#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_دوم
صدای زنگ خونه به صدا در اومد صدیقه بیخیال به صفحه تلوزیون خیره شده بود مراسم شییع شهدای مدافع حرم داشت از تلوزیون پخش میشد
پس خودش رو به بخیالی نزده محو تماشا شده و هیچی رو متوجه نمیشه
شونه ای بالا انداختم
به سمت حیاط رفتم که صدای صدیقه من رو همونجا میخکوب کرد
_کجا با این سرو وضع ؟؟
+صدای زنگو نشنیدی؟؟میرم ببینم کیع!
_یعنی اگه مرد بود
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و چادر گل گلی صدیقه رو برداشتم هنوز چادر رو سرنکرده بودم که گفت
_وایسا همینجا خودم میرم و چادر رو از دستم کشید
بدون توجه به کاراش خودم رو انداختم روی مبل
چند دقیقه بعد صدیقه با یه جعبه تو دستش به طرف اتاق رضا رفت
بلند و با تشر گفتم
+کی بود؟؟؟
_دوست رضا
از سرجام پریدم
+کدووومش جیکار داشت ؟؟؟؟
فکر اینکه همون پسری که با زهرا بود همون پسر چشم آبی چند دقیقه پیش جلوی در خونه ما بوده باشه وجودم رو به لرزه در آورد
و همانا حرف صدیقه و همانا خورد شدن من
_همون پسره که اسمش محسن بود یه بسته امانتی برا رضا آورده بود
حالا یادم اومد اسمش محسن بود
چادر رو از رو مبل برداشتم و به سمت حیاط دویدم
در حیاط رو باز کردم اما خبری از محسن نبود
چشمام رو روی هم گذاشتم و در رو به آرومی بستم
نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید
حتما امروز محسن رو ببینم
یه حسی بهم میگه اگه نبینیش دق میکنی
به در اتاق رضا نگاه میکنم.خودشه!!!
چند ضربه به در اتاق میزنم وبعد از چند ثانیه صدای رضا
_بیاین تو
در رو باز میکنم و با سینی شربت داخل اتاق میشم
+اوه اوه چه باادب
رضا میخنده و چیزی نمیگه مشغول خوندن کتابش میشه
از بی توجهیش کمی حرصم میگیره و ناخودآگاه کتابش رو از دستش میکشم
رضا ولی همچنان خونسرد منو نگاه میکنه
جلد کتاب رو نگاه میکنم بلند میگم
+همسفر شقایق(اسم کتاب)
_درباره همسر شهداست
خندم میگیره
+مگه قراره شوهرت شهید شه خواهر؟؟؟
رضا میخنده و کتاب رو از دستم میکشه _میدونستی خیلی بی مزه ای
تصمیم گرفتم بیشتر از این بحثو کش ندم و دلمو زدم به دریا
+داداشی میگم یه دوستی داشتی که اسمش محسن بوداااا
با تعجب بمن نگاه میکنه
+آدرس خونشونو میدی؟؟
اخماش میره توی هم اه دوباره غیرتی شد
_برا چی میخای؟؟؟
+راستش میدونی...من میخام ..
نمیدونستم باید چه دروغی بگم
که یکهو جرقه ای به ذهنم زد توی دلم خدا خدا میکردم که زهرا واقعا خواهر محسن باشه
وگرنه دروغم نمیگرفت و آبروم میرفت
+من با خواهرش تو دانشگاه دوستم میخام برم پیش خواهرش ...
چادرم رو محکم گرفتم و توی کوچه سرگردون بودم
برای دهمین بار به آدرسی که رضا برام روی کاغذ نوشته بود نگاه کردم
کوچه ابیوردی رو که درست اومدم فقط پیدا کردن این پلاک تو کوچه ای به این بزرگی خیلی سخت بود
چادرم بیشتر از پیدا کردن پلاک اعصابم رو خورد میکنه
اصلا خوب کاری میکنم که چادر نمیپوشم
بعد از کلی گشتن توی کوچه اثری از پلاک 31 ندیدم
ولی به هیچ وجه هم حاضر به برگشتن نیستم یا پیداش میکنم یا؟؟؟
پیداش میکنم!!!!
مردی آبی پوش آخر کوچه توجهم رو جلب کرد به قصد پرسیدن آدرس به سمتش رفتم
+ببخشید آقا پلک 31 کدوم خونست؟؟؟
مرد با تعجب به سمت من برگشت
_شما؟؟
باورم نمیشه این دوتا چشم آشنا ...
