هدایت شده از تست هوش و ترفند
برای دیدن فال احساسی رو ماه تولدتون بزنید👏
💖 فال احساسی متولدین فروردین
💖 فال احساسی متولدین اردیبهشت
💖 فالاحساسی متولدین خرداد
💖 فال احساسی متولدین تیر
💖 فال احساسی متولدین مرداد
💖 فال احساسی متولدین شهریور
💖 فال احساسی متولدین مهر
💖 فال احساسی متولدین آبان
💖 فال احساسی متولدین آذر
💖 فال احساسی متولدین دی
💖 فال احساسی متولدین بهمن
💖 فالاحساسی متولدین اسفند
نیت فراموش نشه🙈🎊🎉
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
فرمانده شهر 🔰
قسمت 1⃣1⃣
صداي انفجاري از دوردستها شنيده شد. سر چرخاند به طرف ساختمان مقـر. چنين به نظرش رسيد كه ساختمان مقر از او دور شده است. شقيقه هايش بـه دردافتاده بود و مي كوبيد.
ـ مسئوليت... فقط يك كلمه نيست. اين را گفت و پشت فرمان نشست. ساختمان ستاد در سكوت وهمانگيزي فرو رفته بـود. از پنجـره هـاي شكسـتة ساختمان، نورهاي تندي بيرون مي ريخت. نزديك پله هاي ورودي، پارك كرد. همه جا از خرده شيشه ها برق ميزد. نگهبان نوجواني وسط راهرو ايستاده بود. با ديدن محمد، اسلحه اش را سيخ گرفت. محمد لبخندي زد و دستي به سر پسرك كشيد.
با وارد شدن محمد به اتاق، صداي شليك پراكنده مسلسلي شنيده شد. همه ازجا كنده شدند و به بيرون نگاه كردند.
ـ كجا ميتواند درگيري شده باشد؟ اين را محمد گفت و روي يكي از صندليها نشست. پاهايش به دو كندة سنگين مي ماند. آه بلندي كشيد و دوباره گفت: «آنها براي قتل عام آمدهاند. زنها و بچهها بايد بروند.»
ـ بايد راهي پيدا كرد. وضع خيلي خراب است. نوري از پنجرهاي كه پارچة چرك مردهاي جلويش كشيده بودند، به داخل اتاق ريخت. لحظهاي بعد آسمان از ته دل غرش كرد. چند نفر فريادكنان ازسـاختمان
خارج شدند. شب و ابرهاي سياهش هزار تكه شده بود. محمد نقشه اي را كه روي
ميز پهن بود برداشت و لوله كرد. زل زد به صورت تك تك حاضرين.صورتها خسته و خاك آلود بودند. ناگهان زنگ تلفن بـا صـداي خشـكي تـوفضاي اتاق پيچيد، نگاهها به هم گره خورد. با صداي زنگ دوم، محمد گوشـي رابرداشت. ناگهان صدايي كه از گريه چند رگه شده بود از تو گوشي شنيده شد.
ـ برادر جهان آرا... اينجا... بمباران شده...
ـ كجا بمباران شده؟ درست نشاني بده! آرام باش! تا مرد آرام شود، محمد براي لحظه اي چشمانش را بست.
ـ مقر... مقر سپاه را به توپ بستهاند.
