eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
. این چه کانالیه که اینهمه خانوووم کدبانو عضو این کانال هستند ؟ 😍 بهترین کانال آشپزی در ایتا که مرجع آموزش های آشپزی حرفه ای با مواد دم دستی هست 😉 💚 آموزش ۳۰ مدل خورشت بدون مرغ 💚 آموزش انواع کیک بدون فر 💚 آموزش انواع دسر و ژله رنگی 👈 برای اولین بار سِرّی ترین راز های آشپزی رو از اینجا ببینید 🤫👇 https://eitaa.com/joinchat/2542928188Cf741eaf47b . آموزش ویژه ماه رمضان هر روز یه سحری یه افطاری با زمان کم💫💫💫
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴فال روزانه شما ، امروز 11 فروردین 😱 برای دانستن روی ماه تولد خود کلیک کن 👇 فروردین اردیبهشت خرداد تیر مرداد شهریور مهر آبان آذر دی بهمن اسفند عضو شید تا لینک باطل نشده❌
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت سی و چهارم ......
ید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم: البته از شما اندکی آزرده خاطر هستم. همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام. -- پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از میهمان ها مشغول شده اید که مرا فراموش کرده اید. پدربزرگم گفت: چه می گویی، هاشم. ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که من دارم فراموش کرده اند، بیشتر دلم را به درد می آورد. ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، به یاد آوردم. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش. هنوز دیر نشده است. پدربزرگ با زیرکی به ابوراجح گفت: موضوع از چه قرار است؟ بگویید تا من هم بدانم. ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. من به او گفتم که باید او را فراموش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حال که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد من قدم پیش بگذارم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه خواستگاری کنم. حالا دیگر نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من بود. پدربزرگم خندید و به ابوراجح گفت: خداوند به شما برکت و خیر بیشتری بدهد. فکر می کنید خانواده ی آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟ ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار خواهند کرد و سجده ی شکر به جا خواهند آورد. پدربزرگ به من گفت: اکنون که چنین است او را معرفی کن. گمان می کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح. ابوراجح خشکش زد و حاضران نیز که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است؛ ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده‌ که با شفا یافتنم دریافتم رویای صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده است. جوانی نیز کنار من بوده که من او را شوهر آینده ی او معرفی کرده ام و گفته ام که تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهید بود. قبل از هر چیز بهتر است... هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوش بخت، من هستم. همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه ی بعد صدای هلهله ی زن ها بر خاست. معلوم شد که یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده است. ابوراجح گفت: من درباره ی آینده ی دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم. رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد. نمی دانستم چگونه می توانم خداوند را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری.. درست است؟ گفت: قصه ی من هم مانند سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را ملامت می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد. -- حالا که او و مادرش شیعه شده اند. -- کاش مشکل فقط همین یکی بود. کی مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد. تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به یک زندگی اشرافی عادت دارد، چگونه می تواند از آن فاصله بگیرد؟ -- به تو مژده می دهم که او نیز تو را دوست دارد. حماد، هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: این راست است؟ -- مطمئن باش. -- فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟ -- او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز می تواند زندگی کند یا نه. -- بعید است بتواند. -- کار هر کسی نیست؛ اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش که هرگز رضایت نخواهد داد. حماد آرام گرفت و گفت: نمی دانم چاره ی این مشکل چیست. چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب بازگشت و گفت: بیچاره آن قدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت. حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد. ابوراجح معتقد بود که در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم نیز موافق بود. برای همین، عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از پیوند با تو نا امید بودم و حالا تو همسرم هستی. می ترسم همه ی اینها خواب باشد و من ناگهان بیدار شوم و بینم که تک و تنها روی یکی