بی اختیار زیر لب زمزمه میکنم
+محسن
اما انگار صدام رو میشنوه
و دوباره با بهت زدگی بیشتری میگه
_شما؟؟؟
بعد پنج شیش ثانیه به خودم میام
هدفم دیدن محسن بود که اونو دیدم
باصدایی لرزون میگم
+هی..هیچی
و با تمام سرعتم از اونجا دور میشم به آخر کوچه میرسم یک لحظه تصمیم میگیرم برگردم توس کوچه اثری از محسن نیست
دستم روی قلبم میزارم چقدر تند میتپه
اون هم برای دیدن محسن بیقراره
روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم
چقدر بهم شبیه هستیم
اگه بودی شاید من اینقد عقده ای نمیشدم
از حرفای خودم خندم گرفت کسی که هیچوقت طعم آغوش مادرش رو نکشیده باید هم اینجوری بشه
ولی دیگه نباید اینجوری باشم حتی بخاطر محسنم شده خودم رو عوض میکنم از یقه ی آخوندیش معلوم بود که چادریا رو بیشتر میپسنده
صدای در منو از افکارم بیرون کشید
رضا با چهره ای خندون وارد اتاق شد
_سلام بر خواهر کوچولوی خودم
+سلام داداش
روی تخت نشست
_رفتی پیش دوستت.؟؟
+نه نشد که بشه
_عجب ایشالا یه روز دیگه
+اوهوم...
میگم داداش...
_جانم
+صدیقه خیلی از من بهتره نه؟؟؟
با تعجب به من خیره شد
_این چه حرفیه فاطمه
بغضی توی گلوم امون نیاورد و اشکام جاری شدن
+صدیقه سبب افتخار تو و باباست اما من چی؟
دستم رو محکم گرفت
_فاطمه باور کن تو و صدیقه رو مثل هم دوست دارم هیچ تفاوتی هم براتون قائل نیستم
اشکام رو با انگشتش پاک کرد و گفت
_اما این نوع لباس پوشیدن در شان تو نیست تو . تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست
ادامه دارد فردا
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_سوم
برای بار آخر خودم رو توی آینه نگاه کردم
چادر دانشجویی با ساقدست و روسری سبز رنگ
بعد از دو روز بلاخره تصمیم رو گرفتم
هدفم از چادر پوشیدن هنوز نا معلوم اما میدونم پوشیدن چادر برام لازمه
تنها ترسم واکنش بچه ها توی دانشگاه بود کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم
صدیقه و رضا در حال صحبت کردن و پدر به صفحه تلوزیون خیره بود
سرفه ای کردم که متوجه حضور من بشن پدر و صدیقه با بهت زدگی به تیپ جدید من زل زده بودن
اما رضا که از همه چیز خبر داشت مثل همیشه خونسرد بود و من رو با لبخند تحسین آمیزش دنبال کرد
بعد از چند دقیقه صدیقه به سمت من دوید و من رو محکم در آغوش گرفت
آنقدر محکم که چادر از سرم کشیده شد
+آاااااای آبجی خفه شدم
از آغوش هم بیرون اومدیم
دستهام رو محکم در دستش گرفت
_مااااه شدی ماااااه
و بعد به سمت آشپزخونه دوید
_باید برا آبجیم اسفند دود کنم
پدر با چشم هایی اشک آلود به من خیره شد و گفت
_چقدر شبیه مادرت شدی
و من فقط تونستم در جواب حرف پدر به لبخندی بسنده کنم
♡♡♡
به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشد
سرعتم رو بیشتر کردم آنقدر زیاد که تنه زدن یکی از پسرای دانشگاه باعث شد محکم زمین بخورم
درد شدیدی در زانوهام پیچید از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم
با فکر اینکه بکی از این پسرای به قولا سوسول دانشگاه جرئت همیچن کاری کرده باشه با اخم به پشت سرم برگشتم
+میخای به هراست....
اما با دیدن محسن که سرش رو شرمگین پایین انداخته بود حرف توی دهنم موند
محسن_خانوم حواستون رو بیشتر جمع کنید چیزیتون که نشد
نمیخاستم این فرصت طلایی رو مثل دفعه قبل از دست بدم
الکی دست روی زانوم گذاشتم و شروع کردم به ناله و شیون
+آییی زانوم شما حواستون رو جمع کنید و خودم رو روی زانوم خم کردم
صدای آشنایی از پشت سر باعث شد همه نقشه هام رو فراموش کنم و به سمت صدا برگشتم
زهرا_فاطمه تویی!؟!