ـ الان خودم را ميرسانم. آمبولانس و آتشنشاني خبر كنيد. سكوتي مرگبار مقرّ سپاه را در برگرفته بود. محمد، مثل كسي كه سرب توي پوتينش باشـد، سـنگين قـدم برمـيداشـت. فريادي درون سينة داغش ميخروشيد: «بچهها! برگشتم پيشتان! اگر بيداريد، چيزي بگوييد. براي فردا كارهاي زيادي داريم. شهر به كمـك شـما نيـاز دارد، كـارون منتظر شنيدن صداي شماهاست...» وسط حياط ويران شده ايستاد و به انتظـار مانـد. صـداي نَفَسـهاي نـامنظم وخشداري از آن طرف ديوار شنيده ميشد. اندوهي تلخ يكسر بر دلش پنجه كشيد. مات به جلو خيره شد. ساختمان چون هيولايي زخمي رو به رويش كـج ايسـتاده بود. از انتهاي حياط مقر، دودي شيري رنگ به اطراف پراكنده مـيشـد. كسـي ازپشت درِ نيمه باز سر بيرون كرده بود. با صورتي گلرنگ وچروك، موهايي روشن و مجعد با پيشاني درشت و قرمز رنگ. با ديدن مرد، لرزي سر تـا پـايش را فـراگرفت. دويد به طرف درِ مقر. گردن كج كرد و از لاي در نيمه باز، سـالني را كـه نيروهايش ساعتي پيش در آنجا خوابيده بودند نگاه كرد. سـالن در تـاريكي فـرورفته بود. سكوت همه جا را صيقل زده بود. چيزي نرم و لزج زير انگشـتانش بـه
خيسي ميزد. هراسان دست از ديوار برداشت؛ تكه هاي گوشت سوخته جا به جـاروي ديوار چسبيده بود. زل زد به ديوار. نميدانست چه كار بايد بكند. چهرة تك تك نيروهايش جلو چشمانش بود. آرام و پر از خنده. گويي كسي به آنها خبـردار داده بود. پاها جفت و سرها و سينه ها بالا.
ـ سپاه خرمشهر با شهيدانش كمرم را خُرد كرد. نسيمي به سر و صورت خيس از عرقش پيچيد. بغضش را در گلو نگه داشت. اشك چشمانش را با سر آستين پيراهنش گرفت. ناگهان به طرف ماشينش دويد. چراغ قوه را از داشبورد بيـرون آورد. فريـاديدكشيد و خدا را صدا كرد. نور زرد چراغ قوه چـون كفنـي بـر سـالن پهـن شـد. احساس ميكرد تمام سالن چشم شده و نگاهش ميكند. آهسـته از روي آوارهـاجلو رفت. بوي تند دود و باروت و گوشت سوخته نفس اش را به تنگي انداختـه بود. لكه هاي بزرگ و كوچك خون، نور زرد رنگ را سياه ميكرد. ميـان آوارهـاتقي محسني فر را شناخت. پا و دستش قطع شده بود. بـه زانـو نشسـت و كـف دستش را روي صورت محسني فر كشيد. چشمها همچنان نگاهش مي كردنـد. سـرچرخاند. دو نفر در زير يك ستون آهني به زمـين كوبيـده شـده بودنـد. تـوده اي ملحفه و چند متكاي خونآلود در اطرافشان ديده ميشد. ناگهان كسي شـروع بـه زار زدن كرد:
ـ يا حسين... يا حسين... يا زهرا... يا...
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔴 #سلبریتی ها پای #صندوق_رای
کدام هنرمندان صبح زود رای خودشونو به صندوق انداختند⁉️
ببینید چه کسایی اومدن باورم نمیشه😳👏
لیست سلبریتی ها رو اینجا ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1210843973C2a4abc42a4
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔻 علی کریمی و رای گیری
این بشر دوباره خباثتش رو شروع کرد 😡😡
ببینید چی گفته👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1210843973C2a4abc42a4
عکس کریمی و رئیس جمهور😉🙊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خــــــدایا
⭐عزیزی که این نوشته را میخواند
🌹بر بال آرزوهایش پرواز کند🕊
⭐او را دریاب
🌹در تمامی لحظات
⭐آنچه را به بهترین
🌹بندگان عطا می فرمایی
⭐به او هم عطا فرما
🌹الهی آمیـــن
⭐شب زیباتون در پناه پروردگار
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
لک های پوستت خستت کرده!😥
یه کرم عالی برات سراغ دارم🤩
اگه داشتن پوست خوب برات شده آرزو، اگه میخوای لکهای پوستت بدون بازگشت درمان بشن حتما یه سر به مجموعه آواطب بزن👇
https://eitaa.com/joinchat/3790798877C758df81c27
هدایت شده از تست هوش و ترفند
لک های پوستت خستت کرده؟
ضد لک فوری💯
پوستتو هم صاف میکنه هم شفاف🍀
🆔https://eitaa.com/joinchat/3790798877C758df81c27
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
فرمانده شهر 🔰
قسمت 2⃣1⃣
محمد نگاه مضطربش را به طرف صدا چرخاند. رنگ از صـورت مـرد جـوان
پريده بود و لبِ بالايي اش ريز ريز ميلرزيد. دويد به طرفش. مرد جوان با ديـدن
محمد چشم دوخت به پاهاي قطع شده اش. رنگ و پيهـا زيـر آوار لهيـده شـده
بودند. محمد دستهاي مرد جوان را محكم فشرد.
