هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ماسک رو میبینی؟ 😍
☘زنان و دختران کره ای با این ماسک
عجیب غریب خودشون 10 سال 10 سال
جــوون تر میکنند🧏🏻♀
☄ی ماسک خونگی کاری با
صورتت میکنه که مثل پنجه آفتاب میشی☀️
🔴از موقعی که از این ماسک استفاده میکنم
تموم چین چروک و لکه هام از بین رفته
باورت نمیشه خودت امتحان کن👇🏻😲
http://eitaa.com/joinchat/2148794399Cbcad438a26
بدون جراحی جذاب شو😍👆
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
✨ پروانه در چراغانی ✨
قسمت 6⃣2⃣
اول هفته، صبح، باقر خواب آلوده و خندان كتري بزرگ دود زده را داده بود دسـتش وگفته بود: «ما كه خلاص شديم. مواظب خودت باش. اگر غذايشان ديـر شـد، خـودت رامي خورند، آن هم بي نمك!» و آنها كه بعد از نماز نخوابيده بودند و هنـوز كنـار جانمازهـاي كوچـك طـرح قدسي شان ذكر ميگفتند، يا تعقيبات مـي خواندنـد، متوجـه اش شـدند و بـرايش دم گرفتند: «ماشااالله شهردار، ايواالله شهردار...»
با چنان آهنگي مي خواندند كه خودش هم خنده اش گرفته بود. خوشحال بود. بـه هر حال، اين هم كاري بود. تمام اين چند ماهه بعد از آموزشي را بيكار مانـده بـود. خوردن، خوابيدن، حرف زدن و گاهي در خرده كاريها كمك كردن. هرچند مي گفتنـدعمليات در پيش است و اين از رفت و آمد بسيار حاج حسين و سر كشـي هاي گـاه وبيگاه و دقيقش به همه گوشه و كنارهـاي لشـكر قابـل حـدس بـود. در آن بيكـاري كسل كننده، شهردار شدن هم فرصتي بود براي انجام كاري ـ كه مرتب در كلاسـهاي عقيدتي ميگفتند آن هم «عبادت» است ـ و هم كسب تجربه اي تازه براي او كه اولين سفرش به منطقه بود. از همان صبح اول، ليوانهاي بلور سبز رنگ و شيشه هاي خالي مربا سـر سـفره از تميزي ميدرخشيد و چاي خوشرنگتر از هميشه بود. وقتي نصرت كه سـن و سـال بيشتري داشت و زن بچه و خانه و زندگي، يكي از ليوانها را بلند كرده و گرفتـه بـودمقابل نور و با تعجب گفته بود: «اين مال ماست؟» و بعد انگشت گوشـت آلـودش راروي آن كشيده بود و از صداي جيرجير تميزياش لذت برده بود، محمـود از تـه دل خوشحال شده بود...
«محمود، محمود ميروهاب؛ سينه خيز. گوشهات گرفته؟ دبجنب.» سرش را چرخاند به سوي حسين. يقه خشك پيراهن نظامي، روي پوسـت عـرق
سوخته گردنش كشيده شد. مثل چاقويي كند و نمك سود كه پوست را پـاره كنـد و
بسوزاند. حسين كنارش ميدويد؛ با لباس يكسره سبز و چهره اي سرخ از خشك گرما. محمودسينه بر زمين گذاشت و مثل بقيه به جلـو خزيـد. كـف دسـتش از داغـي قلـوه سـنگهامي سوخت. آنكه جلوتر بود، با فشار عجولانه پاهايش بـر زمـين، خـاك را بـه صـورت محمود مي پاشيد، زبري چندش آور شن ريزهها زير دندان، طعم تلخ خاك در دهان خشك و چكيدن چاره ناپذير قطره هاي شور عرق در چشم و خستگي دردناك بدن همـه را آزارميداد. انديشيد: كسي آزرده نيست، انگار همه به نوعي تنبيه را پذيرفته اند و حتـي از آن راضي اند كه هيچ حرف و كلامي به اعتراض نيست. اما محمود آزرده بود. از حسين؟ از خودش؟ از بچه ها كه هيچ نگفته بودند جز به تعريف يا شوخي؟
حسين چشم در چشمش دوخته بود و گفته بود: «ميداني يعني چه؟ يعنـي لقمـه
حرام!»او وسط ظهرِ گرما يخ كرده بود. وقتي حسين پتوي جلوي در را كنار زد و گفت: «مهمان نمي خواهيد؟»همه خوشحال شدند. فرماندهي لشكر با آنها غذا مي خورد. بـرايش بـالاي سـنگر
روي پتو جا باز كردند كه نيامد. نشست همان جا جلوي در كنار سفره . محمـود كـه هنوز غذا نخورده بود و دور و بر سفره مي چرخيـد تـا چيـزي كـم و كسـر نباشـد، تميزترين بشقاب استيل و قاشق و چنگالي را كه از وسـايل شخصـي خـودش بـود، برايش آورد.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
.