وااای خدا اینو کجای دلم بزارم خاستم چیزی بگم که زهرا زودتر از من ادامه داد
+چقدر عوض شدی
مصنوعی خندیدم
+من عوض نشدم... م..من همیشه همینجوری بودم
زهرا با بهت زدگی به من خیره شد
_مطمعنی؟؟؟
محسن بلند طوری که زهرا بشنوه گفت
+زهرا جان تو ماشین منتظرم
_چشم داداش
زهرا آروم خداحافظی کرد و خاست بره که با دستام جلوشو گرفتم و مانعش شدم
+زهرا فامیلیت چیه؟؟؟
_محمودی چطور مگه؟؟
+هیچی.... همینطوری من نباید فامیلی دوست گلم رو بدونم؟؟؟
خندم گرفت
حتما الان تو دلش میگه چقد زود دختر خاله شدی
لبخند زد و گفت
_خوشحال میشم فامیلی تو رو هم بدونم
+پرور!
_آهان خب با اجازت داداشم منتظره
+فی امان الله
توی ذهنم تکرار میکنم
+محسن محمودی محسن محمودی
حتما باید ترم پنجم باشه یا شایدم شیشم
بعد از اتمام کلاس به سمت در اتاقک میرم تا ته توی کلاس محسن رو دربیارم
حتما اینجا درس میخونه وگرنه هرروز اینجا نبود
همینطور به سمت در خروجی میرم که خوردن چیز نسبتا محکمی به سرم باعث توقفم میشه
جامدادی بنفشی جلوی پام افتاده با خشونت به پشت سرم برمیگردم که ببینم کار کدوم واحمقیه؟
که ستاره یکی از دخترای به قول خودش باکلاس اما به نظر من بی ارزش کلاس روبروم میبنم
جامدادی رو برمیدارن و با خشونت پرت میکنم توی بغلش
+چته روانی
_میبنم که چادر میپوششی!!رفتی قاطی املا
نفس عمیقی میکشم
+فعلا که امل تویی...
_بهت پیشنهاد میکنم برش داری وگرنه دید همه نسبت بهت عوض میشه
+به حرف تو نپوشیدم که بخام به حرف تو درش بیارم
فورا از کلاس خارج میشم توی آینه دانشگاه خودم رو نگاه میکنم
چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم
+ حتی اگه قرار به زیباتر بودنه من با چادرم زیباترم
آقای حمیدی رو از توی آینه میبینم که داره به سمت مدیریت میره
مرد خوبیه و شاید تنها کسی که میتونه منو تو پیداکردن محسن یاری کنه سریع به سمتش میرم
+سلام آقای حمیدی
_سلام بفرمایید
+ببخشید میشه تو پیدا کردن یه نفر کمکم کنید
ابروهاش به نشانه تعجب بالا میاره
+اسمش محسن محمودی فقط میخام ببینم تو این دانشگاهه یا نه؟؟
سرش رو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت
+همرام بیا
باهم داخل دفتر مدیریت شدیم
پشت میز نشست و کامپیوتر رو روشن کرد
بعد از چند دقیقه گشتن توی کامپیوتر گفت
_متاسفانه همچین کسی اینجا نیست....
روی صندلی میشینم و مشغول مرور
جزوه هام میشم
امروز بر خلاف روزای دیگه چادر میپوشیدم راحتتر بود دیگه گرفتن چادر برام سخت نبود
و اگر هم سخت بود بخاطر علاقه زیادی که تو دلم نسبت به چادر ایجاد شد همه سختی هاش رو با جون و دل میپذیرفتم
بخاطر محسن چادری شدم
فقط و فقط بخاطر اون اما حالا حتی اگه اونم ازم بخاد چادرم رو برنمیدارم
خدایا این حس از کجا اومده؟
در اتاق باز شد با تعجب به طرف در برگشتم
صدیقه با دیدن چهره ی بهت زده ی من خندید و گفت
_ببخشید تق تق میشه بیام تو؟
+من دیگه به کارات عادت دارم
جزوه هام رو نگاه کرد
_داری درس میخونی؟؟
_نه پس دارم نقاشی میکشم
_خب زود درستو بخون جایی دعوتیم
+کجا؟؟
_خونه دوست رضا پدرش از کربلا برگشته میخاد شام بده
+کدومش
_آقای محمودی
با تهاجم از سرجام پریدم
+تو الااااااان باید به من بگی؟؟
_خ..خوب باشه اگه نخوای بری مشکلی نیس
از سرجام بلند شدم
+برو بابا
_بلههههه؟
یقه اش رو گرفتم
+من چی بپوشم صدیقه چی بپووووووشم؟؟؟
_فقط یه مهمونی ساده اس خواهر من
با اخم به سمتش برگشتم
+هست که هست ...