ـ الان نيروهاي امدادگر ميرسند. مقاومت كن... چند سر و تن قطع شده زير نور چـراغ قـوه خودنمـايي مـيكردنـد. محمـدنتوانست بشناسدشان. مرگ، آنها را در چنگال خود گرفته بود و با بيرحمي دريده بودشان. نگاهي به اطرافش انداخت. گويي به سرزمين سوخته اي قدم گذاشته بود. صدايي چند نفر از بيرون شنيده شد. با پشت دستش عـرق و اشـك صـورتش راپاك كرد. زني فرياد زد:
ـ يا زهرا...
محمد سر به زير از كنارش گذشت. فرياد كشيد:
ـ كمك كنيد جسدها را از زير آوار بيرون بكشيم. نوري در و ديوار داغان شده را برق انداخت، صداي آژير آمبولانسـي شـنيده
شد.در سياهي شب، زير درختهاي نخل و كنار، شهدا را در يك رديف كنـار هـم
خوابانده بودند. خاكستري سياه، سر تا پايشان را در برگرفته بود. علي حسـيني و
تقي محسني فر هم كنار آنها بودند. محمد راه افتاد به طرف كارون. احساس تنهايي
ميكرد.
ـ ستون پنجم. آنها گراي مقر را داده اند. پس كي ميخواهنـد نيـرو بفرسـتند؟! آخر چه قدر پيغام... انگار باورشان نميشود دشمن از مرزها گذشته است.ناگهان فرياد كشيد:
ـ آهاي! ما از مرگ نميترسيم... سرنوشت مرداني چون ما، كشته شـدن در راه خداست...
✳️ فرمانده شهر
صداي بيسيم، محمد را از جا كند.
ـ به گوشم... به گوشم... كسي جوابش را نداد. نگاه كرد به منصور كـه بـه در تكيـه داده بـود. چهـرة نوجوانش خيسِ عرق بود. ناگهان صدايي از توي دستگاه بيسيم بلند شد:
ـ عراقيها... عراقيها...
ـ عراقيها چي؟!
ـ عراقيها وارد شهر شدهاند.
نيروهاي عراقي از طرف گمرك، جادة شلمچه و پليس راه اهواز ـ خرمشهر به
شهر هجوم آورده بودند. محمد اين را همان روزهاي شروع جنگ پس از شناسايي فهميده بود.
ـ بايد برويم آنجا، بچهها نياز به كمك دارند.اين را محمد گفت و بيرون دويد.
ناگهان انفجاري شديد مقر را از بيخ و بن لرزاند. منصور فريادي كشيد و سـرجايش ميخكوب شد.
ـ آهسته برو زير ستون. نترس! زياد نزديك نبود. غرش توپخانة دشمن لحظهاي قطع نميشد. محمد ماشين مهمات را درست درجايي كه نيروهايش سنگر گرفته بودند نگه داشت.
ـ بايد اينها را به نيروها برسانيم، سالم.
منصور به كمك محمد مهمات را به حالت خميده به نيروها رساندند.
ـ اگر كمك رسيده بود اين وضع به وجـود نمـي آمـد. مانـده ام چـرا كمـك نمي فرستند؟! منصور با دهان باز به محمـد نگـاه كـرد؛ از اولّـين روزهـاي شـروع جنـگ،فرمانده شان با دست خالي جلو دشمن ايستاده بود. صداي گوشخراشي بر غرش توپخانه غلبه كـرد و هـوا را شـكافت. محمـد ومنصور با يك خيز روي زمين درازكش شدند. صدا بـا شـدت سرسـام آوري اوج گرفت. زمين و آسمان با هم به لرزه افتادند. شعله هايي از طرف دبستان دهخدا بـه آسمان كشيده شد. محمد نيم خيز شـد و بـه فلكـه نگـاه كـرد. تانكهـاي عراقـي غرشكنان به طرف فلكه در حركت بودند. با اشارة محمد، نيروها يكجا جمع شدند. منصور اسلحهای را كـه بـه غنيمـت گرفته بود با غرور بالا و پايين ميكرد.
ـ بايد پخش شويد. يك گروه در اطراف استاديوم مستقر شويد و گروه ديگـردر خياباني كه به طرف راهآهن ميرود. چند نفر به كوچه ها برويد و چند نفر هم توي جوي هاي اطراف خيابان سنگر بگيريد. منصور! تـوهم بـرو بـه طـرف ميـدان راهآهن. ببين چند تا تانك به طرف شهر مي آيد؟ خيلي دقت كن. مأموريت مهمـي است!
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
میخوای خر ماه تولدتو ببینی؟😍🤣
بزن رو ماه تولدت ببین😎👇🏻
🦓| فـروردین 🦓|اردیبهشت 🦓|خــــرداد
🦓|تـــــیــر 🦓 مـــــرداد 🦓|شهریور
🦓|مـــهــر 🦓|آبــان 🦓|آذر
🦓|دی 🦓| بــهـمـن 🦓|اسـفـنـد
خر ماه تولد من چه زشت بود🤢😂☝️🏻
هدایت شده از تست هوش و ترفند
میخوای همسر آیندتو بشناسی؟😈🔥
بزن رو ماه تولدت ببین با کی قراره ازدواج کنی👩🏼🤝👨🏽🤭😍👇🏻
❤️ فـروردین ❤️ اردیبهشت ❤️خــــرداد
❤️ آذر ❤️ دی ❤️اسـفـنـد ❤️ بــهـمـن
❤️خــــرداد❤️تـــــیــر❤️مـــــرداد
❤️شهریور ❤️مـــهــر ❤️آبــان
اسم همسر آیندم مهدی بود😍🤣☝️🏻
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
فرمانده شهر 🔰
قسمت 3⃣1⃣
خورشيد در حال غروب بود. توپخانة دشمن فلكه را زير گلوله هاي خود گرفته بود. محمد دوربين را جلو چشم گرفت. ساختمان پلـيس راه بـه تپـه اي سـيماني شباهت داشت. ديزل آباد به خرابه اي مي ماند. رديفـي از جسـدها بـه ديوارهـاي ويران تكيه داده شده بودند. زير هيكلهاي خميده شان، خون، سياه شده بود.
ـ آنها را براي ترساندن مردم به نمايش گذاشتهاند!اشك توي چشمان درشتش حلقه زد. بغض آلود زير لب گفـت: «چـرا كمـك نميفرستيد؟ خرمشهر دارد از دست ميرود...» فريادهاي گنگي از طرف عراقيها به گوش رسيد. محمد فريادكشـان يكـي ازتانكها را نشانه رفت. ناگهان ساية دراز شدة منصور روي صـورت سـبزة محمـد افتاد. گيج و خيس از عرق بود. با آن حال چيـزي از چشـمان قهـوه اش خوانـده نميشد. محمد قمقمهاش را گرفت به طرف او. تمام آبِ قمقمه را سـر كشـيد و روي زمين پهن شد.
ـ چهار تا تانك... توي ميدان هستند. بيشتر از دويست ـ سيصد تا سـرباز هـم پشتشان رديف بودند. محمد دست منصور را محكم فشرد و لبهاي بيرنگ و خشك شـدهاش را بـه خنده كش داد.
ـ كارت خيلي خوب بود.
فرياد چند نفر از نيروها به گوش رسيد. محمد از جاكنده شد و فرياد كشيد:
ـ بايد برويم ميدانِ راهآهن. بقيه را هم خبر كنيد...محمد كنار نيروهايش، نزديك ميدان سنگر گرفت. نگاهي به اطرافش انداخت. جويها چنان خشكيده بود كه گويي هيچ وقت آب به خود نديده بودند. زمين ازهجوم گلولهها سوخته بود. تانكها انگار كه متوجه وجود آنها شده بودنـد، سـر جاهايشـان عقـب، جلـوميشدند.