🔴 اینجا کیک تولد رو رایگان یاد بگیر😘
آشپزی و کیک پزی از صفر تا صد 💞🎂
راز خوشمزه شدن کیک ها و غذاها🍰
برای شما کلی آموزش آشپزی و شیرینی و کیک و دسر به صورت رایگان در کانال زیر گذاشتم💯
غذاهای بدون فر 😍
انواع کیک خامه 🥰
کیک بدون فر 😉
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3400466562C0ca0042bdf
پکیج رایگان آشپزی را از دست نده🍉
هدایت شده از تست هوش و ترفند
💜استخاره متولدین🌿فروردین
💜استخاره متولدین🌷اردیبهشت
💜استخاره متولدین🌱خرداد
💜استخاره متولدین🌾تیر
💜استخاره متولدین🍄مرداد
💜استخاره متولدین🥀شهریور
💜استخاره متولدین🌸مهر
💜استخاره متولدین☘آبان
💜استخاره متولدین💐آذر
💜استخاره متولدین🍂دی
💜استخاره متولدین🌳بهمن
💜استخاره متولدین🎍اسفند
روی ماه تولدت کلیک کن و سرنوشت ببین
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
✨پروانه در چراغانی ✨
قسمت 7⃣2⃣
حسين داشت به قفسهي كتابها نگاه ميكرد كه پنج طبقه بـود و محمـود آن را از در جعبه هاي مهمات و چند آجر ساخته بود و حالا پر بود از كتـاب و چنـد ليوان پر از خاك با برگه اي تازه جوانه زدة حسن يوسف هاي سبز و بنفش. حسين گفت: «خيلي قشنگ شده، نكند عراقيها عاشقش شوند!» و بشقاب و قاشق را از دسـت محمـود گرفـت و بـه سـفره نگـاه كـرد. كاسـه بشقابهاي پر از غذا و دو قابلمه ي بزرگ وسط سفره كه هنوز تا نيمه پر بود از برنج و مرغهاي پخته و سيب زميني. حسين پرسيد: «مگر چند نفر نيستند كه اين همه زيادي آمده؟»و با اشاره ي خفيف سر قابلمه را نشان داد. محمود گفـت: «همـه هسـتند؛ بـرادرخرازي». و رضا دنبالش را گرفته بود: «شهردار قوي است، حاجي!» بقيه شلوغ كردند: «مسئول تداركات بشود، خوش به حال لشكر است... قبل از انقلاب، مـديرِ هتـل چهار ستاره بود...». حسين رو كرد به محمود و گفت: «ظاهراً دست شما خيلي بركت دارد!» محمود جواب داده بود: «نه حاجي، بركت اعـداد اسـت. تعـدادمان را بـه جـاي دوازده نفر گفتم بيست و يك نفر. هر چند همين آقا رضا تنهايي جور بيسـت و يـك نفر را مي كشد.» حسين پرسيد: «به همين سادگي؟ فقط آمار جابه جا داده ايد؟»حالش هنوز آرام بود اما محمود برچيده شدن لبخندش را ديد و دلش فشرده شد. حسين از سر سفره برخاست و با صدايي كه هنوز آرام بود، گفت: «و لابـد غـذا كـه اضافه مي آمد، لقمه ميكرديد براي گربه ها تا نعمت خدا حيف و حرام نشود!»صدايش كه حالا اندكي مي لرزيد، بلند شد: «درست وقتي كه اگـر دسـته اي ديـربرسد، مجبور است نان مانده بخورد و ماستي كه در اين گرما مثل سركه ترش شده!» چشم در چشم محمود ايستاد. در عمـق مردمكهـايش چيـزي شـعله مـي كشـيد.«ميفهمي چه كردي؟ دروغ گفته اي و غذا گرفته اي، لقمه ي حرام داده اي به اينها كـه فردا بايد در عمليات براي خدا بجنگد.» فرياد زده بود: «برپا ! همه بيرون!» و سفره باز مانده بود و تنبيه شروع شده بود و انگار پاياني نداشت.