نزدیکم شد
_برا کی میخای تیپ بزنی کلک؟؟
+🙄
_ببین میخای پسر آقایدمحمودی رو برات درست کنم
+هان؟؟
خندید و گفت
_آقا محمدو میگم تا کسی نیومده برات تورش کنم
با صدای تقریبا بلند و شاکی گفتم
+صدیقههههههه!
من یه نفر دیگه رو میخام
صدیقه با حیرت گفت
_واقعا؟؟
ای خداااا چی گفتم
+نه بابا ههه دارم میشوخم
خونه شون را دید میزنم
خانه ای کوچک،حداقل از خانه ما کوچکتر اما با صفاست
پدر و مادر محسن هردو حاضر هستند
اما من بی صبرانه منتظر دیدن خود محسن هستم
پدرم مشغول صحبت با پدر محسن و خواهرم هم خودش را به حرف با مادر محسن سرگرم کرده
من اما تنها حرفی که بر دهانم آورده ام یک سلام و علیک مختصر بوده
بیکار نشسته بودم که پسر پنج شش ساله ای از در سالن وارد شد
مادر محسن خطاب به اون پسر بچه گفت
_محمد جان به عمو سلام کردی؟؟
یاد حرفای صدیقه افتادم
پس منظور صدیقه از محمد این پسر بچه بود
نمیدونستم باید برای خودم گریه کنم یا بخندم
با لبخند به پسرک خیره شدم چشماهش با محسن مو نمیزد
چقدر شبیه برادرش هست
از فکر و خیال که در اومدم محمد کنار پدر نشست بود و باهم گرم صحبت بودند
پدرم خیلی زود دل بچه ها رو بدست میاره و باهاشون سرگرم میشه
خبری از رضا نیست
حتما باید با محسن باشه
تنها سوالی که ذهنم رو در گیر کرده اینع
یعنی محسن اینقدر بی ادبه که برای یک سلام و احوال پرسی ساده هم به جمع ما اضاف نشده؟؟
صدای سرفه ی مردانه ای باعثدشد که نگاهم به سمت در بچرخه
رضا و محسن باهم داخل شدند
از دیدن محسن لبخند روی لبهام شکفت
محسن با همه سلام کردو بعد به جمع مردانه ای که آخر سالن بود اضاف شد
♡♡♡
رب ساعت گذشته و سالن خیلی شلوغ شده
فکر کنم تقریبا تمام کسانی که دعوت شدن اومدن
من و صدیقه کنار هم نشستیم و من همچنان به محسن خیره ام ولی اون...
دریغ از حتی یک نگاه!!
صدیقه ضربه ای آروم به پهلوی من میزنه
_کجایی فاطی؟؟؟
+همینجاا!
_منظورم اینه که چرا اینقد تو فکر و خیالی کلک؟؟
نگاه بی رمقی بهش میندازم
+ کدوم فکر و خیال خواهر من؟
_خب حالا پاشو بریم کمک کنیم میخان شامو بکشن...
+خب به من چه مثلا من مهمونماااا
صدیقه آروم به صورتش میزنه
_فاطمه؟ زشته !!!
بزور از جام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم
مامان محسن که همه طهورا خانوم صداش میکنن در حال کشیدن غذا هست و زهرا هم در حال چیدن کاسه های سالاد در سینی
این زهرا از اون موقع تا حالا کجا بوده؟؟؟
الله اعلم
به سمتش میرم و آروم به شونش میزنم
زهرا با لبخند همیشگیش به من خیره میشه
_چطوری فاطمه خانم؟؟؟
توقع داشتم الان از تعجب دهنش باز بمونه اما انگار میدونستم من دقیقا کی هستم.'!
چقدر مرموزه...
سینی رو از دستش میگیرم
+من اینو میبرم
_زحمتت میشه خودم میبرم....
+نه بابا چه زحمتی..