ـ ترسيده اند! ميتوانيم جلويشان رابگيريم. با فرياد من شليك كنيد.انفجاري شديد زمين را لرزاند. محمد به طرف صدا سر چرخاند. شـعله هـايي بلند از كوي طالقاني به هوا برخواسته بود. اولّين گلوله هاي دشمن خانه هاي كوي طالقاني را ويران كرده بود. جايي كه محمد عاشق مردم فقيرش بـود. ناگهـان بـاتمام صدايي كه در گلو داشت فرياد كشيد:
ـ آتش... آتش...
گلوله ها به هيكل فولادي تانكهاميخوردند و كمانه ميكردند. وحشت سر تـاپاي سربازهاي دشمن را فرا گرفته بود.
ـ بايد خودمان را به پشت تانكها برسانيم. خيز برداشت و با سرعت به طرف تانكها دويد. در چنـد متـري تانكهـا تـوي جوي آبي سنگر گرفت. منصور خود را به او رساند. صورت سبزه اش، رنگ گچ به خود گرفته بود. بـاآن حال نيشش تا بناگوش باز بود. نيروها تك تك خود را جلو كشـيدند. ناگهـان تانكهاي عراقي از حركت ايستادند و مسلسلها خاموش شدند. هزار سؤال يكبـاره به سر محمد هجوم برد.
ـ دليل اين سكوت چي ميتواند باشد؟! فكر ميكني با ايـن تعـداد نفـرات و اسلحه ميشود جلو آنها مقاومت كرد؟! زل زد به رديف تانكها:
ـ در اين مواقع، ايمان تعيين كننده است. جواب خودش را داد و دوباره سر بلند كرد. تانكها دوباره به حركت درآمـده بودند. سربازهاي دشمن، رديف شده بودند.
نگاه كرد به آسمان. خورشيد پشت دودهاي غليظ ناپديد شـده بـود. فريـادي كشيد و اولّين گلوله را به طرف يكي از مسلسل چي هاي دشمن نشانه رفت. مرد مثل مجسمه بي هيچ عكس العملي به زمين كوبيده شد.نعرة سربازها بلند شد. گلوله بود كه بي هدف به طرف نيروهاي محمـد شـليك ميشد. ناگهان يكي از تانكها جلو چشـمان وحشـتزده عراقـيهـا منفجـر شـد. شعله هاي آتش، سربازهايي را كه پشت تانكها سنگر گرفته بودند، محاصره كـرد. سربازهاي ديگر بي توجه به فريادهاي فرمانده شان پا به فرارگذاشتند.
درختهاي شهر زنده زنده در آتش مي سوخت. نالة زخميهـا از هـر طـرف بـه
گوش ميرسيد. صداي آژير آمبولانسها، چونان صداي مرگ، سرد بود. محمد احساس ميكرد سينهاش را به گلوله بسته اند. درونش آتش گرفته بود. باصداي گرفته اي منصور را صدا زد؛ به پسرك عادت كرده بود. بيشتر وقتها او را به جاي برادرش علي ميديد.
ـ بايد گشتي بزنيم. اين را گفت و ترك موتور منصور نشست.
ـ موتور را از كجا آورده اي؟
ـ مال پدرم بود... كه شهيد شد...
ـ خدا بيامرزدش. روشن كن برويم. كمك خوبي است برايمان.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن نیستی که اینهمه #کدبانوگری اومده و تو هنوز درگیرِ احمد و محمود دَم کردنی😉😅👆
فن چند رنگ کردن شربت با #پودر شربتی👍
۵۰ نوع #دسر سریعِ یخچالی 👍
اموزش #ژله_بستنی ، ژله #شیرکاکائو 😍
انواع #تارت و #مارمالاد_میوه😋
کلیپ تک تک آموزشها رو سنجاق کردم اینجا😍بفرمایید👇
https://eitaa.com/joinchat/3931242754C5ef87abced
آموزش بستنی سُنتیِ سفید با #نشاسته😋☝️