حسين همانطور كه كناره گروه مي دويد، داد زد: «پا مرغي، كه ديگر يادتان بماند جبهه جاي دروغ گفتن نيست.» همه، سينه از خاك برداشتند، دستها حلقه شده دور مچ پا، راست، چپ، راسـت،چپ. عضلات كمر و ران كش مي آمد و تير مـي كشـيد و لبـه ي سـفت پـوتين روي پوست نازك ساق پا كشيده ميشد و خط سرخ دردناكي به جاي مي گذاشت. كاسه ي زانوها درد ميكرد و، راه، پاياني نداشت. لبهاي خشك، مثل دهان مـاهي بر خاك افتاده باز بود. نفس كشيدن سخت شده بود و فشار هوا مي خواست ريه هـاي خسته ي دردناك را پاره كند. صداي سوت مانند نفسهاي سوخته از همه ي لبها شنيده ميشد. وقتي نصرت، مسن ترين فرد گروه كه چاق و سنگين هم بود، بي طاقت شـد و در راه ماند، حسين فرمان دويدن داد و خودش دست زير بازوي او برد و از زمين بلندش كـرد. نصرت به خودش فشار آورد تا هم پاي حسين باشد كه سعي ميكرد آهسته تر بدود. حالا مي شد استخر رو به رو را ديد كه آفتاب بر سطح بي موجش مي تابيد و بـرقِ كوركننده اي داشت.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از حتما ببینید👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️شیوه جدید چهره های معروف برای رفع سفیدی موها☝️
با کلی وقت و تحقیق راز سیاهی موی بازیگران رو کشف کردم🤩
با این شیوه جدید دیگه نیاز به هیچ نوع رنگ مویی نداری♻️
منتخب جوایز متعدد💯
مورد تایید نهادهای نظارتی💯
ضمانت 2 ساله مرجوعی در صورت عدم نتیجه گیری✅
برای آشنایی با این شیوه نوین و دریافت مشاوره بدون هزینه و کاملا رایگان لینک زیر 👇👇
bamci.ir/ads/landings/1add-bcc3
bamci.ir/ads/landings/1add-bcc3
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل آب خوردن🥰
مطمئنا کسی تا حالا بهت نگفته که لیزر فقط ساقه مو رو میسوزونه❗️
بخاطر همینه همیشه نیاز به تمدید داره♻️
اگر به دنبال روشی هستی که جذب پوستت بشه و تنها در چند دقیقه موهای زائد بدن و صورتتو از ریشه از بین ببره حتما توصیه میکنم این مشاوره رایگانو از دست نده👇👇
bamci.ir/ads/landings/1aaf-bcc3
bamci.ir/ads/landings/1aaf-bcc3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی امشب
❄️هـر چـی خـوبیه
✨خـدا براتـون رقم بـزنه
❄️شبتون گـرم از نگاه خـدا
❤️ #تست_هوش ❤️
╭───┅🍃🌸🍃┅────╮
🛅 @tarfand_test_hoosh
╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 اینجا کیک تولد رو رایگان یاد بگیر😘
آشپزی و کیک پزی از صفر تا صد 💞🎂
راز خوشمزه شدن کیک ها و غذاها🍰
برای شما کلی آموزش آشپزی و شیرینی و کیک و دسر به صورت رایگان در کانال زیر گذاشتم💯
غذاهای بدون فر 😍
انواع کیک خامه 🥰
کیک بدون فر 😉
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3400466562C0ca0042bdf
پکیج رایگان آشپزی را از دست نده🍉
هدایت شده از تست هوش و ترفند
شاهکلید عجیب علامهقاضی برای بازشدن گرهزندگی 🗝
حاج شیخ علامه انصاری لاهیجی از شاگردان مرحوم قاضی میگفت: روزی از ایشان پرسیدم که در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بنبست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟ در جواب فرمودند:
«پس از پنج صلوات و آیةالکرسی، در دل خود بسیار این ذکر را بگو. جهت مشاهده ذکر کلیدها رو لمس کن 👇
🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝
🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