سینی در دست به سمت سالن میرم احساس میکنم که سینی زیادی سنگینه
ترس اینکه سینی از دستم بیفته از سنگینی خود سینی بیشتر عذابم میده
به رضا اشاره میکنم که به کمکم بیاد اما انگار محسن زودتر از رضا اشاره ی منو میگیره و سریع به سمتم میاد
_سینی رو بدید من!
سریع سینی رو بطرفش میگیرم
دستام میلرزه و ضربان قلبم بالا رفته
سینی رو از دستم میگیره
+دستتون در نکنه
تشکر منو بی جواب میذاره و میره
ادامه دارد فردا ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5512
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_چهارم
وسایل روی میزم رو مرتب میکنم که
صدای در باعث میشه از کارم دست بکشم
رضا از کنار در نگاهی به من انداخت
_اجازه هست؟؟؟
+بلهههه!بفرمایید...
با یک استکان چای وارد اتاق شد
ا روی تخت من نشست و من روی صندلی روبه روش
چایی رو به سمتم گرفت
_بفرمایید برای شماست
+مرسی برادر گلم
جیزی شده ؟؟؟
_آره...
با استرس از جام بلند شدم
+چیییی؟؟؟
رضا با تعجب به من نگاه کرد
_اتفاق بدی نیافتاده که اینجوری میکنیا!!
نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرجام نشستم
+آها ینی اتفاق خوبی افتاده؟؟
_قراره بیفته
باهیجان بهش خیره شدم
+چییی داداش چییی؟؟بگوو
_اگه امون بدی میگم
تو چرا اینقد هولی؟؟؟
+خب ببخشید بگو من فقط گوش
میدم
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و بهش خیره شدم
_اولش میخاستم به صدیقه بگم ولی فکر میکنم اگه به تو بگم بهتره چون تو باهلش صمیمی تری
+با کی؟؟؟؟
_مثلا قرا شد نپری وسط حرفمااااا!!!
+اخ ببخشید فراموش کردم
_بازهرا خانوم خواهر محسن
+درباره چی؟؟؟
_خاستگاری
یه لحظه از جا پریدم
+خاستگااااری من؟؟؟
از خوشحالی دل تو دلم نبودم ینی محسن میخاد بیاد خاستگاری من!؟؟؟ خوشحالیمو بزور پنهان کردم
اما با حرف محسن همه خوشحالیا از ذهنم پرید
_فاطی حالت خوب نیستااااا
میگم تو برای من از زهرا خانوم خاستگاری کن!!!
ساعت نزدیک ده هست
امروز باید برم دانشگاه
و قولی که به رضا دادم و رو عملی کنم
باید با زهرا درباره ی رضا صحبت کنم
دلم نمیخواد از رخت خواب بیرون بیام
کاش میتونستم حرف دلم رو با کسی در میون بزارم
اما حتی یک نفر هم نیست
شاید اگر مادرم بود میتونست دلداریم بده
آخ مامان .... چرا جدیدا دیگه به خوابم نمیاید
صدیقه چرا فراموشم کردی
دوست داشتم حداقل یک لحظه جای محسن بودم تا بدونم چه حسی نسبت بهم داره
یا اصلا حسی به من داره یا نه؟؟
به سختی از سر جام بلند میشم و مثل همیشه بعد از چفت کردن روسریم
با گذاشتن چادر روی سرم به روح و البته جسمم زینت میخبشم و دوباره زیر لب تکرار میکنم
+شکرا لله برای این هدیه
♡♡♡
زهرا رو از دور میبینم با شتاب به سمتش میدوم
زهرا با تعجب نظاره گر من میشه و با یه علامت سوال به من خیره میشه
لبخند عجولانه ای میزنم و دستش رو میگیرم و باهم به سمت نیمکت ها میریم
به زور مینشونمش
_فاطمه چی شده؟؟؟
+ باید در مورد یه موضوع خیلیییی مهم باهات صحبت کنم
_خب بگو گلم...
به چشم هایت خیره میشوم مثل همیشه مهربان ، خونسرد...
+میدونی زهرا من اومدم باهات درباره برادرم صحبت کنم
از چشم هاش برق شادی رو خوندم و به راحتی میشد فهمید که این حس دو طرفه بوده
چقدر به زهرا حسودیم شد
کاش یک روز هم اون واسطه منو محسن بشه
کاش و ای کاش...
♡♡♡
_برای بار سوم و آخر عرض میکنم
بنده وکیلم شما رو با مهریه ی مشخص شده به عقد دائم آقای رضا پرور در بیاورم؟؟
_بله'
صدای جیغ و سوت و کل هست که فضا رو پر میکنه
باورم نمیشه به همین زودی دوماه گذشت دوماه از اون عشق ،عشقی که فقط و فقط از خدا میخاستم دو طرفه باشه...
خوشبحالت زهرا چقدر تو خوشبختی و از خوشبختی تو و برادرم من هم خوشحالم
و هم از این خوشحالم که از این به بعد بیشتر میتونم محسن رو ببینم
همه با خوشحالی به خونه میرن
قبل از رفتن همه با عروس و داماد روبوسی میکنند
محسن زهرا را در آغوش میگیرد و در گوشش چیزی میگه که باعث میشه هردوشون آروم بخندند
من به سمت رضا میرم باهاش روبوسی میکنم
رضا دستم رو محکم میگیره
_ممنون آبجی که واسطه من و زهرا شدی
لبخندی زدم
+من هر کاری برا دادش رضام کنم بازم کمه...
♡♡♡
سر منشائ هر عشقی خداست
عشق فقط بین خدا و بنده اش ر وبدل میشه
بقیه محبت زیاد هستند که عشق زمینی نام گرفتن
حضرت علی (ع) خطاب به خانم زهرا
می فرمودند(من به تو بسیار مشفقم!! )
استاد کتابش رو میبنده
خب این هم از پایان کلاس امروزمون
از در کلاس بیرون میره و دانشجو ها یکی بعد از دیگری تا جایی
که فقط من میمونم و یک کلاس خالی
و حرف های استاد که مغزم رو به دوران در آورده
عشق پنهانیم نسبت به محسن با اینکه اونو رو به من نداد اما خیلی چیزا رو تونستم بخاطر اون به خودم بقبولونم
و اصلی ترینش حجاب
اولین بار چادر برای اینکه محسن یه دختر چادری رو بیشتر میپسنده انتخاب کردم
اما الان فقط و فقط میخام خدا از من راضی باشه
آخ محسن کاش میدونستی عشقت با من چکار ها که نکرد...
صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد
و وقتی صدیقه هم بره من میمونم و یه عالم تنهایی و غصه
اگه محسن من رو دوست داشت حتما تو این دوماه آشنایی باید حرکتی میکرد
اما...
نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشع؟؟؟
نه!!هیچوقت نباید این اتفاق بیفته ،اما اگه افتاد؟؟؟
چشمام رو میبندم و سرم رو تکون میدم تا این خزعبلات رو از ذهن آشفته ام بیرون کنم
تنها کاری که تسکینم میده دروغ گفتن
البته نه به کسی بلکه به خودم
و با خودم زمزمه میکنم
رگ من قید تو هست اگر قیدت را بزنم میمیرم....
♡♡♡
صدای اذان در گوشم میپیچد
دلم هوای نماز جماعت میکند. به یاد روز هایی که با رضا و صدیقه به نماز جماعت میرفتیم کیفم رو آماده میکنم
سجاده ی سفید و مهری که تبرک کربلاست...
رضا حتما بازهرا به نماز میرود و صدیقه هم که با با پدر برای خرید جهیزیه به بازار رفته اند
من ماندم تنهای تنها
چادرم رو روی سرم میگذارم
یادم هست یک روز که رضا میخاست با او مسجد بروم بهانه آوردم و گفتم
+میخام تنها نماز بخونم حس بگیرم
رضا در جواب من گفت
_میخای حس بگیری؟؟؟نماز شب هست.این نماز رو باید به جماعت خوند
لبخندی میزنم از افکارم بیرون میام
به طرف مسجد راه میافتم
نماز شروع میشه
و دوباره در قنوتم محسن رو از خدا خواستم
ودوباره اشکهام جاری شدن
نماز تمام شد و چادر مشکی رو با چادر سفید گلدارم عوض کردم
از در مسجد خارج شدم اما نغمه دعای فرج باعث شد برگردم
و رو ب قبله بایستم دستانم را بلند میکنم
اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن
صلواتک علیه و علی آبائه
فی هذه ساعه و فی کل ساعه
ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا
و دلیلا و عینا حتی تسکنه عرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
صورت خیس از اشکم رو با چادر خشک کردم
هوا تاریک بود و خانه ما دو کوچه با مسجد فاصله داشت
با اینکه میدانستم اتفاقی نمیفته اما دلم آرام نمیشد
میترسیدم اتفاقی بیفته و تا آخر همر باعث شرمندگیم بشه
سرم را پایین انداخته بودم و دنبال راه چاره میگشتم که صدای آشنایی باعث شد همه چیز رو از یاد ببرم
+خاله فاطمه ؟؟؟
به سمت صدا برمیگردم
محمد با صورتی خندان به من خیره شده بود.