هدایت شده از تست هوش و ترفند
رایگان فال احساسی امروزت بگیر❤️‍🩹 ببین امروز چی برات اومده 👇😍 https://eitaa.com/joinchat/423100765C98b04aa8ee
کانال ماه تابان
ید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم: البته از شما اندکی آزرده خاطر هستم. همه ساک
از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام. ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت: به یاد داری که در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی. ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه ی کافی وقت دارید که با هم درد دل کنید....... پایان قسمت سی و چهارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💎💎زن نیســی اگــہ دســت رو دســت بــزاری و بشینــی حســرت پوســتِ صــاف و سفیــد و بــی عیــب ایــن و اونــو بخــوری😕 😍😍ســہ درجــہ آنــی پوســت دســت و صــورت و نقــاط حســاس بــدونــہ معطًلــی 😍از وقتی وارد این کانال شدم جوری پوستم عوض شد که شوهرم. تعجب کرده و عاشق. پوستم. شده 😍😍وقتشــه کـہ بــہ اوجِ قشنگیـــات بـرگــردی تمام. زیبایی های یه خانوم همشون داخل این کانال بیا ببین خودت https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa نیم ساعت دیگه پاک میشه به دلایلی سریع وارد شو
هدایت شده از تست هوش و ترفند
18094096794939.mp3
99.3K
زنگخور برای موبایلت میخوای ؟🥵‍ 💔‍زنگخور فوق غمگین🥀‍ https://eitaa.com/joinchat/325189949Cbefae36bd5 😈‍زنگخور موبایل آیفون❤‍🔥‍ https://eitaa.com/joinchat/325189949Cbefae36bd5 هرکدوم میخوای بزن روش امروز کلی آهنگ زنگ موبایل داریم بدو تا پاک نشده ❌
کانال ماه تابان
از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام. ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت سی و پنج « قسمت آخر » ...... روز بعد من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکر گزاری از خداوند و زیارت اماممان مشغول بودیم.‌ پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با یکدیگر لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم چقدر آرزو داشتم که روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه های شهر نگاه کنم. ریحانه خندید و گفت: از دیروز تا به حال، هر وقت به یاد می آورم که تو ام حباب را به خانه ی ما فرستاده بودی خنده ام می گیرد. -- زن با هوشی است. او گفت که تو به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم.‌ -- فکر می کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر باشد؟ -- بله. -- چه کسی؟ -- من. با هر حرف به بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ی ریحانه، فروغ عجیبی یافته بود. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید. -- می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ی ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی. از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتم. پدربزرگم‌ می داند که با من چه کرده ای. بارها می گفت:《‌ کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ی ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز!》 و حالا من می گویم چه روز فرخنده ای بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام.‌او نمی دانست که منظور من، دختر خود اوست. پدرت گفت که بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. او از آنچه در انتظار خودش و ما بود اطلاعی نداشت. -- همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. -- تو چه شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه داری و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟ ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه ی شما آمدیم، سالی می گذشت که من به تو عشق می ورزیدم. باور کردن حرف او برایم مشکل بود. -- چگونه چنین چیزی ممکن است؟ -- یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. ناگهان تو را در جمع دوستانت دیدن که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه را تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که باز گشتم، بیمار شدم و یک هفته بستری بودم. در تنهایی می گریستم. -- چه می گویی، ریحانه! -- عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب بسیار گریستم و از خدا خواستم که مهر تو را از دلم بر دارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم: پدرم قیافه کنونی اش را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. او به تو اشاره کرد و گفت:《هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن. تا سالی دیگر آنچه گفتم خواهد شد》. وقتی برایم خواستگار آمد، ناچار شدم خوابم را به مادرم بگویم؛ اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست. -- دلیل اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند:《 نباید به خوابت اهمیت بدهی؛ زیرا ازدواج تو با جوانی غیر شیعه معنا ندارد》. -- دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم. -- پس تو بیشتر از من رنج برده ای. -- تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. هنگامی که آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به همان صورت که در خواب دیده بودم مشاهده کردم، دریافتم که خوابم رویایی صادق بوده و تو نیز شریک زندگی ام خواهی بود.‌ آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، من نیز همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه گفتم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید؛ ولی شنیده بودم که قرار است با قنواء ازدواج کنی.‌ مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه ی شما رفتیم من خیلی غمگین بودم. می دیدم که همچنان قنواء کنارت ایستاده است.‌حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت می کردیم. پدرم در خواب به من گفته بود که هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود.‌دیروز صبح فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده است. زمانی که ام حباب با من صحبت کرد و فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، خواستم از خوشحالی پرواز کنم. بسیار به ام حباب علاقه
🔴 ؟😰 ✍🏻 اوایل ازدواجمون بود و هیجاناتِ شیرین عقد .... یکی دو ماه که گذشت متوجه شدم، شوهرم اواخرِ هر شب  به بهانه مطالعات عقب افتاده میرفت اتاق مطالعش! کم کم بهش شک کردم و تصمیم گرفتم سر از کارش دربیارم.... بنابراین یه شب خودم رو زدم بخواب و وقتی طبق معمول رفت اتاق، رفتم آروم در و باز کردم و دیدم😰😱...... خدا به کسی نشون نده ؛ ...😥 اداااامه دااااستان 👇🏿👇🏿🔥❌ https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
هدایت شده از تست هوش و ترفند
❗❗ واقعی ❗❗ وضعمون خوب شده بود من برای خودم یه مزون زدم و مشغول بودم. یک روز خانمی وارد مزون شد واز شرایط سخت زندگیش گفت منم دلم براش سوخت و با مشورت همسرم وحید اجازه دادم که مشغول بشه. باهم خیلی صمیمی شده بودیم،حتی وقتی صاحبخونش جوابش کرد شوهرم وراضی کردم که طبقه پایین خونه ما بشینند. ❌ولی بعد از مدتی . . . 😔❌ ادامه ...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای خوبم... در این شب نورانی قدر دلم میخواد برای همه بنده هات دعا کنم دعایی از اعماق وجودم... خدایا شاد کن دلی را که گرفته و تنگ است... بی نیاز کن کسی را که بدرگاهت نیازمند است امیدوار کن کسی که نا امید است..! و بگیر دستانی که اکنون به سوی تو بلند است.. التماس دعا شبتون در پناه خــدا✨
✅با خواندن دعای جوشن کبیر 👇👇 ❌از مشکلات دور شو ❌از چشم زخم و طلسم دور شو ❌از عذاب قبر مصون بمان ❌گناهانت رو پاک کن 📣۱۰۰ فراز جوشن کبیربرای حاجت روایی 🌱فراز ۱: برای رزق و روزی 🌱فراز ۲: برای خلاص شدن از سختی 🌱فراز ۳:برای رفع دشمن تمامی فرازها برای هر حاجتی در کانال گذاشته شده حاجتت چیه این شب ها؟ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1176305893Cb44283036e مشاوره رایگان برای گرفتن حاجت 👇👇👇 https://digiform.ir/w68ad4cf0
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🚨زنی که بچه‌هایش را بعد از تولد در تنور آتش میسوزاند!😳 زنی بود که هر وقت بچه‌ای به دنیا می‌آورد، او را به می‌انداخت و ! تا اینکه مرگ آن زن رسید. اقوامش او را به خاک سپردند. اما همین که برگشتند متوجه شدند زمین می‌لرزد، قبر آن زن شد و ناگهان....😳 🔻ادامه را اینجا بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/4016833072C9dda66533c
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ بارالها با نام تو آغاز می کنیم ‌شروع هر لحظه را که زیباترین علت هرآغازی پس‌الهی‌به‌امیدت‌که‌تکیه‌گاهی‌جزتونیست آرامش مهمان همیشگی قلب💖پرمهرتان بهترینها را از ایزدمنان‌ برایتان خواهانم🤲