✨پروانه در چراغانی ✨
قسمت 8⃣2⃣
بچه ها از آخرين ذره ي توانشان استفاده ميكردند اما بـه جـاي دويدن تلوتلو مي خوردند. خستگي، هر كدام از پاهايشان را به راهي ميبـرد، قـدمها ديگر به اختيار نبود. به همه تنه ميزدند، به زمين مي افتادند و برمي خاسـتند. اسـتخر، چهار پنج پلّه بالاتر از زمين، روي سكوي سيماني وسيعي قرار داشـت؛ بـا باغچـه اي باريك و دور تا دور بوته هاي اطلسي و چهار درخت سرو در هر گوشه. وقتي بچه ها به ديواره ي سيماني رسيدند، حسين دستور توقف داد. پاها كه ديگـر تحمل هيچ وزني را نداشتند خم ميشدند، اما نصرت، رضا و باقر ـ قديم ترهاي گروه ـ كنار هم در يك صف ايستادند و بقيه خود را به پشت سـر آنهـا كشـاندند و همـه منظم در مقابل حسين قرار گرفتند. او، چند نفس عميق كشيد تـا صـدايش را آرام و يكنواخت كند. آنگاه به همه اجازه ي نشستن داد و، بعد بي مقدمـه گفـت: «نگذاريـد دروغ ميانتان باب شود و ريشه بگيرد. وقتي مي رويد تداركات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد، اگر چيزي را به دروغ گرفتيد روي جنگيدنتان اثر ميگذارد. حتّـي اگر گلوله ي آرپيجي هم بيش از سهم خودتان بگيريد، وقت عمليات به جاي تانـك، كلاغها را مي زنيد. اگر غذا يا مهمات را به دروغ گرفتيد، نمي توانيد به خاطر حقيقـت بجنگيد. كلام آخر، اگر براي خدا ميجنگيم، بايد همه چيزمان درست باشد. حرفهـاي من تمام شد، اگر به دل نگرفته ايد، صلوات بفرستيد.» صداي صلوات محكم بود. نشاني از آن همه خستگي نداشت. محمـود وزن نگـاه حاج حسين را روي صورتش حس كرد. سرش را بلند كرد و از آنجا كه نشسته بـود، گوشه ي رديف آخر، او را ديد. لباس سپاه پوشده بود؛ با شلوار مرتب گتر كرده روي پوتين و كلاش قنداق تاشويي در يك دست و آستين خالي. نرمـه بـادي مـي وزيـد، آستين خالي، آرام و سبك تكان ميخورد. بيست و پنج ساله به نظر ميرسيد، همسن محمود و شايد هم كمي بزرگتر. نـه آنقـدرها بلند و نه چندان قوي، با پيشاني باز و چشمهايي كه در زير ابروها به گودي نشسـته بـود و سرزندگي عجيبي داشت و حالا بي هيچ سايه اي به محمود مي نگريست. او، رنـگ خنـده اي پنهان را كنار لبهاي بسته اش ديد. حسين گفت:«آزاد!». همه، خود را از ديوار سيماني بالا كشيدند و از گرما به آب پناه بردند. آب آنقدرها خنك نبود، اما زلال بود و ميتوانست سيراب كند، بشـويد و خميـر چسبناك خاك و عرق را از صورت و گردن پاك كند. حسـين بـا لحنـي كـه سـعي داشت خشكي و جديت فضا را بشكند، گفت: «خيلـي سـبك شـديد، هـا! آن همـه گوشت و دنبه ي حرام عرق شد و ريخت، مانده يك مشت آب، والسلام.»
دستش را كاسه كرد و به محمود آب پاشيد كه بالا نيامده بود و حتي آب نخورده بود. پشنگه هاي آب به صورت محمود خورد و به خود آمد. لبخند شرمگيني زد و بـه كنارة آب نزديك شد...
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
❌به جای اینکه دو ساعت توی مسیر رفت و آمد باشی😩
🏡توی خونه👇
🕥و نیم ساعته👇
انگشتر دلخواهت رو پیدا کن😍
اینجا معدن انگشتره و بزرگتر گالری انگشتر ایتا 🥳
🎁به مناسب #ماه_رجب تخفیف ویژه روی تمامی محصولات🥰
📲تخصص ما فروش آنلاین و غیر حضوری هست 👌
زمان رو از دست نده 🤗
همراه با هدایا ویژه ، بزن روی لینک زیر، ما منتظرتیم 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1404633111Cadf1ce6911