موبایلم را برمیدارم و شماره صدیقه را میگیرم
دلم حسابی برایش تنگ شده پرده را کنار میزنم
از پنجره هتل به بیرون خیره میشوم
و پیشواز موبایل صدیقه آرامش را به دلم مینشاند
''روزی تو خواهی آمد
از کوچه های باران
تا از دلم بشویی
غم های روزگاران
غم های روزگاران ''
صدای صدیقه از پشت خط باعث اتمام آهنگ میشود
_علو؟؟
+وااااای میمردی یکم دیرتر جواب میدادی دلشتم از پیشوازت فیض میبردم
صدیقه با تشر میگوید
_علیکم سلام
با اکراه میگویم
+سلام
_حالا بدشد؟؟؟از صدای خودم فیض ببر
روزی تووووو خوااااااهی آمد
+وای تورو خدا نخون غلط کردم
صدیقه با خنده میگوید
_دلتم بخواد
+دلم نمیخواد
لحن خندان صدیقه خاموش میشود و با لحن غمناکی میگوید
_دلم برات تنگ شده
+منم....
_یادش بخیر چنند ماه پیش من و تو و رضا باهم تو یه یه خونه یاد روزای مجردیمون بخیر
آه عمیقی میکشم و میگویم
+من وتو و رضا و بابا
_چقدر دلم برا اون روزا تنگ شده....
سعی میکنم بحث رو عوض کنم دلم نمیخواد غصه ها ی کهنه توی
رو دلم تجدید کنم
+حال گل پسر چطوره؟؟
_کیییی ؟؟؟
+کوچولوت دیگه.....
صدای خنده صدیقه بلند میشود
+چیه؟؟؟؟مگه چی گفتم؟
_گل پسر نه و گل دختر
+واقعااااا؟؟؟؟
_اوهوم....
از ته دل میخندم
+پس اسمشو من انتخاب میکنم!!!
_اسمش رو قبلا باباش انتخابیده
+اوه اوه پس من فضولی نمیکنم
_نه حالا تا اون حد
میتونی بپرسی چی انتخاب کردم
+خب آقاتون چی انتخابیده؟؟؟؟
_زینب....
اسمی که من عاشقش بودم
زینب!!!!
_چطوره؟؟؟
+عالی....
اشک از گوشه چشمانم روانه میشود
نمیدانم چرا با شنیدن اسم زینب
حال و هوایم دگرگون میشود
انگاره وصله ی این کلمه به اشک چشمانم دوخته شده
♡♡♡
با حسرت سوار ماشین میشم
+محسن حالا نمیشه یه روز دیگه هم بمونیم
محسن همینطور که با عجله وسایل رو توی ماشین میچینه جواب میده
_نه دیگه وقت نیست عزیزم
پس فردا اعزام میشم
بغض توی گلویم مینشیند
نمیدانم چرا بعد ازاین همه تسکین دادن باز بغض در گلویم خانه میکند
یعنی روزهای خوشیمان به این زود ی دارد به پایان میرسد؟؟؟
محسن سوار ماشین میشود
به سمت شیراز به راه می افتیم
به چشمهایش خیره میشوم و لحظه ای از او چشم برنمیدارم
محسن چند بار به من نگاه میکند و دوباره چشمانش را به سمت جاده سوق میدهد
با تردید میپرسد
+فاطمه جان چیزی شده؟؟؟
آرام طوری که محسن بشنود زیر لب زمزمه میکنم
+
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشد
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی .
قطره ای اشک روی گونه هایم روانه میشود
لبخند روی لبهای محسن مینشیند
به روبرو خیره میشود
با خنده میگوید
گریه وقتی بی امان باشد
شعر وقتی ناگهان باشد
بی سبب نیست ظاهرا باید
پای یک عشق در میان باشد
مثل بچه هام اخم میکنم و میگویم
+که اینجوریاست آرههههه؟؟؟؟
گل لبخند روی لبانش مینشیند و میگوید
_بعله اینجوریاس!!!!
هرچه فکر میکنم که شعری در جوابش بدهم چیزی به ذهنم نمیرسد
تمام اشعاری را که بلد بودم در دوره میکنم
اما جواب در خور شعرش پیدا نمیکنم
دستم را به علامت تسلیم بالا میبرم و میگویم
+آقا ما تسلیم
اصلا تو خوووووب تو شااااعر تو ....تو ...
حرفی به ذهنم نمیرسد که محسن کلامم را تکمیل میکند
_عاشق بیچاره ی فاطمه خانوم
خوشحالی روی چهره ام نمایان میشود
+این شد یه چیزی!!!
حرفی توی دلم مانده
با اینکه چند بار پرسیدم اما دوست دارم برای آخرین بارهم که شده حرفم را بزنم
تا شاید حرف های محسن تسکینی
براین دل درمانده ی دلتنگ شود
تردید نمیکنم و به زبان میاورم
+کدوم عاشق دلخسته ای معشوقش رو رها میکنه؟؟؟
محسن بلافاصله جواب میدهد
_همون عاشقی که از بهترین چیزاش میگذره و میره برای اینکه هیچ احدی به ناموسش نگاه چپ هم نکنه!!!
حرفش زیادی قانعم میکند
هر عاشقی چنین کاری را نمیکند
اینجاست که معلوم میشود
مرز ریا و صداقت
صدای آرام محسن
باعث میشود چشمهایم را باز کنم
خمیازه ای میکشم
و با صدای خواب آلودی میگویم
!+چیشده؟؟؟؟
_با اجازه اتون رسیدیم
بهت زده از شیشهه ماشین به بیرون خیره میشوم
درست روبروی خانه هستیم
به ساعتم نگاهی میندازم
+به این زودی شد ساعت ده؟؟؟؟
_شما خواب بودی زود گذشت!!
+ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد
از ماشین پیاده میشویم
کلید را از محسن میگیرم تا در را باز کنم
محسن هم مشغول آوردن وسایل از صندوق عقب میشود
در حیاط را به سختی باز میکنم
و آن را برای محسن باز میگذارم
وارد حیاط میشوم
چقدر دلم برای خانه مان تنگ شده بود
با اینکه یک ماه بیشتر باهم نبودیم
اما گوشه گوشه این خانه پر از خاطرات دونفره است
سکوی حیاط
نمازهای دونفره مان
دل کندن از این خوشی ها یعنی مرگ تدریجی...
اما ارزشش را دارد
برگ های خزان دیده
کفپوش حیاط شده اند
صدای بسته شدن در مرا از حال و هوا بیرون می آورد
محسن با چمدانمان کنار در ایستاده
با بغض میگویم
+فقط یک روز دیگه!
محسن لبخند میزند و میگوید
_فقط یک روز تا خوشبختی...
آه بلندی میکشم
+خوش به حالت....
محسن جلو می آید
درست رو به رویم می ایستی
چشم در چشم من خیره میشوی
پایین چادرم را میگیری و میبوسی
عادت همیشگیت....
_فاطمه...
باور کن اگه ارزش کار تو از من بیشتر نباشه کمترم نیس
فکرشو کن اون دنیا حضرت زینب شفاعتت کنه....
مگه آرزوی تو همین نیست؟؟؟؟
سرم را چند بار به نشانه مثبت تکان میدهم
با اطمینان از ته دل میگویم
+سختیش هر چی که باشه با دل و جون میپذیرم ولی باید یه قول بهم بدی
لبخند میزنی و میگویی
_اگه منصفانه باشه چرا که نه؟؟؟
+باید او دنیا هم کنار من باشی
اشک روی گونه هایت جاری میشود
_کجا سیر میکنی عزیز دلم؟؟؟
+همونجایی که تو خیلی وقته از فکرش بیرون نمیایی...
♡♡♡
صدای محسن در گوشم میپیچد
با لبخند نگاهم میکند
_نمیخوای پاشی ؟؟
اذان صبحه!!!
با عجله از جا برمیخیزم
محکم توی سرم میزنم
+چرا خوابم برد؟؟
محسن با تعجب میگوید
_مگه قرار بود خوابت نبره
بخودم قول داده بودم امشب تا صبح بالا سر محسن بیدار بمانم
این فرصت طلایی بود اما حیف....
محسن دستش را جلوی صورتم تکان میدهد
_خوبی فاطمه؟؟؟؟
سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم
و بلافاصله از تخت پایین می آیم
به سمت حیاط میروم
تا وضو بگیرم
جانماز محسن روی سکوی حیاط پهن است
معلوم هست که محسن زودتر بلند شده تا کمی با خدا خلوت کند
بر خلاف رورهای دیگر امروز صدای گریه محسن مرا از خواب بیدار نکرد
به سمت حوض کوجک حیاطمان میروم
و دست نماز میگیرم
به طرف سکو برمیگردم جانماز و چادر سفیدم در دست محسن است
با لبخند به او خیره میشوم
شور عجیبی در چشمانش موج میزند
چهره اش چقدر زیبا شده
انگار نور است که از دو چشمش میبارد
خم میشود و جانمازم را روی سکو پهن میکند
به سمتش میروم
دستانش را بالا میگیرد و چادرم را روی سرم مرتب میکند
زیر لب برایش میخوانم
+امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم
هر ثانیه که میگذرد
چیزی از تـو را با خود میبرد
زمان، غارتگر غریبی ست!
همه چیز را بی اجازه میبرد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش میکند
حس دوست داشتن تـو را...
_الله اکبر الله اکبر
با تمام جان به صدای اذانت گوش میسپارم
در راستای هم ایستاده ایم
و شاید این آخرین نمازیست که کنارت اقامه میکنم...
این نماز حال و هوایش با نماز های دیکر فرق دارد
دستانم را به قنوت میبرم و از ته دل شهادتت را از خدا میخواهم
هوا گرگ و میش است
و بوی یاس حیاط را پرکرده
نمیدانم دستان تو بوی گل یاس میدهند
یا گل های یاس بوی دستان تورا...
سلام نماز را میدهی
و همزمان با سلامت نماز من هم تمام میشود
ادامه دارد عصر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5512
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5520
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5536
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5545
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5565
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5576
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_نهم
صدای زنگ خانه بلند میشود
محسن روی مبل نشسته و در حال نوشتن چیزی هست
سریع به سمت آیفون میرم
+کیه؟؟؟
_ماییم عزیزم
صدای مادر باعث میشه گل از گلم بشکفد سریع دکمه آیفون رو میزنم
رو به محسن میکنم و میگم
+مامان اینا اومدن
محسن بساطی را که روی گل میز راه انداخته بود جمع میکنه
و به سمت در ورودی میره
در باز میشه و اول از همه مادر وارد خونه میشه بعد پدر بعد محمد و بعد رضا و زهرا
محمد بدون توجه به محسن سریع به سمت من میاد و خودش رو در آغوشم جا میکنه
با صدای شیرین و بچگانه اش میگه
_خاله ما اومدیم ما اومدیم
از کارهاش خنده ام میگیره
آنقدر مشغول خوش و بش با محمد میشم که بقیه رو فراموش میکنم
محمد_خاله بیا بریم خاله بازی
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میزنم زیر خنده
محمد هم بدون اینکه خودش بدونه چرا بامن میخنده
خنده ام ادامه پیدا میکند تا وقتی که صدای بهت زده زهرا مانعش میشود
_فاطمه؟؟؟؟؟😳
به تک تک چشم های تعجب زده خیره میشوم
'بابا' مامان 'زهرا' رضا
در این میان فقط محسن با یک لبخند مجذوب و گرم به من خیره شده
گونه های مادر و زهرا خیس از اشک است
توی دلم میگم
+حتما مامان فکر کرده من از خدامه محسن بره و دیگه نیاد
شاید از خنده هام حدس میزنه که به خون پسرش تشنه ام
با تمام توان سعی میکنم اوضاع رو جمع و جور کنم
+داشتیم با محمد میخندیدم...
آرام پس کله ی محمد میزنم و میگم
+مگه نه
محمد سرش را به علامت مثبت تکان میدهد
زهرا لبخندی میزنه که باعث میشه بقیه هم به تبعیت از اون به تعجبشون خاتمه میدن
به ساعت نگاه میکنم
ساعت یازده هست و ساعت دوازده قراره محسن بره
خدایا خودت کمکم کن که بتون تحمل بیارم
رفتن محسن یعنی یعنی.....
تنها فرصت دیدن محسن از نزدیک فقط یک ساعت هست
یک ساعت که گذرش از یک ثانیه هم بیشتره .....
مینویسم "تو"
سنجاق میکنم به روی قلبم
و تپیدن؛
آغاز میشود.
محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون می آید
مادر آهسته آهسته اشک میریزد
چقدر توی این لباس عوض میشوی احساس میکنم بیشتر از هر وقت دیگر دوستت دارم
ثانیه ثانیه به عشقمان اضاف میشود
و در این دقاقیق آخر به این دوست داشتن به اوج خود رسیده
زهرا تحمل نمی آورد و نزدیک تو می آید و تو را محکم در آغوش میگیرد
او را در آغوش آمیری و سرش را میبوسی
زهرا._بلاخره کار خودتو کردی دادش؟؟؟
محسن_بلاخره به آرزوم رسیدم
آه عمیقی از وجود زهرا زبانه میکشد
و من همچنان به تو خیره مانده ام
جلو می آیی اول پدرت بعد رضا را در آغوش میگیری
نوبت به مادرت میرسد
خم میشوی تا پایش را ببوسی که مانعت میشود
تو را در آغوش میگیرد و صورتت را غرق بوسه میکند
محمد با تعجب به کارهای ما خیره شده
هنوز نمیداند که اوضاع از چه قرار است
پیشانی محمد را میبوسی
و ساکت را برمیداری
به سمت در میروی و همه پشت سرت می آییم
از زیر قرآن دست مادرت رد میشوی
به یمت حیاط میروی مادر مانع آمدن بقیه میشود
کاسه آب را دست من میدهد و در خانه را میبندد
لبخند همیشگی روی لبت هست و به من خیره شده ای
تا نگــه کردم به چشمانت...
نمیدانم چه شد
تا که دیـدم روی خندانت...
نمیدانم چه شد
عشق بود آیا؟جنون؟ هرگز
ندانستم چه بود
تا سپـردم دل به دستانت...
نمیدانم چه شد
باران نم نم صورتمان را خیس میکند
دم در میایستیم
صدای بوق ماشین نشانگر آمدن تاکسی است
اشک در چشمانم حلقه میزند دوست ندارم چشم از تو بردارم
نا خودآگاه میگویم
+دوستت دارم
دستت را بلند میکنی و باران دستانت را خیس میکند
آرام میگویی
- داره بارون مياد
+چتر داری؟
- نه
+پس چی داری؟
-دوستت دارم .. !
خنده ام میگیرد چه خلاقیتی توی این موقعیت به خرج میدهی
فقط برای گفتن یک جمله
♡دوستت دارم♡
در را باز میکنی
تاکسی زرد رنگ دم در ایستاده
دستم را محکم میگیری بوسه ای بر پیشنای ام میزنی و با عجله میگویی
_وعده دیدار دوبارمون
بهشت!!!زیرا سایه ی امام حسین
چشمانم را روی هم میگذارم
سریع به سمت تاکسی میروی
در را بازمیکنی و برای آخرین بار بر میگردی و به من خیره میشوی
لبخند همیشگیت...
سوار تاکسی میشوی ماشین حرکت میکند و من هنوز در فکر آخرین نگاه تو هستم
یک لحظه به خود می آیم ماشین توی کوچه نیست
سریه کاسه ای پر از آبی که گل های محمدی رو آن غلتان است را پشت سرت میریزم
اما!!!
من که میدانم تو دیگر نمی آیی پس اینکارها چیست؟؟؟؟
دلخوشی محض.....
دررا میبندم
پشت در مینشینم و تنها حسرتی که بر دلم مانده این است
چرا آخرین تصویر تو به خاطر حلقه زدن اشک توی چشمانم تار شد....
تند تند قدم میزنم
توان نشستن را ندارم
انگار احساسی در وجودم خیمه زده که آرام و قرار را به غارت برده
با اینکه مطمئنم که نمی آیی اما باز امیدی ته دلم چشمک میزد
باور اینکه نباشی تقریبا غیر ممکن است
چشم از تلفن بر نمیدارم
تو قول داده بودی که زنگ میزنی و خوشرقول ترین بشر ازنظر من نمیتواند اینقدر بیرحم شود
که حتی یک زنگ زدن هم برایش سخت باشد
به عکس پدر و مادر روی تاقچه خیره میشم
یعنی یک روز عکس تو جفت این عکس ها میشه؟؟؟
نوار مشکی کنار عکس تو
چه ترکیب بد ترکیبی؟!!!!
کنار تلفن مینشینم وپاهایم را تند تتد تکون میدم
زنگ تلفن باعث میشه از خود بی خود بشم
بدون اینکه به شماره نگاه کنم تلفن را برمیدارم
+علووووو؟؟؟؟
صدای لرزان رضا پشت خط دلم را به لرزه در میاره
_ع...علو فاطی؟؟؟
+سلام داداش چیزی شده؟؟؟
_خودتو برسون بیمارستان چمران صدیقه....
صدیقه حالش خوش نیس
روی زمین مینشینم و محکم توی سرم میزنم
+یا امام هشتم
یا ابولفضل
یا فاطمه زهرا
صدای بوق آزاد باعث میشه به خودم بیام
به سمت چوب لباسی میدوم و چادرم را از روش میکشم
با گریه و زاری به سمت در حیاط میروم
هر ذکری که بلد هستم به زبان میارم
خدایا
صدیقه رو از من نگیر
سوییچ ماشین به جاکلیدی کنار در آویز هست
آب دهانم را قورت میدم چشمانم رو میبندم و سوییج رو برمیدارم
+خدایا خودت کمکم کن
سریع در حیاط را باز میکنم و سوار ماشین میشوم
تنها کلماتی که روی زبانم جاریه این هست
!+خدایا صدیقه،صدیقه،صدیقه....
اشک روی گونه هام سرازیر شده
و حلقه های درشتش مانع دید میشه
فکر کنم یک برف پاک کن هم برای چشمهام لازم دارم
تمام طول راه گرمای دستان محسن رو روی دستام حس میکنم
درست مثل آون روزها
تنها تفاوتش این هست که به جای خودش جای خالیش هست و آتیش به دلم میزنه
اما
مطمئنم اگر گرمای وجودش حس نمیشد تا حالا ده بار تصادف کرده بودم
حیف ....حیف که با این چشم خاکیم نمیتونم وجود نورانیت رو ببینم
جلوی در بیمارستان ماشین رو پارک میکنم
رسیدنم یک معجزه ست
از ماشین پیاده و دوان دوان به سمت بیمارستان راهی میشوم
راهروهای بی سروته رو میدوم
نفس نفس زدن رو تا به این حد تجربه نکرده بودم
رضا و زهرا و حسام(همسر صدیقه)
روی زمین پخش شده اند
اندوه هست که از چهره شدن میباره
سرم رو تکان میدم
امکان نداره صدیقه هنوز هست
هنوز مثل پیرزن ها بالای سرم موای میسه و غر میزنه و به حجابم گیر میده
اگر صدیقه نباشد من سربه سر کدوم بنی بشر بذارم
اگر بره اصلا کسی هست که م لوس بازی هام را تحمل کند
کدوم دختری توی دنیا مثل صدیقه هم مادری میکنه هم خواهری
کدوم خواهر اینقدر گرم پشت خواهر و برادرش میمونه
که میتونه تو بدترین شرایط کوه غم باشه ولی به روی خودش نیاره...
صدیقه میمونه تا برای زینبش لالایی بخونه
قرار شد باهم برای زینب لباس بخریم
لباس صورتی!!!
صدیقه میمونه تا طعم مادر بودن رو برای اولین بار بچشد
صدیقه....
با صورت اشک آگین جلو میروم
زهرا زودتر از همه متوجه وجودم میشود
چشمهاش سرخ سرخ است
با شک میگویم
+صدیقه؟؟؟
سرش را پایین میاندازد و سکوت....
روی زمین میافتم
خدایا این دیگه چه امتحانیه که از این بنده ی بی لیاقتت میگیری
خدایا صبر منم حدی داره
ا..لان حتی محسنم نیست که دلم رو بهش گرم کنم
غم بابا رو با وجود محسن شکست دادم
اما حالا که نه محسنی هست نه صدیقه ای نه بابایی...
تحمل نمیارم و بلند داد میزنم
+خداااا
و ضجه های بلند و پی در پی بعد صدای دادم
باعث میشه که محسن با عجله به سمتم بیاد
من رو محکم در آغوش میگیره
_آروم باش فاطمه آروم باش آبجی
صدای مردانه ش بعد ازمدت ها بغض دار میشه و میگه
_آروووووم....
اگه صدیقه بشنوه ناراحت میشه
دو روز از رفتن محسن میگذرد و هنوز زنگ نزده
دل تو دلم نیست
احساس میکنم تمام غم و غصه های عالم توی دلم قفل شده
و کلید رهایی آنها شنیدن فقط یک ثانیه صدای محسن است
کنار صدیقه مینشینم و زینب را در آغوش میگیرم
از صبح تا حالا صدای گریه هایش سر هنه را به درد آورده بود
طفلک بی تابی دیدن مادرش را میکرد
حالا که درست کنار مادرش هست آرام تر شده
آه عمیقی میکشم
چقدر من و زینب شبیه هم هستیم
آمدن هر دویمان باعث رفتن کس دیگری شد
شاید هم غم من عمیق تر است
چون برای بار دوم مادرم را از دست دادم
صدیقه برای من حکم مادری داشت.
از کودکی تنها آرزویم این بود
که زودتر از همه بمیرم
شاید آرزوی خنده داری باشد😏
اما تمام آرزوهای من در همین خلاصه میشد
که داغ هیچ یک از پاره های وجودم را نبینم
اما انگار این آرزو پشت در بسته آسمان مانده و به دست خدا نرسیده.
که باید هرو روز شاهد پرکشیدن یک ذره از قلبم باشم
دست روی خاک سردی که صدیقه زیر آن خوابیده میکشم
وسعت نبودنت از وسعت تحمل من بیشتر است
کاش بودی و به جای من خودت گل دخترت را در آغوش میگرفتی
زینب دستهایش را بالا میاورد و انگشت سبابه ام را در مشت دستانش میگیرد
از ته گلو صدای خنده اش بالا میرود
یاد صدیقه می افتم
هر وقت بلند میخندیدم......
دهانم را جلوی گوش های کوچک زینب که توی کلاه صورتیش پنهان شده میگیرم و میگویم
+نخند!!!
دختر باید سنگین باشه ،رنگین باشه!!!
به سمت موبایلم میرم
شماره ناشناس روی موبایل...
حتما محسن هست!!!!
سریع دکمه سبز رو فشار میدم
+علووووو؟؟؟؟
_عل...عل.و
+محسن.....
صدا تند و تند قطع و وصل میشه
اما تشخیص دادن صدای محسن برای من کار سختی نیست!!
اصلا مگه میشه صدایی تنها تسلی وجودم هست رو نشناسم؟؟؟
صدای محسن دوباره توی گوشی میپیچه
_فاطمه جان خوبی عزیزم؟؟
صدای بلندش از پشت خط وجودم رو غرق آرانش میکنه
+محسن..
خوبیی؟؟؟دلم خیلی برات تنگ شده
_منم همینطور عزیزم!!
مامان و بابا خوبن ؟؟؟صدیقه خانوم خوبه؟؟؟
صدیقه....
کاش حالش رو از من نمیپرسیدی....
با خودم میگفتم اگه محسن زنگ زد همه چیز رو براش تعریف میکنم
بهش میگم چقدر تو نبودش سختی کشیدم
با اینکه پنج روز بیشتر نگذشته اما داغ دل من خبر از یک غصه پنج ساله میده...
میخاستم داغم رو با مخسن قسمت کنم
اما چه فایده ؟؟؟
دوست ندارم حا خوشش رو خراب کنم
برای همین تنها به یک جمله اکتفا میکنم
+همه خوبیم....
_خب الهی شکر،ببین فاطمه من نمیتونم خیلی حرف بزنم فقط همینقدر بدون که حالم خوبه...
دیگه کاری نداری عزیزم...
اشک روی گونه هام سرازیر میشه
اونقدر دلتنگم که دوست دارم سالها بنشینم و تو برایم حرف بزنی
مطمئنم هیچوقت از شنیدن صدایت سیر نمیشوم
میدانی آدم که دلتنگ میشود
زود به زود میمیرد
با صدایی لرزان که از بغض پرشده میگویم
+خدافظ
و بوق های متوالی بعد از آن خداحافظی تلخ وجودم را در هم میشکند
ادامه دارد...❤️
فردا ظهر
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5512
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5520
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5536
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5545
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5565
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5576
#قسمت_دهم_پایانی
#قسمت_آخر
https://eitaa.com/havase/5592
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
May 11
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_دهم_پایانی
#قسمت_آخر
با صدای بوق های آزاد موبایلم از خواب بیدار میشم
محکم توی سر خودم میزنم
چطور فراموش کردم تماس رو قطع کنم.یا شاید هم دلم نیومده شاید این آخرین تماس از محسن باشه
ساعتم رو نگاه میکنم
دقیقا چهار و نیم
و من تنها توی خونه
قبلا جرائت نمیکردم حتی یک ساعت تنها توی خونه باشم اما الان!!!
یک شب تا صبح بدون محسن...
قبلا فکر میکردم تنهایی یعنی وقتی که کسی خونه نباشه...
کاش همیشه با همون فکر و خیال ها تنها میموندم
همه بودن .... اما خونه نبودن
بابا بود صدیقه بود محسن بود....
دوباره چایی از دستم میریخت
بابا چشم غره میرفت و محسن میخندید
دوباره محسن رو یواشکی نگاه میکردم
دوباره پشت سر محسن توی خیابان های پشت مسجد قدم میزدم
دوباره توی قنوتم محسن رو از خدا میخواستم
اما حیف گذر زمان همه چیز رو از من گرفت
کمی به اطراف نگاه میکنم تا موقعیتم رو درک کنم
وسط سالن ،همونجایی که دیروز موبایلم رو برداشتم
زیر پام خشک خشک بوددو بخاطر همین تمام بدنم گرفته
از جا بلند میشم و کوش قوسی به بدنن میدم
کم کم موقعه اذان صبحه به یاد روز هایی که با محسن نماز میخواندم به سمت حیاط میرم
جانماز محسن رو روی سکو پهن میکنم و جانماز خودم رو پشت سرش
کارهایم خنده دار هست اما تنها دلخوشی من همین کارهاست
به سمت حوض میرم و دست نماز میگیرم
چادرم رو سر میکنم و منتظر صدای اذان میمانم
کنار جای خالیت
زندگی چقدر بی معنیست
صدای الله اکبر اذان همه جارا پر میکند
خس غریبی دارم ما بین غم و شادی
ما بین نگرانی و آرامش
دوست دارم منتظر بمانم تا تو بلند اذان بگویی
دوست دارم خودت برایم از بوته ها یاس بچینی خودت پرپرش کنی و آنرا توی جانمازم بگذاری
هنوز یاس هایی که آخرین بار چیدی توی جانمازم مانده اند
همه خشکیده....
آخر دیگر محسنی نیست که هر روز یاس های تر و تازه را با یاس های خشک عوض کند
اصلا من مانده ام بی تو چرا بوته ها یاس دارند
همه درد های عالم دوا دارد به جز درد بی تو بودن
آه عمیقی میکشم و شروع به نماز خواندن میکنم
تمام دلخوشیم برای زندگی اینست که دوباره زنگ بزنی
مشغول بار گذاشتن غذا میشم
دلم میخواد کمی از تو فکر محسن بیرون بیام اما هیچ فایده ای نداره...
درست کردن قرمه سبزی منو به یاد روزای خوشم با محسن میندازه
روزای خوشی که محسن بهم قول داد دوباره تکرار بشن اما نه اینجا و نه فقط برای چند ماه ....
بلکه تا ابد یه دنیای دیگه بدون هیچ ترس و نگرانی
با خورد کردن سبزی ها توی خاطرات گذشته غرق میشم
محسن_به به بوی سبزی میاد .....
ناهار چی داریم کد بانو؟؟؟
بلند میخندم و چاقویی که باهاش سبزی خورد میکردم و به سمت محسن میگیرم
+آخه سبزی هم بو داره
محسن با احتیاط سر چاقورو به سمت مخالف میگیره و میگه
_بله که بو داره ....
بوی تو رو داره.....
عجولانه مشتی از سبزی خورد شده رو به سمتش پرت میکنم
که باعث میشه پیرهن سفیدش سبز بشه
دست به کمر میگیرم و خشن میگویم
+من بوی سبزی میدم؟؟؟؟
محسن باخنده میگوید
_خب آره دیگه.....
به سمت اپن میرود و با یک حرکت خودش را بالا میکشد و روی آن مینشیند
اخمهایش رو توی هم میکند و میگوید
_زن باس بو سبزی بده...
همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
که محسن ادامه میدهد
_ولی دستت درد نکنه عیال خیلی وقت بود دمپخت نخورده بودم...
با اخم رویم را از محسن برمیگردانم و سبزی را به سمت قابلمه میبرم
و بلند و جدی میگویم
+اولا دمپخت نه و خورشت سبزی
ثانیا یه بار دیگه اینطوری بحرفی نه من نه تو!!
ثالثا ....
به سمتش برمیگردم و با تکون دادن انگشتم میگم
+دیگه رو اپن نشین!!!!
سریع از روی اپن پایین میپره و
با خنده میگه
__مگه چطوری صحبت کردم؟؟؟
+مثه این لاتا.......
ایششششش
با احساس سوزش دستم از فکر و خیال بیرون میام
سریع دستم رو بالا میارم تا خون دستم قاطی سبزیا نشه
دست و پا چلفتی تر از خودم تو دنیا نیست که نیست.
دستم رو زیر شیر آب میگیرم خون ها روی انگشتام پخش میشه و پایین میره و خون های جدید دوباره جاش رو پر میکنه
با پارچه سفیدی جلوی خونریزی رو میگیریم
و به سمت اپن میرم
توی آینه کوچکی که روی اپن هست خودم رو نگاه میکنم
اشک ها روی گونه هام خشک میشه و من اصلا متوجه نشدم
صورتم زرد زرد شده و زیر چشمام گود افتاده
من کی این همه شکسته شدم؟؟؟
خدا میدونه....
هر وقت نا امیدی به سرم میزنه ...
این آیه رو برای خودم تکرار میکنم
ان نع العسرا یسرا !!
پس این آسانی بعد از این همه دشواری که قراره برسه.....
صدای گریه کودکی همه جا رو پر کرده
با تعجب اطرافم رو نگاه میکنم اینجا رو تا حالا ندیدم
اما عجیب برام آشناست
همینطور که جلو میرم و دنبال صدا ی گریه میگردم
چادر بلند وسفیدم روی چمن های بلند کشیده میشه
نوری همه جا رو پر میکنه از بین اینهمه نور چهره نورانی تر محسن نمایان میشه
و یک نوزاد کوچک توی آغوشش که مدام گریه میکنه
زیر لب آهسته زمزمه میکنم
+محسن....
محسن به سمتم میاد و
بچه رو به طرفم میگیره چقدر همه چیز آشناست در عین غریبی
چهره این بچه از همه چیز و همه جا آشناتر
بی مهابا اون رو از محسن میگیرم
وآغوشم رو گهواره اش میکنم
کودک دست از گریه و زاری برمیداره لبخند روی لب هاش نمایان میشه
محسن بی مقدمه میگه
+این کوچولو محمد حسین ماست...
با تعجب به محسن نگاه میکنم و این نگاه فوری مصادف میشه با باز شدن چشم هام توی اتاق تاریک که صدای تیک تاک ساعت سکوتش رو میشکست
عرق سرد روی پیشونیم نشسته
با بهت به اطرافم نگاه میکنم
و نفس نفس میزنم
کاش این خواب هیچوقت تموم نمیشد
از جا بلند میشم و و لامپ اتاق رو روشن میکنم
احساسی ته دلم میگه که تو به آرزوت رسیدی
و رسیدن تو به آرزوت یعنی دفن شدن آرزوهام
عکست را از روی دیوار برمیدارم به دیوار تکیه میدهم و آن را محکم در آغوش میگیرم لبخند روی لب هایت مثل همیشه جاریست
آخ
چقدر دلم لک زده برای یکی از این لبخندها
قـ📖ـرآن
چمـ🗃ـدان
بدرقـه،بےتاب شدم😓
بیــمار و پراکنده و بےخـواب شدم😞
یک کاسـه ے آب و برگ تر چیزے نیست
رفتے و خودم پشت سرت آب شدم😭
نفس عمیقی میکشم
با اینکه میدانم دیگر نیستی اما مثل همیشه به خودم دروغ میگویم
اینبار خودت به من ثابت کردی که به آرزوت رسیدی اما باز چیزی ته دلم میگوید
تا خودش نیامده باور نکن!!!!
دستم را روی شکمم میگذارم . رفتی و یادگاریت رو برام گذاشتی....
یادگاری که از گوشت و خونته....
چقد برای داشتن این یادگاری خوشحالم!!!
یادگاری که هنوز نمیدونم چقدرشه...
اما میدونم پسره و اسم محمد حسین براش انتخاب شده
چقدر دونستن همه چیز از قبل برام لذت بخشه ....
اما دونستن اینکه دیگه نفس های گرمت توی این خونه نیست و قراره هیچوقت هم نباشع آزار دهنده ست
من به از دست دادن عادت کردم
صدیقه رفت بابا رفت مامان رفت و شاید تو هم رفته باشی ....
به از دست دادن عادت کردم اما هیچوقت فراموش نمیکنم
به سمت غرفه ی کتاب هام میرم
آنقدر آنها را زیر و رو میکنم تا بلاخره کتابی که مد نظرم بود رو پیدا میکنم
(همسفر شقایق)
یادش بخیر قبلاها این کتاب از دست رضا رها نمیشد که نمیشد
وقتی محسن درباره رفتنش به سوریه گفت
احساس کردم باید حتما این کتاب رو بخونم
برای همین از اتاق رضا اونو کش رفتم
تا یک ماه پیش که رضا مدام دنبال این کتاب میگشت
اما وقتی پیداش نکرد دست از گشتن هم برداشت
صفحه ها رو ورق میزنم همه داستان هاش رو ده ها بار خوندم
و تمام کلماتش برام آشناست....
کی فکرش رو میکردم که من
بشم همسر شهید.....
فاطمه ای که نه حجاب درست و حسابی داشت نه نمازاش سرجا بود
نه از باحجابا خوشش میومد
و همسر شهید بودن براش یک جمله مضحک بود ....
رویا ها ی اون فاطمه کجا و رویاهای این فاطمه کجا؟؟؟
دوست داشتن محسن چیزی به من هدیه داد بالاتر ازعشق!!!
و این رو با تمام دنیا عوض نمیکنم
حتی با خود محسن.....
♡♡♡
صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فکر و خیالات نجات میده
به سمت آیفون میرم چهره رضا توی آیفون باعث میشه سریع بخودم بیام
کتاب رو برمیدارم تا جایی برای پنهان کردنش پیدا کنم
از کارهای خودم خنده ام میگیره
دور خونه رو میگردم و در آخر کتاب رو زیر میز میذارم
صدای مجدد زنگ باعث میشه عجول تر از دفعه قبل به سمت آیفون برم
دستم رو به سمت آیفون میبرم!!
اما نه!!!
دوست دارم بعد از این چند وقت طولانی خودم در رو براش باز کنم
سریع چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت در حیاط میرم
صدای زنگ سوم همزمان میشه با باز شدن در
با خوشحالی چشم در چشمان رضا میدوزم
و زهرا که پشت سرش ایستاده
سعی میکنم تمام غم و اندوه هام رو فراموش کنم
من هنوز رضا رو دارم
بهترین برادر دنیا!!!
و زهرا که میتونه برام مثل صدیقه باشه
با خوشحالی و پر انرژی میگم
+سلام بر داداش گل خودم
رضا لبخند تلخی میزنه و میگه
_سلام آبجی
و بعد آروم برای زهرا دست تکون میدم
غمگینی از چهره هردوشان میبارد با تعجب میگم
+چیزی شده رضا
رضا در چشمانم خیره میشود سرش را پایین میندازد وارد خانه میشود
و زهرا پشت سرش
محکم دست زهرا رو میگرم
و با اخم میگم
+تو بگو زهرا چیشده چرا ماتم گرفتید
چتونه.؟؟؟
صدای رضا از پشت سر باعث میشه بغض تمام وجودم رو تسخیرکنه.....
رضا_محسن رو آوردن.....
دستم وا روی گلوم میذارم
زهرا محکم من رو در آغوش میگیره
اما من بی احساس و سرد می ایستم و چیزی نمیگویم...
بغض هست اما اشک نه!!!
اشکی نیست که ثابت کند باور کردم محسن رفته باشد
زهرا رو از خودم جدا میکنم و کنار حوض مینشینم
زهرا با غم به من خیره میمونه
انگار زهرا هم رفتن محسن رو باور نکرده
و یانه!!
زهرا هنوز رضا رو داره هنوز همدمی داره که دلش رو به اون خوش کنه
یک آن به زهرا حسادت میکنم
احساس میکنم گرما تمام وجودم رو گرفته و درام آتیش میگیرم
کاش اشک هام جاری میشدن تا کمی از این گرما کم شه...
آروم زیر لب تکرار میکنم
_آب.....
اما اونقدر این زمزمه آروم هست که صداش به گوش کسی نمیرسه
به حوض خیره میشم
حوضچه خاطرات من و محسن
دوست دارم این گرما از بین بره برای همین
سرم رو داخل حوض فرو میکنم
و تاریکی سوی جشمهام رو میگیره.....
سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند...
و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم
این اخرین باریست باهم قدم میزنیم
تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده
دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم
تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم
باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم
آخرین قرار من و تو
اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند
و باران آنها را از نظر پنهان میکند
من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی
تا این دم آخر قلب پاکت زجر نکشد
اشک چیز عجیبیست مانند فصلی میماند ما بین پاییز و زمستان
فصلی که جان را نزدیک آسمان میکند
تو را به مسجد میبرند و من در حسرتم که چرا اینقدر زود عمر قدم هایمان تمام شد
با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم
یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است
که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی
حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی
انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد
موقعیتم را درک میڪنم
آری اینجا مسجد است
همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم
و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم
نگاهی گرم به همه جا میاندازم
چقدر اینجا دوست دارم...
با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم
–آبجی کجایی؟
مگه نمیخای بیای پیش محسن
با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم
–چرا....
رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند
من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم
اما این لبخند نه نشانه شادیست نه نشانه خوشحالیست
فقط سدی بزرگ است در برابر سیل اشکهایم
وارد مسجد میشوم
محسنم دقیا در فاصله چند قدمی من است
حالـــا که محسن هست جرعت نیست
جرعتی که من را به سمت او هدایت کند
تمام توانم را در پاهای هشک شدم میریزم
به سمت تابوت میروم
مینشینم اما نشستنم بیشتر به افتادن شبیه است
تمام سختی های عالم را که یکباره دروجود دستان لرزانم رخنه زده کنار میزنم
دستم را به سمت پرچم میبرم و آن را کنار میزنم
حالا تنها پارچه ی سفیدی مانده که ماهرخت را پوشانده
نفس عمیقی میکشم باید از پس این مرحله سخت هم بربیایم
چشمانم را میبندم و پارچه را با تمام قدرت کنار میزنم
به تو خیره میشوم
آه چه شیرین است دیدنت پس از صد سال بی تو بودن
–از آمدنت گیجم و شــ💓ــاد و متحیّر
تو فرض بڪن بـ❄️ـرف ببارد عسلویہ
شعری را که از خودت یاد گرفتم برایت میخوانم
به چهره ی زیبا و بی و روحت خیره میشوم همه چیز عالیست
تنها چیزی که توی ذوق میزند حرف های غیر واقعی دوستانت هست
آخر گفته بودند وقتی تیر وسط پیشانی ات نشست
لبخند زدی و با چشمان باز به سوی آسمان پرواز کردی
اما حالا نه چشم بازی میبینم و نه لبخندی تنها تیری که میان پیشانیت لانه کرده حقیقت دارد
تا لب باز میکنم برای صحبت کردن با تو هق هق خودش را جانشین حرف های کهنه ام میکند
اشک هایم از روی گونه هایم روان میشوند و روی صورت تو جا خشک میکنند
قول داده بودم گریه نکنم اما....
خودت که میدانی من دختر خوش قولی نیستم
چه قول هایی که دادم و فراموش کردم
راهی برای مانع شدن از هق هق هایم نمیابم
و فقط میتوانم ترکیبی از حرفهایم با گریه تحویلت دهم
دستم را روی پیشانیت میگزارم
چرا اینقدر سرد؟
وجودم از این سرما به لرزه در می آید
اما مثل همیشه کم نمیاورم
ان روز ها تو مرا گرم میکردی و امروز من جایم را با تو عوض میکنم
با اینکه هوا سرد است و توهم از هوا سردتر
امامن بر تمام سردی ها غلبه میکنم
دستم را روی صورتت میکشم و نوازشت میکنم
با اینکه این سرما سرمایی نیست که با گرمای وجود من از بین برود اما تنها دلخوشیم گرم نگه رگداشتن تو توی این روز پاییزی سرد است
دستانم را جلوتر میاورم روی محاسن سوخته ات میکشم
انگار سر انگشتانم هشتند با تو سخن میگویند،
همیشه فکر میکردم لقب روزی که تو نباشی روز مرگیست
اما امروز انگاز زندگی دوباره در وجودم جریان یافته
سرم را نزدیک گوش هایت میاورم و پیشانیم رو روی گوشه سمت راست پیشانیت قرار میدهم
– محسنم....
صدام رو میشنوی.؟
اگه میشنوی... خیلی دوستت دارم...
خیلی برایت حرف داشتم اما نمیدانم چرا جز دوستت دارم چیز دیگری روی زبانم نمیچرخد
دوباره یاد شعرهایی که برایم میخواندی می افتم
هیچوقت خشک و خالی نگفتی دوستت دارم
همیشه دنباله دوستت دارم هایت شعر بود
بیاد آن روزها دوباره برایت میخانم
ابروی دختران شاه قجر را تو دیده ای؟!
اندازه ی پهنی شان ، دوست دارمت!❤️
با چه اسمی صدایت کنم؟
عالی جناب شعر هایم یانه!
آدم خوب قصه هایم....
اصلا هیچکدام برازنده ی اسم تو فقط و فقط علمدار من! هست
زیر لب میگویم علمدار من...
احساس میکنم که کنارم نشستی سریع سرم را بلند میکنم سرم را میچرخانمو دنبال تو میگردم اما
این چشم خاکی ڪی میتواند یک جرعه نور را علناً ببیند؟
آه بلندی میکشم به صورتم دست میکشم اشک صورتم را غرق کرده
بار دیگر به صورتت خیره میشوم
اما اینبار با تعجب
چیزی را که میبنم باور نمیکنم
گوشه چشم راستت باز شده و لبخند روی لبهایت نمایان است
آنقدر که دندان های جلویت نمایان شدع
در بین آن همه اشک و آه لبخندی رولبم نمایان میشود...
نمیدانم چرا
شاید به رسم عادت دلداگیت
شاید هم برای خوشقولی
یا اصلا هیچکدام یک از اینها نه
بخاطر خوشحالی بیش از حدم از جا بر میخیزم
چادر گلی گلی را از کمد مسجد در میاورم مهر را از توی سبد بر میدارم
کنارت می ایستم
و اقامه میکنم
دو رکعت نماز شکر....
نمازشکر بخاطر هدیهای که خدا با آمدنت به من داد
حــــســـی بالاتـــر از عـــــشـــــــق.........
پایان❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5512
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5520
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5536
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5545
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5565
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5576
#قسمت_دهم_پایانی
#قسمت_آخر
https://eitaa.com/havase/5592
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