨🌧🌨🌧هوای گرفته و بارونی و برفی زمستان غم مارو بیشتر میکرد با حقوقی که از بابا مونده بود💶💶 زندگیمونو میچرخوندیم اما مامانم دیگه مثل سابق نبود انگار با مرگ بابا خنده های مامانمم مرده بود خلاصه اون سال بد یوم گذشت و من پا تو سن ۱۸سالگی گذاشتم رفت و امد سحرو مامانش بیشتر شده بود ولی نمیدونم چرا نسبت به مامان سحر اعظم خانم حس خوبی نداشتم 😒😒مامانم از زندگی ناامید شده بود و گوشه گیر گاهی هم به خدا شکایت میکرد که چرا وقتی میخواستیم رنگ خوشی رو بچشیم ناخوش شدیمو از این حرفا منم که سردرگم. یه روز تو راه برگشت از مدرسه به خونه با سحر متوجه شدم که یه ماشین داره پشت سرمون میاد با خودم گفتم 🤔🤔🤔 شاید مسیرشه بعد سحر بهم گفت که بریم تو این کوچه کار دارم قبول کردم وارد کوچه که شدیم دیدم همون ماشینه اومد ترسیدم سحر به طرف ماشین رفت راننده یه پسر جوون با موهای فشن بود که یه 😎😎 عینکم زده بود یه کادو به سحر دادو سریع رفت سحرم به من اشاره کرد فرزانه بیا بریم خونه 🚶🚶🚶🚶 به سحر گفتم قضیه چی بود میشه توضیح بدی من شوکه شدم نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
سحر گفت:میام خونتون همه چیزو بهت میگم ،فقط عجله کن که دیرمون شده. 🏃🏃🏃🏃 بعدازظهر سحر اومد خونمون وتو اتاق نشسته بودیم سحر کادو رو باز کرد که توش یه دستبند نقره با سنگای آبی بود 💠💠💠💠 چقدر خوشگلههههه سحر اره می بینی 😌😌 خب حالا زود باش توضیح بده ببین فرزانه این پسره ، دوست پسرمه که یه مدتی هست باهم دوست شدیم ... یه دفعه پریدم وسط حرفاش واااای😱😱 سحر تو با پسر دوست شدی😳😳 سحر گفت دیووونه ... مگه چیه تو چقدر پرتی این هم دختر و پسر هستن که با هم دوستن خب منم یکیشون نگووو که این چیزاااا رو نمیدونی که اصلا باورم نمیشه 😒😒😒😒 فرزانه: نه اینکه من چیزی نمیدونم تو فیلما و بیرون دیدم اما اینکه دوست خودم با یه پسر دوست شده تعجب کردم ولی فرزاانه خیلی خوبه همیشه درکم میکنه وقتی دلم میگیره باهاش حرف میزنم نمیدونی چقدر اروم میشم 😍😍😍😍 اینم از کادوش... تازه فقط این نیست بیای خونمون بهت نشون میدم . مامانت چی ،چیزی نمیگه⁉️ نه بابااا اون فکر میکنه خودم خریدم یا دوستای دخترم برام خریدن 😉😏😏😏 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب. دختر محجبه و از خانواده مذهبی بود. اما سحر ازش خوشش نمی یومد و همش بهش تیکه مینداخت و مسخرش میکرد . بهش میگفت تو خفه نمیشی با چادر خودتو میپوشونی 😏😏 یا مقنعتو شل کن یکم بابا قلبم گرفت و خیلی چیزای دیگه... اما در مقابل زینب همیشه با لبخندو صبری که داشت به حرفاش بی اعتنایی میکرد ☺️☺️☺️☺️ بارهاااا سحر تو گوشم یه چیزایی میخوند و باعث میشد که من کم کم هم رنگ خودش بشم 😰😰 من در حد معمولی بودم اما موهامو بیرون نمیذاشتم . یه روز سحر از کنار مقنعه من یه دسته از موهامو بیرون کشید واز کیفش یه رژ صورتی💄💄 برداشت و به لبام زد و گفت : واااای فرزااانه چقدر خوشگل شدی 😈😈 حیف تو نیست حیف این موها و چشمای رنگیت نیست که نمیذاری قشنگیش مشخص بشه 😒😒 بیا، بیا این آینه رو بگیر یه نگاه به خودت بنداز تا به حرف من برسی 😈😈 وقتی تو آینه نگاه کردم یه غرور خاصی وجودمو گرفت. از اونجا بود که عوض شدم . ادامه دارد.....فردا ساعت 12 ظهر❤️ نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti