#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #رمان_روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_اول وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچ
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_دوم
دو ماهی میشد که ما تو خونه خودمون با خیال راحت بدون فکر کردن به کرایه خونه سرمونو میذاشتیم زمین و خیلی راضی و شاد بودیم.
یه روز که تو مدرسه زنگ تفریح دوم تو حیاط با سحرو بچه ها نشسته بودیم .
عمومو دیدم که اومد مدرسه رفت دفتر
با تعجب رفتم پیشش دیدم داره با مدیر حرف میزنه چشمش 👁 که به من افتاد حرفشو قطع کردو رو به من با صدای گرفته گفت : فرزانه عمو جون وسایلتو جمع کن بریم خونه
یه لحظه ترسیدم 😰😰از حال عموم چشاش قرمز شده بود صداشم گرفته و بغض الود بود
هرچی از عموم پرسیدم چیزی نگفت با خودم گفتم نکنه 😱عزیز چیزیش شده اخه اونروز حالش بد بود به خونه که رسیدیم جلو در خیلی شلوغ بود رفتم بالا دیدم مامانم از شدت گریه 😭از حال رفته و همه فامیلا دورشو گرفتن و بهش اب میدن گیج شده بودم
یعنی چی شده یه دفعه عمم با حالت گریه اومدو منو گرفت بغلش
گفت عمه فدات بشه فرزانه
داداشم رفت بابات رفت اینو که شنیدم اروم بهت زده گفتم بااااب بااام بابام از حال رفتمو افتادم زمین دعا دعا میکردم که وقتی به هوش میام همه چیز دروغ باشه
وقتی چشامو باز کردم همه با لباس سیاه ◼️◼️◼️ بالا سرم بودن بلند شدم زدم زیر گریه با صدای بلند داد میزدم مااااااماااان ماااااماااان بابام کو باباجونم کوش خداااایا چرا بابای من چراااا با گریه های من خونه پر شد از گریه و شیون مامان بغلم کرده بود مثل بی کسا داشتیم گریه میکردیم
چقدر جای بابام خالی بود مامان با گریه میگفت نادر چرا مارو تنها گذاشتی چرااااا ‼️⁉️
همه میگفتن گریه نکن دوباره حالت بد میشه مامان با اشکایی 😭😭
که صورتشو میشست میگفت خدایا تازه داشتیم رنگ خوشی رو میدیدیم با چه امیدی این خونه 🏡🏡 رو خرید تازه قسطای🚘🚘 ماشینش تموم شده بود
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
مراسم خاکسپاریه بابا تموم شد 😔😔😔
حالا من و مامان موندیمو جای خالیه بابا،
باباجونم 👨👨مگه تو چند نفر بودی که بارفتنت خونه سوت و کور شده
روزای بی بابایی خیلی سخت بود سعی میکردیم خودمونو با شرایط وفق بدیم
اما کار ساده ای نبود روزهای پاییز🍂🍂🍂🍁
جاشو به زمستان داد 🌨🌧🌨🌧هوای گرفته و بارونی و برفی زمستان غم مارو بیشتر میکرد
با حقوقی که از بابا مونده بود💶💶 زندگیمونو میچرخوندیم اما مامانم دیگه مثل سابق نبود
انگار با مرگ بابا خنده های مامانمم مرده بود
خلاصه اون سال بد یوم گذشت و من پا تو سن ۱۸سالگی گذاشتم
رفت و امد سحرو مامانش بیشتر شده بود ولی نمیدونم چرا نسبت به مامان سحر اعظم خانم حس خوبی نداشتم 😒😒مامانم از زندگی ناامید شده بود و گوشه گیر گاهی هم به خدا شکایت میکرد که چرا وقتی میخواستیم رنگ خوشی رو بچشیم ناخوش شدیمو از این حرفا
منم که سردرگم. یه روز تو راه برگشت از مدرسه به خونه با سحر متوجه شدم
که یه ماشین داره پشت سرمون میاد
با خودم گفتم
🤔🤔🤔
شاید مسیرشه بعد سحر بهم گفت که بریم تو این کوچه کار دارم قبول کردم وارد کوچه که شدیم
دیدم همون ماشینه اومد ترسیدم سحر به طرف ماشین رفت
راننده یه پسر جوون با موهای فشن بود که یه 😎😎 عینکم زده بود یه کادو به سحر دادو سریع رفت
سحرم به من اشاره کرد فرزانه بیا بریم خونه 🚶🚶🚶🚶
به سحر گفتم قضیه چی بود میشه توضیح بدی من شوکه شدم
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
سحر گفت:میام خونتون همه چیزو بهت میگم ،فقط عجله کن که دیرمون شده.
🏃🏃🏃🏃
بعدازظهر سحر اومد خونمون وتو اتاق نشسته بودیم
سحر کادو رو باز کرد که توش یه دستبند نقره با سنگای آبی بود
💠💠💠💠
چقدر خوشگلههههه سحر
اره می بینی 😌😌
خب حالا زود باش توضیح بده
ببین فرزانه این پسره ، دوست پسرمه که یه مدتی هست باهم دوست شدیم ...
یه دفعه پریدم وسط حرفاش واااای😱😱 سحر تو با پسر دوست شدی😳😳
سحر گفت دیووونه ... مگه چیه
تو چقدر پرتی این هم دختر و پسر هستن که با هم دوستن خب منم یکیشون
نگووو که این چیزاااا رو نمیدونی که اصلا باورم نمیشه
😒😒😒😒
فرزانه: نه اینکه من چیزی نمیدونم تو فیلما و بیرون دیدم اما اینکه دوست خودم با یه پسر دوست شده تعجب کردم
ولی فرزاانه خیلی خوبه همیشه درکم میکنه وقتی دلم میگیره باهاش حرف میزنم نمیدونی چقدر اروم میشم 😍😍😍😍
اینم از کادوش... تازه فقط این نیست بیای خونمون بهت نشون میدم .
مامانت چی ،چیزی نمیگه⁉️
نه بابااا اون فکر میکنه خودم خریدم یا دوستای دخترم برام خریدن 😉😏😏😏
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب.
دختر محجبه و از خانواده مذهبی بود.
اما سحر ازش خوشش نمی یومد و همش بهش تیکه مینداخت و مسخرش میکرد .
بهش میگفت تو خفه نمیشی با چادر خودتو میپوشونی 😏😏
یا مقنعتو شل کن یکم بابا قلبم گرفت و خیلی چیزای دیگه...
اما در مقابل زینب همیشه با لبخندو صبری که داشت به حرفاش بی اعتنایی میکرد
☺️☺️☺️☺️
بارهاااا سحر تو گوشم یه چیزایی میخوند و باعث میشد که من کم کم هم رنگ خودش بشم 😰😰
من در حد معمولی بودم اما موهامو بیرون نمیذاشتم .
یه روز سحر از کنار مقنعه من یه دسته از موهامو بیرون کشید
واز کیفش یه رژ صورتی💄💄
برداشت
و به لبام زد و گفت :
واااای فرزااانه چقدر خوشگل شدی 😈😈
حیف تو نیست حیف این موها و چشمای رنگیت نیست که
نمیذاری قشنگیش مشخص بشه 😒😒
بیا، بیا این آینه رو بگیر یه نگاه به خودت بنداز
تا به حرف من برسی 😈😈
وقتی تو آینه نگاه کردم یه غرور خاصی وجودمو گرفت.
از اونجا بود که عوض شدم .
ادامه دارد.....فردا ساعت 12 ظهر❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_دوم دو ماهی میشد که ما تو خونه خودمون با خیال راحت بدون
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_سوم
با موهای بیرون گذاشتمو رژ لبی که روی لبم بود و غروری که با دیدن این تغییرات پیدا کرده بودم
اولین قدم من به سوی گناهی بود که ازش بی خبر بودم
😈😈😈
تو خونه همش میرفتم تو اتاقمو
با موهام ور میرفتم
انگاری بدمم نمیومد موهامو بذارم بیرون
انچنان مغرورانه به خودم نگاه میکردم که لذت میبردم
صدای بسته شدن در خونه اومد رفتم پذیرایی
سلام مامان خسته نباشی
سلام دخترم سلامت باشی
بیا این وسایلارو بگیر ببر اشپزخونه
رفته بودی خرید مامان ؟؟؟
اره دخترم اما از کت و کول افتادم و خسته شدم
😫😫😫😫
عه خب وای میستادی من از مدرسه میومدم بعدازظهر باهم
میرفتیم مادرمن
دیگه چیکار کنم خودم تنهایی رفتم،
مامان برو بشین میوه بیارم بخوریم یه خرده مادر و دختر باهم گپ بزنیم 😊😊😊
باشه دخترم اول لباسامو عضو کنم الان میام
با مامان نشسته بودیم من به مامانم گفتم مامان این سحر و مامانش و میگم نظرت در موردشون چیه ⁉️‼️
از چه نظر میپرسی فرزانه
هیچی مامان منظورم اینکه ازشون خوشت میاد ؟؟؟
والا چی بگم تا الان که خوب بودن خطایی ازشون ندیم
😃درسته مامان منم ازشون خوشم میاد ادمایه شادی هستن مخصوصا سحر .
نمیدونی مامان چقدر دختر خوبیه خیلی حواسش بهم هست مثل یه خواهره برام
😍😍😍
چقدر خوب اینجوری تو هم احساس تنهایی نمیکنی 😊😊😊
اره مامان خیلی خوبه.
صبح اماده شدمو رفتم دنبال سحر تا باهم بریم مدرسه
موهامم یه خرده گذاشته بودم بیرون سحر که منو دید گفت باااباااا ایولااااا چقدر باحاااااال شدی 😃😃😃
منم با یه حالت خجالت و لبخند گفتم من که کاری نکردم فقط یه کوچولو موهامو گذاشتم بیرون وگرنه همون فرزانمو و همون قیافه ☺️
باور کن فرزانه با همین کار کوچولو خیلی عوض شدی
وارد کلاس که شدیم زینب بهم خیره شده بود با یه حالت تأسفی 😔😔
نگاهم میکرد رو به سحر نزدیک گوشش گفتم چرا زینب اینجوری نگاهم کرد ؟؟🤔🤔
چی شده یعنی ؟؟!!🤔
ولش کن بابا دختره ی حسودو اون داره حسودیش میشه که تو
خوشگل شدی 😈😈😈
اهاااان یعنی بخاطره اینه ؟؟؟
اره بابااااا
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti