eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ماه تابان
اووس او را به جراحان حلّه و بغداد نشان داد؛ آنها گفتند که نمی شود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماع
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 🔹قسمت هجدهم .......با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را مانند دفعه پیش، زیر دستار پنهان کرده بود. با مالیدن اندکی دوده، باعث شده بود که چهره اش کمی حالت آفتاب سوختگی پیدا کند. چین و چروکی مردانه نیز، با کمک سرمه، به پیشانی و دو طرف بینی اش داده بود. کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند که با دختری روبرو است که چند خدمتکار، کارهایش را انجام می دهند. در حالی که سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم گفت: ساعتی پیش به دیدار حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. از اینکه دیدم طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند، خوشحال شدم و انگشترم را به رئیس زندان بخشیدم. --- ناراحت نباش. به جای انگشتری که از دست داده ای، آن انگشتری را که خواسته ای ، به زودی برایت می سازم. بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه رفتن وا داشتیم تا گرم شوند. عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. قنواء گفت: باید حماد را می دیدی. اگر حالا حماد را ببینی، باور نمی کنی که همان جوان لاغر و رنجور و ژولیده درون سیاهچال باشد؛ همان طور که اینک کسی باور نمی کند من قنواء باشم. در آن سوی پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم و آن گاه وقتی به فضای باز و بدون مانع رسیدیم، اسب ها را به تاخت در آوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد؛ اما من شانه به شانه اش می تاختم زمان بازگشت، اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. قنواء پرسید: سواری را کی آموخته ای؟ --- در نوجوانی؛ آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم. پس از دقیقه ای گفتم: پدرت مردی ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان، دشمنی دارد؛ اما تو امروز به دو شیعه کمک کردی. گفت: ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت(ع) علاقه دارد. --- چگونه چنین زن و شوهری می توانند با هم زندگی کنند؟ --- کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است؛ اما معمولا" مجبور است ساکت بماند. --- وزیر هم ناصبی است؟ --- نمی دانم، فکر نمی کنم. --- در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی به آن خوبی و درستکاری ندیده ام. روزی نزد او بودم که وزیر به حمام آمد تا دو پرنده ی زیبای ابوراجح را، که قو نام دارند، بگیرد و به پدرت هدیه بدهد. --- توصیف آن دو پرنده زیبا ا شنیده ام. کاش می توانستم آنها را ببینم! --- قوها درون حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که به قوهایش علاقه زیادی دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. سرانجام وزیر به بهانه ای واهی، آنچنان سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم او را تهدید کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرد و حاضر شده بود قوهایش را به پدرت هدیه بدهد. قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت در آورد گفت: مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می کند تا همچنان وزیر بماند. پسرش، رشید را نیز واداشته که مانند او فکر کند. وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا پیوندش با پدرم محکمتر شود. پس بدان که وزیر و پسرش از اینکه تو به دارالحکومه رفت و آمد می کنی خشمگین هستند. هنگامی که پل در چشم انداز ما قرار گرفت، قنواء گفت: حالا که من خود را به شکل پسرها در آورده ام، باید بروم و قوهای ابوراجح را ببینم. قنواء به من فرصت نداد تا از این تصمیم منصرفش کنم. پاها را به پهلوهای اسب کوبید و چون تیری که از چله ی کمان رها شده باشد به حرکت در آمد. خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: برو مواظب اسب ها باش تا باز گردیم. مسرور سری تکان داد و رفت. کسی در رختکن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با تعجب و حسرت گفت: این دو پرنده سفید زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم. بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم، آزرده خاطر می شد. --- بهتر است برویم.ما هرگز نباید به اینجا می آمدیم. قنواء ایستاد و گفت: تو خواستی به سیاهچال بروی و من همراهی ات کردم. حالا من خواستم به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاهچال نیست. من، حماد و صفوان را از سیاهچال نجات دادم. در عوض این دو پرنده را از تو می خواهم. تو باید آنها را از ابوراجح بخری و برایم بیاوری. بهایشان را هر چه باشد، می پردازم. --- فراموش نکن که این ق
هدایت شده از گسترده چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞اگه بهت گفتن بلد نیستے تیپ بزنے. بیا اینجا!!👇✨💜 زیباترین آرایش وخودآرایی😍 لاڪچرے ترین تیپ هاے جهان😍☝️💜 دوس دارے خودت یه آرایشگر متبحر بشی ؟🙈👇 👇👇💄 https://eitaa.com/joinchat/3950379596Cd6c57d0584 برای❄️ سفید برفی شدن پماد خونگی گذاشته👆👆 انواع 🥑ماسکهای جوانسازی پوستت
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 🔹قسمت هجدهم .......با
وها فروشی نیستند. --- هر چیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال خواهد شد که مثلا" صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد. از قنواء فاصله گرفتم و گفتم: من نمی خواهم ابوراجح مرا با تو در اینجا ببیند. من میروم تا سری به پدربزرگم بزنم. اگر می خواهی همین جا بمان و وقتی ابوراجح آمد در این باره با او صحبت کن. هر چند که می دانم که او قوهایش را با صندوقچه ای پر از طلا و جواهر هم عوض نمی کند. بیش از آنکه از رنجیدن قنواء نگران باشم، از این واهمه داشتم که ابوراجح از راه برسد. از حمام بیرون آمدم. مسرور مشغول نوازش اسب ها بود. قنواء هم بیرون آمد. با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکات افسار، اسبش را به چرخیدن وا داشت. مسرور با وحشت خود را کنار کشید.تا اسب آسیبی به او نزند. افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم: نام این جوان، جوهر است. به دستور اربابش به اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد. حال که ابوراجح نبود باید دست خالی باز گردد. مسرور به قنواء گفت: زحمت بیهوده نکش. وقتی ابوراجح، قوهایش را به وزیر نداد، به ارباب تو هم نخواهد داد. قنواء به مسرور گفت: تو بهتر است ساکت بمانی و تا چیزی نپرسیده ام، حرف نزنی. آن گاه رو به من گفت: ما آنچه را بخواهیم، صاحب خواهیم شد. شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهی دید. قنواء از طرف کوچه ای که خلوت بود راه افتاد که برود گفتم: خواهیم دید. من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم تا در پیچ کوچه از نظر ناپدید شد. به مسرور گفتم: در این باره چیزی به ابوراجح نگو. بگذار جوهر باز گردد و خودش با ابوراجح صحبت کند. --- یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟ --- برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند آری. وارد مغازه که شدم، پدربزرگم به فروشنده ها گفت: این جوان را می شناسید؟ قیافه اش به نظر آشنا می آید. می گویند مدتی است به دارالحکومه رفت و آمد دارد ببینید چه می خواهد. لابد آمده تا هدیه ی در خوری برای دختر حاکم بخرد. روی چهار پایه ام نشستم و در دل خدا را شکر کردم که قنواء با آن قیافه اش هوس نکرده بود به دیدن پدربزرگم بیاید. پدربزرگ با تحسین نگاهم کرد و گفت: امروز خیلی زود به مغازه آمده ای. تازه خورشید دارد غروب می کند. فروشنده ها خندیدند و چند مشتریِ درون مغازه لبختد زدند. گفتم: من و شما برای روز جمعه به یک میهمانی دعوت شده ایم. --- میهمانی حاکم؟ --- نه ابوراجح از ما دعوت کرده که روز جمعه به خانه اش برویم. پدربزرگ راحت نشست و گفت: خدا را شکر! حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم. اما رفتن به خانه ابوراجح و صحبت با او برایم لذت بخش و دل‌ نشین است. به فکر فرو رفتم. قبل از آنکه بیرون حمام از مسرور خداحافظی کنم ، او به من گفته بود: ابوراجح به من گفت که تو و ابونعیم، روز جمعه؛ میهمان او خواهید بود. گفتم: درست است اما برای چه ابوراجح این را به تو گفته؟ گفت: ابوراجح چیزی را از من مخفی نمی کند. بی گمان صدای ابوراجح را شنیده بود. پرسیدم: اگر این طور است می توانی بگویی دلیل این دعوت چیست؟ با رنگی پریده و صدایی لرزان گفت: حدس می زنم تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی به این قضیه مربوط است. از سادگی مسرور خندیدم و گفتم: تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛ پس چگونه از دلیل این میهمانی اطلاعی نداری؟ آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای همین بود و بعد فکر کردم که بهتر است به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی، ارتباطی با این موضوع ندارد؛ تا آن بیچاره را از نگرانی بیرون آورد. در آن لحظه نمی دانستم که گفت و گوی کوتاه من با مسرور چه فاجعه ای را در پی دارد.......... پایان قسمت هجدهم......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🛑جاریم در قندونمو باز کرد ماتش برد 😁❌ با دهن باز گفت اینا قنده 😳 گفتم نه مقوا رو اینطوری بریدم گذاشتم تو قندون واسه قشنگی 🤣 مادرشوهرم کلی ازم تعریف کرد جاریم داشت از حسادت میترکید😁 خواهر شوهرم با خنده گفت زن داداش اینا رو از کجا یاد میگیری انقد کدبانو هستی 😍 گفتم بیا جون دلم از اینجا کلی ایده و ترفند سفره آرایی و آشپزی یاد میگیرم که واسه هر خانومی لازمه😉 اطلاعات کامل اینجاست😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3171876877C5f7b2ee3f5 تهشم لینکشو به جاریم ندادم بزار از حسادت بترکه بدجنسی یادش بره 🤣
هدایت شده از تست هوش و ترفند
💖خانومای کدبانو کجای مجلسین؟!☺️ اگه دلت میخواد "خونواده شوهر" میاد خونه تون انگشت بدهن بمونه از سلیقه و جلال و جبروت خونه داریت!😎 معدن کلللل ترفندای سفره‌آرایی و آشپزی برات پیدا کردم عضوشو تا پاک نشده😳😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3171876877C5f7b2ee3f5
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت نوزدهم ........ صبح، موقع خوردن صبحانه، ام حباب به من گفت: خوشحالم که می بینم پس از مدتی، امروز با اشتها صبحانه می خوری و حالت بهتر شده است. گفتم: کاش می رفتی و بار دیگر از ریحانه برایم خبری می آوردی. --- فکر می کردم ریحانه را فراموش کرده ای. به هر حال من به خانه آنها نخواهم رفت. --- باید بروی. --- نمی روم. کار بی فایده را باید رها کرد. --- لازم هم نیست بروی. شوخی کردم. من و پدربزرگ، روز جمعه به خانه شان خواهیم رفت. --- باور نمی کنم. برای چه؟ --- می توانی از پدربزرگ بپرسی.ابوراجح ما را دعوت کرده. --- مرا دعوت نکرده؟ --- نه. --- چه بد! --- اتفاقا" این طور بهتر است. اگر ریحانه و مادرش تو را با ما ببینند می فهمند که من، تو را‌ آن روز به خانه شان فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به ریحانه علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه شان دعوت کرده پشیمان می شود. --- علاقه ای که نتوان آن را اظهار کرد، به چه دردی می خورد؟ تا کی می خواهی به این بازی بی نتیجه ادامه بدهی؟ به خاطر ریحانه قنواء را هم از دست خواهی داد. جوابی نداشتم به او بدهم. با وجود این احساس می کردم که میهمانی روز جمعه، تغییری در وضعیت من و ریحانه ایجاد خواهد کرد. قنواء و امینه مشغول بازی با دو میمون کوچک بودند. میمون ها لباس های ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند. اتاق تغییری نکرده و همچنان خالی بود باز هم از وسایل کار من، خبری نبود. مطمئن شدم که مرا برای کار به دارالحکومه دعوت نکرده اند. بدون آنکه حرفی بزنم، از اتاق بیرون آمدم تا باز گردم. قنواء به سرعت، خودش را به من رساند و گفت: صبر کن هاشم. به حرفش توجهی نکردم و خودم را به پله ها رساندم. قنواء به نگهبانی که پایین پله ها ایستاده بود، اشاره ای کرد. نگهبان جلوی پله ها ایستاد و راهم را بست. به طرف قنواء چرخیدم و با خشم نگاهش کردم. آهسته گفت اینجا برای صحبت، مناسب نیست. از پله ها فاصله گرفتیم و به طرف نرده هایی که مشرف به حیاط بود، رفتیم. --- قرار بود امروز مشغول کار شوم؛ اما هیچ خبری از وسایل و ابزار نیست. دیگر خودم هم نمی دانم برای چه به دارالحکومه می آیم و می روم. قنواء به یکی از ستون ها تکیه داد و گفت: فرض کن نمایشی در کار است و از تو دعوت شده در این نمایش، بازی کنی. من به خاطر تو حماد و پدرش را از سیاهچال نجات دادم. آیا این به عنوان سهمی از دستمزدت، منصفانه نیست؟ --- از تو متشکرم که آنها را از آن دخمه بیرون کشیدی. باور کن من به تو احترام می گذارم. دوست داشتم خواهری مانند تو داشته باشم. ولی خوب است به من بگویی من تا کی باید به دارالحکومه بیایم و کاری انجام ندهم؟ اگر کاری انجام نداده باشم، دستمزد هم نمی گیرم. --- بسیار خوب، امروز قبل از آنکه بروی به تو خواهم گفت. اکنون به دیدن حماد و پدرش می رویم. مانند دفعه قبل، از راهروی نیمه تاریک و در چوبی کلفتی که بست های فلزی و گل میخ های بزرگی داشت گذشتیم و به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد.‌رئیس زندان با خوشرویی ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد. دقیقه ای بعد، صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آنها،:رئیس زندان برخاست و گفت: اگر اجازه بدهید، شما را تنها می گذاریم. او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان مرد چهارشانه و خوشرویی بود. او مرا در آغوش کشید و تشکر کرد. حماد نیز چنین کرد و مانند پدرش با نوعی کنجکاوی به من نگریست. معلوم بود می خواهند بدانند که من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام. همه روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود. صفوان آهی کشید و گفت: هر چند از شما متشکرم که ما را از سیاهچال نجات دادید، اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می بردند نمی توانم خوشحال باشم. کاش می توانستم حداقل این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم. قنواء به شوخی گفت: اگر خیلی ناراحت هستید، شما را به آن پایین باز خواهیم گرداند. حماد گفت: من حاضرم به سیاهچال برگردم و به جای من، پیرمرد بیماری که آنجاست آزاد شود. حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه ی زنجیر روی مچ دستهایش دیده می شد. قنواء از او پرسید: به راستی حاضری این کار را انجام دهی؟ --- من هنوز می توانم سیاهچال را تحمل کنم؛ ولی آن پیرمرد نمی تواند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد کُند و زنجیر۰ را از دست و پا و گردن نحیف او بر می داشتند و پس از حمام بردن و لباس تمیز پوشاندن، به نزد بستگانش باز می گرداندند. صفوان صحبت را عوض کرد و رو به من و قنواء گفت: ما چگونه می توانیم بزرگواری شما را جبران کنیم؟ سپس خطاب به من اضافه کرد: ما چه خوش شانس بودیم که شما به طور غیر منتظره به سیاهچال آمدید و در میان
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت نوزدهم ........
آن همه زندانی که قیافه‌هایشان دگرگون شده بود، حماد را شناختید. گفتم: به جای این حرف ها بگذارید قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند. شنیدنی است. قنواء پرسید: کدام ماجرا؟ اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟ با شنیدن نام ابوراجح، صفوان و حماد یکه خوردند. گفتم: رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن. به صفوان گفتم: ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درستکاری است و در بازار، حمام دارد. صفوان سری تکان داد و به من لبخند زد. توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام. گفت: نامش را شنیده‌ام. از او به نیکی یاد می کنند. حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را دریابد. گفت: من هم شنیده ام که او در حمامش، دو پرنده سفید و زیبا دارد. قنواء گفت: من هم وصف آن دو پرنده را شنیده بودم. دیروز بالاخره موفق شدم آنها را ببینم. حماد با تعجب پرسید: یعنی به حمام رفتید و آنها را دیدید؟ --- بله --- اما آنجا که حمام مردانه است. قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقه آنها را به شنیدن ماجرای به حمام رفتنش جلب کند، با آب و تاب، همه آنچه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد. زمانی که از زندان بیرون آمدیم قنواء پرسید: نظرت در باره حماد چیست؟ گفتم: پدرش مانند ابوراجح شیعه درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است. هنگامی که از حیاط دارالحکومه می گذشتیم، به این می اندیشم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاهچال، چقدر خوشحال است. برایم دردآور بود که ریحانه در دل، به خاطر نجات حماد،از من سپاسگزار باشد، احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم. اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است، فکر می کرد خوابی که دیده به تعبیر نزدیک شده است. از خودم پرسیدم: آیا تقدیر چنین است که خواب او با کمک من، تعبیر شود و ریحانه به همسر دلخواهش برسد؟ به خودم نهیب زدم: تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر مهم تر باشد. این خود پرستی است که او را تنها به این شرط خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت می رسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی. این نهیب، مانند مشک آبی بود که بر روی کوهی از آتش بریزند و این توجیه و دلداری ها نمی توانست مرا آرام و راضی کند. با یادآوری ایمانی که ابوراجح به خداوند داشت، آرامشی در خود احساس کردم و در دل با خدای خود گفتم؛بگذار کارهایم برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای تو در آن است، راضی و خشنود کن. امینه از کنار نرده های طبقه دوم، برای ما دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت. وارد اتاق که شدیم، قنواء بدون مقدمه به من گفت: حالا این آمادگی را دارم که واقعیت را به تو بگویم. نشستم و گفتم: امیدوارم نمایشی دیگر در کار نباشد. قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست خود گرفت. --- همه آنچه در این چند روز شاهد آن بودی، یک نمایش بود.‌وزیر، مرد جاه طلبی است. سعی کرده پسرش رشید را نیز مانند خودش بار بیاورد و تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمتکاری کرده. از پنج سال پیش، من به او علاقه مند شدم و وزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود؛ اما پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به ازدواج با من بیندیشد. ازدواج من و رشید، کاملا" به نفع وزیر است. با این پیوند، موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد. قنواء لحظه‌ای امینه را به سینه اش فشرد و ادامه داد: این حرف ها را امینه به من گفت: من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش وزیر و پسرش را سر جایشان بنشانم و همه را دست بیندازم. باید وانمود می کردم که به جوانی لایق، علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم. تو را برای این نقش در نظر گرفتم. تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام. بقیه ماجرا را خودت می دانی. هم می خواستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند. نیاید می فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ای. به کنار پنجره رفتم و گفتم: هر چند ناراحتم که چنین به بازی گرفته شده ام، اما از اینکه می بینم قصد ازدواج با مرا نداری، خوشحالم. --- دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی. برو با همان دختری که دوستش داری ازدواج کن. من هم تو را مانند یک برادر دوست دارم و هر وقت برایت کاری از دستم بر آید، دریغ نمی کنم. اگر چنین نبود به حماد و پدرش کمک نمی کردم. قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند. پرسیدم: حالا از چه ناراحتی؟ از آینده وحشت دارم. از این می ترسم که ناچار ش
‼️😍 حراج ویژه عید 😍‼️ https://eitaa.com/joinchat/1508901169Cb0344df9b8
خانومای زیبارو بهترین خرید امسالتون اینجا باشه ! 🥳🍭. .
 
چادر دانشجویی ، ملی ، قجری ، عربی اصیل ، بحرینی و . . . 🥰🫀 هر مدلی که بخای با بهترین قیمت👀🤌🏻 🦋بالاترین کیفیت و مناسبترین قیمت🦋 تضمین 100درصدی کیفیت پارچمون🤩❤️‍🔥 جوایز عیدمون رو از دست ندین😮‍💨🔥
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🚨فروش ویژه چادر 🚨 ❌❌آخرین فرصت با پایین‌ترین قیمت کل کشور 😉😉 ✅✅ضمانت کیفیت، ضمانت قیمت با مرجوعی بدون قید و شرط 💯💯 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1508901169Cb0344df9b8 ❤️عزیزان دقت کنید به دلیل قیمت بسیار پایین این فروشگاه هر شخص فقط یک چادر میتونه سفارش بده❤️ تعداد بسیار محدود بدون امکان شارژ مجدد 👏👏
🌙ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭیم 💫ﺯﯾﺒﺎتر از ﭘﺮﻭﺍنه 🌙ﺑﺰﺭﮔتر از ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ 💫ﻣﻬﺮﺑﺎنتر از ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ 🌙ﺑﯽ ﺗﻮقع تر از ﯾﮏ ﭘﺪﺭ 🌟خدایا 💫روزگار دوستان و عزیزانم را 🌙زیبا قلم بزن و پناهشان باش شبتون بخیر 🌙⭐️
ده تا النگو میخاستم خدا بهم چندین برابرش داد خدایا شکرت که با این کانال آشنا شدم😍 ذکرهای که تورو به تمام خواسته هات میرسونه تکنیک های عجیب این کانال ببین چه نتیجه ها از خودش گذاشته االله اکبر خدایا شکرت 🤲🏻 اگه میخای زندگیت متحول کنی و دنبال تغییر اساسی هستی بیا اینجا 😍👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d من با تکنیک های این کانال تو دو هفته 13تا النگو طلا جذب داشتم 🥺☝️🏻
هدایت شده از تست هوش و ترفند
برای حاجات صعب العلاجی که امیدی به براورده شدن ان نیست به طریق زیربه حضرت ام البنین توسل کنید . http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 🌺‌دریافت انواع دعا 👆‌👆‌
🌼ســـلام 🍃صبح دوشنبه تون بخیر 🌼روزتون ختم به زیباترین خیرها 🍃امیـــدوارم 🌼امروز حاجت 🍃دل پاک و مهربانتون 🌼با زیباترین 🍃حکمتهای خدا یکی گردد🌼
آرزويم اينست که بهاری بشود روزوشبت ومن از دور ببينم که پر از لبخند است چشم و دنيا و دلت روزای خوب و خوش در انتظارتون باشه. تنتون سلامت❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️✨یـــواش ، یـــواش ⚪️✨زمـسـتـون داره مـیـره ❄️✨الـهـی غـم وغـصـه هـاتـون ⚪️✨بـــا زمــســتـــون بـــره ❄️✨دیـگـه هـیـچ وقـت بـر نـگـرده ⚪️✨الــهــی بــهــتــریــن روزهــا ❄️✨را خـداونــد در بـاقـی مـانـده ⚪️✨ســال نـصــیــبــتــون کــنــه
هدایت شده از گسترده چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️‍ از وقتی این کانال👆و پیدا کردم نمیدونی 🌈چقدر 🤗 🏡خونه ام خوشگل شده😍 💃 زیاد شده☺️ 🤷‍♀چیزی نمیگم خودت نگاه کن😌👇 👇👇⭐️⭐️ https://eitaa.com/joinchat/3950379596Cd6c57d0584 💎تاپ‌ترین کانال و 😍
هدایت شده از تست هوش و ترفند
(ࡅߺ߲ࡄܩܢ‌‌ߊ‌‌ࡋߺࡋߺܘߊ‌‌ࡋߺܝ‌ܟߺܩࡍ߭ߊ‌‌ࡋߺܝ‌ܟߺࡅ࡙ߺܩ) اینجا فال 🏛️ میگیریم برات تا بفهمی چه اتفاقی تو زندگیت می‌افته😰 اول نیت کن و ماه تولدتو انتخاب کن😉👇 🏛️ فروردین 🏛️ تیر 🏛️ اردیبهشت 🏛️ مهر 🏛️ مرداد 🏛️ خرداد 🏛️ دی 🏛️ آبان 🏛️ شهريور 🏛️ بهمن 🏛️ آذر 🏛️ اسفند https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653 🧿بعد تایید(ok) رو بزن تا هرروز فالتو ببینی😉🕊️
کانال ماه تابان
آن همه زندانی که قیافه‌هایشان دگرگون شده بود، حماد را شناختید. گفتم: به جای این حرف ها بگذارید قنواء
وم با کسی زندگی کنم که نه او به من علاقه داشته باشد و نه من به او. برای همین، گاهی به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه دارند. --- به خدا توکل. به نظر من بهتر است با پدرت و با رشید حرف بزنی و بگویی تنها با کسی ازدواج خواهی کرد که او را شایسته خودت بدانی. به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مانند قنواء از آینده نگران بودم. نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. به خاطر او حاضر نبودم با قنواء که دختری سرزنده و باهوش بود ازدواج کنم. حق با ام حباب بود که گفته بود: 《 به خاطر ریحانه، قنواء را هم از دست خواهی داد 》. دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همین زودی برایم کسل کننده شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد. انسان چگونه می توانست با بی تفاوتی، در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش، ده ها نفر بی گناه در سیاهچال، بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند. بیهوده نبود که قنواء می خواست از آنجا فاصله بگیرد و مانند مردم کوچه و بازار، زندگی کند. شاید برای همین بود که بارها با تغییر قیافه به میان مردم رفته بود تا از نزدیک شاهد صداقت و صمیمیت آنها باشد. نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم. برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست. ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین می رفت. می خواست از دارالحکومه بیرون برود. نتوانستم حدس بزنم که برای چه به دارالحکومه آمده بود و چرا با عجله آنجا را ترک کرد........... پایان قسمت نوزدهم........ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