اورا در آغوش گرفتم و بر گونه اش بوسه زدم
+با کی اومدی خاله؟؟
با....
صدای محسن باعث شد حرف در دهان محمد بماند
_سلام خانوم محمودی
در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و هردو نگاهمان را ازهم گرفتیم
_با پدرتون تشریف آوردید؟؟؟
+نه تنهام.... ال..الآنم میخاستم برگردم خونه خدانگهدارتون
خدا خدا میکردم مانع رفتنم بشه و این اتفاق افتاد!
_الان خطرناکه میخاید هراهتون بیام؟؟
+زحمتتون میشه
_نه این چه حرفیه
محسن از در مسجد خارج شد و من هم با قدم هایی شمرده پشت سرش به راه افتادم
محمد بین ما لی لی میرفت لحظه ای دست محسن را میگرفت و لحظه ای بعد چهدر من رو
کاش این کوچه ها انتها نداشتند که تا ابد پشت سرت قدم هایت را در آغوش میگرفتم
در آغوش گرفتن خودت که رویایی محال است
بلاخره به خانه رسیدیم سرت پایین است و طوری که من بشنوم میگویی یاعلی
و من زمزمه میکنم
+علی یارت
و میروی محمد پشت سرت می آید و مهره های تسبیح سبز رنگت همچنان در دستانت میچرخد
در را میبندم که یکهو یادم می آید تو را به خانه دعوت نکردم
محکم توی سرم میزنم امان از این حواسپرتی....
ادامه دارد عصر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5512
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5520
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_پنجم
_باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه خیلی خرجم بالا میرفت
پوزخندی میزنم
به تفاوت دغدغه های خودم و صدیقه
صدیقه با تعجب به من خیره میشود
_از چی میخندی ؟؟؟
+هیچی دوست دارم همینطور بخندم مشکلی هست؟؟؟
یک پس سری محکم به من میزند
_دختر باید سنگین باشه رنگین باشه
دست صدیقه رو در دستم میگیرم
+ببین صدیق تو پنجشنبه این هفته داری میری خونه شوهرت خب....
صدیقه دست به کمر می ایستد
_خب؟؟؟؟
پدر توی سالن نشسته سریع به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم
صدیقه با تعجب به کارهای من خیره میشود
رو به صدیقه میگویم
+بشین دیگه عجبااا کار مهمی باهات دارم
صدیقه روی صندلی مینشید
و من پایین پاایش مینشینم و مثل بچه ها دستم را روی زانوهایش میگذارم
+ببین صدیق من میخام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم یه موضوعی که الان دوماهی میشه به هیچکس نگفتم
صدیقه لبخندی میزند
_بگو آبجی گلم....
+راستش من من
چشم هایم را میبندم و خود را خلاص میکنم
+من به محسن علاقه مند شدم
احساس سبکی میکنم چه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد
بعد از چند ثانیه بلاخره جرئت میکنم تا چشمانم را باز کنم
چشمانم در چشم های صدیقه گره میخورد
صدیقه با لبخند به من خیره شده
+شنیدی؟؟؟
_معلومه که شنیدم چه گزینه ای بهتر از محسن چرا اینقد دیر داری میگی
محکم رو پایش میزنم
+ببخشیداااا من که نمیخام برم خواستگاری اون باید بیاد
از جایش بلند میشود و من را محکم در آغوش میگیرد
_میدونم عزیزم من با زهرا صحبت میکنم
من رو از آغوشش بیرون کشید و دست به سمت آسمان بلند میکند
_الهی شکرت شکرررر
با تعجب میپرسم
+چیییی؟؟؟؟
_همیشه سرنماز دعا میکردم که تو هم مثل من و رضا با کسی که مومن و درست باشه ازدواج کنی خدا دعام رو مستجاب کرده!!!
حس عجیب و خوبی وجودم رو فرا گرفت
و حس تاسف که چرا این مدت احساسم رو پنهان کردم