🌸صبحتون به قشنگی آسمان پر نـور 💖و لبخندتون به زیبایی گلهای شکفته 🌸از آفرینش هستی 💖روز خـوبی بـراتون آرزو میکنم 🌸ســـــلام 💖صبحتون به زیبایی قلب مهربونتون
🍃🌸یکشنبه تون شاد زندگیتون زیبا سلامی سرشار از آرامش🌷 به شما عزیزان🌷 صبح یکشنبه تون قشنگ ☕️🌸🍃 عاقبتتون بخیر🌷 محبت خدا همراهتون💓 و ایام بکام 🌸🍃 یکشنبه تون شاد و بینظیر🌸🍃
هدایت شده از تست هوش و ترفند
اگر میخوای برای شوهرت آس باشی😍 باید خجالت رو بزاری کنار 😊 و کارهای بکنی که دست و دلش بلرزه و ولت نکنه 😉 فقط مواظب باش زیاده روی نکنی 🫣 خانمهای شیطون و اینم قویترین کانال شوهر کش زیر نظر پزشکان مجرب ایرانی 😍 http://eitaa.com/joinchat/2148794399Cbcad438a26 تو خونه بدون هیچ هزینه اضافی دل شوهرت باپوست واندام جذابت ببر😍
مند شده ام. انسان ساده دل و شیرینی است. -- وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. -- و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ‌ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار باز گردید. -- و عمری را فرصت خواهیم داشت تا مانند امروز با هم حرف بزنیم. در این هنگام، مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که در جیبم بود به او دادم.‌ مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همه ی عمر نگه دارم؛ اما آن را به این برادرمان دادم و از او خواستم دعا کند تا خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در کف دست مرد فقیر رها کرد. -- من هم نذری کرده بودم که اینک به مراد خودم رسیده ام. مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این پس مرا مشغول کار خواهید دید. آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به اماممان عرض کردم:《 شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟》 اینک می بینم که از یک سال پیش، مژده چنین پیوندی داده شده بود. منتها برای آنکه تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم و احساس می کردم که هیچ راه چاره ای وجود ندارد تا ناگهان درها را بگشایند و مرا به خانه ای که شما از آغاز ساکن آن بوده اید، راه دهند. -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم که چگونه با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و من و مادرم را از آن همه تب و تاب و اظطراب برهانی. قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدن آن خیره شدیم. یک هفته بعد، وقتی من و ریحانه با پدربزرگم و ام حباب، روی تخت چوبی خانه مان مشغول خوردن صبحانه بودیم، قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر نیز از کارش کناره گیری کرده و قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. ما نیز به قنواء اطلاع دادیم که روز بعد به طور دسته جمعی در نظر داریم به کوفه برویم. پرسید: ابوراجح و مادر ریحانه نیز با شما خواهند بود؟ گفتم: بدون آنها به ما خوش نخواهد گذشت. پرسید: برای چه به کوفه؟ گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم تا آنها را به حلّه بیاوریم. ریحانه می گوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند. سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خود به حلّه بیاوریم، من آرام نخواهم گرفت. مادر هاشم، مادر من نیز هست. ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان نیز خواهیم رفت و برای تو و حماد نیز دعا خواهیم کرد.‌ قنواء گفت: دلم می خواست در این سفر همراه شما باشم. پدربزرگم گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفر بعدی، تو و حماد نیز همراه ما خواهید بود. ***** دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. هنگامی که به هوش آمد، من به پایش افتادم و آن قدر گریستم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه در طی سالها به او سر نزده بودم، بخشیده است. ریحانه کنارم نشسته بود و او نیز می گریست. سرانجام مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم. اما امروز که دوباره تو را یافته ام و عروس زیبا و مهربانم را دیده ام، دیگر طاقت دوری تان را نخواهم داشت. من و ریحانه به مادر قول دادیم که برای همیشه در کنارش خواهیم ماند. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را به من معرفی کرد. آنها از اینکه دریافته بودند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند. به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما به سر آمده و از این به بعد من خدمتگزار شما خواهم بود. پدربزرگ به مادرم گفت: تو همچنان عروس من هستی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم زرگری بیاموزم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق خواهد شد. ام حباب نیز گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید. سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت. او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است. باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من تنگ علی تنگ اذان است😢 السلام علیک یا امیرالمؤمنین 🖤
هدایت شده از تبلیغات گسترده شتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این روش ساده و طبیعی چربی های شکم و پهلو را بسوزانید😍 اگه میخوای بدون ورزش و رژیم و خیلی راحت وزنتو کم کنی این ویدیو رو تا آخر ببین👌🏻 برای اطلاعات بیشتر و دریافت این چربی سوز گیاهی با 50% تخفیف روی لینک زیر بزنید👇🏻👇🏻 https://landing.getz.ir/5phkZ https://landing.getz.ir/5phkZ
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر سیگاری هستید و یا دندان های زرد و کدری دارید حتما این کلیپ رو ببینید😎 روشی که بازیگران برای سفیدکردن دندان هایشان از قدیم استفاده میکردن👇🏻 https://landing.getz.ir/scKBN https://landing.getz.ir/scKBN
کانال ماه تابان
مند شده ام. انسان ساده دل و شیرینی است. -- وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. -- و باید ه
ه نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.‌ گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد. قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود. با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت. هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟ او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است........ پایان داستان نیمه شبی در حلّه، اثر زیبای مظفر سالاری. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برای حاجات صعب العلاجی که امیدی به براورده شدن ان نیست به طریق زیربه حضرت ام البنین توسل کنید http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 🌺‌دریافت انواع دعا 👆‌👆‌
هدایت شده از تست هوش و ترفند
اگه کسی برای گرفتن حوائجش عجله داره اول نیت کنه بزن رو پرنده ها😍👇🏻 🕊🕊 🕊🕊     🕊🕊🕊 🕊🕊🕊   🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊       🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊          🕊🕊🕊🕊🕊                🕊🕊🕊                🕊 همین الان بزن رو کبوتر ها تا معجزه رو ببینی 😍☝️🏻
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺 سلام دوستان و همراهان گرامی پس از رمان بسیار جذاب و خوب « نیمه شبی در حلّه » که در ۳۵ قسمت تقدیم شد رمان « تنها میان داعش» منتشر خواهد شد. خلاصه داستان « تنها میان داعش » : ❤️ داستان زیبا و جذاب « تنها میان داعش » برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق است که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت می شود. به کانال تلگرامی ما بپیوندید : @romanmazhabijazab 🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺 منتظر نظرات گرانبهای شما هستم. @yazdan1975
هدایت شده از گسترده | برند🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زردی دندان های این خانم دردسرساز شد❗️🤦🏻‍♀️ خبر خوش برای افرادی که می خواهند بی دردسر دندان های خود را سفید کنند😍 برای اطلاعات بیشتر و دریافت این پک سفیدکننده ی دندان گیاهی با 60% تخفیف روی لینک زیر بزنید👇🏻 https://landing.getz.ir/q6Hvo https://landing.getz.ir/q6Hvo
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر خوب برای افرادی که اضافه وزن دارند🤩 با این چربی سوز گیاهی ماهی 5 تا 7 کیلو وزن کم می کنید و به اندام دلخواهتون میرسید👌🏻 برای اطلاعات بیشتر و دریافت این چربی سوز گیاهی با 50% تخفیف ویژه روی لینک زیر بزنید👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.getz.ir/AJMS0 https://landing.getz.ir/AJMS0
‍ شب قشنگترین اتفاقیست که تکرار میشود تا آسمان زیباییش را به رخ زمین بکشد خدایا ستاره های آسمان را سقف خانه دوستانم کن تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد شبتون بخیر✨🌙
🔴 فوری | کمپین انتقام از رژیم صهیونیستی 🚨با توجه به حمله تروریستی به کنسولگری ایران و ترور فرماندهان ارشد کشور، خواستار انتقام سخت و فوری از اسرائیل هستیم. برای پیوستن به این پویش وارد کانال زیر شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492